رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 711 ] Part
نرمش را نوازش کند اما با یاد آوری بهار منصرف شد وحلقه اشک در چشمانش نشست وبی اختیار از گوشه
چشمانش سرازیر شد
مسیح مردی نبود که استحقاق عشق پاك وخالصانه او را داشته باشد
دلش بد جوری شکسته بود و کوهی از غصه
بردلش سنگینی می کرد دستش را پایین آورد وبا نگاهی غمگینو به
حسرت نشسته به او خیره شد
- معلومه خیلی دوستت داره !
به طرف منبع صدا برگشت همان پرستار مهربان دیروز بود که احتمالا شیفت شب هم بوده لبخند بی روحی به
رویش زد
-امروزه مردهای عاشقی که با همه وجود دوستت
داشته باشن کم پیدا میشن اما همسر شما با اینکه خیلی
خشک و مغرور بنظر میان ولی کاملا از رفتارشون مشخصه که چقدر دوستتون دارن
چقدردلش می خواست می توانست بگوید این حس وظیفه شناسیست که او را مجبور کرده در کنارش بماند نه
چیزدیگر،باضعف پرسید :
-شب رو اینجا بوده ؟
در حالی که به سرنگ در دستش با نوك انگشت تلنگر می زد گفت :
-تمام شبو در حالی که دستت محکم توی دستش بود چشم ازت برنمی داشت ،تعجب میکنم چطور حالا خوابش
برده ،خواهش میکنم دستتو بده آمپولتو سریع تزریق کنم که اگه بیدار شد باهاش مکافات دارم
-چرا؟
با شیطنت لبخند شیرینی زد و گفت :
-چون هر آمپولی به تو می زنم دردشو اون
میکشه اینقدر دستپاچه ام میکنه که نمی دونم باید چه کار کنم
-کی مرخص میشم ؟
-اگه دست شوهر عاشقت بود که تا حالا خونه بودی ،ولی هنوز دکتر اجازه مرخصیتو
نداده ،........جائیت هم در
داره ؟
-نه فقط احساس ضعف وسرگیجه دارم
-این طبیعیه عزیزم !
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/MajaleZan/27023
@MajaleZan
#کافه_نادری
من بعضی وقتا خسته میشم!
انقدر خسته که دیگه حوصله ای واسه توضیح دادن و بحث کردن ندارم.
هرکس گله کرد، تیکه پروند، فقط نگاش میکنم و سکوت میکنم!
هندزفریم شده علامت واسه بعضیا که فلانی، من به حرف زدن با شما و صدات هیچ علاقه ی ندارم!
بارها شده از خیلیا دروغ شنیدم ولیفقط گوش کردم و رد شدم!
خیلی وقته که حتی توضیح هات و توجیهات آدمها قانع ام نمیکنه و اهمیتی برام نداره!
چون یاد گرفتم اونی که موندنی باشه،راستگو باشه، منو بخاطر خودم بخواد میمونه و اونی که رفتنیه رو باید یه کاسه آب پشت سرش ریخت..
چون خیلی وقته که آرامش خودم برام بر حرفها و رفتارهای بقیه الویت داره!
@naderi_cafe | ماهور
#ماهور
از دوست حرف میزنم
از رفیق...
از تویی که حضورت، حال مرا و حال جهان مرا بهتر میکند.
از عشق حرف میزنم، از حال و هوای نابی شبیه به روزهای آخر اسفندماه.
از احساس خوشایند و نابی که از کلام و نگاه مهربان تو دریافت میکنم.
تو که هستی، انگار که درختان سرمازده، برای سبز شدن، قیام کردهاند، انگار بهار در آستانهی آمدن ایستاده، بوی شکوفههای تازه و گیاهان نو رسته میآید و بادهای بهار، در عمیقترین لایههای احساسات من، انقلاب میکنند.
همیشه باش که با تصور داشتنت و امنیتی که از حضور و نگاه تو میگیرم، این سیاره، مکان مناسبیست برای زیستن.
اینجا! جایی که تو در آن نفس میکشی و غمگین و درمانده و بیپناه که شدم؛ تو را دارم و به امنیت حضور تو پناه میبرم...
@Mahoor_Channel
لطفاً اورجینال باشید !
اصلِ اصل !
با خودتان صادق باشید.
جودی گارلند گفتہ است،
همیشه بہترین ورژن خودتان باشید،
به جای اینکه ورژن دوم یک نفر دیگر باشید.
با این جمله زندگی کنید.
جای تنها کسی که میتوانید باشید، خودتان هستید.
و لطفاً از خودتان بپرسید :
اگر آنچه که هستید را دوست ندارید،
چرا بقیه باید دوستتان داشته باشند ؟
اين اصالت و خود بودن،
باعث میشود علاوه بر داشتن حال خوب،
مؤثر و محبوب باشيد.
#ماهور
@MajaleZan
#کافه_نادری
بعد از یه سنی دیگه
تنها عامل جذابیت آدما، شعورشونه…
بقیه اش مهم نیست…!
@naderi_cafe | عکس نوشت
#مجله_نایت
3 جمله طلایی و مهم از دکتر ویندایر:
- خود را به خاطر افراد بی فایده ای که لایق داشتن هیچ جایگاهی در زندگی تان نیستند، دچار استرس نکنید.
- هیچگاه احساسات خود را، بیش از حد صرف چیزی نکنید. چون در غیر این صورت صدمه خواهید دید.
- بیاموزید بدون نگرانی زندگی کنید. چون خدا در همه حال هوایتان را خواهد داشت. اعتماد کنید و ایمان داشته باشید.
@night_mag
#ماهور
یک خسته نباشید به خودم؛ که سالهاست کم نیاورده، که سالهاست هدفهای خودش را بغل گرفته و از آنها در مقابل نشدنها محافظت کرده.
یک خسته نباشید به خودم که بیش از ظرفیت توانش جنگیده، که سپاه سختیها را کنار زده و خودش را تا قلههای بعید آرامش رسانده.
یک خسته نباشید به خودم که از محدودیتها فرصت ساخته و با ناملایمتیها مدارا کرده.
یک خسته نباشید به دلم، به روحم، به احساسم...
باید به خودم کمی استراحت بدهم، باید کمی از شلوغیها دور باشم و آرامتر شوم، باید برای مدتی به چیزی فکر نکنم.
که خودم را بردارم ببرم جایی به دور از این حوالی و کمی خستگی بتکانم و نگران چیزی نباشم.
یک خسته نباشید به من، به تو و به تمام آنها که هدف داشتند، تلاش کردند و تسلیم نشدند.
@Mahoor_Channel
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 717 ] Part
- چرا هیچ کس جواب منو نمی ده؟.... چرا همه لالمونی گرفتین ؟
تنها صدای زجه مادر وعمه هایش را شنید
-پدرم !......پدر سرحال ومهربونم نمی تونه منو تنها رها کنه وبره ، اون می دونه من بهش احتیاج دارم ،اون می
دونه من چقدر دلشکسته وتنهام ........نه بابام اینقدر نامهربون نیست
سرش به دوران افتاده بود با نگاه بی رمقش به دنبال مسیح می گشت او باید جواب این بی رحمیش را می داد
چطور اجازه داده بود پدرش بدون خداحافظی از او برود ،تنها مسیح مقصر بود ،او بود که پدرش را از او گرفته بود
با خشم به طرف مسیح برگشت و فریاد کشید
-چرا ؟......چرا بهم نگفتی اون داره می
میره ،......چرا نگفتی اون داره ترکم میکنه،...
مشتهای محکمی بود که برسینه مسیح فرود می آمد و او همچون کوهی محکم و استوار ایستاده بود تا که با صبر
واستقامت سپر خشم فرو خورده عزیزش باشد افرا باشدت گریه می کرد وهمه درد درونش را با مشت برسینه او
خالی می کرد
دیگر نای ایستادن نداشت حتی مشتهایش هم درد گرفته بودند مسیح آرام او را بغل گرفت دقایقی در حصار
آغوش مسیح با همه وجود گریست.قلب مسیح از صدای هق هق گریه اش تیر می کشید برای آرام کردنش در
گوشش آرام نجواکرد
-متاسفم عزیزم! ........متاسفم
سرش را محکم به سینه اش فشرد واو را تنگ تر در آغوش گرفت وهر دو با هم لحظه ای گریستند
کمی آرام که شد از آغوش مسیح بیرون آمد و به
طرف مادرش قدم برداشت اما در میانه راه سرش گیج رفت ودنیا
در نظرش تیره وتارشد با ضعف به دیوار چنگ
انداخت .مسیح هراسان به طرفش دوید ولی قبل از اینکه به او
برسد نقش زمین شد و...........
&&&&&&&
نگاهش روی قطرات سرم که قطره قطره می چکید ثابت مانده ،به مغزش فشار آورد که بفهمد کجاست افکاری
گنگ ومبهم به ذهنش هجوم آوردند اما هنوز نمی دانست چرا انجاست
-خوبی عزیزم !
به سختی سرش را به جانب منبع صدا برگرداند پرستاری سفید پوش با لبخندی ملیح پذیرای حضورش بود با
دیدنش همه چیز را به خاطر آورد
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/MajaleZan/27023
@MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 718 ] Part
مسیح ......بهار در کنارش .........لبخند هایی که چنگ به دلش می زد ........دسته گل بهار و بوسه زهر آگینش
.........مشتهایی که بر سینه مسیح فرود می
آمد ......مادرش ........ساغر ...همه گریه می کردند فریادش
...........پدرش مرده بود ..........واقعیت داشت پدرش دیگر نبود
همه در یک لحظه در ذهنش زنده شدند پدرش او را ترك کرده بود برای همیشه .......چقدر دلتنگش بود ........او
دیگر هرگز پدرش را نمی دید ........
با حالتی عصبی و متشنج روی تخت نیم خیز شد وفریاد کشید
-من باید برم ............
پرستار سعی کرد او را بخواباند ولی دست پرستار را پس زد ودر حالی که سوزن انژوکت را از
دستش بیرون می
کشید داد زد
-می خوام پدرمو ببینم ،باید برم پیش اون
خون سیاه وغیظی از دستش سرازیر شد .
پرستار هراسان دستش را محکم گرفت وسعی کرد مانع پایین آمدنش
از تخت شود اما او همچنان بی تابی می کرد وفریاد می زد
-ولم کن باید برم پیش پدرم .......اون تنهاس ... اون منتظر منه !!
پرستار که به تنهایی قادر به کنترلش نبود برای کمک دکمه پیجر را فشرد و سعی کرد او را در جایش بخواباند اما
او با همه قدرتش پرستار را کنار می زد ومی خواست از جا برخیزد
طولی نکشید که دو پرستار سراسیمه وارد اتاقش شدند ویکی از آنها به کمک همکارش شتافت و او را محکم سر
جایش نگه داشت ودیگری با سرعت ومهارت آرام بخشی به او تزریق کرد
پس از لحظه ای کوتاه آرام بخش اثر کرد
وپلکهایش خسته به روی هم افتادند و به خواب رفت
مسیح پشت پنجره شیشه ای همه حرکات وبی تابی هایش را می دید . از صدای فریادهایش قلبش تکه تکه
میشداما قادر به آرام کردنش نبود به خوبی می فهمید دیدارش حال افرا را بدتراز این می کند .او همیشه از این
روزها وحشت داشت وآنر از قبل پیش بینی کرده بود . به خوبی می فهمید افرا قادر به تحمل درد آورمرگ
پدرش نیست با روحیه حساس وظریف افرا و علاقه بیش از حدی که به پدرش داشت این حالتش را اصلا دور از
ذهن نمی دید
یک هفته از مرگ پدرش می گذشت وپرستاران تنها با آرام بخش قادر به کنترلش بودند
این حالت افرا یک هفته بود که آرامش را از
مسیح سلب کرده بود واو را به مرز جنون رسانده بود وعذابش میداد
،هر بار با صدای فریادهایش بی قرار می شد و پا به پایش اشک می ریخت وبی تابی می کرد یه هفته زندگیش
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/MajaleZan/27023
@MajaleZan