eitaa logo
مجله زن
26.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
ادمین : @RMnight تبادل نداریم فقط تبلیغات پذیرفته می شود ‌ ‌تعرفه #تبلیغات در کانال های گروه نایت 👇 https://eitaa.com/joinchat/3386114275C3c1618bf96
مشاهده در ایتا
دانلود
سوال هایی که اگه از دیگران بپرسی حسابی میتونی بشناسیشون : ‌بچگیت بیشتر با بزرگتر از خودت بازی میکردی یا کوچیکتر؟ اگه با کوچیکترا بوده احتمالا بیشتر مراقبتگر و محتاطه اگر با بزرگترا بوده دوس داره همیشه مرکز توجه باشه!! معمولا با خودت حرف میزنی؟ افرادی که آیکیو بالایی دارن و کمالگرا هستن بیشتر با خودشون حرف میزنن !! معمولا به چه چیز زندگی بقیه حسودی میکنی؟ نشون میده چیو کم داره و حس میکنه در موردش کم توانه!! اگر به مشکل بر بخوری به کی اول میگی؟ اون چه تایپ شخصیتی داره؟ نشون میده به چه جور ادمایی اعتماد داره ، اگه گفت هیچکس یعنی تو بچگی به اعتمادش ضربه خورده!! ۵ ثانیه وقت داری بگی الان چه اتفاقی بیفته خیلی خوشحال میشی؟ بهت میگه ۹۰ درصد اوقات داره به چی فکر میکنه !! @night_mag
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 621 ] Part -من کسی و بازیچه خودم نکردم آشفته وعصبی داد کشید -پس این پسره چی می گه ،چرا هر اتفاقی تواین خراب شده می افته رو اون خبر داره!؟ چانه اش بی اختیار لرزش گرفت وبا بغض آرام گفت : -من نمی دونم ! هر دو بازویش را محکم در دست گرفت ودر حالی که فشارش می داد پر از خشم وبه تندی گفت : -تو نمی دونی یا نمی خوای بگی ؟بهم بگو اون اینهمه اطلاعات و از زندگی ما از کجا داره!،اون از کجا فهمیده که من به تو اجازه نمی دم اونو ببینی !،اینکه من دست روی تو بلند کردم و بی جهت بهت گیر می دم ،اون همه اینها رو از کجا می دونه ؟ لحظه به لحظه خشمگین تر می شد واز زور عصبانیت فشار بیشتری به بازوهای ظریف افرا در دستش وارد می کرد .از فشار درد اشک در چشمانش جمع شده بود، بغض الود عاجزانه نالید -باور کن ! من هیچی بهش نگفتم ! آهی کشید وبا لحنی غم گرفته پرسید : -پس از کجا خبر داره توی خونه ما داره چه اتفاقی می افته ؟ درمانده گفت : -من نمی دونم !........به خدا من اصلا اونو نمی بینم -پس چرا به رابطه اش با تو اینهمه مطمئنه ؟ بازوهایش در دست مسیح در حال متلاشی شدن بود .سعی کرد با لحنی آرامش بخش کمی او را آرام کند -من اصلا نمی دونم چرا اون نمی خواد باور کنه من هیچ علاقه ای بهش ندارم ،باور کن حتی قبل از ازدواجم با تو هم بهش گفتم احساسم به اون فقط یه حس برادرانه است ولی اون اصلا نمی خواد اینو قبول کنه! لحن کلامش نتیجه عکس داد و با خشونت بیشتری به بازوهایش فشاروارد کرد وفریاد زد -پس چرا داره همه کارهاشو انجام می ده که بعد از جدایی ما همراه تو بره خارج؟ از درد اشکهایش سرازیر شدند و احساس عجز و ناتوانی در تاروپود وجودش نفوذ کرد . با نهایت درماندگی و استیصال نالید : حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 622 ] Part -به مقدسات سوگند که من هرگز اینو ازش نخواستم ! نگاه پر از خشمش در چشمان عسلی به اشک نشسته اش قفل شد ،این دو چشم زیبا همیشه افسونش می کرد و او تحمل بارانی شدنشان را نداشت خم شد وآرام گفت : -تو امشب منو تو موقعیت بدی قرار دادی ،اینقدر بد که هرگز نمی تونم تا آخر عمرم فراموشش کنم ....تو با همین چهره مظلوم باعث شدی امشب غرور من مقابل این پسر به چالش کشیده بشه ! گریه اش شدت گرفت او میخواست باعث افتخار مسیح شود نه مرگ غرورش مسیح آرام او را به آغوش کشید ودر حالی که موههای نرمش را نوازش می کرد در گوشش زمزمه کرد: -افرا !توبا رفتارت منو مجبور میکنی که بهت ثابت کنم همسرت هستم ! جمله مسیح را در ذهنش حلاجی کرد، دلش لرزید وبه تلاطم افتاد ،سعی کرد خودش را از آغوشش بیرون بکشد اما مسیح او را محکم در بر گرفته بود ،حس مالکیت به مسیح به وجودش رسوخ کرد و این حس قشنگ که این آغوش تا ابد از آن اوست برایش گرم ولذت بخش بود .شعله عشق مسیح در قلبش هر لحظه بیشتر زبانه می کشید وباعث می شد همه وجودش را به آتش بکشد.سرش را روی شانه مسیح گذاشت و آرام گریست در این آغوش پر محبت چقدر احساس امنیت وآرامش می کرد ،اما خوب می فهمید که نباید به این آغوش دل ببندد،این مرد از آن او نبود واو نباید این واقعیت تلخ را هرگز فراموش می کرد شدت گریه اش از درد نبود از سردی کلام وخشم نبود ، از بیقراری نشات میگرفت، بیقراری برای عشقی که هرگز سهم او در این دنیا نبود . مسیح آرام او را از آغوشش بیرون کشید ودر حالیکه به چشمان خیس از اشکش می نگریست ،اشکهای روان شده بر گونه اش را با سر انگشت پاك کرد وآرام وبا محبت گفت : -آروم باش عزیزدلم !،.........آروم !.......تو داری با گریه هات منو نابود می کنی ! قلبش پر از شوقی لذت بخش شد ، پس برای مسیح هنوز هم مهم بود ،مسیح همچنان با نگاه تب دارش داشت او را به آتش می کشید !برای رهایی از این موقعیت به اجبار کمی خود را عقب کشید و با لحنی قاطع گفت : -مسیح می خوام با نیما حرف بزنم ! متعجب نگاهش کرد وپرسید : -چرا؟ -باید بهش بگم که نباید بی خود به من دل ببنده ! -چی می خوای بهش بگی ؟ بدون لحظه ای فکر کردن سریع جواب داد حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 623 ] Part -بهش می گم زندگیم و دوست دارم ودر کنار تو خوشبختم ! لحظه ای مبهوت به او نگریست وسپس با لحن غم گرفته ای آرام گفت : -چرا می خوای این دروغو بگی ؟ چقدر دلش می خواست اعتراف میکرد که ..... این دروغ نیست ! این واقعیت است ؛واقعیتی که اگر چه در زیر فشار طاقت فرسایش در حال خرد شدن است اما هنوز برایش شیرین ولذت بخش است از این حس که مجبور است عشقش را برای همیشه درآرامگاه قلبش مدفون کند اشکهایش دوباره در حال سرازیر شدن بودند برای مهار گریه اش لحظه ای چشمانش را برهم فشرد وگفت : -چون مجبورم !...... نمی خوام آینده وزندگیش به خاطر من خراب بشه ،اون باید از من ناامید بشه تا بتونه به زندگی عادیش برگرده نفس عمیقی کشید وگفت : -آره ما مجبوریم !..........تو مجبوری به خاطر پدرت منو تحمل کنی ،من مجبورم به خاطر تو احساساتم و زیر نگاه بی تفاوت وسردم پنهان کنم !و بهراد مجبورشد .......... انگار با خودش حرف میزد و وجود افرا را درکنار خود حس نمیکرد آهی از عمق وجودش کشید وآرام وزمزمه وار ادامه داد -دیگه از کلمه اجبار حالم منقلب میشه ،!...............تو این چند وقته این واژه روبیشتر از هرچیزی شنیدم !ما مجبوریم با هم ازدواج کنیم ، ما مجبوریم برخلاف علایقمون زیر یک سقف در کنارهم باشیم ما مجبوریم احساساتمون و زیرجبر غرورمون له کنیم !......چرا ؟ چون مجبوریم! !................لعنت به اینهمه اجبار ،لعنت به این زندگی سراسر اجباری با هر کلمه مسیح قلبش یک تکه میشد وبا این نطق مسیح حس میکرد قلبش هزار تکه شده است .مسیح بازهم نفس عمیقی کشید انگار برای سرکوب غم درونش تنها این راه را میدانست وگفت : -حالا که اینطور می خوای من حرفی ندارم ولی باید خودمم حضور داشته باشم با قلبی آکنده از اندوه گفت : -خواهش می کنم برا یکبار هم که شده به من اعتماد کن ! -چرا؟ حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan
38.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ @U_Online
مجازات آدم دروغگو اين نيست كه كسی باورش نمی كند، بلكه اين است كه خودش نمی تواند حرف كسی را باور كند!!! @naderi_cafe | جرج برنارد شاو
ما زن ها از آن چه در آینه و عکس ها میبینید زیباتریم. از آن چــه نشان میدهیم عـــاشقتر و از آن چیـــز که میپندارید پیچیده تر! ما زن هــا را هــرگز نخواهید دانست. هــرگز راز هایِ دنیایمــان فاش اِتان نمی شود. تنها وقتی معشوقمان باشید و عاشقمان طعم این پیچیدگـی هارا میچشید. حسـادتمان را حــس می کنید و احتمالا می خندید که چگونه ناگهان زنی سی و چند ساله میشود یک کودک هشت ساله و حسادت می کند و اعتیاد پیدا می کند به دستهایتان ، تُنِ صدایتان! زن ها به خــودیِ خــود پیچیده اند. چه رســد به آن که عاشق هم باشند و وای! وای از زن هایِ عــاشق....! ‌ @MajaleZan
کاش همه ی زنها مردی را داشتند که عاشقشان بود.. مردی که حرفهایشان را می فهمید.. ظرافتشان را به جان می خرید.. و روزانه چند وعده.. از زیبایی و خاص بودنشان تعریف میکرد... و کاش مردها؛ زنی را کنارشان داشتند که عاشقش بودند.. که به آنها تکیه می کرد.. و قبولشان می داشت.. آن وقت جهانمان پر می شد از زنانی که پیر نمی شدند ، مردانی که سیگار نمی کشیدند و کودکانی که انسانهای سالمی می شدند....! ‌ @MajaleZan
دستش را رها کن بگذار برود بعضیها را زیاد که اصرارشان کنی باورشان می شود که خیلی آدم جذابی اند یکی نیست بهشان بگوید آدم حسابی! شاید همین یک نفر است که بی دلیل تو را می خواهد بفهم! ‌ @MajaleZan
این روزها دلم یک کنج ساده وصمیمی میخواهد! یک ایوان، به سمت تمام بی خیال بودنها یک دوست، که حواس مرا ازتمام غم هایم پرت کند! من..دلم کمی حال خوش میخواهد! ‌@MajaleZan
🏴 🖤 مخاطبین عزیز تا اطلاع ثانوی.... به احترام شهادت رییس جمهور موسیقی در کانال درج نمی گردد. ممنونم از درک شما بزرگواران @U_Music
جوری مهربان باشید؛ که تنِ هرچه مهربانیست، توی گور نلرزد! وقتی دارید سنگِ مهربان بودنتان را به سینه ی این و آن می کوبید لااقل منت نگذارید!! مهربانی معامله نیست ... @hiva_channel
غصه ، مرا کشت، چرا ساکتی؟ بامنِ دیوانه توحرفی بزن، هرچه دلت خواست بگویی،بگو باش فقط،بغضِ مرا خط بزن.... ‌@MajaleZan
فروغ فرخزاد شرح حال دقیقی از حال و اوضاع فعلی ما داشته؛ گفته: «فعلاً می‌سازم؛ چه می‌شود کرد؟ مگر می‌شود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی درآورد؟ همین است که هست...!» @naderi_cafe | عکس نوشت
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 624 ] Part -باید تنها ببینمش ،باید حرفهام روش تاثیر داشته باشه ،نمیخوام فکر کنه تو مجبورم کردی این حرفها رو بزنم کلافه مشتی از موهایش را به چنگ گرفت وپس از لختی فکر کردن نهایتا" گفت : -بسیارخوب ،اما باید فقط در همین حد باشه ، هیچ دلم نمی خواد حرفهای اضافه ای گفته بشه ! لبخند تلخی زد وبا حسرت گفت : -تو هرگز نخواستی به من اعتماد کنی ! با نگاهی گیرا در عمق چشمانش خیره شد ودرد آلود گفت : -تو رو باور دارم اما به همجنسهای خودم نمیتونم اعتماد کنم چقدر دلش میخواست دردش را میفهمید تا مرهمی روی زخم درونش باشد -مطمئن باش تا روزی که این قرار بین من وتوست من به هیچ مردی فکر هم نمی کنم لبخند بی روحی زد و همراه با آهی عمیق گفت: -همه اینها رو می دونم ،اما افسون چشمات همیشه منو نگران می کنه ،این فکرکه هیچ مردی نمی تونه در مقابل این دوچشم مسحورکننده طاقت بیاره ؛داره دیونم می کنه. از تمجید مسیح پراز شوق شد دیگر تحمل انجا ماندن را نداشت از خودش می ترسید ازاینکه ناخواسته در برابر احساساتش کم بیاورد وهمه واقعیت زندگش را فاش کند پس از جا برخاست وگفت: -شب بخیر !........... هنوز قدمی برنداشته بود که مسیح مچ دستش را گرفت واو را به سمت خودش کشید،بی اختیار در آغوشش افتاد و نگاهش در نگاه بیقرارش گره خورد . نگاه مسیح سوزنده وپر از اشتیاق بود واو هرگز تحمل این نگاه آتشین را نداشت شرمگین سرش را به زیر انداخت مسیح دست زیر چانه اش برد ونرم سرش را بالا آورد ودر عمق چشمان عسلی اش خیره شد فاصله صورتش با او کم و کمتر می شد .نفسهای گرم ونامنظم مسیح با ریتمی تند روی صورتش پخش می شد و باعث می شد لحظه به لحظه ضربان قلبش بالا وبالاتر رود .حس کرد دنیا در حال ایستادن است ،نگاه ملتهب مسیح خیره در نگاهش ،داشت نابودش می کرد ،نفسش بند آمده بود وقادر نبود به راحتی نفس بکشد. نگاه مسیح پر از نیاز بود وذهن او در گیر با خاطرات ،به یاد اولین برخوردش با مسیح افتاد ،جملات سردی که درهمان اولین دیدار باعث قندیل بستن قلب گرم وپرحرارتش شده بود. حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 625 ] Part من برنامه های خاص خودم را برای زندگی دارم!،...........هیچ علاقه ای به شما وزندگی باشما ندارم !،....... من زن دیگری را دوست دارم ....... من زن دیگری را دوست دارم .......زن دیگر..... این واژه ها مثل پتک برسرش فرود می آمد وباعث تردید ودودلیش می شد .نگاه مسیح روی لبهای خوش فرمش بود و فکراودرگیربا عقل واحساسش!،........بایدخودش را ازاین موقعیت خلاص می کرد ،نمی توانست ونمیخواست خودش را اسیراحساساتش کند،.......هرگز نمی خواست عشق را از مسیح گدایی کند با خودش اندیشید : -تابه امروز هر چقدرتحقیرشده ام دیگر کافیست ،نباید خودم رابرده احساساتم کنم. لبهای ملتهب مسیح روی لبهایش قرار گرفت اما قبل از اینکه همه وجودش را به آتش بکشد خودش را کنار کشید و درحالیکه چشمانش پر از اشک بود برخاست وبغض الود نالید: -نه!.............قرار ما این نبود !.........تو....تو.....تو بهم قول ........... ریزش اشکهای گرمش برپهنای صورتش امکان و اجازه ادامه حرف را به او نداد ودر حالی که با شدت می گریست سریع اتاق مسیح را ترك کرد واو را در بهت وحیرت تنها گذاشت . به افرا حق می داد ازدستش عصبانی باشد او هنوز تکلیفش با خودش مشخص نبود چطور می توانست او را اسیر و وابسته خود کند!...... حتی خودش هم نمی توانست باور کند چند لحظه قبل در زیر فشار احساساتش چه خطایی کرده !....... صدای گریه افرا را می شنید اما قادر به آرام کردنش نبود !....... برای دلداریش چه باید می گفت! : اینکه او افرا را فقط مال خود می داند و قادر نیست لحظه ای بدون او باشد ،و یا اینکه تصمیمم دارد تا ابد در کنارش بماند! ...... &&&&&& از پله ها پایین آمد و روی یکی مانده به آخرین نشست خانه در سکوت دلگیر همیشگی فرو رفته بود .آهی کشید و به یاد شب قبل افتاد ،نمی توانست رفتار مسیح را درك کند .نگاه و رفتارش مغایر با حرفهایش بود نمی دانست باید کدام را باور کند، نگاه پر تمنا وتب دارش را و یا نطق بلندش در مورد زندگی اجباری را !................... حوصله ماندن در خانه وکلنجار رفتن با احساسش را نداشت .نیاز مبرمی به محبتهای بی دریغ پدرش حس می کرد ،دلش می خواست سرش را روی دستهای گرمش بگذارد ویک دل سیر گریه کند سریع به اتاقش برگشت وبا تعویض لباسش کتابهایش را برداشت و از اتاق خارج شد .یک اس ام اس برای مسیح فرستاد که به خانه پدرش می رود وشب هم آنجا می ماند حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 626 ] Part مسیح دلیل این کارش را درك می کرد ومی فهمید چقدر تحت فشار است .او برای رفتارش هیچ توجیح قانع کننده ای نداشت تا بتواند افرا را مجاب کند . پس بدون هیچ مخالفتی اجازه داد افرا یک روز را در کنار خانواده اش راحت وآسوده باشد تمام روز در هم فرو رفته وپریشان بود این را ناهید و ساغر به خوبی از رفتارش حس کرده بودند وساغر با لودگی چندین بار به او فهمانده بود که رفتارش اصلا عادی وهمیشگی نیست عصر هنگام ، بی حوصله و کلافه پشت پنجره اتاقش ایستاد وبه حیاط پوشیده از برف خیره شد نگاهش روی تخت کنار حوض ، جایی که اولین ملاقات خصوصیش با مسیح شکل گرفته ؛بود . تمام جزئیات آنروز گرم را در ذهنش مرو می کرد چقدرآنروز نگاه مسیح سرد وبی تفاوت بودوحرفهایش همه از روی غرورو خود خواهی درونش سرچشمه می گرفت انگار که در دنیایش چیزی با ارزش تراز خودش وجود نداشت نگاهی به حلقه در دستش انداخت برق نگینهایش چشمانش را نوازش می داد، لحظه ای که مسیح حلقه را در انگشتش جای می داد چقدر احساس خوشبختی میکردانگار در آن لحظه همه دنیا را به او داده اند قطره اشکی ازگوشه چشمش فرو چکید وبا سماجت روی گونه اش قل خورد و افتاد با صدای زنگ گوشی اش رشته افکارش از هم گسیخت نگاهی به صفحه اش انداخت مسیح بود و او اصلا آمادگی صحبت با او را نداشت .بی تفاوت گوشی را روی تخت پرت کرد و دوباره به فکر فرو رفت از مسیح دلخور وناراحت بود! چرا وقتی او هیچ جایی در زندگیش نداشت،اینهمه با احساساتش بازی می کرد !........چرا هر بار او را انقدر به خودش نزدیک می کرد که می اندیشید هیچ چیز در این دنیا با ارزش تر از او برایش وجود ندارد وبعد چنان دست می انداختش که از خودش و حسی که داشته متنفر می شد با ورود ساغر به طرفش برگشت ،ساغر گوشی تلفن دردستش را به طرفش گرفت وگفت: -مسیح!....... نمی خواست بهانه بیاورد وباعث کنجکاوی ساغر شود پس ناگزیز گوشی را از دستش گرفت ومنتظر ماند ازاتاق بیرون برود وسپس آرام گفت: -بله !.... -سلام !.....خوبی؟ -سلام،.....خوبم! مسیح از رفتار خشک وسردش جاخورد؛ نمی دانست افرا هنوز درگیر شب قبل است پس بی مقدمه گفت: -زنگ زدم حاضر باشی ،می یام دنبالت بریم مطب ،دکتر می خواد ببینتت . حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan