eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن . کپی به هیچ‌عنوان رضایت نداریم !
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 (حجاب من)😍 تموم بشه بعد اومدم داخل کی بود مامان؟ مامان_ هیچکس یکم مشکوک میزد، فهمیدم حتما خانواده ی آقای علوی زنگ زدن شونمو بالا انداختم و رفتم تو اتاقم ، شب که بابا اومد رفتم بیرون شام خوردیم بعد به بهونه ی درس خوندن اومدم تو اتاق چسبیدم به در میدونستم الان مامان ماجرارو برای بابا میگه بله درست فکر میکردم شروع کردن باهم پچ پچ کردن اه هرچی گوشمو میچسبونم بازهم نمیفهمم چی دارن میگن چند دقیقه بعد بابا صدام کرد بابا_ زینب یه لحظه بیا رفتم بیرون _ بله؟ بابا_ بشین نشستم رو مبل روبروییشون بابا_ تو شماره ی خونرو دادی به همکلاسیت؟ سرمو تکون دادم بابا_ چی بهت گفته بود؟ _ گفت شماره ی خونه یا مبایل باباتو بده میخوام باهوش صحبت کنم منم دادم بابا_ باشه. امروز مثل اینکه مادرش تماس گرفته و با مامانت صحبت کرده، وقت خواسته یه شب بیان خونمون مامانت هم گفت باید با من هماهنگ کنه من الان میخوام نظر تورو بدونم بگم بیان؟ خیلی خجالت میکشیدم خصوصا که هردوشون زوم کرده بودن روم _ نمیدونم بابا_ به نظرت چه جور پسریه؟ _ تا حالا ازش بدی ندیدم مامان خندید مامان_ پس بگو تو هم بی میل نیستی بیشتر سرخ شدم بابا_ میگم شنبه ی همین هفته بیان _ باشه به قلم : zeinab.z ادامه دارد.....
🌹 (حجاب من)😍 _باشه رفتم تو اتاق درو بستم. دراز کشیدم رو تخت و به فکر فرو رفتم اون پسر خیلی خوبیه آقاست ولی تا حالا اینجوری راجع بش فکر نکرده بودم اصلا تصورشم نمیکردم که اون ازم خواستگاری کنه آخه پسر خیلی سر به زیریه نه اون به کسی کار داره و نه کسی به اون. درسته عاشقش نیستم اما از عشق چه خیری دیدم که بخوام با عشق ازدواج کنم شاید قسمتم این باشه به هرحال من موافقتمو اعلام کردم که بیان تا خدا چی بخواد با همین فکرا کم کم چشمام گرم شدو خوابم برد... از صبح که بلند شدم فکرم همش مشغوله هی با خودم میگم اگه بیان،خانواده ها از هم خوششون بیاد تحقیقات هم بکنیم آدمای خوبی باشن اونوقت من باید چه جوابی بدم؟ چیکار کنم؟ چه رفتاری باهاشون داشته باشم؟ واقعا نمیدونم. بدبختی روم هم نمیشه برم از مامان بپرسم، مریم هم که درگیر زندگیه خودشه تازه اگرم ازش بپرسم فقط میخواد مسخره بازی در بیاره اعصابمو خورد کنه. تاحالا اینقدر ذهنم مشغول اینجور موضوع ها نشده بود آخه هروقت کسی با مامان بابام راجع به من صحبت میکرد بهشون میگفتم بگن نه و نزاشته بودم هیچکس بیاد خونمون اما این یکی با بقیه فرق میکنه هیچ اشکالی توش نمیبینم که بگم نه همینجور داشتم با خودم حرف میزدم که یهو یه چراغ تو ذهنم روشن شد. آهان خودشه بهترین گزینست گوشیمو برداشتم و به نازنین پیام دادم. بعد از احوالپرسی همه چیزو مو به مو براش تعریف کردم اونم بهم گفت فقط خیلی نگران نباشمو خونسردیمو حفظ کنم وقتی که تحقیقات انجام بشه اگه آدمای خوبی باشن اونوقت به اندازه ی کافی وقت برای فکر کردن دارم و... حرفای نازنین خیلی آرومم کردن ولی بازم هنوز یه ته نگرانی ای تو وجودم هست . . محمد نمازمو تموم کرده بودم و سر سجاده نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد نگاه کردم. طاها بود _ الو؟! به قلم : zeinab.z ادامه دارد.....
دوستان عزیز از امشب رمان( حجاب من ) بعد از افطار پارت گذا ی میشود
کمی تأمل... از روی ظاهر قضاوت نکنید...
- ماھ‌ِحرم‌ .
دوستان عزیز از امشب رمان( حجاب من ) بعد از افطار پارت گذا ی میشود
و رمان راض بابا از فردا ساعت ۲ صبح بارگزاری میشه برای شب زنده داران و دوباره عصر هم تکرار پارت صبح گذاشته میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 (حجاب من)😍 _الو؟ طاها_ خاک تو سرت محمد چقدر بهت گفتم برو بهش بگو؟ چقدر گفتم؟ مگه حرف تو گوشت میره اوه اوه صداش به شدت عصبانی بود معلوم نیست چی شده _ چیشده مگه؟ راجع به چی داری حرف میزنی؟ طاها_ بایدم ندونی. راجع به زینب دارم حرف میزنم. عین کبک سرتو کردی تو برف از اطرافت خبر نداری _ طاها میخوای بگی چی شده یا نه؟ طاها_ یکی از همکلاسی های زینب داره میاد خواستگاریش اونجوری که نازنین میگفت زینب گفته پسره خوبیه و هیچ بهانه ای ندارم براش که بگم نه گفته مرددم نمیدونم باید چیکار کنم شکه شدم. کلا مغزم گریپاژ کرد طاها_ محمد؟ زبونم بند اومده بود نمیتونستم چیزی بگم طاها_ محمد چت شده؟ یه چیزی بگو معلوم بود نگران شده ولی واقعا حالم خوب نبود گوشیو قطع کردم. بلند شدم در اتاقمو قفل کردم،برقم خاموش کردم نشستم کنج دیوار، زانوهامو بغل کردم بدون اینکه بخوام چیزی بگم تو ذهنم داشتم با خدا دردو دل میکردم گفتمو گفتمو گفتم اونقدر گفتم تا کاملا خالی شدم از بیرون سرو صدا میومدصدای در و پشت بندش صدای طاها بود که فریاد میزد و اسممو صدا میکرد یه دست به صورتم کشیدمو از جام بلند شدم رفتم سمت در. بازش کردم دست طاها که آماده کوبیدن در بود وسط راه خشک شد فکر کنم حال بدمو فهمید چون سریع اومد جلو و من تو آغوش برادرانه ی داداش مهربونم غرق شدم. چقدر من این بشرو دوستش دارم هموجور که تو بغلش بودم هولم داد داخل اتاق. برقو روشن کرد و رفت سمت تخت نشستیم..... به قلم : zeinab.z ادامه دارد....
🌹 (حجاب من)😍 برقو روشن کرد و رفت سمت تخت نشستیم طاها_ داداش عزیزم داداش کوچولوی من تو بزرگ شدی عاقل شدی میدونم خیلی بد این خبرو بهت دادم و شکه شدی ولی نباید دست روی دست بزاری باید بری جلو باهاش صحبت کنی از کجا معلوم شاید اونم تورو دوست داشته باشه بالاخره قفل دهانم باز شد. بریده بریده شروع به صحبت کردم _ داداش، من...من خیلی دوسش دارم دیگه تحمل این وضعو ندارم ولی... ولی نمیدونم میتونم خوشبختش کنم یا نه؟ از خودم مطمئن نیستم طاها_ آخه داداشم قربونت برم تو به این خوبی چرا این حرفو میزنی؟ کی گفته ممکنه نتونی خوشبختش کنی ها؟ _ داداش زینب برای مامان،بابا،تو،نازنین برای همه عزیزه و من میترسم این عزیز دوردونه تو زندگیه با من خوشبخت نشه یا اتفاقی براش بیفته. داداش زینب اونقدر برام عزیزه اونقدر دوستش دارم اونقدر عشقم بهش خالصانه و پاکه که طاقت ندارم هیچ ناراحتی ای رو از سمتش ببینم طاها با یه حالت خاصی نگاهم کردشونه هامو تو دستاش گرفت_ داداشم چقدر بزرگ شده، چقدر مرد شده با لبخند ادامه داد_ نگران نباش داداشم هرعشقی که واقعی باشه این سوالا برای آدم پیش میاد. حتی من هم قبل از ازدواج با نازنین دقیقا به همینا فکر میکردم _ واقعا؟ طاها_ آره واقعا، حالا هم بسه هرچی زانوی غم بغل گرفتی _ داداش؟ تو میدونی کی میخوان برن خواستگاری؟ سرشو به معنیه مثبت تکون داد_ شنبه ی همین هفته _ چی؟ چقدر زود طاها_ نمیدونم والا با مظلومیت_ داداش میشه با مامان صحبت کنی؟ بهش بگی که من زینبو دوست دارم و ماجرای این خواستگارشم بهش بگی؟ میشه داداش؟ به قلم : zeinab.z ادامه دارد.....
🌹 (حجاب من)😍 و ماجرای این خواستگارشم بهش بگی؟ میشه داداش؟ لبخند زد_ چشم داداش کوچولو همین الان باهاش صحبت میکنم لبخند نشست رو لبم. چیزی نگفتم فقط مردونه بغلش کردمو بوسیدمش طاها_ خوبه خوبه اینقدر خودتو لوس نکن خندیدم از جاش بلند شدو رفت از اتاق بیرون ولی قبل از رفتن با این یه جملش دلمو قرص کرد طاها_ نگران نباش داداشی خدا بزرگهواقعا هم خدا بزرگه همیشه مراقبم بوده بهترین چیزهارو بهم داده. همیشه و همیشه ممنونش بودمو هستم. این دفعه هم امیدم فقط به خودشه. صدای طاها میومد که داشت با مامان صحبت میکرد. چند دقیقه بعد صدای در اتاقم بلند شد _ بفرمایید در باز شدو مامان اومد تو با لبخند اومد سمتم _ الهی من قربون پسرم برم،الهی من فداش شم که سلیقش به خودم رفته خیره شدم به مامانم میدونستم خوشحال میشه مامان_ بابات که اومد باهاش صحبت میکنم فردا اول وقت زنگ بزنه با بابای زینب صحبت کنه... امروز ظهر بابا زنگ زد با آقای زارعی صحبت کرد و اونم گفت که یکشنبه بریم هرچند دلم میخواست قبل از اونا بریم ولی خب حتما یه حکمتی توشه . . به قلم : zeinab.z ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا