فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت پرچم حرم حضرت ابوالفضل (ع) به نیابت از اعضای کانال💔
#پرچم
@Majid_ghorbankhani_313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۴ اسفند ۱۳۹۹
میلادی: Sunday - 14 March 2021
قمری: الأحد، 30 رجب 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹مرگ ابوحنیفه، 150ه-ق
🔹مرگ شافعی، 204ه-ق
🔹غزوه نخلة
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
▪️4 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
▪️5 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام
▪️11 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
▪️15 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
@Majid_ghorbankhani_313
#السلامعلیکیاامیرالمومنین✨
عرش
از هوای پاک
نجف
میکشد
نفس...🌱🌸
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
⬅️نوبت اهانت به زینب رسید❗️
وقتی از بیدروپیکری #فضای_مجازی می گوییم، یعنی یکی همین کانال که با نزدیک به یک میلیون ممبر به راحتی در ایران فعالیت می کند و جدا از تشویش اذهان عمومی و نشر شعارهای براندازی، عکس دخترِ عزیزترین سردارمان را اینگونه فتوشاپ و وایرال می کند !
#آذری_جهرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مادرانهـ🌱
#داداش_مجید♥️
سالها اشک غـــ☔️ــم از چشم پر از ناله چکید
قامتی راست ز سنگینی این غصه خمیـــ🥀ــد
این همهـ سال چه آمد به سر دل،چه گذشت💔
مادر از دورے فرزندعزیزش چه کشید...💔🥀
#شهید_مجید_قربانخانی🌹
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
هدایت شده از مهدیاران | mahdiaran
🔅 پویش همگانی #لحظه_طلایی
👥 لحظهٔ تحویل سال همه دعای فرج (الهی عظم البلاء) را به نیت تعجیل در فرج و رفع گرفتاری از مردم قرائت میکنیم.
🏞 لطفا این عکس زیبا و پیام را تا میتوانید در تمام شبکههای مجازی منتشر کرده و به عنوان #پروفایل خود قرار دهید.
♻️ لطفا تا میتوانید #نشر_حداکثری کنید.
✅ کانال مهدویت مهدیاران
http://eitaa.com/joinchat/2885222402Ce75349b11c
دوباره سایهـ ے ماه کریمۍاز سرم کم شد🥀
بهـ تعقیب رجب بودم... که شعبان المعظم شد🍃
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
#حضرتارباب♥️
شعبان که همه سُرور و مهر است و صفا✨
باغی است ز گلهای الهی وَلا🌸
هم عطر حسین دارد و عباس و علیِ🦋
هم عطر علی اکبر و موعود خدا✨🌱
-گل آرایی حرم امام حسین در آستانه ماه شعبان💕
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
#هرروز_یک_حدیث
#درمکتب_اهل_بیت
حضرت زینب{س}:🌸
بهترین چیز برای حفظ شخصیت زن آن است که مردی را نبیند
و نیز مورد مشاهده مردان قرار نگیرد...🍃
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
#هرشب_یک_آیه
❣مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ
✨اللَّهِ وَمَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ
❣قَلْبَهُ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ ﴿۱۱﴾
❣هيچ مصيبتى جز به اذن خدا نرسد
✨و كسى كه به خدا بگرود
❣دلش را به راه آورد و
✨خداست كه به هر چيزى داناست (۱۱)
📚 سوره مبارکه التغابن
✍آیهٔ ۱۱
@Majid_ghorbankhani_313
با مهر تو هر دلی شرف می گیرد🍃
عشق تو دل مرا هدف می گیرد💞
هرکس که به ذکر یاعلی دل گرم است💛
از فاطمه(س) ایوان نجف می گیرد…🌱🦋
#شبتون_فاطمی🌙
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
#توجه⭕️
#یک_شایعه❗️
🔴🔴🔴
عجب سالی در پیش داریم!!!
پایانش جمعه
ونیمه شعبانش هم جمعه
عاشورایش عصرجمعه
23رمضان شب قدرشب جمعه
آخرین روز رمضانش جمعه
عید غدیر وکامل شدن دین روزجمعه
الهی : کاش اولین جمعه موعود هم در این سال رقم بخورد
تا ارکان جمعه کامل شود
وبجای اللهم عجل لولیک الفرج،
بااشک شوق درسجده شکر بگوییم:
أللهم لک الحمد ولک الشکر لفرج ولیک...
ببین برای آمدنت چقدر بهانه میچینم ...
عجیب تر اینه که سال 1400 دوتا نیمه شعبان داریم
⭕ یکی 9 فروردین 1400
⭕ یکی هم 27 اسفند 1400 روز جمعه
یعنی در یک سال دوبار به یمن قدوم مطهر ربیع الانام ، امام زمان علیه السلام ، جشن میگیریم،
سالی که نکوست ، از بهارش پیداست...
هر وقت عدد 1 قبل از 4 قرار میگیرد ، دل، هواخواه می شود
بیتاب می شود ، ...
14 معصوم ، معصوم چهاردهم ، سال 1400 ...
بارالها، آغاز قرن 14 را آغاز تاریخ حکومت مهدوی مقدر فرما.
ان شاالله سال ظهور صاحب الزمان باشد .
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
این پیامی که منتشر شده متاسفانه شایعهای است که چند روزه در فضای مجازی دست به دست میشه...
واما جواب این شایعه👇👇
🔴با یه مشاهده ساده تو تقویم سال جدید متوجه میشید تاریخهای پیام بالا درست نیست.
📌پاسخ به شایعه 👇
1. اگه منظور پایانش جمعه است،سال 99 باشه که پایانش شنبه است نه جمعه
و اگه منظورش سال 1400 باشه که پایانش یکشنبه است
2. نیمه شعبان هم دوشنبه
نهم فروردین 1400 است
3. عاشورا هم پنج شنبه
دهم محرم 28 مرداد1400 است.
4. 23 رمضان شب قدر هم پنج شنبه
16 اردیبهشت 1400 است.
5. آخرین روز رمضان چهارشنبه
29 رمضان 22اردیبهشت 1400 است.
6.عیدغدیر هم پنج شنبه
18 ذی الحجه 7 مرداد1400
#داداش_مجید♥️
هر وقت مطالب کانال رو خوندم، یامصاحبههایی از شهید قربانخانی دیدم، این حرفها خیلی روی دلم سنگینی میکرد. امشب دیگه گفتم براتون بفرستم.
به نظرم هیچ چیزی در این دنیا اتفاقی نیست، مخصوصا" شهادت.
شهید قربانخانی هم قبل از اینکه شهید بشه شهادت رو خریده بود که خدا خریدش.
شاید به ظاهر، مردم قیافهای ازش دیدن که از لحاظ اونها، اون مورد پسند خدا نبود.
ولی شهید قربانخانی وقتی غم مردم رو میخرید شهادت رو خرید. وقتی دردهای مردم رو میخرید و مردمداری میکرد، با دل رئوفش، با نان مجانی دادنهاش به فقرا، با پولی که میداد به رستوران و میگفت به کارتونخوابهاومعتادها رایگان غذا بدند، یا وقتی که موتور پدر دوستش رو میبینه که خرابه داره میبره و غیرتش اجازه نمیده و ماشینش رو میده به پدر دوستش و خودش موتورش رو میبره تعمیرگاه و پول تعمیر هم نمیگیره ازش؛ شهادت رو خرید، وقتی بعد از شهادتش فهمیدن خانوادههایی تحت پوشش بودن، شهادت رو خرید و خدا خریدارش بود چون از کنار مردم بیتفاوت رد نمیشد....
تا دلت زلال نباشه غم مردم رو نمیخوری، تا خوب نباشی خدا توفیق کار خیر بهت نمیده.
پس شهادت ایشون هم اتفاقی نبوده که یکهو متحول بشه، بلکه آقا مجید نون دلش رو خورد.
#شهادت_اتفاقی_نیست🕊
#شهید_مجید_قربانخانی🌹
#ارسالی_اعضا🍃
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
27.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مناجات_شعبانیه☔️
وچون باتو مناجات کنم به حالم توجه فرما...🍃
که من به درگاهت گریخته ام :)
[کربلایی محمدحسین پویانفر]
#پیشنهاد_دانلود🌿👌🏼
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 #قسمت_هشتاد_و_دوم
سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به ابرهایی که حالا زیر پایم بودند، نگاه میکردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتیاش را با فشردن انگشتانش در هم نشان میداد. مادر همانطور که سرش را به صندلی هواپیما تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود. اشکم را با دستمال کاغذی در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید آهسته صدایم کرد: «الهه جان!» به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به زبان آوردم: «مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟»
نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتیاش را از لرزش نفسهایش احساس کردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده و لبهای مجید دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش مطلع نشده بود. بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر شرمنده بودند و اظهار افسوس و ناراحتی میکردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم نتایج معاینات مادر را برایش توضیح دهم. حالا همه در بندر منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پُر از ناامیدی، چیز دیگری نبود.
ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و میتوانستم همینجا در فضای بسته هواپیما، همه عقدههای دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان نفس کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر دارو هایی که مصرف میکرد به خواب رفته و بسته تغذیهاش روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را میکشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت. مجید سرش را روی صندلی تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! خدا بزرگه! غصه نخور» که ردّ اشکِ روی صورتم، دلش را به درد آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم: «مجید من نمیتونم طاقت بیارم، مجید دلم برا مامانم خیلی میسوزه، هیچ کاری هم نمیتونم براش بکنم...» از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته دلداریام داد: «الهه جان تو فقط میتونی برای مامان دعا کنی!»
از شدت گریه بیصدایم، چانهام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم: «مجید! من خیلی دعا کردم، هر شب موقع سحر، موقع افطار خیلی دعا کردم!» که صورت مهربانش به لبخند کمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ اینهمه بیتابیام را داد: «مطمئن باش خدا این دعاها رو بیجواب نمیذاره!» ولی این دلداریها، دوای زخم دل من نمیشد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سختتر لحظهای بود که عبدالله با رویی خندان به استقبالمان آمد و باز من نمیتوانستم مقابل چشمان مادر، جراحت قلبم را نشانش دهم.
خدا رو شکر که صبوری مردانه مجید یاریاش میداد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبتهایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای استراحت به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم. حالا عبدالله از چشمان غمبارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بیقراری میکرد که سرانجام مجید به زبان آمد: «دکتر گفت خیلی دیر اقدام کردیم، میگفت این شیمی درمانیها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید...» و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند: «گفت سرطانش خیلی گسترده شده...» و شاید هم هق هق گریههای من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریههایم به گوش مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد میزدم. رنگ از صورت عبدالله پرید و لبهای خشک از روزه داریاش، سفید شد.
@Majid_ghorbankhani_313
🖋 #قسمت_هشتاد_و_سوم
با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: «عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دِق میکنم...» و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: «مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمهات هم تشکر کن...» و دیگر چیزی نگفت و با همین سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی میداد، از جایش بلند شد و بیآنکه منتظر جوابی از مجید باشد یا به گریههای غریبانه من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین میکشیدند، از خانه بیرون رفت.
حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوشمان سنگینی میکرد و اوج سنگینیاش را زمانی حس کردیم که شب، در محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربیاش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتتبارش را بر سرِ مجید میکوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد: «اینهمه تهران تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!» من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیشدستی کرد: «من گفتم شاید با امکانات بیمارستان تهران بشه سریعتر مامانو درمان کرد...» که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد: «انقدر امکانات تهران رو به رخ ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف مُردنیه و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!!»
عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد:«یواشتر! مامان میشنوه!» و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: «دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!» پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که ساکت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد: «خُب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دکتر دیگه نظرش چیز دیگهای باشه.» مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نمیدونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن.» که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید: «پس بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر غریب کردیش!» و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی حیرتزده نگاهش میکرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: «ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن!»
صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بیآنکه ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید: «ساکت شم که شما هر کاری میخواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه نخلستونا به باد بدید؟!!!» و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هر چه در این مدت از معامله جدید نخلستانهای خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی تذکرهای پی در پی عبدالله و گریههای من و حضور فرد غریبهای مثل مجید هم ذرهای از آتش خشمشان کم نمیکرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که عقده حال وخیم مادر و زبان درازیهای ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی میرفت، با عصبانیت صدا بلند کرد: «شما هم هر چی باید میگفتید، گفتید. منم خستهام، میخوام بخوابم.» و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم.
@Majid_ghorbankhani_313