میگویم شب بخیر
بخوان
یک روز دیگر هم سر شد با دوست داشتنت
بخوان آرزوی امشبم هم تو بودی
بخوان این شبها برای بخیر شدن به تو و آغوشت نیاز دارد
از پوستم
صدای تو می تراود
بر پاهای تو راه می روم
با چشمِ تو شعر می نویسم
من که ام به جز تو
که در رگ و پوستم نهانی
و نام مرا به خود داده ای
جایی باید باشد
غیر از این کنج تنهایی
تا آدم گاهی آنجا جان بدهد
مثلا آغوش تو
جان می دهد
برای جان دادن
مي پرسند مگر او چقدر زيباست كه
اين چنين ديوانه شده ای ؟
او هنر است
صورتش مينياتور است
خنده هايش تئاتر
زلفِ تابانش نقاشی
صدايش تكنوازی تار
كمان آبروانش خط نستعليق
خنده هايش آواز همايون
و اما دست هايش ..
Balaye del darvish (1).mp3
21.43M
صبح من خیری ندارد
بی طلوع چشم تو
ذره ای چشمان خود را
باز کن خورشیدِ من
آفتاب از جانب چشم هایت طلوع می کند شاید می داند که طلوعی زیباتر از مشرقِ چشم های تو نیست
مهجور
صبح من خیری ندارد بی طلوع چشم تو ذره ای چشمان خود را باز کن خورشیدِ من
گویند بخواب تا به خوابش بینی
ای بی خبران چه جای خواب است مرا
دیگران گر بروند از نظر دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جـان در بدنی
مولانا