سلام رفقا✋✋
حالتون چطوره⁉️
دوستان می خوام امروز یه کانال 😜😜
ععاالللییی بهتون معرفی کنم🤩🤩
اسمش هست{تم سرا}😇😇
یه کانالی که کلی تم و استیکر های خوشگل و قشنگی داره😍😍
تازگی ها هم یه مسابقه گزاشته😉😉
👈زود تر بیا تا مسابقه تموم نشده👉
تازه تم و استیکر درخواستی هم داره😀😀
فقط و فقط و فقط[یه صلوات]😲😲😃😃
راستی یادم رفت بهت بگم📣📣
ایتام رو کردم سروش و واتساپ😱😱
می خوای بدونی چجوری⁉️
فقط بیا تو این کانال
https://eitaa.com/joinchat/2030895169C8be1a6093b
من خیلی دوست ندارم اصرار کنم😔😔
ولی اگه نیای داخل کانال ضرر کردی😊😊
#پیشنهاد_ادمین_کانالتون
🌹لطفا از ما حمایت کنید🌹
#جووین_زوری
عضو شدی؟
بله
خیر
بزن رو گزینه ای که انتخاب کردی
بسم رب مهدی...
کانال تم سرا تقدیم می کند
[تــــــــــــــــم ســـــــــــــــرا]
آموزش درست کردن تم برای اندروید👇
https://eitaa.com/joinchat/2030895169C8be1a6093b
آموز ساخت استیکر {روش دوم}👇
https://eitaa.com/joinchat/2030895169C8be1a60
93b
آموزش ساخت استیکر{روش اول}👇
https://eitaa.com/joinchat/2030895169C8be1a6093b
تم واتساپ برای ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2030895169C8be1a6093b
تم سروش برای ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2030895169C8be1a6093b
تم درخواستی رایگان👇
https://eitaa.com/joinchat/2030895169C8be1a6093b
آموزش تم دستکتاپ👇
https://eitaa.com/joinchat/2030895169C8be1a6093b
درست کردن بنر👇
https://eitaa.com/joinchat/2030895169C8be1a6093b
استیکر ایموجی👇
https://eitaa.com/joinchat/2030895169C8be1a6093b
تم دسکتاپ👇
https://eitaa.com/joinchat/2030895169C8be1a6093b
پروفایل👇
https://eitaa.com/joinchat/2030895169C8be1a6093b
و گیف👇
https://eitaa.com/joinchat/2030895169C8be1a6093b
وپروفایل کانال👇
https://eitaa.com/joinchat/2030895169C8be1a6093b
و ریپ👇
https://eitaa.com/joinchat/2030895169C8be1a6093b
همه و همه در کانال زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/2030895169C8be1a6093b
استفاده کردن و لف دادن ممنوع❌
سلام به همگی دوست داران حاج قاسم😊
اومدم خدمت شما یک کانال معرفی کنم که پاتوق دوست داران حاج قاسمـه
کلی شگفتانه از حاج قاسمـ میذاریم
ویدیو🎬 ؛ داستان🎧 ؛ عکس پروفایل🎨 و...
پیشنهاد عضویت داریم
بزن رو قاسم
▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒|
▒▒██▒▒█▒▒██▒▒▒▒▒▒|
▒▒██▒▒█████▒▒▒▒▒▒|
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒|
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒|
▒██████████▒▒▒▒▒▒|
▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒|
▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒|
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒|
▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒|
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒|
▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒|
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒|
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒|
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒|
▒▒▒▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒|
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒█▒▒▒|
▒▒▒▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒|
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒|
▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒|
ـ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒|
بزن رو پیوستن😄😀
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
سلام به همگی دوست داران حاج قاسم😊 اومدم خدمت شما یک کانال معرفی کنم که پاتوق دوست داران حاج قاسمـه
😍بدو سریع عضو کانال شو😍
#پیشنهاد_مدیر
😍😍😊پروفایل حاج قاسمـ ؛ حضرت آقا و... گذاشته☺️😍😍
🎁🔴♨️استوری مذهبی برای گوشیت گذاشته شده⇟⇞⇊⇊♨️🔴🎁
https://eitaa.com/joinchat/1561657392C35ee05d263
👆⇈⇈⇈⇈⇈⇈⇈⇈⇈⇈⇈⇈⇈⇈⇈❣️
🎲🔶بکوب رو پیوستن🔶🎲
🎁از پروفایلاش استفاده کن🎁
✨﷽✨
یککانال پر از دخترونههایمذهبی😌♥️
با استوری های ناب ...💥
اگه دنبال ی کانال خاص میگردی پیشنهادمون این کاناله⇦
🔮https://eitaa.com/ta_hedayat
🌸سخنرانی های مذهبے
✨تلنگرانه
🌹احکام روزانه
🌼توصیه های معنوی
و....
☘️عاشقانه های مذهبے...
مطالبے مختصر و اما کاربردے🌟
|💜|•••→ @ta_hedayat
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
✨﷽✨ یککانال پر از دخترونههایمذهبی😌♥️ با استوری های ناب ...
هنوز ک عضوش نشد....!
امتحانش رایگانه...😇
برو ندیده عاشق مطالبش میشی...
https://eitaa.com/ta_hedayat
عضو شو از دستش نده💥
مخصوص نوجوونای کانال":))
|💛|•••→ @ta_hedayat
نفس عمیقی کشیدم ... و تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم ... داشتم به آدمی اعتماد می کردم که کمتر از 24 ساعت بود که اون رو می شناختم ...🙂
- من اونقدر پولدار نیستم که برای تفریح، سفر خارجی برم ... این سفر برای من تفریحی و توریستی نیست ... اومدم ایران که شانسم رو برای پیدا کردن یه نفر امتحان کنم ...😇
- برای پیدا کردی کی اومدی؟ ...
- مهدی ... آخرین امام شما ... پسر فاطمه زهرا ...💔
جا خورد ... می شد سنگینی بغض رو توی گلوش حس کرد ... و برای لحظاتی چشم هاش به لرزه در اومد ...😥
- تو گفتی اصلا باور نداری خدایی وجود داره ... پس چطور دنبال پیدا کردن کسی اومدی که برای باور وجودش، اول باید به وجود خدا باور داشته باشی؟ ...🤨
📢📢📢انتشار رمان واقعی به قلم شهید مدافع حرم😱😱😱
رمانی که شهید در اواسط نوشتنش شهید میشن💔بدو بیا تو کانالمون و رمان مردی در آیینه رو بخون
@sayedebrahim
نمیخواهم در رختخواب بمیرم...
بعد ازشهادت دوستانش گفت نمیخواهم دررختخواب بمیرم میخواهم راهشان راادامه دهم.
مهدی تا آخرین نفس جنگید وتلفات زیادی از دشمن گرفت ولی...
پیکرش برنگشت😭 وجاویدلاثر شد💔
🕊حضور شهدا اتفاقی نیست🕊
قطعا دعوت شده ی خود شهید عزیز هستید🌹
@shahidmehdizakerhoseini🥀
✨مادر شهید محمدخانی در محضر رهبری این شعر را خواندند که💫
سـر کہ زد چـوبہ ی محـمل ، دل ما خـورد تـرک🌾✨
غربتـش ریـخت بہ زخم دل عشاق نـمک🥀✨
وچنان سوخت کـه بـر سر در آن ، این شده حک🌺✨
سـر زینـب بہ سلامت ، سـر نوکر بہ درک🍂✨
✨و حضرت آقادر جواب این مادر شهید شعر را تصحیح کرده و فرمودند: «چرا به درک؟ بہ فلک!»✨
s://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
#حجتبنالحسن💚
عادت کرده ایم
به پایانِ جمعه های
بدونِ تو...🍂
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌱
#شبتون_مهدوی🌙
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
سلامی گرم محضر شما عزیزان
اعضای محترم آیا کانال شهید مجید قربانخانی کم و کاستی داره؟🤔🙁
اگر داره بگید تا ما اون مشکل و رفع کنیم و به بزرگی خود لف ندید🌷
@F_mokhtari_1382
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفدهم با تعجب پرسیدم: «یعنی براش مهم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت هجدهم
در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله متأثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان میگفت. سرِ کوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید: «اون مجید نیس؟» که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغها، آقای عادلی را مقابل در خانهمان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، عبدالله پاسخ خودش را داد: «آره، مجیده.»
بیآنکه بخواهم قدمهایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما، وارد خانه شده و با هم برخوردی نداشته باشیم، ولی عبدالله گامهایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه، حسابی با هم رفیق شده بودند. آقای عادلی همچنانکه کلید را در قفلِ در حرکت میداد، به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و منتظر رسیدن ما ایستاد. ای کاش میشد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچهای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس قلبیام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت. عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند.
نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به کناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم، پیراهن سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است. با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمیآوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا میلرزید. او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود، ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود.
نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها بازی میکرد، خیره مانده و آرزو میکردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد خانه شده و از این معرکه پُر شور و احساس بگریزم که بلاخره انتظارم به سر آمد. قدری با هم گَپ زدند و اینبار به جای او، عبدالله کلید در قفلِ در انداخت و در را گشود. در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز با هم صحبت میکردند، داخل ساختمان شدم.
چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری میشد تا هنگام خواب که بلاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس گناه بزرگ! خوب میفهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بیخبر نبودم. خیال او بیبهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای احدی گشوده نشده بود، سرک میکشید و در میدان فراخ احساسم چرخی میزد و بیاجازه ناپدید میشد، چنان که بیاجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرناکی بود که مرا میترساند.
میدانستم باید مانع این جولان جسورانه شوم، هر چند بهانهاش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلالِ الهی به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناهِ خیال نامحرم به خواب رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک برخاستنِ هنگامه نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا میتوانستم خدا را میخواندم تا به قدرتِ شکست ناپذیرش، حامی قلب بیپناهم در برابر وسوسههای شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بیریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#جان_شیعه_اهل_سنت
#نویسنده_خانم_فاطمه_ولی_نژاد
@Majid_ghorbankhani_313
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت نوزدهم
سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: «قربون دستت الهه جان! زحمت نکش!» و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم: «این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟» که مادر پرسید: «لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟» دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: «امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.» سپس خندید و با شیطنت ادامه داد: «منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم.» مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: «خیر باشه مادر!» که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: «راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.»
پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خندهای شیرین بر صورت مادر نشاند: «کدوم همسایهتون؟» و لعیا پاسخ داد: «نعیمه خانم، همسایه طبقه بالاییمون.» به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی جوانه هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانهای نه چندان جدی، همه چیز به هم میخورد.
هر کسی برای این گره ناگشودنی نظریهای داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضبهایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد. مدتها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پُر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد: «عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود.» پدر همچنانکه دستانش را میشست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: «چه خبر بود؟» و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانیاش را هم داد: «اومده بود برای همسایهشون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن.» پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک میکرد، سؤال بعدیاش را پرسید: «چی کارهاس؟» که مادر پاسخ داد: «پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو شیلات کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد، میگفت خانواده خیلی خوبی هستن.»
باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمیشد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان مییافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای درِ حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن «عبدالله اومد!» پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت: «نه، عبدالله نیس. آقا مجیده.»
از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنهای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهرهای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: «از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده.» و مادر همانطور که سبزی پلو را دم میکرد، پاسخ داد :«خدا خیرش بده. جوون با خداییه!» و باز به سراغ بحث خودش رفت: «عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره.» و پدر با جنباندن سر، رضایت داد.
بامــــاهمـــراه باشــید🌸
#جان_شیعه_اهل_سنت
#نویسنده_خانم_فاطمه_ولی_نژاد
@Majid_ghorbankhani_313
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیستم
ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی میکرد. از خطوطِ در هم رفته چهرهام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیدهام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: «چی شد؟ پسندیدی؟» از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم: «نه!»
از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: «مگه چِش بود؟» چادرم را بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: «چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!» به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: «یعنی اینم مثل بقیه؟» ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذهام میکرد: «خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟»
من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: «عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه...» که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد: «تا کِی میخواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!» حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشهای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند: «یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!» حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید: «چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!»
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سُستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، به مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: «عبدالرحمن! شما آقای این خونهاید! حرف، حرفِ شماس! اختیار من و این بچههام دستِ شماس.» سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: «خُب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!» و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانهاش مانع شد: «شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟» و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید: «مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟» و لعیا دنبالش را گرفت: «مامان! دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم، میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام.»
مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت: «قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!» سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد: «عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!» از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم.
/ بامــــاهمـــراه باشــید🌷
#جان_شیعه_اهل_سنت
#نویسنده_خانم_فاطمه_ولی_نژاد
@Majid_ghorbankhani_313
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیست و یکم
کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم و میان گریههای تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای بانکیاش میگوید، علاقهای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریهام را در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوبِ در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد.
صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بُریده بالا میآمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به شِکوه نهادم: «من نمیخوام! من این آدم رو نمیخوام! اصلاً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلاً من نمیخوام ازدواج کنم!» عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن «یواشتر الهه جان!» کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: «عبدالله! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!» و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: «گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!»
با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: «عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلیام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای بانکیش حرف میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!» نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت: «الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!» سپس لبخندی زد و ادامه داد: «خُب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن...» که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: «تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن...» و این بار او حرفم را قطع کرد: «بقیه رو هم تو نمیپسندی!»
سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: «الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!» و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: «من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه.» و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: «الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلاً برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد.» دلم برای این همه مهربانیاش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «تو برو، منم میام.»
از جا بلند شد و دوباره تأکید کرد: «پس من برم، خیالم راحت باشه؟» و من با گفتن «خیالت راحت باشه!» خاطرش را جمع کردم. او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#جان_شیعه_اهل_سنت
#نویسنده_خانم_فاطمه_ولی_نژاد
@Majid_ghorbankhani_313
وقتی ناراحتی،
ميگن خدا اون بالا هست
وقتی نا اميدی،
ميگن اميدت به خدا باشه
وقتی مسافری،
ميگن خدا پشت و پناهت
وقتی مظلوم واقع بشی،
ميگن خدا جای حق نشسته
وقتی گرفتاری،ميگن
خدا همه چيو درست ميکنه
وقتی هدفی تو دلت داری
ميگن از تو حرکت از خدا برکت
پس وقتی خدا حواسش به همه
و همه چی هست ديگه غصه چرا؟؟
الهی کبوتر زندگیتون خوش خبر باشه
#صبح
@Majid_ghorbankhani_313
#داداش_مجید♥️
و سلاماً علی من راق له الرحیل...
و سلام بر آنکهـ رفتن را خوش مۍداشت...🕊 :)
#شهید_مجید_قربانخانی🌹
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
0558971349623.mp3
8.62M
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
#آن_سوی_مرگ
#قسمت_سیویکم
⭕️تجربه ای از جهان پس از مرگ ⭕️
#پیشنهاد_دانلود👌
─━✿❀✿♣️✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
○🌿●•••♡•••●🌿○
مادر ڪه میشوۍ🌱
میوه دلتـ که در برابر چشمانت
قد میکشد ، قد رشیدش را که میبینی
و در دلت برایش «لاحول ولاقوة الابالله» میخوانۍ💞
بایدبراۍعاقبت بخیریش هم دعا کنۍ🤲
و عاقبت بخیرۍیعنۍ↓
#شہادت…🕊
#شهیدمجیدقربانخانی🌹
"~○🌱{♡}🌱○~"
@Majid_ghorbankhani_313
#خدایجان🌱
خلبانها یه کدی دارن به نام ۷۶۰۰
مال وقتیه که دیگه نمیشه چیزی گفت...
معنیش اینه که:
برج مراقبت من نمیتونم حرف بزنم،
ولی تو حواست بهم باشه،
راهنماییم کن.
وقتی بغض داری و نمیتونی حرف بزنی،
به خدا بگو:
خدایا، کد ۷۶۰۰
بگو خدا بغض نمیذاره حرف بزنم
تو حواست باشه...🖤
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313