eitaa logo
✿مَجٰـانین‌ُالحُـسَّین(؏)
1.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2هزار ویدیو
62 فایل
به‌توکل‌نام‌اعظمش‌🙂✨ هرکس‌که‌حسینی‌است‌حقیرش‌مشمار دررتبه‌کبیراست‌صغیرش‌مشمار عنوان‌گدائی‌درش‌آقائی‌است آقاست‌گدای‌اوفقیرش‌مشمار🙂❤️‍🩹 #اینجا؟محل‌‌‌تجمع‌نوکرای‌آقا🥺☘️ +‌کپی؟ _روزمرگی و هشتگ های خود کانال❌️مابقی آزاد؛به شرط دعا برای شهادت خادمین✅️
مشاهده در ایتا
دانلود
همسر شهید دانیال نیز در این گفت‌وگوی کوتاه، اظهار داشت: دانیال به من می‌گفت که من یک خواسته‌ای از شما دارم؛ خواسته من این است که وقتی دارند خطبه عقدمان را می‌خوانند؛ چون در آن موقع دعا خیلی مستجاب می‌شود، برای شهادت من دعا کنید.
وی تأکید کرد: من خیلی دوست داشتم که دانیال به آرزوی خود برسد و مطمئن هستم که جای او خیلی خوب است؛ برای همین دوست ندارم آن‌هایی که از این اتفاقات خوشحال می‌شوند و فکر می‌کنند که ما از فدا کردند جوانان خود می‌ترسیم، ناآرامی من را ببینند و خوشحال شوند.
به روایت از مادر شهید شهید در کودکی در چه فضایی رشد کرده بود؟ دانیال، چون از سن پنج سالگی پدر نداشت، من با سختی فراوان او را بزرگ کردم. کلاس پنجم دبستان بود که یک روز به من گفت مامان می‌خواهم در بسیج دانش‌آموزی ثبت نام کنم. من هم مشوقش بودم. گفتم خیلی خوب است برو ثبت نام کن. اینطور شد که استارت فعالیت دانیال در بسیج زده شد و تا لحظه شهادتش ادامه داشت. وقتی او را باردار بودم، تا ۹ ماهگی اصلاً نمی‌دانستم که جنین پسر است یا دختر. ولی به دلم الهام شده بود که پسر است و اسمش را دانیال گذاشتم. اطرافیان به من می‌گفتند «دانیال» اسم سنگینی است ولی این اسم را دوست داشتم و نهایتاً نامش را دانیال گذاشتم. 
آن روز صبح که از خواب بیدار شدم خیلی آشفته بودم. ظهر به او زنگ زدم و گفتم برایت آش رشته پختم. آخر دانیال آش رشته خیلی دوست داشت. خوشحال شد و گفت مامان باشه زود برمی‌گردم خانه. اما دیر کرد. زنگ زدم دیدم جواب تلفن را نمی‌دهد. نگرانش شدم. به دوستش زنگ زدم که گفت با هم بودیم. از شرکت بیرون آمدیم به سمت خانه از هم جدا شدیم. الان من به خانه رسیدم. به دوستان دیگرش زنگ زدم. گفتند دانیال در درگیری‌های خیابان کمی زخمی شده است و او را به بیمارستان رساندیم. به دایی‌اش بگو خودش را برساند. سریع زنگ زدم به داداشم و گفتم برو بیمارستان امام رضا (ع) دانیال را بیمارستان بستری کرده‌اند. خودم هم سریع رفتم و آنجا متوجه شدم دانیال به شهادت رسیده است. 
گویا در جریان اغتشاشات به دانیال و دیگر دوستان بسیجی‌اش مأموریت می‌دهند جمعیت را پراکنده کنند. همچنین به مغازه‌داران بگویند که کر‌کره مغازه‌هایشان را پایین بکشند تا دچار آسیب و خسارت نشوند. ناگهان ضارب که چاقو‌هایی همراه خود داشت از خانه‌ای بیرون می‌زند. اول ضارب یک چاقو در شکم یکی از افراد که آنجا حضور داشت می‌زند و بعد حسین زینال‌زاده را به شهادت می‌رساند. همین طور چند نفر را مجروح می‌کند. دانیال دور ماشینی می‌چرخد که با ضارب چشم تو چشم می‌شوند و پایش به موتور گیر می‌کند و به زمین می‌خورد. آنجا ضارب روی قفسه سینه‌اش می‌نشیند و سرش را از گردن مجروح می‌کند و بعد به قفسه سینه و قلب دانیال چاقو می‌زند و فرار می‌کند. حتی گویا کس دیگری نیز با ضارب درگیر می‌شود که او را هم با چاقو می‌زند و متواری می‌شود. 
موقعی که چشم‌تان به قاتل دانیال افتاد چه صحبتی با او داشتید؟ هنگامی که متهم را دیدم کمی استرسم زیاد شد. به او گفتم گناه دانیال من چه بود که با چاقو به جانش افتادی؟ غیر از اینکه دانیال من برای حفاظت از ناموس شما و حمایت از خانواده‌های امثال شما در خیابان رفته بود و با دست خالی حفظ امنیت می‌کرد. بدون هیچ دستمزدی صادقانه در خیابان‌ها زحمت می‌کشید. آیا این حقش بود.   
قاتل چه جوابی داد؟ گفت من را حلال کنید. من اشتباه کردم و به اشتباه خودم پی بردم. برادرکشی کردم. اگر من را هم سه دفعه اعدام کنید باز هم کم است.   
دانیال بچه شوخ طبع و با محبتی بود. وقتی از راه می‌رسید روی اپن آشپزخانه می‌نشست و با من شوخی می‌کرد و می‌خندید. وقتی در یخچال را باز می‌کنم و چشمم به تخم مرغ می‌افتد یاد شوخی‌های دانیال می‌افتم که پنج تا تخم مرغ می‌آورد تا برای خودش نیمرو درست کند. به او می‌گفتم چند تا تخم مرغ برداشتی؟ می‌گفت خب مامان گرسنه هستم. دوست داشت با رب گوجه املت برای خودش درست کند. الان هر وقت به آشپزخانه می‌روم یاد کار‌های دانیال می‌افتم.   
به روایت از همسر شهید چطور شد به خانواده شهید جواب بله دادید؟ اولویت اول ولایی و هیئتی بودن همسر آینده‌ام بود. خوشبختانه تمام این خصوصیات را در دانیال دیدم. چون سنم زیاد نبود در جواب دادن خیلی دو دل بودم. حتی به مادرم گفته بودم اگر امشب آمدند و مهرشان به دلم نیفتاد دیگر کنسل کنید. آمدند و رفتند و مهرشان عجیب بر دلم افتاد و جواب بله دادم. 
فکر می‌کردید در این مدت کوتاه همسرتان را از دست بدهید و ایشان شهید شوند؟ نه، فکر نمی‌کردم به زودی دانیال را از دست بدهم. ما ۷ آذر ماه ۱۴۰۰ عقد کرده بودیم و قرار عروسی‌مان بعد از ماه رمضان سال جدید، یعنی ۱۴۰۲ بود که قسمت نشد. سالگرد عقدمان را در قطعه ۱۴ بلوک شهدا در بهشت رضا در کنار آرامگاه دانیال گرفتیم.   
 با مردم توسط یک خودفروش وطنی به شهادت رسید. کار هر روز مادر شده نگاه‌کردن به آلبوم عکس دانیال. هیچ کاری به اندازه آن به او آرامش نمی‌دهد. یکی‌یکی صفحات آلبوم را ورق می‌زند؛ عکس جشن تولد دانیال. زل می‌زند به‌صورت پسر و قربان و تصدقش می‌رود. دانیال مرد خانه‌اش بود؛ تک‌فرزندش. همه توانش را برای او گذاشت تا مبادا جای خالی پدر، دردانه‌اش را اذیت کند. حالا خودش است که تنها مانده و نمی‌داند چطور با نبود دانیال کنار بیاید. به یاد مهربانی‌های او می‌افتد: «هر روز وقتی می‌خواست از سرکار به خانه بیاید به من تلفن می‌کرد و سفارش خرید می‌گرفت.
مامان خونه کم و کسری نداریم؟ چیزی نمی‌خواهی؟» جمله‌اش را نیمه‌تمام می‌گذارد و از داخل کشوی کمد دانیال دفتر نقاشی کلاس اولش را می‌آورد. همه وسایل او را به یادگار نگه داشته و همه‌شان الان گنجینه‌ای شده‌اند برای دل دغدارش. به یاد دوران کودکی او می‌افتد؛ «دانیال نقاشی‌اش خوب نبود. همیشه به مادربزرگش می‌داد تا برایش نقاشی بکشد.» روی یکی از برگه‌های نقاشی جای پنجه دست دانیال است که دور آن را با مداد رنگی کشیده و نقاشی کرده است. آن را می‌بوسد و روی چشم می‌گذارد. می‌گوید: «دلم برای خنده‌های دانیال یک ذره شده است.»