«صبح بخیر آقای گلزار»
من امروز استاد آراسته را دیدم.
ساعت هشت صبح در حالی که جوراب هایم زیر رخت خواب بچها بود و نمیشد برشان دارم.
با کلی عجله و اظطراب، دم دستی ترین روسری ام را از جالباسی کشیدم به سرم. چادر را بدون نگاه کردن در آیینه سرم کردم و پاهایم را چپاندم توی کفش های جلو بسته ام و از خانه بیرون رفتم.
روزگار دیدن یک سلبریتی باسواد کار بلد توی هنر مورد علاقه ام را به من تقدیم کرد.
اینکه من از این تقدیمی با نهایت بی سلیقهگی استفاده ای نکردم چندان مهم نیست.
اینکه استاد را نچسباندم کنار دیوار بین خربزه ها و کدو سبز ها و کلی سوال پیچیده و فنیِ توی ذهنم را نپرسیدم هم همین طور.
ساعت هشت صبح، مغزِ تا دیر وقت بیدار بوده و خسته و از شیش صبح بیدار شده ام خواب بود.
مغزم فرمان فرار میداد.
فرمانِ از دور دید زدن مورد منظور. انگار نه انگار که یک مادر بیست و پنج ساله ام.
آن لحظه دختر نوجوان عشق بازیگری شده بودم، که محمدرضا گلزار آمده میوه فروشی محله شان.
دختر خجالتی فقط با ذوق میگوید من شما را میشناسم. من کار های شما را دیده ام.
یا مثلا با نیش باز و لپ گل انداخته فریاد بزند وای صبح بخیر آقای گلزار.
بعد پلاستیک خریدش را سفت بچسبد و زیاده گویی نکند و توی دلش به خودش تشر بزند که وقت آقا را نگیر.
دیشب همسرم گفت که امتحان دارد و نمیتواند نان بخرد. بابا نان نداد و مادر ریختِ دم دستی اش را زد و کله صبح از خانه بیرون زد تا نان بخرد.
ما این روزها مهمان داریم. اگر مهمان هایمان نبودند، هیچ رقم کسی نمیتوانست از خانه تا نانوایی بیرون بکشدم.
به تعداد انگشتان دست تا امروز توی قم نان خریده ام.
دقیق میگویم که شما هم متوجه مهمی واقعه و نشانه ها بشوید.
برای آدمِ نشانه باز، آدم ها و حرف ها و لبخند ها و اخم ها و همه دنیا نشانه است.
امروز صبح بعد از نانوایی با لب های ترک خورده خودم را کشاندم میوه فروشی که یک طالبی و کاهو و چند تا خیار بخرم.
آقاجونِ بچها توی خانه پیششان خواب بود.
منتظر حساب کردن بودم که آن مرد آمد.
در صبح گرم قم با حالتی که انگار از زیر کوه های آوار شده بر دوش خودش را بیرون کشیده تا به دستور همسر پلاستیک هویجی بخرد و برای مهمان ظهر سوپ بپزد.
اولش بی تفاوت نگاهم به مرد پیراهن پوش خسته افتاد اما بعد مثل برق گرفته ها سرم را سیخ کردم. بخشِ آدم معروف ندیده درونم زل زد توی صورتش.
حس دیدن همشهری گرفتم یک هو.
اعلام وجود کردم و مثل دختر بچه ای که معلمش را دیده گفتم سلام من شاگردتون هستم.
نمیدانم لحن کلام و صورتم چه طور بود که استاد صورتش باز شد و خندید.
آن مرد از شهر نویسندگی آمده بود و من توی شهرش زندگی کرده بودم و برایم همشهری بود.
انگار خدا وسط یک عالم آدم ناشناس، توی شهر غریب یک هو یک آدم آشنا انداخت جلوی پایم.
استاد نویسندگی که یک ملت زیر دستش اند و از روی دستش مشق میکنند.
و منِ نشانه باز روی هوا نشانه را زدم.
که یعنی تو یک چیزی میشوی دختر.
ادامه بده نوشتن را. این دیدار کوتاه در اینجا یعنی تو باید جدی تر کتاب بخوانی و جدی تر بنویسی و حتی جدی تر به جهان اطراف نگاه کنی.
امروز دیدن آقای آراسته مرا دوباره پرت کرد توی نوشتن. نمیدانم حکمتش چیست که تا فاصله میگیرم از این دنیای لطیف و جذاب نویسندگی، خداجان یک نشانه میفرستد و من جو گیر میشوم و مینویسم و قرار میگذارم که بنویسم و تهش بعد ده روز دوباره سوزنم میزنند و بادم خالی میشود.
توی راه برگشت داشتم فکر میکردم سری به سوپری محل بزنم. شاید کاوه فولادی نسب را هم دیدم که دارد پفک نمکی میخرد تا به برلین آلمان ببرد.
بعد که دیدمش بگویم سلام استاد و او بگوید به من نگو استاد.
توی گروه نویسندگی کوچک چهار نفره خودمانی مان شرح واقعه میکنم.
میگویم ای کاش میشد دم هندوانه های تابستانه می ایستادیم و عکس میگرفتیم.
میخندم و با هیجان میگویم کاش دزدکی از پشت سیب زمینی ها از استاد عکس میگرفتم تا حرفم را باور کنید و سندی بر حقانیتم باشد.
کسی میگوید این رزق سحر خیزی ات بوده ها.
سحر خیز باش دختر جان خدا رزاق است.
چهارشنبه پنجم شهریور۱۴۰۴
✍ یادداشت های منِ نو پا
@Mahisiah
Erfan Tahmasbi ~ Music-Fa.ComErfan Tahmasbi - Khodahafez (320).mp3
زمان:
حجم:
8.4M
ماه وآئینه خداحافظ
🎼🍂
@Mahisiah