مَڪـرُوبْ
_
تیغ بشکافته است دست و بازوی عمو
نیزهای رفته فرو تا به پهلوی عمو
_محمدعلی نادری
میگفت: از هیئت اومدی بیرون
چشمت بھ نامحرم خورد
سرت رو ننداختی پایین
باختی!
+راست میگفت :)
نالهای بین گلو بود
که زهرا افتاد
او در آغوش عمو بود
که زهرا افتاد
کاش جبرئيل
جراحات دو تَن را میبست
کاش میشد که علی
چشم حسن را میبست
باز از خاک حسن
مادر خود را برداشت
شمر تا کُندترین
خنجر خود را برداشت…
اما نشد
تو کوچه هم نشد
هر چی مادر چادرش رو میکشید جلوی چشمای حسنش...
باز از خاک، حسن مادر خود را برداشت...💔
میگه همچنین که شمشیر به دستش خورد
یهو صداش بلند شد: «وای مادر...»
یاد مادرش فاطمه افتاده:))
اینجا با شمشیر به بازویم زدند
تو کوچه هم با غلاف شمشیر مادر را زدند...💔