#تماملذتدنیایمنسلامِحسین؏✋❤️
این بغض دلنشین تو مرا هدیه دادهاۍ
بۍاشک زیارتت اےجان نمیشود کھ نمیشود☔️🖤
#صلاللهعلیکیاایهاالارباب💛
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
#یاسیدالکریم💛
اۍ که در خطهـ رۍ عرش معلۍ دارے
آنچهـ خوبان همه دارند تو تنها دارے... 🖤
#شهادتحضرتعبدالعظیمحسنی
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
#هرروز_یک_حدیث
#درمکتب_اهل_بیت
امام رضا{ع}:🍃
ایعبدالعظیم
دوستان مرا از جانب من سلام برسان...
#یاسیدالکریم🖤
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
#استوری⛓
یادمون نمیره....
#انتخابات | #انتخاب_اصلح
#سید_ابراهیم_رئیسی 💚
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
#یاسیدالکریم🖤
شبهاے جمعه که از ڪربلآ دورم
تمام دلخوشیم حرم توست...♥️🕊
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
اگر برادر عزیزم؛
حاج قاسم سلیمانی
از جهاد خسته شد،
من هم از خدمت به
مردم،خسته میشوم...
#حاج_قاسم🌹| #سید_ابراهیم_رئیسی💚
#انتخابات
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
#یاسیدالکریم🖤
تنها پناه جاموندههای از کربُبلا
شبای جمعه حرم عبدالعظیمه...♥️☔️
#شبتون_حسینی🌙
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
تمام جمعههارا
بغضکردیم...🍃🖤
#اللهم_عجل_الولیک_فرج💚
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
یادش بخیر؛
در عصر جدید هرکس رأی نمیداد،حق اظهار نظر هم نداشت....
@Majid_ghorbankhani_313
#تماملذتدنیایمنسلامِحسین؏✋❤️
باسلاماولهفــتهسوےتوحسین
انگارڪهروبهروۍحرمایستادهام...💛
#السلامعلیکیابنالزهرا🍃
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
🔹یکی گفت :
خداوکیلی دقت کردین
از وقتی رئیسی گفت عوامل نابسامانی در قطعی های اخیر برق باید مورد پیگرد قانونی قرار بگیرن دیگه برقا قطع نشد!!! 🤔
🔸جالبه که نماینده وزارت نیرو
قبلش تو برنامه گفتگوی ویژه خبری رسما اعلام کرد نیروگاههای برقمون هنوز وارد مدار نشدن و تا یک ماه دیگه ما این قطعیها رو داریم...🙄
🔹ظاهرا چیزی که
وارد مدار نشده بود خود مسئولان مربوطه بودن که به برکت این شوکی که از قوه قضائیه دریافت کردن مجددا احیا شدن...😉
🔸به این میگن دم مسیحایی... 😊
اگه این تشر قوه قضائیه به اندازه دو سه روز هم جلوی قطعی برق رو بگیره بازم جای شکرش باقیه...!
رئیسی متشکریم✋💖✋
#انتخابات #انتخابات_1400 #انتخاب_درست_کار_درست #مشارکت_حداکثری #آیه_رئیسی #رئیسی #ایران_قوی
@Majid_ghorbankhani_313
رمان جان شیعه اهل سنت
🖋 قسمت دویستم
با همه ناتوانی میخواستم حداقل مدارک و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه وسایل خانهام را جمع کنم و از همه بیشتر دلم پیش اتاق زیبای دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود. دیگر نه خانه خاطرات مادرم را میخواستم، نه خانوادهام را و نه حتی دلم میخواست مجید سُنی شود که فقط میخواستم جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که میدانستم پدر تا طمع کثیف برادر نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمیدارد. حالا فقط میخواستم امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جان میدادم، اجازه نمیدادم شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد. لحظهای اشک چشمانم خشک نمیشد و نالهی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمیشد و باز با پاره تنم نجوا میکردم: «آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم بابا گفت میاد دنبالمون! نترس عزیزم، بابا داره میاد!» چادرم را با دستهای لرزانم سر کردم و ساک کوچکی که وسایل شخصیام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم. دستم را به نرده میکشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس تنگی، پلهها را یکی یکی پایین میآمدم. دیگر حتی نمیخواستم چشمم به نگاه وقیح پدرم بیفتد که بیصدا طول راهرو را طی میکردم و فقط نگاهم به دری بود که میخواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینهام کوبید: «کجا داری میری؟» از وزن همین ساک کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که ساک را روی زمین رها کردم و همانطور که چادرم را مرتب میکردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد: «حتماً باید در رو قفل کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!!» و در برابر نگاه بیجان و صورت رنگ پریدهام، صدایش رنگ عصبانیت گرفت و قاطعانه تعیین تکلیف کرد: «تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری!» و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم رضایت نمیدهم که قدمی به سمتم برداشت و با صدایی که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد: «الهه! خوب گوش کن ببین چی میگم! این بچه از نظر من حروم زادهاس! بچهای که از یه کافر باشه، از نظر من حرومزاده اس!» اشکی که از سوز سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با سرانگشتم پاک کردم که انگشت اشارهاش را به نشانه حرف آخر مقابل صورتم گرفت و مستبدانه حکم داد: «فردا با عماد میریم و کار رو تموم میکنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد عقد میکنی!» و با همه ترسی که از پدر به جانم افتاده بود، نمیتوانستم نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید: «همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا!» دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمیتوانستم سرِ پا بایستم و با همه لرزش صدایم، مقابل هیبت سراپا خشم پدر، قد علم کردم: «من فردا جایی نمیام.» سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان بغض معصومانه ادامه دادم: «میخوام برم پیش مجید...» و هنوز حرفم تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو دستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب سیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراً سیلی دیوار محکمتر بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم. طعم گرم خون را در دهانم احساس میکردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم میدیدم و نعرههای دیوانهوارش را میشنیدم: «مگه نگفته بودم اسم این بیشرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم سرت نمیشه؟!!! تو دیگه ناموس عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم میکُشمت!» با پشت دست سرد و لرزانم ردّ خون را از روی دهانم پاک کردم و با چانهای که از بارش اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس میلرزید، مظلومانه شهادت دادم: «به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید...» که چشمانش از خشمی شیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن عربیاش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگدهای بیرحمانهاش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم: «بخدا اگه یه مو از سر بچهام کم بشه...» که فریاد عبدالله، فرشته نجاتم شد: «داری چی کار میکنی؟!!!»
@Majid_ghorbankhani_313