#کافه_نادری
به قول نادر ابراهیمی:
تو را میخواهم برای پنجاه سالگی
شصت سالگی، هفتاد سالگی...
تو را میخواهم برای تنهایی
تو را میخواهم برای وقتی باران است
برای راهپیمایی آهستهی دوتایی!
تو را میخواهم،
برای صبح برای ظهر برای شب برای همهی عمر...
@naderi_cafe | قهوه دو نفره
#مجله_نایت
آنچه هم اکنون در فکرت میگذرد،
زندگی آینده ات را خلق میکند.
تو زندگیات را با افکارت خلق میکنی
و چون مدام در حال فکر کردن هستی، همیشه در حال آفرینشی.
راجع به هر چه بیشتر فکر کنی
یا بر هر چه تمرکز کنی،
همان در زندگیات رخ میدهد.
@night_mag
#هیوا
بیا یک دلِ سیر زندگی کنیم،
بیا سخت نگیریم به دنیا، به خودمان، به آدمها...
بیا هر صبح که بیدار شدیم؛
بدون پیشبینیِ اتفاقات روزمره،
حالمان خوب باشد و از تجربههای تازه نترسیم.
ما آمدهایم بچشیم، مزه مزه کنیم و فرق میان خوب و بد را بفهمیم. چطور آسایش زیر دندانمان مزه کند وقتی سختی ندیدهایم..
و چطور شادمانی و فراغت به وجودمان بچسبد وقتی طعم تلخی و غصه را نچشیدهایم؟
ما آمدهایم که تجربه کنیم و یاد بگیریم در هرحال و شرایطی، فرکانس وجودیمان، مثبت بماند.
در این عرصهی غیرقابل پیشبینی،
مهمترین مسئله این است که
یک دلِ سیر زندگی کنیم،
خوشیها را در آغوش بکشیم،
ناخوشیها را کنار بزنیم
و قدردانِ چیزها و آدمهای خوبی باشیم که داریم...
@hiva_channel
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 654 ] Part
- مزخرف نگو نازی !
-افرا یه چیزی بگم ؟
-تو که یه ساعته داری حرافی می کنی !حالا دو تا بگو !
-وقتی خانم نوری گفت که تو زن دکتر محتشمی ، همه بچه ها داشتن سکته می زدند !
-برا چی ؟
-دخترا برا مسیح وپسرا برا تو !
با پوزخندی پرسید
-یعنی اینهمه پسر عاشق من بودن ،خودم خبر نداشتم؟
-خنگول همشون که عاشقت نبودن !
-پس چی ؟
بیشتراشون توکف این مونده بودن که چطور مسیح رام تو شده وتو رو گرفته
-تو که توضیح المسائلی ، می خواستی بهشون بگی اون رام من نشده بلکه این من احمقم که رام اونم
-اما ستایش که چیز دیگه ای می گفت
-این دهن لق باز چه آتیشی به پا کرده ؟
-بیچاره چیز بدی نگفت !.........فقط میگفت : دکتر محتشم اینقدر تو رو دوست داره که روی حرف تو حرف نمی زنه
-تو خنگ هم باور کردی
-خوب! اصلا نمی دونم دیگه چی رو باید باور کنم !،چون رفتار مسیح وقتی بهش زنگ زدم وجریان و گفتم واقعا
عجیب بود
-خانم ستوده !
به طرف جهت صدا برگشت و امید مرادی را در کنار خودش دید .امید در حالی که لبخند تلخی بر لب داشت
پرسید :
-امتحان خوب بود ؟
-بد نبود ،برا شما چه طور بود ؟
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/MajaleZan/27023
@MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 655 ] Part
با لحنی درد آلود گفت :
با این شوکی که قبل از امتحان به من وارد کردید اگه از مقاومت نیفتم شاهکار کردم !
آرام نجوا کرد
-متاسفم !
-فقط متاسفید! ،همین ........ولی این جواب 4سال اتنظار من نیست
نفس عمیقی کشید و کلافه گفت :
-ولی من یاد ندارم ازتون خواسته باشم منتظرم بمونید
-لااقل بهم بگید همه این حرفها دروغه وواقعیت نداره
-وقتی همه چیز واقعیت داره ،چرا باید همچین دروغی بگم
-اما شما اصلا با هم مچ نیستید واز دو دنیای مختلفید !
-من اونو دوس دارم ودر کنارش خوشبختم!
امید عصبی دستی لای موههای پر پشتش کشید وگفت :
-پس چرا همون اول همه چیزو بهم نگفتید ،چرا
بهم نگفتید که تو رویا به سر می برم و شما یه زن متاهل هستید
،اگه همون اول همه چیزو بهم می گفتید حالا امروز اینهمه واقعیت برام سخت وغیر قابل باور نبود
-من سعی کردم همه چیزو به شما بگم ولی متاسفانه خودتون نخواستید باور کنید
-شما فقط گفتید نامزد دارید ؟
-چه فرقی می کنه ،به هرحال من وجود یه مرد دیگه رو توی زندگیم به شما اعلام کردم
-فرق داره خانم ستوده !،فرق داره!............شما باید به من می گفتید شوهر دارید
پراز خشم گفت
-من مجبور نبودم در مورد زندگی خصوصیم چیزی وبه شما گزارش بدم
با نگاهی خسته و در مانده گفت :
-بله درسته ،شما مجبور نبودید وهیچ کسی هم نمی تونه شما رو مجبور به کاری کنه ،ولی من احمق اون روز
نتونستم حرفهای شما رو باور کنم و توی رویاهای خودم به خودم امید دادم که همه اون حرفها رو شما صرفا فقط
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/MajaleZan/27023
@MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 656 ] Part
به این خاطر گفتید که منو از سر خودتون وا کنید ،حتی امروز هم در مقابل اراجیف بچه ها با تعصب از شما دفاع
کردم وگفتم همه این حرفها و تهمت ها فقط از روی غرض شخصی وحسادت زنونه نشئات می گیره
با پوزخندی ادامه داد
-بعد هم با این معذرت خواهی احمقانه و کلیشه ای به خودم گفتم این سناریو مسخره رو اعضای کمیته انضباطی
برای ماسمالی کردن آبروی از دست رفته دکتر محتشم پسر نور چشمی مهندس محتشم
بزرگ ،پرنفوذترین عضو
هیئت مدیره دانشگاه به راه انداختن !اما تو
اومدی و روبروم ایستادی ومی گی همه اینها واقعیتند ومن مجبورم
این واقعیت تلخ وکشنده رو باور کنم
چقدر درد امید را درك می کرد ومی فهمید چه می کشد دلش می خواست می گفت چقدر همدردش است ومی
داند در چه جهنمی دست وپا می زند اما با لبخند کاملا تصنعی گفت :
-آقای مرادی شما پسر خوب و با شخصیتی هستین که لایق یه عشق پاك و واقعین ،من امیدوارم کسی رو که
واقعا لیاقت احساسات پاك شما رو داشته باشه رو پیدا کنید
امید لبخند تلخی زد وگفت :
-حتما منتظرید که منم بهتون تبریک بگم و براتون آرزوی خوشبختی کنم اما متاسفم! چون اصلا در خودم این
جرات و نمی بینم که بتونم با تمام این خاطرات چهار ساله کناربیام
مسیح کنارش ایستاد وپرسید
-عزیزم امتحانت چطور بود ؟
با وحشت به طرفش برگشت اگرچه لحن سخنش گرم و صمیمی بود ولی حالت صورتش عصبی بودنش را داد می
زد بزاق دهانش را قورت داد وآهسته جواب داد :
-خوب بود
امید هم که از حضور نا بهنگام مسیح جا خورده بود غمگین وآشفته نگاهش را به زیر انداخت وسکوت کرد نازنین
برای از بین بردن فشار جو موجود با لبخندی ساختگی گفت :
-خسته نباشید دکتر !
نگاهش را به نازنین انداخت وبا لبخندی تلخ به او گفت :
-مرسی ،تو هم خسته نباشی !
افرا بهت زده پرسید
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/MajaleZan/27023
@MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 657 ] Part
-تو هنوز اینجایی ؟
چهره اش از خشم فرو خورده اش گلگون شده بودو سعی در کنترل رفتارش داشت پس با آرامشی ساختگی گفت
:
-ببخشید اگه وسط حرفتون پریدم چون فکر می کردم حرفهاتون تموم شده باشه
نیش کنایه اش تا عمق قلبش نفوذ کرد اما به روی خودش نیاورد وگفت :
-فکر می کردم رفته باشی ؟
-داشتم ریز نمراتتون و تنظیم می کردم
سپس رو به امید با لحنی پرابهت گفت :
-آقای مرادی فکر نمی کنید اظهار علاقه کردن به یک خانم شوهر دار خلاف عرف وشرعه !
امید شرمگین با لحنی محزون زمزمه کرد :
-بله ،من متاسفم !
-بهتره احساساتتون و کنترل کنید ،چون اینهمه رك وصریح در مورد احساساتون حرف زدن باعث توهین
و تحقیر من میشه ،پس ترجیحا تکرار نشه چون من برخورد جدی می کنم
-بله متوجه ام استاد !
استادش را با حرص تلفظ کرد ولی مسیح بی توجه با لحنی محکم وآمرانه رو به افرا گفت :
-اگه جلسه مزاکراتتون تموم شده بهتر دیگه بریم
و قبل از اینکه افرا پاسخی دهد مچ دستش را
محکم گرفت و با عذرخواهی کوتاهی در حالی که او را به دنبال
خود می کشید از امید ونازنین جدا شد
در حالیکه سعی می کرد قدمهایش را با قدمهای بلند وعصبی مسیح هماهنگ کند با اعتراض گفت :
-آرومتر دستم و شکستی !
غضبناك با گامهای تند وسریع از پله ها پایین رفت وگفت :
-حقته گردنت و هم بشکنم نه فقط دستتو!
افرا که تقریبا به دنبالش می دوید نفس زنان گفت :
-اونوقت به چه گناهی ؟
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/MajaleZan/27023
@MajaleZan
#کافه_نادری
می گذرد!
آرام بگیر عزیزِ من!
در انتهای ِ شب، روشنی ِآفتاب نشسته بر پنجره
در انتهایِ اندوه و اشک، زیبایی ِ لبخندی ست
در انتهای سختی ها، آسانی ست
و انتهای زمستان،
بهار با فنجانی چای منتظر توست!
می گذرد!...
چایت سرد نشود عزیزِ من!
@naderi_cafe | ماهور
#مجله_نایت
اگه کسی خواست مسخرت کنه یا شخصیتت رو پایین بیاره، تو این کارارو انجام بده :
•آرامشت رو حفظ کن و با جمله ی پس حرفایی که پشتت میزدن درست بود فرد مقابلت رو سردرگم کن بعد لبخند بزن و محل رو ترک کن
•با حالت تعجب بهش نگاه کن و بگو دماغ یا دهان یا هر عضوی از صورتش رو تمیز کنه
•سوالهایی ازش بپرس که حاوی اعداد باشه مثل: ساعت چنده؟ امروز چندمه؟ اینجوری تمرکزش رو بهم میزنی
یه جوری رفتار کن که انگار نشنیدی حرفشو، وقتی هم گفت پوزخند بزن بهش و اصن اهمیت نده.
@night_mag
به خودت بیا ...
لیاقتِ تو بیشتر از این هاست که توقف کنی و خودت را برای افرادِ حقیری که تو را بی بهانه قضاوت می کنند توضیح دهی..
اینها اگر قرار بود بفهمند که قضاوت نمی کردند!!
هیچ کس به اندازه ی خودت به مسائل و دغدغه هایت اِشراف ندارد..
این تو هستی که باید درست را از نادرست تشخیص بدهی و گام برداری...
منطق هم همین را میگوید؛
این که در زندگیِ هرکسی ، تصمیم گیرنده و قاضی ، خودش است و خدایش... ، "نه مردم" !
قضاوتت که کردند ، خودت را به نشنیدن بزن و با بیخیالیِ تمام ، راهت را ادامه بده ،
کاری که تمامِ انسانهای موفقِ تاریخ کرده اند!!
#ماهور
@MajaleZan
#کافه_نادری
یه جایی مولانا خیلی قشنگ میگه:
اگه همه جا تاریک بود دوباره بنگر؛
شاید نور خود تو باشی...!
@naderi_cafe | عکس نوشت
دنیای عجیبی داریم !!!
یک نفر
حتما باید رفته باشد
تا دوستش داشته باشیم...!
@MajaleZan