✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت_۱۳۸ نقشه ی سعیده این بود که قبل از تمام شدن ساعت مال
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۳۹
دلم برایش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست.
چشم هایش از سقف سر خوردند و درعمق چشم هایم افتادند.
برای چند ثانیه بی حرکت ماند و مات من شد. سرش بانداژ
بود. با کمک دستهایش تقریبا نشست، ولی چشم هایش قفل چشم
هایم شده بودند. اولین کسی که باهزارزحمت این قفل
رابازکردمن بودم. سالم دادم و گلهارا روی کمد کنارتختش
گذاشتم. مریض تخت کناری اش خواب بود و آن دوتخت دیگر هم
خالی بودند. آنقدر ذوق زده شده بود که ترجیح دادم یک
قدم عقب تر برم و بعدسالم بدهم و حالش را بپرسم. باالخره
خودش را جمع و جور کردو جواب سالمم را دادو تشکر کرد.
نگاهش را به گلها انداخت و گفت :
–چرا زحمت کشیدید، شما خودتون گلستونید، همین امدنتون
برام یه دنیا می ارزید.
همانطور که سرم پایین بود گفتم :
–قابلی نداره .
دستهایش را به هم گره زدو نگاهشان کرد.
–وقتی همراه بچه ها نبودید، غم عالم ریخت توی دلم، با
خودم فکر کردم یعنی من حتی در حد یه احوالپرسی چند
دقیقه ایی هم براتون ارزش نداشتم؟ خیلی حالم گرفته شد،
خیلی از حرف های بچه ها رو اصال نمی شنیدم.
نگاهم راروی صورتش چرخاندم و گفتم :
–وظیفه خودم دونستم که حالتون رو بپرسم.
لبخندی زدو گفت :
–وظیفه چیه شما لطف کردید، واقعا ممنونم که امدید.
تصادف که کردم، آرزو کردم اگه قراره بمیرم قبلش شمارو
یه بار دیگه ببینم. بی محلی اون روزتون این بال روسرم
آورد.
از حرفهایش قلبم ضربان گرفت .نگاه سنگینش این ضربان را
به تپش تبدیل کرد. اصال دلم نمی خواست بینمون سکوت جولان
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۴٠
دهد. چون حالم بدتر میشد، نگاهش کردم و گوش سکوت
راپیچاندم.
–با بچه ها نیومدم چون هم معذب بودم، هم به نظرم کار
درستی نبود. با دختر خالم امدم، االنم دم در وایساده که
اگه همراهتون امد خبرم کنه،
بعد آهی کشیدم و گفتم :
–دیگه نباید کسی ما رو با هم ببینه، به نفع هر دومونه.
از این که حالتون بهتره، خدارو شکر می کنم. یه کم بیشتر
مواظب...
حرفم را بریدو گفت :
–چرا اینقدردر مورد من سخت می گیرید؟کاش منم با دختر
خالتون تصادف می کردم و شما پرستارم می شدید.
از حرفش سرخ شدم، ولی به روی خودم نیاوردم. و گفتم:
–با اجازتون من برم.
نگاهش رابه چشمهایم کوک کرد،
این چشم هاحرفها برای گفتن داشت. نمی دانم ازسنگینی
حرفهای دوگوی سیاهش بودیاشرم، که احساس کردم یخ شده ام
زیرآفتاب داغ وهرلحظه بیشترآب می شوم وچیزی از من باقی
نمی ماند. به زمین چشم دوختم و عزم رفتن کردم. با شنیدن
صدایش ایستادم.
–کاش خودت می آمدی نه با آرزوی من.
این بارنگاهش غم داشت، نه غم رفتن، غم برای همیشه
نبودن. حال منم بهتر از او نبود.چشم هایم پر شد، برای
سرریز نشدنش زیر لب گفتم :
–خدا حافظ و دور شدم.
کنار سعیده که رسیدم گفت :
–وایسا منم برم یه احوالی بپرسم ازش زود میام.
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
14.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوست دارم؛🥹♥️
#ولادت_امام_حسین