امام حسین علیه السلام پدر بندگی است:
یعنی کسی که بندگی خدا را در معرض ظهور گذاشت.
یا "لبیک داعی الله" ای دعوت کننده به سمت خدا !
حالا چرا ما به امام حسین علیه السلام لبیک می گوییم؟
"لبیک داعی الله" یعنی تو ما را خوانده ای و ما به تو لبیک می گوییم🌱🌹
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
امام حسین علیه السلام پدر بندگی است: یعنی کسی که بندگی خدا را در معرض ظهور گذاشت. یا "لبیک داعی الل
یعنی اگر به قلب تو نگاه نکرده باشه یا دعوتت نکرده باشه تو نمیتونستی تو هیئتش بری! پس به قلبت نگاه کرده و تو را دعوت کرده که میتونی بری تو هیئت امام حسین شرکت کنی براش اشک بریزی...
این ویژگی منحصر به امام حسین علیه السلام است💚
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
یعنی اگر به قلب تو نگاه نکرده باشه یا دعوتت نکرده باشه تو نمیتونستی تو هیئتش بری! پس به قلبت نگاه کر
حضرت علی علیه السلام به امام حسین علیه السلام نگاه کرد و فرمود:
ای کُشته ی اشک مومنین.
خود امام حسین علیه السلام فرمودند:
من کُشته ی اشک چشم هستم.
نشانه بودن ایمان در قلب و معیار این است که اگر نام حسین علیه السلام را ببرن چه حالی پیدا می کنن؟
غیرارادی از چشم فرد اشک میاد...
"قتیل العبرة" این هم منحصر به امام حسین علیه السلام است که از القاب و اسماء خاص امام حسین است.❤️
چه ویژگی هایی امام حسین داشتن که این امتیازات والا رو بهشون دادند؟
حضرت زهرا سلام الله علیها می فرماید:
نصف عبادات عمرم را به گریه کنان حسین (علیه السلام) می دهم. حضرت علی و امام حسن علیه السلام هم همینطور.
هدف حرکت امام حسین علیه السلام در دومطلب است:
1- وفای به عهد بندگی؛
بالاترین و زیباترین بندگی را در کربلا به ظهور رساند.
در زبان عرب اگر کسی دارای یک ویژگی خاص باشد یک "اَب" به معنای پدر به او می چسبانن مثل "اَب الجود، اَب السخّا"
یعنی بالاتر از آن دیگر قابل تصور نیست.
امام حسین علیه السلام هم به زیباترین وجه ممکن به عهد بندگی پرداخت و هر چیزی که داشت در مسیر اطاعت خدا بذل کرد،
بذل یعنی دادن و بخشیدن تمام سرمایه هاست، امام حسین علیه السلام "باذل" است.
حضرت در مقابل مخالفان حرکت فرمودند:
از پیامبرصلی الله علیه و آله شنیدم که خدا دوست دارد مرا کشته ببیند، خدا می خواهد خانواده ات را در اسارت ببیند.💔
شیطان تمام تلاشش رو کرد تا بتونه یک ناله و شکوه از حضرت بگیرد اما نتونست حتی در قتلگاه.
بندگی یعنی دادن تمام سرمایه ها در راه خدا، امام حسین علیه السلام هم تمام سرمایه اش را در راه خدا داد.
امام حسین در حالت سجده شهید شدند که نشان از بندگی حضرت بود.🖤
2- روشن کردن نور هدایت؛✨🌱
دومین هدف امام حسین علیه السلام روشن کردن نور هدایت بود.
می فهمید که حسین علیه السلام دست ناموسش رو گرفت و به کربلا رفت برای اینکه ما انسان وار زندگی کنیم و در دام شیطان نیفتیم؟
هر وقت در زندگی حس کردید راه را گم کردید به در خونه ی امام حسین برید. :)
امام حسین علیه السلام انسان را در مسیری قرار میده که قلب مرده ی انسان به برکت امام زنده میشه🌱💚
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
2- روشن کردن نور هدایت؛✨🌱 دومین هدف امام حسین علیه السلام روشن کردن نور هدایت بود. می فهمید که حسی
میدونید رفقا
به نظر من
خلاصه ی مطلب اینه که
فَــرُّ الــی الحسیــــــــن :)
از هرجا بریدی...
هر وقت فکر کردی راهت رو داری گم میکنی ...
هروقت خسته شدی...
هر وقت احساس کردی داری از خدا دور میشی ...
داری غرق میشی تو گناه...
فَــرُّ الــی الحسیــــــــن🍃✨
خستتون کردیم
حلالمون کنید❤️🌹
(مطالب برگرفته از سخنرانی استاد مومنی)🌱
نظرات و انتقاداتتون رو میشنویم 🌱👇
https://harfeto.timefriend.net/229833244
گمان مکن که اگر رفته ای علی تنهاست💔
نگاهبان درِ این حرم خود زهراست :)
قسم به عشق که نامش همیشه پابرجاست
نرفته قاسم ما، او هنوز هم اینجاست🙂
#اشترثانی🖤
#حاج_قاسم🥀
#شبتون_شهدایی🌙
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا سلام روضـــهٔ #مادر شروع شد...
باران اشکهای مکــــــرر شروع شد
آقا اجازه هست بخــــــوانم برایتان
این اتفاق از دم یک دَر شروع شد💔
#مادر🥀
#فاطمیه
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
جلسه (23).mp3
8.89M
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
#آن_سوی_مرگ
#قسمت_بیستمودوم
⭕️تجربه ای از جهان پس از مرگ ⭕️
#پیشنهاد_دانلود👌
─━✿❀✿♣️✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
دوباره
روضه ی مادر
شروع شد...💔
#مهرتاجازهدادکهمادربخوانمت🥀
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#هوالعشق❤️ #قسمت_چهل_و_هفتم تا ساعت هفت شب با محمد پیاده همه خیابونای کرمان رو قدم زدیم. هر لحظه که
#هوالعشق❤️
#قسمت_چهل_و_هشتم
تمام صبح تا شب بیدار بودم و گریه کردم.
نمیدونم چرا این قدر بی تابی میکنم.
همه تعجب کردن و مدام میان باهام صحبت کنن میگن بابا یک ماه دیگه میاد مگه کجا رفته گریه مشت سر مسافر شگون نداره....
ولی یه حس بدی دارم... حسی که نمیدونم از کجا و برای چی اومد...
هفته آخر شهریورم گذشت و سال تحصیلی جدید شروع شد.
فاطمه امسال پیش دانشگاهیه و من ترم اول دانشگاه آخه اون علوم انسانی و من عکاسی...
محیط دانشگاهمون خوبه و توی کلاسم همه دختریم و این بهم آرامش میده...
نمیدونم چرا از حضور هر پسری دور و اطرافم متنفر شدم...
حالمو بد میکنن...
امروز بیست و دوم مهره و روز دوشنبه تا ساعت پنج عصر کلاس دارم.
از کلاس استاد رضایی که دو واحد برنامه نویسی باهاش داریم بیرون اومدم و به طرف انتهای سالن دانشگاه دوییدم.
برامون کلاس اختیاری مبانی خبرنویسی گذاشتن و من اولین نفر ثبت نام کرده بودم.
روی اولین نیمکت میشینم و جزوه هایی که از این کلاس یادداشت کردم رو بیرون میارم تا ادامه شونم بنویسم.
یهو نگاهم میوفته روی گوشیم.
ریحانه بهم اس داده وای چقدر دلم براش تنگ شده بود.
پیامشو باز میکنم و میخونم.
(ریحانه: سلام بی معرفت حالت چطوره😁 نامزد کردی دیگه مارو تحویل نمیگیری ها😡 ولی من مثل تو نامرد نیستم الاغ جون😂 فردا و پس فردا تعطیله پنجشنبه جمعه هم که تعطیل بود😉 میخوایم با مامان و آبجیم بریم قم گفتم بهت خبر بدم اگه میخوای به فاطمه هم بگو بیاین با ما بریم.☺️ منتظر خبرت هستم. بای💋)
خدای من... قم... محمد...😍
سریع جزوه هامو جمع کردم و چپوندم توی کیفم و از کلاس زدم بیرون در کلاس با استاد امیری سر به سر خوردیم.
_سلام استاد
امیری: سلام. خانم جاهد جایی تشریف میبرید؟
_چطور مگه استاد؟
امیری: ناسلامتی امروز شما باید کنفرانس بدید
وای خدای من اصلا یادم نبود😱چه غلطی بکنم😞
_استاد راستش من یه سفر مهم براش پیش اومده احتمالا یا امشب یا فردا صبح باید برم. باید سریع خودمو برسونم خونه...😔
امیری: خیله خب بفرمایید. ولی جلسه بعد شما کنفرانس میدید.
_چشم.ممنون استاد. یاعلی
سریع از در دانشکده اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه.
توی راه با ریحانه صحبت کردم و قرار شد اگه رفتنی شدیم تا سر شب بهش خبر بدم چون ساعت دوازده میخوان حرکت کنن⏰
به فاطمه هم زنگ زدم گفتم سریع بیاد خونه ما(عجبا یه بار خونه خودشون بود😁)
تا رسیدیم خونه ساعت تقریبا نزدیک سه ظهر بود.
منتظر شدم تا فاطمه هم بیاد بعد قضیه رو بگم.
#قسمت_چهل_و_هشتم
#نویسنده_خانم_فائزه_وحی
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
📲 @Majid_ghorbankhani_313
#هوالعشق❤️
#قسمت_چهل_و_نهم
ساعت چهار بود که فاطمه هم رسید خونه ما.
بابا سر کار بود و هشت شب میومد.
علیم که از هفته آخر شهریور برگشته تهران.
فاطمه رو صدا زدم توی اتاق و بهش گفتم ماجرا چیه.
فاطی: اوه فائزه بخدا من شنبه امتحان تاریخ دارم😔
_کتابتو بیار همونجا بخون😁
فاطی: مامانم اینا رو چیکار کنم😵
_میزنگم علی میگم بزنگه راضیشون کنه😐
فاطی: مامانت اینا رو میخوای چیکار کنی😱
_تو باید راضیشون کنی😌
فاطی: اصلا علی رو کی راضی کنه😣
_اه تو چرا این قدر آیه یاس میخونی😡 اصلا نمیخواد بیای😡
فاطی: اه بابا ببخشید😞 من میرم مامانتو راضی کنم تو بزنگ علی.
فاطمه رفت تو آشپزخونه پیش مامان باهاش حرف بزنه منم سریع زنگیدم علی.
با کلی خواهش راضیش کردم مامان بابای فاطمه رو راضی کنه😁
و کلیم سفارش کردم که محمد نفهمه میخوام برم. میخواستم غافلگیرش کنم😍
فاطمه بالاخره مامان رو راضی کرد علیم مامان اونو😊چند ساعته همه کارامونو کردیم و به ریحانه خبردادیم که ماهم همسفرشونیم.
ساعت نزدیک یازده شب بود که از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم پاساژ ستاره تا یه هدیه کوچیک برای محمد بگیرم.
واقعا وقت نداشتم بیشتر از این😔
ساعت دوازده ریحانه اینا اومدن دنبالمون.
مامان و آبجیش جلو و ما سه تاهم عقب نشستیم. تکون خوردنای ماشین مثل گهواره بود برام. نفهمیدم کی خوابم برد☺️
صبح تقریبا ساعت ۱۰ و نیم صبح بود که با تکونای دست ریحانه بلند شدم.
طبق معمول همه مسافرتا کسی منو برای نماز صبح بیدار نکرده بود😣
ورودی شهر قم بودیم.
همه خاطرات برام زنده شد...چند ماه پیش وقتی داشتم میومدم اینجا فائزه ی الان نبودم... خیلی فرق داشتم... چند روز بعدشم که رفتم قلبمو اینجا جا گذاشتم... و امروز برگشتم به شهری که میدونم محمدم داره توش نفس میکشه...
تابلوی سبزی جلوی چشمام نقش بست که بالاش نوشته بود *حرم مطهر* و پایینشم *جمکران*
داشتیم میرفتیم حرم... حرم... خدای من... پیش بی بی معصومه که محمد رو از برکتش دارم... #قسمت_چهل_و_نهم
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#نویسنده_خانم_فائزه_وحی
📲 @Majid_ghorbankhani_313
#هوالعشق❤️
#قسمت_پنجاهم
رسیدیم رو به روی حرم😍
همون لحظه داشت بارون میومد...
شیشه ماشینو کشیدم پایین و دستمو گرفتم زیر بارون... برخورد قطره های بارون با سطح دستم حس خوبی داشت...
همه از ماشین پیاده شدیم و وارد حرم شدیم😊
رو به روی ورودی حرم و رو به گنبد که قرار گرفتم اشکام ناخداگاه ریخت😭
چند ماه پیش همینجا بود که دوتا چشم عسلی منو اسیر خودش کرد... سرنوشت من از حرم شما رقم خورد بی بی...
رفتیم داخل و زیارت کردیم.
دو رکعت نماز زیارت خوندیم و اومدیم روی صحن حرم نشستیم.
گفتم که میخوام برم و در حوزه یا در خونشون محمد رو غافلگیر کنم😍
عزم رفتن که کردم مامان ریحانه سوییچ ماشین رو از آبجیش گرفت و مجبورم کرد با ماشین برم.
بقیه هم قرار شد تا شب حرم بمونن.
سوار ماشین ریحانه اینا شدم و با یه بسم الله حرکت کردم.
با جی پی اس گوشیم تونستم مسیرایی که میخوامو پیدا کنم.
دیگه الان کاملا داخل خیابون چهارمردان قم بودم.
حوزه محمد اینا اینجاست.😊
یه حس خاصی داشتم... اسلا قابل وصف نبود😍
دیدمممم اخ جوووون حوزه شونو دیدمممم😍
*مدرسه علمیه امام عصر*
ماشینو نزدیک در حوزه پارک کردم و به محمد زنگ زدم.
دومین بوق برداشت😊
محمد: سلام بر فرمانده قلب من❤️
_سلام بر سرباز وظیفه 😭
محمد: حالا ما شدیم سرباز وظیفه... باشه فائزه خانم دستت درد نکنه😁
_شما سرداری آقامحمد😍
محمد: اخ الهی من فدای این قلب مهربون فرماندم بشم.
_محمد الان کجایی؟
محمد: اووووووم یعنی چی کجام؟
_وااای خنگ خدا😁یعنی الان حوزه ای خونه ای کلا کجایی؟
محمد: اوووم من الان از سر کلاس فقه اومدم بیرون و دارم میرم از در حوزه بیرون
تا این حرفو زد از ورودی حوزه اومد بیرون سرمو خم کردم تا نشناستم😱
_عه اهان. محمد شرمنده من دوباره بهت میزنگم الان نمیتونم صحبت کنم. یاعلی
محمد: عه😳 خب باشه. پس خدانگهدارت گلم
گوشو قطع کردم و آروم پشت سر محمد راه افتادم. برخلاف تصورم ماشین نیاورده بود و داشت پیاده میرفت😊
اخ الهی من قربون آقام بشم که این قدر سربزیر و متینه😍
میخواستم برم بوق بزنم پشت سرش و اذیتش کنم که یهو یه ماشین آخرین مدل سبقت گرفت و دقیقا پشت سر محمد ایستاد😳
شروع کرد به بوق زدن🚨 محمد بی اعتنا رد شد... دوباره پشت سر محمد حرکت کرد و دوباره بوق زد... منم پشت ماشین میرفتم...
یهو یه دختره چادری از ماشین اومد بیرون و صدا زد : جوااااد
اسمشو که صدا زد محمد برگشت و وقتی دختره رو دید رفت و روی صندلی جلوی ماشین نشست و رفت....
احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد... دست و پاهام حرکت نداشت...
صدای بوق ماشینای پشت سرم منو وادار کرد حرکت کنم...
#نویسنده_خانم_فائزه_وحی
📲 @Majid_ghorbankhani_313
#هوالعشق❤️
#قسمت_پنجاه_و_یکم
ناخداگاه پشت سر ماشین حرک کردم و شروع کردم به تعقیبشون...
من محمدو خوب میشناسم... اون اصلا این جور آدمی نیست... محمد با همه فرق داره... من بهش شک ندارم بخدا... فقط نمیدونم چرا حالم اینجوری خراب شده... خدایا کمکم کن... کنار یه پارک ماشینو پارک کرد.
اول محمد پیاده شد و بعدم اون دختره... بارون شدتش بیشتر شده بود... دختره از من قدس بلندتر بود... نههههههه😭لعنتی نرو😭 باهاش زیر بارون قدم نزن😭من حسرت اینو دارم کنار شوهرم زیر بارون قدم بزنم اون وقت الان اون دختره کنارشه😭
سرمو گذاشتم روی فرمون ماشین و زار زدم... گریه کردم تا میتونستم....😭
خسته شده بودم از کل دنیا....
من اسلا به محمد شک ندارم... بهش اعتماد کامل دارم... ولی نسبت به این دختره حس بدی دارم... ذهنم برگشت به چند وقت پیش...
به روز تولدش...
سیزدهم مهر بود...
خیلی دوس داشتم کنارش باشم ولی خب نمیشد... براش یه انگشتر عقیق گرفتم و پست کردم...
اون شب تا صبح تلفنی حرف زدیم... اون شب بهم قول داد هیچ وقت تو زندگی بهم دروغ نگه... قول داد....حالا وقتشه که امتحان بشه...
گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم... داشتم نگاهش میکردم.... از دختره فاصله گرفت و جواب داد... محمد: سلام خانمم😍
_سلام. کجایی؟
محمد: بازم خوبه جواب سلاممو دادی ها😁 پارکم عزیزدلم
_با کی رفتی پارک؟
محمد مکث کرد و بعد گفت: با حمزه اومدم.
اون لحظه بود که کل دنیا رو سرم آوار شد... دروغ گفت... محمد به من دروغ گفت... خدایا باورم نمیشه... اشکام بی اختیار دوباره جاری شد...
محمد: الووو فائزه کوشی😁
_هیچی همینجام. کاردارم. یاعلی
و دیگه منتظر نموندم اون خدافظی کنه و گوشی رو قطع کرد... چهار بار زنگ زد ولی جواب ندادم... یه پیام بهم داد *فائزه صدات از همون اول بغض داشت آخرشم که گریه شدی... سردم حرف میزدی باهام... تورو خدا با دل من اینجوری نکن... حالت خوب شد بزار زنگ بزنم صحبت کنیم خانومم. دوست دارم.یاعلی*
پیام و خوندم و شدت اشکام بیشتر شد...😭
محمد یه چیزی به دختره گفت و داشت میرفت که دختره دویید دنبالش... یه چیزی رو از رو گوشیش نشون محمد داد... یهو گوشیم زنگ خورد... چقدر شماره آشنا بود...
با صدای مر از بغض گفتم : الوووو
یهو صدای خورد شدن توی گوشم پیچید.
محمد گوشی دختره رو پرت کرد رو زمین.... نکنه زنگ زده بود من... چرا... این دختره کیه... محمد چرا اینجوری کرد...
محمد و دختره سوار ماشین شدن و دوباره حرکت کردن.... با پشت دست اشکامو پاک کردم و راه افتادم دنبالشون.... حالم بد بود...
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#دوستانتون_رو_تگ_کن
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#نویسنده_خانم_فائزه_وحی
📲 @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادرت را بتکان روزی ما را بفرست...💔
#مادرِشاهِکربلا :)
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313