eitaa logo
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
362 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰ 😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @F_Mokhtari_1382 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تذکرات روز رای دهی عزیزان، در روز ۲۸ خرداد هوشمندانه عمل کنیم و اینکه: ۱- وقتی برای رای دادن تشریف می برید حتمابرگ تعرفه رو نگاه کنین که ۲ مهر انتخابات داشته باشه چون اگر یک مهر داشته باشه می تونند رای شما رو باطل کنند ۲- حتما اسم و کد مربوط به نامزد انتخاباتی خودتون رو کامل بنویسید و از نوشتن چند اسم پرهیز کنید چون رای باطل محسوب میشه. ۳- به دلیل مسائل کرونایی حتما ماسک بردارید و در شعبه رای دهی به صورت بزنید و بهانه به دست دیگران ندهیم. ۴- با خود اسپره ضدعفونی و دستمال کاغذی برده و پس از رای جوهر را پاک و دستها را ضدعفونی تمایید. ۴- خودکار شخصی با خود داشته باشید و از هیچ کس خودکار نگیرید زیرا برخی خودکارها پس از نوشتن جوهرشان محو می شود. ۵- به تبعیت از رهبر عزیز انقلاب همگی در ابتدای صبح پای صندوق برویم. ۶- برگه تبلیغات آقایان نامزدها را با خود نبرید و بهانه به دست دشمن ندهید. ۷- برگه های انتخابات ریاست جمهوری را اشتباها در صندوق رای شورای شهر نیاندازید. ۸- و در آخر برای اینکه یادتون بمونه و در اول ننوشتم، برای رسیدن به دولتی مردمی و فریادرس مظلومان و قطع دستان ظالمان، با نیت قربت الی الله به پای صندوق های رای حاضر شوید. رای درست ما می تونه نسل ما و آینده را خوشبخت و یا بدبخت تر کنه. |
به کوری BBC👊🏼 رای همه 🇮🇷✌️🏾 💚 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
کسی است که انتخابش همتی(عامل سقوط بورس و فساد بانکداری) باشد و بعد از رهبری انتظار رفع مشکلات و کارهای اجرایی داشته باشد... ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
دست پرورده های دولت روحانی!! ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
بسم الله الرحمن الرحیم دوستان مراقب باشید و به بقیه هم بگوئید فقط به یک نفر رأی دهید «سیدابراهیم رییسی» [توطئه ی دو مرحله ای شدن در راه است ] آقایان جلیلی،زاکانی،قاضی زاده هاشمی و رضایی خوب هستند .. رأی را تکه پاره نکنید ضربه را به نام خدا محکم بزنید ، به نیت شهدا تلاش کنید✌🏻 «همه با هم ضربه ی نهایی» ان شاءالله با رای به «سید ابراهیم رئیسی»
⛔️هشداررررررررررر 😱شکست از آرای باطله!!! 📣 طرفدارای آقایان رئیسی و جلیلی ادمینهای محترم گروهها و کانالها 🎯خیلی ها هنوز نمیدونن که توی برگ رای اگه اسم 2 نفر رئیسی و جلیلی را همزمان بنویسند آن برگ رای جز آرای باطله است ✅اینو از الان همراه با تبلیغات دیگه اطلاع رسانی که روز رای گیری فقط اسم "یک نفر" نوشته میشه اگه دو نفر شد آن برگ رای باطله است 🔺و احتمالا رقیب حیله گر در روزهای پایانی به مردم القا میکنند که بجای شک در دادن رای به کدامیک به هر دو عزیز رای بدهید. باهمین ترفند ساده خیلی از آرایی که قراره به سبد بچه های انقلابی بره رو باطل میکنند 🔰از الان این پیام را در همه پیامرسانهایی که عضو هستید ارسال کنید و به همه بگویید در نهایت باید "اسم یک نفر در برگ رای نوشته شود" تا زحماتتان به باد نرود. مراقب باشیم از آرای باطله شکست نخوریم.
مقایسه‌ی دو تصویر... 💚 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
📿 نماز مهم و با برکت یکشنبه های ماه ذیقعده: 🔸 برای نماز در روز یکشنبه این ماه روایتی از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل شده است. 🔸در فضیلت این نماز، آمده است که هر کس آن را بجا آورد: ➖ توبه اش پذیرفته می‌شود ➖ و گناهانش آمرزیده می‌گردد ➖ و سبب برکت برای نمازگزار و خانواده اش خواهد بود، ➖ و در روز قیامت کسانی که از او طلبی و یا حقّی دارند، از وی راضی گردند ➖ و با ایمان از دنیا می‌رود ➖ و قبرش برای او وسیع و نورانی گردد ➖ و پدر و مادرش از او راضی شوند، ➖ و آنها نیز مورد مغفرت خداوند قرار گیرند، ➖ ذریّه او نیز بخشیده شوند ➖ و روزی او وسیع گردد. ➖ فرشته مرگ به هنگام مردن، با او مدارا کند و به آسانی جانش را بگیرد. 🔸 رسول خدا صلی الله علیه و آله کیفیّت نماز را این گونه بیان فرمودند که: 🔹 در روز یکشنبه غسل کند و وضو بگیرد و چهار رکعت نماز بخواند (هر دو رکعت به یک سلام) ➖ در هر رکعت، سوره «حمد» یک مرتبه، سوره «قل هو الله» سه مرتبه و سوره‌های «فلق» و «ناس» را یک مرتبه بخواند؛ ➖ و بعد از نماز (اتمام چهار رکعت) هفتاد مرتبه استغفار کند، ➖سپس بگوید: «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ الَّا بِالله الْعَلیِّ الْعَظیم»ِ (و توان و نیرویی جز برای خداوند بلندمرتبه و باعظمت نیست) ➖ آنگاه بگوید: «یا عَزیزُ یا غَفَّارُ اغْفِرْ لی ذُنُوبی وَ ذُنُوبَ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ و َالْمُؤْمِناتِ، فَانَّهُ لا یَغْفِر الذُّنُوبَ الَّا انْت» (ای نیرومند ای بسیار آمرزنده بیامرز گناهانم را و گناهان همه مردان مؤمن و زنان با ایمان را که نیامرزد کسی گناهان را جز تو) 📚مفاتیح الجنان (اعمال ماه ذیقعده) @ostadelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان جان شیعه اهل سنت 🖋 قسمت دویست و شانزدهم در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از کابینت‌ها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود. هر چند دلم می‌خواست سرویس آشپزخانه‌ام را سرِ فرصت با سلیقه خودم بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دمِ دستی هم غنیمت بود. مجید همانطور که کارتُن‌های خالی را گوشه آشپزخانه دسته می‌کرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته‌اش برایم می‌گفت که من هم با شوقی که با خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم: «فکر نمی‌کردم امروز مغازه‌ها باز باشن. گفتم حتماً دست خالی برمی‌گردی!» آخرین تکه مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خسته‌ای که روی صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد: «اتفاقاً خودم هم از همین می‌ترسیدم. ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازه‌ها باز بودن.» سپس نگاهی به یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد: «اینا اینجا خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول می‌دادیم!» و من دلم جای دیگری بود که با نگرانی پرسیدم: «حالا چقدر شد؟» به آرامی خندید و همچنانکه به سراغ پاکت میوه‌ها می‌رفت تا برایم پرتقالی بشوید، پاسخ داد: «تو چی کار به این کارها داری؟» که با نگاه دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی مظلومانه سؤال کردم: «یعنی می‌تونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟» که جواب لبریز از ایمان و یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید: «توکل به خدا! ان شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور می‌کنه!» ولی حدس می‌زدم که با خرید امروز، حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم: «مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم.» همانطور که کمرش را به دیوار فشار می‌داد تا خستگی‌اش را در کند، با خونسردی پاسخ داد: «خُب می‌خریم الهه جان! یکی دو ساعت دیگه من میرم بازار، هر چی می‌خوای بگو می‌خرم!» و من در پسِ این خونسردی صبورانه، دغدغه‌های مردانه‌اش را احساس می‌کردم که با صدایی گرفته پرسیدم: «مگه هنوز تو حسابت پول داری؟» به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت پاسخ نگرانی‌ام را داد: «تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی می‌خوای، نهایتش میرم قرض می‌کنم.» و من نمی‌خواستم عرق شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم ظالمانه‌ای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند که گردنبندم را باز کردم، گوشواره‌هایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگوهایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاه حیرت زده‌اش، مردانه حرف زدم: «من نمردم که بری از غریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دوستش دارم، بقیه‌اش رو بفروش.» که از حرفم ناراحت شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی اعتراض کرد: «یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه‌اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!» سپس تکیه‌اش را از دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی موکت جمع می‌کرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: «قربون محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور می‌کنم.» و دست بلند کرد تا دوباره گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم: «مجید! من دیگه اینا رو نمی‌خوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!» سپس به چشمان کشیده و زیبایش نگاه کردم و با حالتی منطقی ادامه دادم: «مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج زندگیه! یکی یکی این طلاها رو می‌فروشیم و خرج می‌کنیم. هر وقت وضعمون خوب شد، دوباره می‌خریم.» @Majid_ghorbankhani_313
رمان جان شیعه اهل سنت 🖋 قسمت دویست و هفدهم دستش را از دور گردنم پایین آورد و پاسخ این همه حسابگری‌ام را با ناراحتی داد: «الهه! این طلاها یادگاره! من می‌دونم که برای تو چقدر عزیزن...» و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت تکلیف را مشخص کردم: «برای من هیچی عزیزتر از زندگی‌ام نیس!» سپس به حلقه ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از پیوند مقدس‌مان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم: «من فقط اینو دوست دارم!» و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با شیطنتی زنانه، شوخی کردم: «حالا حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه بفروشیم کلی پولش میشه!» و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم خندیدم و گفتم: «ولی اینم خیلی دوست دارم! نمی‌خواد بفروشی! به جز حلقه‌های ازدواجمون، بقیه رو بفروش!» ولی دلش راضی نمی‌شد که باز اصرار کرد: «الهه! اگه یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم می‌تونم از همکارام قرض بگیرم، هم می‌تونم از پسر عمه‌ام مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه اثاث می‌خریم.» که از اینهمه درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی اعتراض کردم: «یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول نداریم! یه نگاه به اینجاها بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده‌ای، نه مبلی! حتی امشب پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه لخته! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، می‌دونی چقدر پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت پس‌انداز می‌کنیم یه سری خرت و پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟» رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد: «مگه من گفتم نمی‌خرم؟ من همین امروز عصر میرم پتو و بالشت و هر چی لازم داری، می‌خرم...» که با بیتابی حرفش را قطع کردم: «با کدوم پول؟!!!» از اینهمه کم حوصلگی‌ام، لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته‌اش، اوج دلخوری‌اش را نشانم داد: «هنوز ته حسابم یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ می‌زنم میگم دو میلیون برام کارت به کارت کنه.» و من نمی‌خواستم وضعیت سخت زندگی‌ام به گوش کسی به خصوص اقوام مجید برسد که با عصبانیت خروشیدم: «می‌خوای بهش بگی چی شده؟!!! می‌خوای بگی اینهمه راه اومدم بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج تو شدم؟!!! می‌خوای بگی پدر زنم ما رو از خونه‌مون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه پنجاه متری روی موکت زندگی می‌کنیم؟!!! می‌خوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست لباس هم نداریم؟!!! می‌خوای بگی غلط کردم زن سُنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟!!! می‌خوای آبروی خودت رو ببری؟!!!» و چه خوب فهمید دیگ اینهمه بغض و بد قلقی، از شعله حکم ظالمانه پدر خودم می‌جوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دل تنگم آمد: «الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت می‌کنی؟ چرا همه‌اش خودت رو مقصر می‌دونی عزیزم؟ تو زن منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم.» و دریای متلاطم نگاهش به ساحل عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد: «شیعه یا سُنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی انتخاب می‌کنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟» @Majid_ghorbankhani_313
رمان جان شیعه اهل سنت 🖋 قسمت دویست و هجدهم و مگر می‌شد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پُر شد و با بغضی که گلوگیرم شده بود، جواب دادم: «معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگی‌ات رو می‌کردی! نه کتک می‌خوردی، نه آواره می‌شدی، نه همه سرمایه‌ات رو از دست می‌دادی!» و نمی‌دانستم با این کلمات آتشینم نه تنها تقصیر این همه مصیبت را به گردن نمی‌گیرم که بیشتر دلش را می‌لرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بی‌پرده پرسید: «به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!» و در برابر نگاه متحیرم، با حالتی دل شکسته بازخواستم کرد: «پشیمونی از اینکه به یه مرد شیعه بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر من اینهمه سختی می‌کشی، خسته شدی؟ خیال می‌کنی اگه با یه مرد سُنی ازدواج کرده بودی، الان زندگی‌ات بهتر بود؟» و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم دفاع کنم که از روی تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکرده‌اش را خواست: «می‌دونم خیلی اذیتت کردم! می‌دونم بخاطر من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب می‌کشی! ولی یه چیز دیگه رو هم می‌دونم. اونم اینه که برای اینا شیعه و سُنی خیلی فرق نمی‌کنه! حالا من شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار نمی‌اومدن! همونطور که بابا رو وهابی کردن، تو هم تا وهابی نمی‌شدی، راحتت نمی‌ذاشتن! اول برات کتاب و سی دی می‌اُوردن تا فکرت رو شستشو بدن، اگه بازم مقاومت می‌کردی، برای تو هم شمشیر رو از رو می‌بستن. مگه تو همین سوریه غیر از اینه؟ اول شیعه‌ها رو می‌کشتن، حالا امام جماعت مسجد اهل سنت رو هم ترور می‌کنن، چون با عقاید تکفیری‌ها مخالفت می‌کرد! پس اگه تو با یه سُنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی نوریه کوتاه نمی‌اومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان اینهمه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی می‌کنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه زندگی‌شون آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگی‌مون رو می‌کردیم. اگه سر و کله این دختره وهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم.» سپس دست سرِ زانویش گذاشت و همانطور که از جایش بلند می‌شد، زیر لب زمزمه کرد: «یا علی!» و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت آشپزخانه رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ لباس چرک‌های کنار اتاق رفت. دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم می‌پیچید، از جا بلند شدم. اصلاً حواسش به من نبود و غرق دنیای خودش، لباس‌ها را داخل لگن ریخت و دوباره به آشپزخانه برگشت. همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدم‌های کُند و کوتاهم، به سمت آشپزخانه رفتم و کنار اُپن ایستادم. @Majid_ghorbankhani_313
رمان جان شیعه اهل سنت 🖋 قسمت دویست و نوزدهم گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، سرِ پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباس‌ها را چنگ می‌زد که آهسته صدایش کردم: «مجید...» دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی بی‌نظیری پاسخ داد: «جانم؟» دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه‌ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه عاشقانه‌ام با لحنی ساده آغاز کردم: «مجید! خدا رو شاهد می‌گیرم، به روح مامانم قسم می‌خورم، به جون حوریه قسم می‌خورم که منم اگه برگردم، فقط دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می‌بینم بدون هیچ گناهی، داری انقدر عذاب می‌کشی!» سرش را پایین انداخت و همانطور که با کفِ روی دستش بازی می‌کرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: «می‌دونم الهه جان...» سپس سرش را به سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: «غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم می‌سازیم!» و من منتظر همین پشتوانه بودم که بی‌معطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. با بدن سنگینم به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی شورانگیزِ آغاز یک زندگی جدید، فرمانی زنانه صادر کردم: «مجید! اگه می‌خوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! می‌خوام برای خودمون یه زندگی خوشگل درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً می‌خوام از خونه زندگی‌ام لذت ببرم!» سپس نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم موج می‌زد، آغاز کردم: «می‌خوام برای این پنجره یه پرده ساتن زرشکی بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم می‌گیریم، اونم باید زمینه‌اش زرشکی باشه که با پرده‌ها هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خیلی خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم می‌خریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کِرِم رنگ هم می‌خریم می‌اندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه قالیچه کوچولو می‌گیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم می‌خوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً می‌خوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!» که نگاهم به آشپزخانه خورد و با دستپاچگی ادامه دادم: «برای آشپزخونه هم کلی چیز می‌خوام! این گوشه باید یه ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با یخچال سِت شه! یه سرویس تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم می‌خوام!» و تجهیز آشپزخانه به این سادگی‌ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و شوقم از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و خسته گلایه کردم: «آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک می‌خوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم.» و تازه به خاطر آوردم به لیست بلند بالایی از مواد خوراکی احتیاج داریم که تکیه‌ام را به اُپن دادم و به شوخی ناله زدم: «وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و...» که مجید با صدای بلند خندید و می‌خواست سر به سرم بگذارد که گلوله‌ای کف به سمتم پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد: «بس کن الهه! دیوونه شدم! می‌خرم! همه رو می‌خرم!» و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از ترنم خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه سختی هایش چقدر شیرین است! @Majid_ghorbankhani_313
رمان جان شیعه اهل سنت 🖋 قسمت دویست و بیستم بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرین‌ترین خاطره زندگی‌ام بود که دقیقاً سال پیش در چنین روزی جشن ازدواج‌مان برگزار شد و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه خودمان رفتیم. تنها خدا می‌داند در این یکسال چه روزهای سخت و تلخی را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات دل‌انگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشته‌ای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداری‌ام بود. حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم. با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده و با استفاده از نان همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم. هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم می‌شد که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم. همبرگرها را داخل کیسه فریزرهای جداگانه پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پاکت دسته‌داری گذاشتم و در فرصتی که تا بازگشتش مانده بود، روی کاناپه استراحت می‌کردم. با پولی که از فروش طلاهایم دست‌مان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم. اتاق پذیرایی را با یک دست مبل راحتی، یک فرش کوچک و چند گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز تلویزیون تمام شیشه‌ای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه اثاث نه چندان گران قیمت، به خانه جلوه‌ای داده باشیم. همانطور که دلم می‌خواست سرویس خواب سفیدی انتخاب کرده و با سِت پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، اتاق خواب زیبایی چیده بودم و اتاق دیگری نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه گذاشته بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم سرویس تخت و کمد کاملی برایش بخریم، ولی عجالتاً همین تخت کوچک را با عروسک‌های قد و نیم قدی تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم. آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینت‌های خالی‌اش به تدریج با سرویس‌های پذیرایی و دم دستی پُر می‌شد تا شاید خاطرات تلخ زندگی به تاراج رفته‌ام، قدری از ذهنم پاک شود، ولی طومار غصه‌هایم به اینجا ختم نمی‌شد که من در این بازی ناجوانمردانه، همه اعضای خانواده‌ام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای مادری کنارم نبود که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمی‌کردند و حالا در این شرایط حساس، همه کسِ من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانواده‌اش را از دست داده و همه کَسَش من بودم. عبدالله افسرده‌تر از گذشته، کمتر سری به ما می‌زد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی دو بار با عطیه و لعیا تماس گرفته بودم تا شاید به رابطه‌ای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهایی‌ام شوند که تا پیش از این برای من مثل خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلاً تماسم را جواب نداد و لعیا به پیامکی چند کلمه‌ای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم. ظاهراً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و مجازات سخت و سنگین‌مان، پدر آنچنان زَهره چشمی از بقیه گرفته بود که حتی جرأت نمی‌کردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان بیاورند. حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزل‌مان می‌آمد و هفته‌ای یکی دو بار تماس می‌گرفت، عبدالله بود و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پُر جنب و جوشش، حسابی با مجید گرم می‌گرفت. حالا در پسِ همه این بی‌وفایی‌ها، دلتنگی مادر هم بیشتر عذابم می‌داد، به خصوص که از خانه و همه خاطراتش جدا شده بودم و حالا تنها یادگاری‌ام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا لااقل دلم به دیدن صورت زیبایش خوش باشد. اما به لطف خدا آفتاب عشق زندگی‌مان، آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز هم به رایحه حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی ساده و عاشقانه، خدا را شکر می‌کردیم. @Majid_ghorbankhani_313