eitaa logo
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
362 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰ 😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @F_Mokhtari_1382 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم. متکارو محکم تو بغلم گرفتم و با لگد سعی کردم فاطمه از خودم دور کنم😁 _اه فاطی برو گمشو میخوام بخوابم😫 فاطی: بابا ظهر شد پاشو دیگه انتربانو پاشووووو😡 _برو ولم کن میخوام بخوابمممم😖 فاطی: بدرک من و بگو بیدارت میخواستم بکنم بریم بلیط بگیریم😁 اسم بلیط رو که آورد یهو بلند شدم و نشستم سرجام😐 _باشه عزیزم من الان میرم دست و رومو بشورم بریم بلیط بگیریم توهم آماده شو☺️ فاطی: عجب آدمی هستی تو که تاحالا خوابت میومد. یه چشمک به فاطمه زدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون... دست و رومو شستم و دو سه تا بیسکوییت چپوندم تو دهنم و با فاطمه از همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. فاطی: کاشکی اول همه رو راضی میکردی بعد بریم دنبال بلیط... حداقل یه خبری بهشون میدادی...😁 _بابا به من اعتماد کن مطمئن باش راضیشون میکنم😊 فاطی: مگه غیر اعتماد کردن راه دیگه ای هم دارم...😁 ماشین رو پارک کردم. _پیاده شو دیگه😑 فاطی: وا😳 چرا اومدی فرودگاه😳 _آخه تو خود فرودگاه یه آژانس هواپیمایی هست😊 فاطی: مگه میخوایم با هواپیما بریم😳 _بعله پس چی فکردی😊 فاطی: هزینه اش چی آخه؟ _نترس اون قدر پسنداز دارم. با فاطمه رفتیم توی آژانس هواپیمایی و دو تا بلیط برای صبح یک شنبه اول فروردین ساعت پنج صبح گرفتیم😊 ساعت هشت و خورده ای سال تحویل بود. دلم میخواست کنار شهدا باشم تا ازشون کمک بگیرم. با فاطمه بلیط هارو گرفتیم و از آژانس بیرون اومدیم. از پنجره هواپیما هارو نشون فاطمه دادم ✈️ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📲 @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ چو شب گیرم خیالت را در آغوش سحر از بسترم بوی گل آید... :) 💚 🌙 ─━✿❀✿♠✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
○••[بسم رب النور✨🍀]••○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ دل که تنگ است برو خانه دوست... شانه اش جایِگه گریه توست :) ... ─━✿❀✿♠✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#آسمان‌_نشینِ_مهربان :) #شهیدمجیدقربانخانی🌹 #چالش 🍃ــــــــــــــــــــــــــــ🕊ـــــــــــــــــــ
:) 🌹 ۵ 🍃ــــــــــــــــــــــــــــ🕊ـــــــــــــــــــــــــــــ🍃 سلام جواب سوال 1⃣ خب من خداراشکر از همون اول راهمو پیدا کردم و مسیر شهدا رو در پیش گرفتم ولی کلمه رفیق شهید و شنیده بودم من چون مرداد به دنیا اومدم دنبال یه شهید بودم که مردادی باشه خلاصه تا اینکه روز تولدم داشتم دنبال یه عکس مناسب میگشتم که یه لحظه عکس داداش مجید و دیدم تقریبا سال ۹۷ وقتی متن پایینشو خوندم فهمیدم داداش مجید هم مثل من روز ۳۰ مرداد دنیا اومده 😍 خیلی خوش حال شدم ولی خب کامل نمی شناختمش تا اینکه رفتم درموردش تحقیق کردم و از اون موقع داداش شد رفیق شهیدم ☺️ جواب سوال2⃣ خب تو سوال قبلی یه دلیل هم گفتم چون روز تولدم به دنیا اومده دلیل دوم اینکه با وجود داداش و اخر و عاقبت زندگیش که شهادت بود به این نتیجه رسیدم که ادم میتونه تو هر شرایطی توبه کرد و برگشت فقط باید بخوای جواب سوال 3⃣ اره 😍داداش خیلی با معرفته اگر باهاش رفاقت کنی سنگ تموم میزاره واست جواب سوال 4⃣ اینکه خیلی با معرفته جواب سوال 5⃣ با افتخار بله🤩 کانال شهید مجید قربانخانی خیلی خوبه واقعا دوسش دارم مخصوصا محفل هایی که میگیرید🙃 🍃ــــــــــــــــــــــــــــ🕊ـــــــــــــــــــــــــــــ🍃 🌹 ❤️ ─━✿❀✿♣✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#داداش_مجید❤️ #شهیدمجیدقربانخانی🌹 #قسمت_چهارم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق
❤️ 🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او🍃 مجیدسلام کردوگفت: - حاجی بیا کارت دارم. حاج مسعود از اتاق بیرون اومدوبا حوله ی کوچک دستاش رو خشک میکرد.💦 +جونم مجید،کاری داری.☺️ - بیا داداش،بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده،من سواد آنچنانی ندارم،میخوام وصیتم بنویسم.😌 +مجید ،این دیگه ازاون حرفاست.خودت باید بنویسی،من آخه چی بهت بگم.😕 روی لبه ی یکی از تخت ها نشست.شروع به نوشتن کرد.📝 (وصیت نامه ی شهید《مجیدقربانخانی》) {بسم رب الشهداو الصدیقین سلام عرض میکنم خدمت تمام مردم ایران،سلام میکنم به کبیر انقلاب وسلام عرض میکنم به خانواده عزیزم،امیدوارم بعداز شهادتم ناراحتی نداشته باشیدواز شما خواهش می کنم بعداز مرگم خوشحال باشید که در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم. صحبتم با حضرت امام خامنه ای، مسلمین‌جان‌می‌دهم. واز رهبر انقلاب وبنیادشهید وسپاه پاسداران وهمینطور بسیج خواهشمند هستم که بعداز به شهادت رسیدن من،هوای خانواده ام را داشته باشید. والسلام وعلیکم والرحمه الله و برکاته🖤🌹} مجیدومسعودباهم زیاد خاطره داشتن.سال های زیادی بود که با هم بودن. اول هم صنف،بعدهم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کردو یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبردار شده بودن مجیدقراراست به سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود.🗣 خیلی ها تعجب کرده بودن و میگفتن: - نه بابا ،این سوریه برو نیست.حالاهم میخواد یه اعتباری جمع کنه.😏😒 - آخه اصلا مجید سوریه نمیبرن،مگه میشه،مگه داریم!😳🤦‍♂ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ ... ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
°•°•{🍃✨}•°•° راضی‌شوی‌،معامله‌ی‌منصفانه‌ای‌ست ما‌کفش‌میشـویم‌،تو‌تحــویل‌مان‌بگیر 💛 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه (26).mp3
7.38M
🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 ⭕️تجربه ای از جهان پس از مرگ ⭕️ 👌 ─━✿❀✿♣️✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
امام علی (علیه السلام):🌱✨ بدترین مردم کسی است که از او عذرخواهی شود ، ولی نپذیرد... (غررالحکم،حدیث5735) ─━✿❀✿♠✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
•[•{👑✨}•]• هر کسـی‌در ایــن‌جهــان‌ازعفـتش‌دم‌میـزند یابہ زهرا اقتـدا کرده‌ست‌یـابردختـــرش😇 🌱 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
سلام شب تون بخیر اعضای گرامی ایتا امروز مشکل پیدا کرده بود نشد که رمان بزارم به بزرگی خودتون ببخشید 🙏 انشا الله فردا با پارت های بیشتر جبران میکنم 🙏🌸
💛 دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت جایی ننوشته است گنهکار نیاید :) 🌙 ─━✿❀✿♠✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
بھ ݩام حضرٺ دوسـٺ ڪھ هرچھ داریم از اوسٺ🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#هوالعشق❤️ #قسمت_نود_و_دوم ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم. متکا
❤️ امروز بیست و دوم اسفنده و دقیقا یک هفته مونده تا نزول بلای آسمونی به سرم😭 امروز با مامان اینا رفته بودیم خرید وسایل سفره عقد و این چیزا😔 هر لحظه که توی بازار قدم بر میداشتیم فکر و ذهنم پیش محمد بود... چی میشد الان اون کنارم راه میرفت... اگه اون بود دوتایی مغازه هارو میگشتیم... اون برام لباس انتخاب میکرد... من برای اون... دست تو دست هم راه میرفتیم... هی... ولی الان چی... من و فاطمه عقب... مهدی و علی پشت سرمون... من توی فکر محمدم... مهدی تو فکر چزوندن من... از مهدی متنفرم... آرزوی مرگشک دارم... ولی من که به لطف این سرنوشت لعنتی قراره زنش شم... نامردیه فکرم پیش محمد باشه... ولی چیکار کنم که این قلب و این فکر پیشش مونده و دیگه نمیشه پسش گرفت😭 ساعت هشت و نیم بود و از بس طول و عرض بازار رو رفته بودیم و اومده بودیم پاهام از درد آتیش گرفته بود😖 فقط خرید آینه و شمعدونی مونده بود😁 عین بقیه خریدا بدون هیچ دخالتی انتخاب رو به بقیه سپردم. هیچ شور و اشتیاقی نداشتم...😔 فاطمه جلوی یه آینکه بزرگ قدی ایستاد و گفت: فائزه عکس بگیر از این زاویه ازم😊 با دوربین عکسشو توی آینه انداختم و بهش لبخند زدم🙂 گوشیم توی جیب شلوارم شروع به لرزیدن کرد...📱 به بدبختی آوردمش بیرون و نگاهم مات شماره ای شد که پیام داده بود... 😢 دستام میلرزید و به نفس نفس افتاده بودم چشمام پر از اشک شده بود و دهنم خشک...😢 صفحه پیام رو باز کردم و سریع چشمامو بستم... رد اشک گونه هامو گرم کرد... احساس مختلف توی قلبم سرازیر شد... ترس... عشق... هیجان... دیگه نمیتونستم تحمل کنم و چشمامو باز کردم و پیام رو خوندم😢 *سلام علیکم خانم جاهد میخواستم تماس بگیرم ولی گفتم شاید... به هرحال اینجوری بهتره... خواستم هم بهتون تبریک بگم بابت ازدواجتون هرچند تاریخ دقیق رو نمیدونم و دعوتتون کنم برای شب بیست و نهم اسفند جشن عقدم... خوشحال میشم با خانواده و همسرگرامی تشریف بیارید... فاطمه جانم سلام میرسونه... خدانگهدار* جریان خون توی رگام یخ بست... احساس سرمای شدیدی بهم دست داد... دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم... بالاخره تموم شد... سرنوشت تلخ من سلام... عشق اول و آخر من خداحافظ...😭 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📲 @Majid_ghorbankhani_313
❤️ فاطمه به سمت من دویید و بغلم کرد که نیوفتم. فاطی: وای خدا فائزه چیشدی😱 علیم دویید طرفم و با نگرانی گفت: چیشده آبجی عزیزم؟ مهدی داشت با تلفن حرف میزد که منو دید و قطع کرد و اونم اومد طرفم. مهدی: چیشد؟؟؟😳 توان جواب دادن به هیچ کسو نداشتم... رمق بدنم رفته بود...😭 با کمک علی و فاطمه روی یه صندلی توی مغازه نشستم. فروشنده یه لیوان آب داد بهم. آب رو خوردم و خیره شدم به عکس خودم توی آینه... 😢 علی و مهدی رفتن ماشین رو بیارین نزدیک تر و بعد ما بریم سوار شیم چون راه رفتن برام سخت بود😔 فاطمه دستمو توی دستش گرفت و با بغض گفت: چیشدی عزیزدل خواهر؟😢 به چشماش خیره شدم و گوشیمو توی دستش گذاشتم و آروم گفتم: بخون پیامو... کامل..😢 فاطمه پیامو خوند و با بهت نگاهم کرد و گفت: باورم نمیشه فائزه...😳 _باورت بشه خواهری... حتی جمله بندی و مدل پیام نوشتن خود محمده... به چی شک داری...😢 فاطی: آخه چرا این قدر تشابه... حتی تاریخ عقد...😭 _این از قسمت منه... از بخت سیاه منه... آخه خدایا به کدوم گناه داری مجازاتم میکنی...😭 فاطمه سرمو توی بغلش گرفت و گفت: فعلا به هیچی فکر نکن فائزه... خواهش میکنم... همه فکرارو بزار برای بعد... فعلا فقط آروم باش... برای اشک و اه فرصت زیاده... ولی الان خریده عقدته... نزار با خاطره بد تموم شه...باشه آباجی؟؟؟ _باشه😔 علی زنگ زد و گفت سریع بیاید بیرون ماشینو بدجا پارک کردم. رفتیم و سوار ماشین شدیم. علی و مهدی جلو و من و فاطمه عقب نشستیم. در جواب پرسشای اون دوتا بخاطر حال بدم فاطمه فقط گفت فشارم افتاده و خسته ام😢 سرمو روی شونه فاطمه گذاشتم و هنذفری رو به گوشی وصل کردم و گذاشتم توی گوشم...😭 اولین آهنگی که پلی شد آهنگ شبیه تو حامد بود... همراه آهنگ شروع کردم به زمزمه و اشک ریختن...😭 طلبکار چی بودم... نمیدونم... عشقو نمیشد به زور قالب کسی کرد... این خبرم دیر یا زود باید از این و اون به گوشم میرسید... چه بهتر که از زبون خودش و با این بی رحمی شنیدم... شاید اینجوری واقعا بتونم فراموشش کنم... 😭 محمدم...چه تفاهم تلخی... بیست و نه اسفند... من و تو هر دو عقد میکنیم... ولی من با پای سفره عقد کس دیگه ایم و تو هم کس دیگه ای...😢 چقدر تلخه سرنوشتم... چقدر تنهام... چقدر احتیاج به یه آغوش امن دارم... آغوشی از جنس خدا... پاک و معصوم... مثل آغوش محمد...😢 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📲 @Majid_ghorbankhani_313