ما دختریم 🧕🏼
شهدایی که ازشون کمک میخوایم ، جنس مخالفمون 🧔🏻
خب ما هم با استفاده از لفظ #رفیق_شهید داریم میگیم : من با این شهید بزرگوار دوستم …
مگه تو دین ما نمیگن : دوستی پسر و دختر گناهه ⁉️🚫
پس این نوع خطاب کردن اشتباهه !!❌
اما لفظ #برادر_شهید ↯
شما وقتی برادر داشته باشید ، حامیتون هست 🍁
کمکتون میکنه 🌱
مواظبتونه و شما هم به عنوان خواهر کوچکتر ، برادرتون رو الگوی خودتون قرار میدین 🧕🏼
ولی توی رفاقت ، رفیق الگو نیست …❌
همه جا ، رفیق حامی نیست …❌
رفیق مواظب نیست …❌
[شما هدفتون از ایجاد رابطه معنوی با شهدا ، تاثیر و الگو گرفتن از اونهاست ]
پس #برادر با #رفیق فرق داره و بهتره که برادر شهیدی انتخاب کنیم...✔
#برادر_شهید با #رفیق_شهید فرق داره ✔
#آگاهی
#برادرشهید🥀✨
#شهـღـیدانه
اولینباری که حاجحسن رفت سوریه🇸🇾
مجــــروح شد؛ زمانیکه برگشت🇮🇷
رفتــــم عیــــادتــــش🤍
بعد از کلی صحبتکردن بهش گفتم:
حاجی به نظرت بَــــس نیست؟!
اون زمان به اندازه کافی جبهه رفتی🧨
الآنم که رفتی سوریه و اینجوری شدی!
بسّــــه دیگــــه،خستــــه نشــــدی؟😒
حاجحســــن اولش سکوت کرد؛
بعدش یه نگاهی به آسمون کرد⛅️
و آهی از تهِ دل کشید💔
و گفت: شما که نمیدونید
جــــوندادن رفیق تو بغلت یعنی چی!!
نمیدونید دیدن رفیقایی که بخاطر من
یا رفقای دیگهشون، خودشون رو
مینداختنــــد روی میــــن⛓⚙
که بقیــه سالم بمونند یعنی چی!!
آیا این اِنصــافــه که من بمونم‼️
راوی: دوست
#شهید_حسن_اکبری
#طڹز_جبـهہ😂
«آدم بی شر و شور»
آبادان بودیم.
محمد رضا כاخݪ سنگࢪ شد🚶♂دور تا دور سڹگࢪ ࢪو نگاھ ڪرد👀و گفت:«آخࢪش نفهمیدم کجا بخوابم⁉️هࢪ جا میخوابم مشڪلے بࢪام پیش میاכ.یڪے لگدم میکند.یڪے ࢪوم می افتہ.یڪے...»
از آخࢪ سنگࢪ داد زدم:«بیا این جا.ایڹ گوشہ سنگࢪ.یہ طرفت من و یہ طرفتم دیواࢪ سنگر. کسے ڪاری به ڪارت نداره. منم ڪھ آزارم به کسے نمیرسه😅».
کمے نگاهم کࢪد و گفت:«عجب گفتے❗️👏گوشہ ای امن و امان . تو هم ڪہ آدم آروم و بی شر و شوری هستی»و بعد پتوهاشو آورد، انداخت آخر سنگࢪ.خوابید و چفیه اش رو کشید رو سرش😴منم خوابیدم و خوابم بࢪכ😴
خواب כیدم با یہ عࢪاقے כعوام شده. عراقی زد تو صورتم.منم عصبانی شدم😡دستمو بࢪدم بالا و داد زدم: یا ابوالفضل علی❗️و بعد با مشت👊محکم کوبیدم تو شکمش.
همین که مشتو زدم، ڪسے داد زכ :یا حسین❗️از صداش پریدم بالا. محمد ࢪضا بود. هاج و واج و گیج و منگ🙄כوࢪ سنگࢪ ࢪو نگاھ میکرد👀و می گفت :«کی بود❓چی شد⁉️»
مجید و صالح کہ از خنده ریسه رفته بودند🤣🤣🤣گفتند:«نتࢪس؛ ڪسے نبود؛ فقط این آقای آروم و بی شر و شور، با مشت👊کوبید تو شکمت».
😂😂😂
💚•| اللهم صلی علی محمدواله محمدوعجل فرجهم بحق زینب س•❥
#پارت_چهلو_ششم🌹
(حجاب من)😍
نازنین_ محمد کنارت نشسته؟
آرومتر چرا جیغ میکشی گوشم کر شد. آره
فکر کنم محمد فهمیده بود دارم راجع به اون حرف میزنم آخه یه بار که برگشتم سمتش دیدم داره لبشو میگزه معلوم بود
سعی داره جلوی خندشو بگیره خدا بگم چیکارت نکنه نازنین آبرو برام نزاشتی
از اونطرف خط صدای خنده ی نازنین و طاها اومد
_ ای نامرد صدامو گذاشتی رو اسپیکر آقا طاها هم گوش داد؟
خندید_ آره. با عرض معذرت
در زدن. استاد اومد داخل
_ استاد اومد. فعال خداحافظ
طبق معمول قبل از اینکه صدای خداحافظیش بیاد قطع کردم
گوشیو گذاشتم تو کیفم دیگه از خجالت به محمد نگاه نکردم
استاد شروع کرد به حرف زدن. خودشو معرفی کرد! استاد کامرانی !
استاد کامرانی_ خب شما با من آشنا شدید حالا نوبت منه. از همینجا تک تک بلندشید اسم فامیلی سن و رشته ی
تحصیلیتونو بگین
کم کم بچه ها بلند میشدن خودشونو معرفی میکردن تا نوبت رسید به محمد
محمد_ محمد شمس هستم 21 ساله رشته ی معماری
تازه فهمیدم رشتش چیه و چند سالشه
نوبت من شداز جام بلند شدم
زینب_ زینب زارعی هستم 17 ساله رشته ی کامپیوتر
استاد سرشو تکون داد. نشستم
مریم_ مریم کریمی 17 ساله رشته ی کامپیوتر
اونم نشست
بالاخره همه خودشونو معرفی کردن
استاد از قوانین کلاسش گفت
1 -بعد از اینکه وارد کلاس شد دیگه هیچکسو راه نمیده
2 -هر جلسه امتحان پس باید اماده باشیم
3 -از هرچیزی که سر کلاس میگه باید نکته برداری کنیم
4 -موقع درس هیچ حرفی بجز درس زده نمیشه
و........... کلی چیزه دیگه که از بس زیاد بودا یادم رفت
استاد کامرانی_ خب همچیزو گفتیم. یک ساعت هم از کلاس مونده پس بریم سراغ درس.
کولمو باز کردم یه دفتر سیمی که روش عکس پیشی ملوس داشت و جامدادیمو در آوردم زیپ کولرو بستم
جامدادیو باز کردم مثل همیشه به خودکارام نگاه کردم و رنگایی که حس کردم دلم میخواد آوردم بیرون
آبی پررنگ، صورتی و بنفش...
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
#پارت_چهلو_هفتم🌹
(حجاب من)😍
آبی پررنگ، صورتی و بنفش
استاد شروع کرد به درس دادن منم همزمان هرچی میگفت مینوشتم دستم اونقدرام تند نیست ولی یه عادتی دارم.
دبیرستان معلما که داشتن حرف میزدن حفظ میکردم سریع و بعد مینوشتم الآنم دقیقا دارم همینکارو میکنم
سرم پایین بود و عین چی داشتم مینوشتم
نکته به نکته خط به خط همرو نوشتم
استاد کامرانی_ خب وقته کلاس تمومه خسته نباشید
مریم_ آخیش مردم اینقدر نوشتم
سرمو بالاخره از رو دفتر بلند کردم یه لحظه چشمم به محمد خورد که داشت به دفترم نگاه میکرد
نگاهم سنگین نیست ولی فکر کنم حسش کرد چون سرشو بلند کرد
وقتی نگاه سوالیمو دید به حرف اومد
لبخند زد_ ببخشید رنگارنگ بودن جزوتون نظرمو جلب کرد داشتم نگاه میکردم
خندم گرفت. همیشه بچه ها بهم میگفتن جزوه هات خیلی جالبن و به آدم روحیه میدن با اینهمه رنگی که استفاده میکنی
چیزی نگفتم فقط لبخند زدم
مریم_ کلاس بعدیمون چیه؟
_فکر کنم ادبیات
مریم_ همینجا باید بمونیم؟
_نمیدونم والا
برگشتم سمت محمد_ ببخشید برای کلاس ادبیات باید همینجا بمونیم؟
دوباره برگشت سمتم_ بله استاد میاد همینجا ولی تا اون موقع یک ساعت فرجه داریم میتونید این مدتو همینجا بمونید،
برید سلف و یا تو حیاط
_سلف کجاست؟
محمد_ تو حیاط سمت چپتون یه چندتا درخت کاج میبینید از کنار همونا که برید میرسید به سلف
_باشه خیلی ممنونم
محمد_خواهش میکنم
_ مریم بریم سلف یه چیزی بخوریم گشنمه
مریم_ بریم
بلند شدیم راه افتادیم سمت حیاط
رفتیم به همون سمتی که محمد گفته بود
تو راه مریم راجع به محمد پرسید که براش توضیح دادم
_اوو ماشالا چه خبره
سلف پر از آدم بود
وایسادیم یکم خلوت شد رفتیم جلو نگاه کردیم ببینیم چی دارن
من یه چیپس فلفلی و آب معدنی و کاکائو گرفتم
مریمم مثل من....
به قلم : zeinqb.z
ادامه دارد...
#پارت_چهلو_هشتم🌹
(حجاب من)😍
مریمم مثل من
بعد از حساب کردن اومدیم برگردیم که خوردم به یه نفرو هرچی دستم بود افتاد زمین سریع خم شد برشون داشت بعد
بلند شد گرفت سمتم و عذرخواهی کرد نگاهش کردم محمد بود
_ خواهش میکنم.
ازش گرفتم و تشکر کردم
رفتم کنار از سر راهش
رفتم پیش مریم سرخ شده بودم از خجالت
مریم_ خاک تو سر دستو پا چلفتیت
_ به منچه اون خورد بهم
با هم رفتیم بیرون یه نیمکت تو حیاط دیدم همونجا نشستیم
چیپسامونو باز کردیم شروع کردیم به خوردن
وقتی همه ی خوراکی هامونو خوردیم و یکم حرف زدیم موقع اذان شد
_ مریم بریم نماز
مریم_ بریم
مریم باحجاب نیست اما همیشه نمازشو میخونه
با هم رفتیم نمازخونرو پیدا کردیم
وضو داشتم ولی نزدیک سه ساعت ازش گذشته بود
برای اطمینان منم با مریم وضو گرفتم بعد رفتیم داخل نمازخونه چادرمو با چادر نماز عوض کردم، مریمم یه چادر گذاشت و شروع کردیم به نماز خوندن
نمازم تموم شد
خیلی آروم شدم
نشستم تسبیحمو از گردنم در آوردم و شروع کردم به زدن
،اصولا جاهایی که میدونم ممکنه با دیدن تسبیح تو دستم مسخرم کنن میندازمش به گردنم.
تسبیحمو بوسیدم و دوباره انداختم به گردنم
دعا کردم. با خدای خودم دردو دل کردم
مریم_ تموم نشد؟
از جام بلند شدم مهر و چادرو گذاشتم سر جاشون و چادر خودمو سر کردم
_ بریم
مریم_ چه عجب
رفتیم بیرون که همزمان محمد از طرف مردونه اومد بیرون
ای بابا عین جن میمونه هرجا میریم هست عجب گیری کردیما.
رفت سمت کلاس که ماهم بهش رسیدیم درو باز کرد و کنار کشید مریم رفت تو بعدم من
آروم تشکر کردم
محمد_ خواهش میکنم
پشت سرم اومد تو و درو بست....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
رهبر من، آقاے من...
بهار ۸۲ سالگیتان مبارڪ :)❣🌼
۲۴ تیر ماه تاریخ شناسنامه اے
تولد امام خامنه ای (حفظہاللہ) است و تاریخ دقیق تولد ایشان ، ۲۹ فروردین ۱۳۱۸ هست .
به بهانه سالروز تولد حضرتِ آقا :
هر چند همه دوست دارند
شما را "آقا" صدا کنند ولے ...
به جمع دانشجویان که می رسی ،
قامت "استاد" برازنده شماست ؛
در میان نظامیان ڪه می آیۍ ،
هیبت" "فرماندهی" تان دل دوستان را
شاد و دل دشمنانتان را می لرزاند !
روز پدر که می آید می شوید
مهربانترین "بابا" یِ دنیا 🌙✨
روز جانباز کہ میشود ،
همه دستِ "جانباز" شما را
به هم نشان می دهند ؛
۹ دی که می رسد ..
قصه "علی" می شوید در جمل
راستی اصلا مهم نیست تاریخ تولدتان
۲۹ فروردین است یا ۲۴ تیر ؛
همہ اینها بهانہ است آقاجان !🙂
بهانه ایست ڪہ ما یادمان نرود
خدا نعمتی چون شما را داده است ،
خدا را برای این نعمت ، نعمت ولایت شما
شکر می گوییم ..🍃
#اللهم_احفظ_قائدناالامام_الخامنہاے
سلامتیحضرتآقا(حفظہاللہ)صلوات !
#کانالنمازیبهافقعشق
#ماه_رمضان
#تولدحضرتماه
#استوری
ولیحقیقتا
دلموناونجاییغَنجرفتکهحضرتآقا
فرمودن
جوانهایانقلابیامروزازجوانهایانقلابیدیروز
بهترن💛^^((:
#رهبرمن | #لشکرزینبی
#کانالنمازیبهافقعشق
#ماه_رمضان
#تولدحضرتماه
#استوری
#پشتتریبون🎙
باورکنید
مجردهاهمدلدارن !!
دِآخهیعنیچیکه
برمیداریدعکسهایدوتاییتونوپروفایلواستوری
و ... میذارید ؟!
خبکهچیبشه ؟! کهکیببینه ؟!
بدبختیاونجاست
کهبرایحرفمردمازدواجکردیمونهبرایرسیدن
بهخدا ...!
#هنوزخیلیتباهیم ....
#کانالنمازیبهافقعشق
#ماه_رمضان
#تولدحضرتماه
#استوری
#رهبرانه✨🦋
در ڪشــوࢪ عشق مقتدآ خامنہ ايسٺ
فرماندهے كݪ قوآ خامنہ ايسٺ
ديࢪوز اگࢪ عزيــز مصــر يوسف بود...!!
امروز عزيز دݪ مٰا خامنھ ايستــ....🌿💔
#تولدتان_مبارک_آقاجان😍
#حضرت_ماه😍❤️
#خادم_الشهدا🌿
- ماھِحرم .
#رهبرانه✨🦋 در ڪشــوࢪ عشق مقتدآ خامنہ ايسٺ فرماندهے كݪ قوآ خامنہ ايسٺ ديࢪوز اگࢪ عزيــز مصــر يوسف بو
#خاطره_از_حضرتآقا✨🧡
در اولین ملاقاتی که مقام معظم رهبری با کوفی عنان داشتند; در آغاز مذاکرات درباره تاریخچه کشور غنا و شخصیتهای بزرگ آن و موقعیت سیاسی و اجتماعی کشور غنا صحبت کردند. کوفی عنان بعد از ملاقات گفته بود:
من با اینکه اهل غنا هستم، درباره کشور خود به اندازه ایشان اطلاع ندارم. ایرانیها و مسلمانها باید افتخار کنند که چنین رهبری دارند. ای کاش ایشان دبیر کل سازمان ملل بودند.
همچنین بعد از جلسه، کوفی عنان به خبرنگاران گفته بود: از همان ابتدای ملاقات، حضرت آیت آلله خامنه ای قلب مرا تسخیر کردند.
#تولدتان_مبارک_آقاجان😍
#حضرت_ماه😍❤️•