فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجی شدنم پیشکش😔
مشهدیام کن😭
من طالب دیدار شما
زود به زودم....🥺💛
------- ❥︎᯽❥︎ -------
------- ❥︎᯽❥︎ --------
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب گل سرخ باغ دین می آید
فرزند اميرالمؤمنين می آید
تبریک که ماه برج حکمت باقر
در خانه زینالعابدین می آید
🌷ولادت امام محمدباقر عليهالسّلام و حلول ماه رجب تبریک و تهنیت باد
🌸✨🌸✨🌸
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
مداحی_آنلاین_سر_محل_چراغونه_محمدرضا_طاهری.mp3
10.89M
🌺 #میلاد_امام_محمد_باقر(عليهالسلام)
💐چه نوری از بالا ظاهر شد
💐شب محمدِ باقر شد
🎙 #محمدرضا_طاهری
🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 @mahdvioon
💫امشب اول رجب
🌸و شب میلاد امام
💫محمد باقر (عليهالسلام) است
🌸باز امشب عــشق
💫مــــهمان دل هاست 💗
🌸یارب العالمین
💫امیدوارم اين
🌸آغاز زیبا و نــورانی
💫ماه مبارک رجب
🌸آغازی باشد برای
💫شـــادی و لبخند
🌸و گشايش در كليہ
💫امورِ مادی و معنوی
🌸دوستان و عـــزیزان💗
❤️❤️❤️
رمان: ژنرالهای جنگ اقتصادی
نویسنده: سیده زهرا بهادر
با ما همـــراه باشیـــــن💛
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت اول
منو آقا محمد منظورم همسرمه متولد دهه ی شصتیم، دهه ای که بچگیمون همراه شد با زمان جنگ که من خیلی کم از اون دوران به یاد دارم!
اینکه چه جوری گذشت همین قدر بگم که سخت بود ولی شیرین!
شاید بگی جنگه داداش!
شیرینیش دیگه واسه چیه؟!
منم در جواب بهتون میگم شیرینیش دیدن اتفاقاتی بود که، بعد از اون موقع کمتر دیدم...
از همراهی و همدلی همه ی آدم ها با هم گرفته تا پای رکاب بودن حتی زنها وسط همون میدون جنگ!
البته خدایش تلخیها هم بود ولی میشد با همون شیرینی ها ازشون گذشت تا مزه ی زیر زبونمون رو عوض نکنه!
ما بقی داستان این هشت سال جنگیدن رو من هم مثل شما از کتابهایی که خوندم و روایت هایی که شنیده ام حس کردم !
امااااا....اما هیچ وقت فکر نمیکردم اوج جوونی و شروع زندگی مشترک من و آقا محمد درست برابر بشه با جنگی عجیب و نامرئی!
در حدی که با شدت جراحت بیشتری، خانواده های زیادی رو به مرز فرو پاشی و نابودی میرسوند!!!!
جنگی به اسم جنگ اقتصادی!!!!
اولش احساس مسئولیت عجیبی توی وجودم شکل گرفته بود احساس اینکه هر طور هست باید تلاش خودم رو بکنم!
فکر میکردم شاید مثل زمان جنگ نیاز هست زنها هم همراه مردها شون بجنگن!
با همین تفکر و همین حس مسئولیت توی این مسیر هم قدم شدم با آقا محمد و این آغاز راهی بود که انتهاش برام نامشخص و مبهم دیده می شد!!!!
با همه ی سوالهایی که داشتم ولی جوابهاش رو نمیدونستم رفتم توی دل معرکه...
معرکه ای که به جای جون دادن! باید جون می کندی تا زنده بمونی و زنده نگه داری !
جنگه خوب شوخی نداره که!
اما من توی دل این معرکه هنوز هم مردد بودم واقعا من به عنوان یک زن می تونستم چنین کاری رو انجام بدم و کم نیارم و مجروح نشم؟ واقعا این کار شدنی بود!
و آیا اصلا کمکی میکرد؟!
با تمام این ابهام ها ، همراه همسرم شدم...
همسرم آقا محمد وقتی خواستگاری من اومد به پدرم خیلی حرفها زد اما مهمترینش قولش بود که گفت : من تلاشم رو می کنم که دخترتون خوشبخت بشه...
همون جمله ی کلیشه ای که بعضی ها به ظاهر میگن و بعدش میزنن زیرش!
ولی از قیافه ی آقا محمد معلوم بود آدم دروغ گویی نیست! البته بگم این شناخت از قیافه رو همه ی دخترهای هم سن من به همین شکل دارن!
به خاطر همین بابام وارد عمل شد و چون باباها از جنس خود مردها هستن و خوب همدیگه رو میشناسن تنها به حرفها و وعده هاش دلخوش نکرد و طبق وظیفه ی پدری تحقیقات محلی و میدانی را آغاز کرد در حدی که انگار می خواست آمار یه جاسوس اسرائیلی رو در بیاره!
به جان خودم!
و در نهایت بعد از کاوش و تحقیق و تفحص زیاد برام توضیح داد که محمد کیه؟ و چکاره است؟
و چه میکنه! از این همه آمار ریز و درشتی که داد و حرفهایی که ازش گفت، به نظرم خود محمد هم اینقدر شناخت از خودش نداشت !!!
بالاخره حرف آخر رو زد که شد کلام اول زندگی من،اینکه من به این نتیجه رسیدم محمد پسر با ایمان و کاریه ...
و اینجوری به من رضایتش رو اعلام کرد و نشون داد، من هم با شناختی که از آقا محمد پیدا کرده بودم دل تو دلم نبود و خیلی زود اوکی رو دادم و زندگی ما شروع شد...
زندگی که از همون اول با چالش های اقتصادی افتاد روی ریل!
قطاری که بخاطر مشکلات مالی دو دقیقه ای یکبار از حرکت می ایستاد!!!!
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت دوم
وضعیت اسف باری بود!
به خودم می گفتم چه قطاری بود این قطار زندگی...!
چه ریلی داره این جاده با این همه تحریم...!
و چه شروع زندگی دل انگیزی که اینجوری با این قطار راه افتاد روی این ریل...!
باورم نمیشد شروع و ساختن یه زندگی جدید اینقدر سخت و طاقت فرسا باشه!
تا شنیده بودم همه از ماه عسل می گفتن... از خوشی های دست کم شش ماه اول زندگی!
اما کو؟ کجا؟ برای من که خبری نبود!
روز ها که شوهری نمیدیدم وقتی هم که می اومد اینقدر خسته و درب و داغون بود که همون هیچی نگم بهتره!
هر چند تمام تلاشم این بود که زندگیم رو بر پایه دعوا و جدل و غر نزارم و همین اول کار نشم ترمز دستی!
اما گفتنش آسونه شما که خانم باشی می فهمی من چی میگم!
ولی خوب تقصیر آقامحمدم نبود که اوضاع اینجوری بود!
بیچاره همه ی تلاشش رو میکرد!
صبح کله سحر می رفت شب آخر شب می اومد!
مثل آچاره فرانسه بود!
کارهای زیادی بلد بود و میکرد !
اما عملا همه کاره بود و هیچ کاره!
با پولی که در می آورد هیچی به هیچی!
حتی کفاف قسط و قرض و وام هایی که برای عروسیمون گرفته بودیم و اجاره ی خونه هم نمیشد چه برسه به خرج زندگی!
منم به قول گفتنی قدر دان زحمت کشیدنهاش بودم، دلم براش می سوخت آخه شوهرم بود که داشت توی این وضع اقتصادی فاجعه جونش ذره ذره آب میشد !
ولی از یه طرفم سختم بود صبح تا شب خونه نبود!
از شدت تنهایی و فشاری تحمل میکردم که حداقل حتی هنوز همون شش ماه اول هم تموم نشده بود که همه میگن خوش میگذره! ولی این وضع زندگی ما بود! اینکه جلوتر چی در انتظارمه دیگه پیش کش...!
تحت تاثیر دلسوزی هام و عشقم به آقا محمد یه تصمیم گرفتم!
یه تصمیم با ریسک بالا ....
شاید بهتر بگم تصمیم نه!
اولین اشتباه زندگیم رو خودم با دستای خودم رقم زدم!!!!
تصمیم اشتباه من اسمش بود همراهی!!!!
شاید بخندید!
شایدم تعجب کنید!
شایدم سرزنشم کنید که چرا بهش میگم اشتباه!
باید بگم عزیزی که داری داستان زندگی من رو می خونی جلوتر که شما هم، درست مثل وقتی که خودم فهمیدم چه گندعمیقی توی زندگیم زدم به همین نتیجه ی من میرسید که این همراهی اشتباه بود! اون هم یه اشتباه بزرگ!
خلاصه که تصمیم گرفتم توی این جنگ نامرد همراه همسرم بشم قدم به قدم...!
هر جوری حساب و کتاب کردم دیدم همراهی کردنم مقدسه!
هم از نظر همسر داری، هم از نظر جنگ اقتصادی و اجتماعی!
با یه تصویر سازی قشنگ از خودم به عنوان یه قهرمان توی این جنگ وارد میدون شدم!!!
چند روز کسب و کارهای متفاوتی رو توی ذهنم بالا و پایین کردم که بگم با آقا محمد با هم شروع کنیم...
بالاخره یه شب که آقا محمد خسته و کوفته از سر کار اومد خونه، چایی رو که دادم خورد نشستم کنارش...
میخواستم سر حرف رو باز کنم اما نمیدونستم از کجا شروع کنم؟ واکنشش چیه؟چه جوری بهش بگم که منم میخوام کمکت کنم ...
دل رو زدم به دریا....
🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت سوم
با حالت خاصی شروع کردم حرف زدن:
آقا محمد .... محمد....راستش... من....من... چیزه...
یعنی من... من خسته ام.... خیلی خسته.....
قبل از اینکه ادامه بدم انگار که منظورم رو اشتباه فهمیده باشه یه نگاهی بهم کرد و گفت: خوب نرگسی خانم، من چقدر بگم خودت رو توی خونه کمتر اذیت کن!
واقعا این همه سابیدن و شستن برای خونه ای که فقط دو تا آدم زندگی می کنن زیاده!
از پا و کمر می افتی و اینجوری خسته میشی...
سرم رو به نشونه ی منظورم این نیست تکون دادم و گفتم: نه منظورم این نبود راستش ... اصلا بهتر برم سر اصل مطلب!
محمد کمی صاف تر نشست و منتظر بود ببینه من چی می خوام بگم!
یه کم استرس داشتم که خدا کنه بد برداشت نکنه! خدا کنه مخالفت نکنه!
از شدت استرس طرح مسئله، قند توی دستهام مدام مثل یه مکعب می چرخید!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: راستش...
از کار تو خسته شدم... از خستگی تو خسته شدم... از اینکه صبح میری شب بر میگردی خسته شدم.... از این شروع رویایی زندگی خسته شدم...
بابا هنوز شش ماه اول زندگیمون تموم نشده ولی من خسته شدم متوجه میشی چقدر سخته!
از اینکه اینهمه تلاش می کنی ولی بازم هشتمون گره نهمونه خسته شدم.....
همینجور که من تند تند می گفتم رنگ صورت آقا محمد تغییر می کرد!
معلوم بود توقع نداشت این حرفها رو بزنم!
ولی این شروع حرفهای من بود باید تا آخرش می گفتم که فکر نکنه میخوام تحقیرش کنم بلکه بدونه من میخوام همراهش بشم ...
رنگ چهرهاش کامل پریده بود!
همینطور که از شدت استیصال دستش رو به صورتش می کشید خیلی اروم و با حالت شرمندگی گفت : نرگس حق داری میدونم... درست میگی... ببخش خانمم...یه روز درست میشه... هیچ حالی ثابت نیست اینم میگذره خانمم! خدا بزرگ....
ولی خودت بهتر میدونی چاره ای ندارم! درکم کن...
همینجوری صبح میرم تا شب این وضعمونه!
حالا قرار باشه دو ساعتم زودتر بیام طبیعتا خودت میدونی زندگیمون سخت تر از اینی هست میشه....
پریدم وسط حرفش و گفتم: نه محمد...! نه....!
نمیگم زودتر بیا! میگم منم میخوام کار کنم!
یه لحظه احساس کردم با شنیدن این جمله چشمهاش داره از حدقه میزنه بیرون!
با تعجب و تن صدای مردونش که حکایت از ناراحتی هم داشت گفت: چی؟!!!!!
میخوای کار کنی؟!
یعنی اینقدر تحت فشار و سختی!
همینطور که ناراحتی توی چهره اش بیداد میکرد با همون حال خیلی جدی گفت: نرگس بیشتر کار می کنم حتی شده شبها تا تو راحت تر باشی مطمئن باش...
در همین حین هم بلند شد بره که دستش رو گرفتم...
و گفتم: نه عزیزم! نه محمد جان!
منظورم این نبود که بخاطر فشار سختی میخوام کار کنم! البته شاید این یه دلیلش باشه ولی دلیل اصلیم نیست!!
من میگم میخوام همراهت باشم، اینجوری من هم کنارتم و دیگه اینقدر تنهایی زجرم نمیده، به علاوه ی اینکه منم دوست دارم توی این وضعيت اقتصادی یه کمکی کرده باشم !
منتظر واکنشش بودم...
ولی محمد سکوت کرد....
دیدم خیلی طول کشید و هیچی نگفت!
خودم دوباره شروع کردم تا راضیش کنم گفتم: نظرت چیه محمد ؟!
باور کن به تست کردنش می ارزه!
تازه مگه ما قرار نذاشتیم همراه هم باشیم...
محمد... بخدااااا من دلم میسوزه این خستگیتو می بینم، اینجوری حداقل پا به پات میام یه کمکی میشم برات!
دستش رو زد زیر چونش و خیره خیره بهم نگاه کرد!
دیدم نخیررررر حرفی نمیزنه!!!!!
آخرین حربه رو زدم و گفتم:محمددددددددد قبوله! جون نرگس....
🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای_جنگ_اقتصادی💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت چهارم
گفت: باشه نرگس خانم ولی سخته اذیت میشیاااا نگی نگفتم ضمنا دیگه قسم جون خودتم واسه این چیزها نخور!!!
خوشحالی از برق توی چشمام معلوم بود با شوق گفتم : من مرد روزهای سختم عززززززززیزم!
لبخندی نشست روی لبش شاید فکر نمیکرد اینقدر خوشحال بشم !
شادی از پیشنهادی که خودم هم فکر نمیکردم یه روزی از گفتنش اینقدر سخت پشیمون و ناراحت بشم!
با انرژی زیاد ادامه دادم: خوب حالا از کجا شروع کنیم؟
گفت: یعنی الاااااان میخوای شروع کنی!
گفتم: آره خوب اصلا خوبیش همینه! چون توی خونه ایم هر ساعتی بخوایم می تونیم کار کنیم دیگه بلند شو دیگه تنبلی نکن بلند شو محمددد....
دید دست بردار نیستم بلند شد و دستم رو گرفت و بدون اینکه چیزی بگه رفتیم کنار وسایلش...
یه عالمه پیچ و مهره و اتصالات بهم نشون داد که باید به هم وصل میشدن تا آماده ی نصب بشن!
اون لحظه به نظرم کار خیلی راحتی اومد با هیجان شروع کردم کاری رو که بهم یاد داد انجام دادن...
همینطور که با هم داشتیم کار رو انجام میدادیم به حالت شوخی گفتم: با وجود من مجید آقا رو دیگه نیاز نداری برای چی پول شاگرد الکی میدی!
لبخندی زد و گفت: نشد دیگه نرگسی! مردم رو از نون خوردن ننداز کارت رو بکن پول حلال در بیار!
دو تایی زدیم زیر خنده...
خیلی خوشحال بودم از اینکه آقا محمد لحظات بیشتری پیشمه و هم اینکه می تونستم کمکش کنم حس و حال خوبی بهم داده بود
خودش می گفت: روزی حداقل سه چهار ساعت وقتشون رو همین اتصالات می گیره، این حرف بیشتر بهم انرژی داد یعنی من می تونستم کاری کنم که آقا محمد روزی سه ، چهار ساعت بیشتر کنارم باشه ضمن اینکه خیالم راحته که کار داره انجام میشه.
اون شب با اینکه محمد خسته بود ولی بخاطر من تا نیمه های شب کلی کار انجام دادیم و پیچ و مهره ها رو طوری که بهم می گفت متصل می کردم.
احساس مفید بودن داشتم آقا محمدم از اینکه من اینقدر راضی و خوشحال بودم خوشحال بود و با صبر نکته های ریز کارش رو بهم یاد میداد....
تا جایی کار کردیم که دیگه جفتی چشمهامون بسته میشد من که هنوز مقاومت می کردم ولی محمد داشت بیهوش می شد بین همون حالت خواب و بیداری گفت: خااانم اضافه کاریم میخوای من باهات بقیه اش رو حساب می کنم بیا بریم بخوابیم!!!
رفتیم خوابیدم ...
محمد که مثل جنازه افتاد ولی من با اینکه خسته هم شده بودم اما از هیجان خوابم نمیبرد...
هزار تا فکر توی ذهنم می اومد برای من که، توی این چند وقت فقط شب تا شب اون هم یکی، دو ساعت همسرم رو دیده بودم حضور چند ساعته کنارش در حالی که کمک حالش بودم خیلی لذت بخش بود و دوست داشتم این برنامه ادامه داشته باشه!
نمیدونم با این رویا ها کی خواب رفتم!
برای نماز صبح که به فلاکت بیدار شدیم و به چشم بر هم زدنی، از شدت خستگی دوباره خوابیدیم! وقتی بیدار شدم خیلی دیر شده بود نگران مثل برق گرفته ها پریدم که چقدر بد شد آقا محمد بی صبحونه رفته!
اما تا توی آشپزخونه رسیدم دیدم به به چه خبر....
🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر🍁