✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
هر کسی روز تولدش،دوستاشو دورخودشجمع میکنه…
نوشجون کساییکه تولدت کربلاجمعشون کردی
دور خودت…🥲💔
#دلتنگی
#تولدامامحسین
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت_۱۳۶ سعیده قیافه ی خنده داری به خودش گرفت و گفت : –مع
ــ 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۳۷
اونجوری شاید فکرای خوبی نکنه. آب میوه می گیرم.
اخم هایش نمودپیداکردو گفت:
–نگو تو رو خدا، یه کاری نکن بیچاره تا ابد بمونه
بیمارستان. یه کم رمانتیک باش. یه شاخه گل بخر که زیادم
غلیظ نباشه، جز گل به گزینه های دیگه فکر نکن.
چاره ای نداشتم، گفتم باشه و خواستم پیاده بشم که گفت :
–بشین خودم میرم االن میری خارخاسک می خری.
فوری گفتم :
–لطفا رنگش قرمز نباشه.
هموجور که پیاده میشدچشم غره ایی رفت و گفت :
–می خوای زردبخرم؟
خندیدم و گفتم :
–اتفاقا رنگ قشنگیه.
حرصی در را بست و رفت.
وقتی برگشت، دوتا رز نباتی رنگ داخل یک تنگ استوانه ایی
دردستش بود.
انتهای تنگ را با کنف تزیین کرده بودن و کف آن را سنگ
ریزه های رنگی وکمی آب ریخته بودند. گلها راداخل سنگ
ریزه ها فیکس شده بود. زیبا بود.
با لبخندمقابلم گرفت و گفت:
–چطوره؟
لبهایم رو بیرون دادم و گفتم :
–زیادی قشنگه، بچه ی مردم هوایی میشه، حاال فکر می کنه...
نذاشت ادامه بدهم و گفت:
–وای راحیل، دیگه زیادی مراعات می کنی، بی خیال.
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۳۸
نقشه ی سعیده این بود که قبل از تمام شدن ساعت مالقات
داخل سالن برویم، هر وقت بچه ها رفتند و سر آرش خلوت شد
خودمان رابه اتاقش برسانیم.
چون سعیده را کسی نمی شناخت می رفت و سر میزد و می گفت
هنوز هستند.
گوشی ام دم دستم بود که اگه رفتند بهم تک بزند.
همین جور که به صفحه ی گوشی ام نگاه می کردم زنگ خورد.
سعیده بود. بی اختیارایستادم وراه افتادم.
سالن دو تا در داشت. سعیده پیام داد و گفت که آنها از
کدام در رفتند. که من حواسم باشد.
دوباره زنگ زدو گفت :
–یه آقایی همراهشه با بچه ها داره میره بیرون انگار
واسه بدرقه، شایدم می خواد چیزی از پایین بخره، زود
خودت رو برسون.
تنگ گلها دستم بود. فوری خودم را جلو دراتاقش رساندم.
با دیدن سعیده نفس راحتی کشیدم.
تریپ مامور دو صفرهفت رابه خودش گرفت و گفت :
_تخت کنار پنجرس، من اینجا می مونم وقتی همراهش امد،
صدات می کنم.
نمی دانم درچهره ام چه دید که گفت:
–دزدی نیومدیا، مالقات مریضه.
آب دهانم راقورت دادم و با قدم های سست به طرف تختش
رفتم. دیوار سمت تختش پنجره ی خیلی بزرگی داشت که یک
سبد گل بزرگ روبه رویش قرار داشت"فکر کنم بچه ها دسته
جمعی برایش خریده بودند." کنار تختش هم یک کمد کوچیک
بود و رویش هم یک تلفن از این قدیمیها.
آرش یک دستش زیر سرش بودو به سقف نگاه می کرد، غرق
فکربود. غمگین به نظر می رسید، فکر کنم چند روزی که
بیمارستان بود اصالح نکرده بود، چون ته ریش داشت.
چقدرچهره ی مردونه تری پیداکرده بود.
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارباب خوبم
پناه من
تولدت مبارک💚🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدتون مبارک آقایِ اباعبدالله:)))💚
حواست به دلتنگیم باشه:)