#آیه_نگار
وَلَا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحًا ۖ
و در زمین با ناز و غرور راه مرو
📚بخشی از سوره لقمان آیه۱۸
•●🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 ●•
☆➣سالهاستڪہ
تمامنقشہهارا
زیرورومےڪنم
بہامیدنشانہاے...
اقلیمهاپراستازنبودنت
بیاڪہجهاندرانتظارتوست
#اللهمعجللوليڪالفرج🌱
#محرم
#اربعین
#امام_حسین
❤️ امام صادق علیه السلام فرمود :
♦️هر کس در هر روز سی (۳۰) مرتبه بگوید:
❤️ لا إِلَهَ إِلَّا الَّلهُ الْمَلِكُ الْحَقُ الْمُبِينُ ❤️
♦️رو به غنا و ثروت خواهد آورد و فقر و فاقه را پشت سر خواهد گذاشت و درب بهشت را می کوبد.
📘 وسائل الشیعه ج ۷ ص ۲۲۲
از امام صادق علیه السلام نیز نقل شده است:
♥️🍃
هر کس سوره صاد را در شب جمعه قرائت کند خیر دنیا و آخرت به او داده می شود آنگونه که به احدی از مردم داده نشده است مگر به پیامبران یا فرشتگان مقرب خدا. هم چنین خداوند او و همه کسانی از خانواده اش که محبوب اویند و حتی خادمش که به او خدمت کرده است را با شفاعت او وارد بهشت می کند.
♥️🍃
ثواب الاعمال، ص112
#محرم
#امام_حسین
#شب_جمعه
#اِلْتِمآسِدُعآ
🔶 بعد از نماز مغرب دست ها را بلند کن و هفت بار « یا قاضی الحاجات » بگو ...
#حاج_آقا_دولابی
🦋💫🌷🌿
داستان واقعی ،بسیار زیبا و منقلب کننده از عنایت سیدالشهدا(ع)
قسمت پایانی³
💯💯حتماً بخوانید.....
خانم دکتر در حالیکه بشدت گریه میکرد، سؤال کرد:
حاج آقا مگر امام حسین علیه السلام فرزند ۶ماهه داشتند؟ چرا تیر ۳شعبه به گلویش زده بودند؟)
من که بغض گلویم را گرفته بود گفتم:
بله، ولی این سؤالها را نپرس...
ایـنها روضههای سوزناکی است
که جگر انسان را کباب میکند.
اما او که تازه وقایع کربلا را شنیده بود دوباره
پرسید: چرا تیر 3شعبه به گلوی این طفل زدند؟😭
گفتم:چون امام حسین علیه السلام طفل شیرخواره اش را بر روی دست گرفته بودند و به دشمنان منافق و کافر فرمودند: حالا که به زعم خودتان با من دشمن هستید
و می جنگید خودتان این بچه را بگیرید
و سیراب کنید.
خانم دکتر در حالیکه بسیار منقلب شده بود و هق هق
گریه میکرد گفت: آخر کجای عالم در جواب درخواست
آب دادن به طفل 6ماهه، آن هم فرزند پیامبرشان،
با تیر سه شعبه به گلوی آن بچه پاسخ میدهند؟!
حاج آقا من در عالم رؤیا دیدم که
حتی آن تیر سمی و زهر آلود نیز بود!!!
و بلند بلند گریه می کرد...
به برکت سید الشهدا علیه السلام آن خانم دکتر جوان چنان متحول شده بود که موقع بازگشت کاروان به ایران میگفت: من با شما نمی آیم و می خواهم اینجا باشم... من قلبم و روحم در کربلاست...
بالأخره با اصرار فراوان و قول به اینکه دوباره برای پابوس و عرض ارادت به کربلا می آید حاضر شد برگردد.
بعد از چند هفته که به مشهد مقدس مراجعت کردیم،
روزی وارد مطبش شدم، دیدم که عکسها و نوشتههایی
بر روی دیوار از امام حسین علیه السلام زده شده بود.
آنجا دیگر دکتری مؤمنه و صالحه و دلباخته سید الشهداء علیه السلام بود، دکتری که حالا بسیار باوقار و امام حسینی شده بود و حتی مریض ها هم در مطبش صف کشیده بودند.
با خوشرویی ار من پذیرایی کرد و گفت:
باور نمیکنید از زمانی که از کربلا به مشهد آمدم،
امام حسین علیه السلام به نگاهم و قلمـم
اثری عجیب داده اند چرا که من با همان نگاه اول
درد و مرض اطفال را تشخیص میدهم
و حتی آنها را برای آندوسکوپی،سونو و یا عکس برداری هم نمیفرستم
و با اولین نسخه مریضها خوب میشوند،
فقط به برکت آقای مظلوم و کریم مولانا اباعبدالله الحسین علیه السلام
📕کتاب خروش خدا صفحه ۸۳📕
🌻🍃🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙
#مهرومهتاب
پارت۵۲
نویسنده:ت،حمزه لو
آقای نوایی هم با خنده جواب داد:« البته در مورد مادرش این تخصص به درد نخورده و گلرخ شکست خورده!!»
همه خندیدند و خانم نوایی گفت:« اگه گلرخ نبود هیکل من مثل فیل شده بود پس بدون رشته ش خیلی هم بدرد بخوره!!»
بعد آقای نوایی رو به سهیل کرد و پرسید :«خب آقا سهیل، شما چه کار می کنید؟!!»
سهیل بعد از کمی من من
کردن گفت:« تازه درسم تموم شده ،فعلاً با بابا کار می کنم تا بعدا خدا چی بخواد!!!»
مادر گلرخ با خنده گفت:« حتماً سربازی هم نرفتی؟!»
سهیل فوری جواب داد :«سربازیم رو خریدم!»
بعد دوباره همه مشغول حرف زدن
شدند.
گلرخ دو سال از من بزرگتر بود و به جز خودش یک خواهر دیگر داشت به نام مهرخ، که ازدواج کرده بود و مقیم خارج شده بود .
آن طور که خانوم نوایی تعریف می کرد شوهر مهرخ پزشک باتجربهای بوده که برای ادامه تحصیل راهی آمریکا می شود و زن و بچه کوچکش را هم همراه خودش میبرد .
وقتی به قول سهیل همه حس فضولی شان ارضا شد مادرم با اشاره پدر بلند شد و از خانوم نوایی اجازه مرخصی خواست.
لحظهای بعد در ماشین هر چهار تایی داشتیم با هم حرف میزدیم.
مادر و پدر گلرخ را پسندیده بودند و در آخر جلسه قرار شده بود دو هفته بعد برای صحبت های رسمی و جدی به
خانه شان برویم.
سهیل از همه خوشحال تر بود و یک ریز می گفت :«دیدیدگفتم زود قضاوت نکنید !!!حالا دیدید چه خانواده خوبی بودند!!»
من هم برای سهیل خوشحال بودم .
چه چیزی بهتر از این وجود دارد که آدم فرد مورد پسندش را پیدا کند و همه راضی به این وصلت شوند.
امتحان هایم چند روزی بود که تمام شده بود و برای خودم استراحت می کردم.
با لیلا و شادی قرار گذاشته بودیم که یک روز به استخر برویم و
ثبت نام کنیم.
قرار گذاشته بودیم از فرصت استفاده کنیم و برای ترم تابستان هم ثبت نام کنیم .
البته مادر مخالف بود و می گفت تو گرما خسته میشی ولی ما سه نفر تصمیم خودمان را گرفته بودیم تا هرچه بیشتر و زودتر واحدهای مان را بگذرانیم.
ترم تابستانی از دو هفته بعد آغاز میشد اما باید صبر میکردیم تا نتیجه امتحانات مشخص شود و بعد با توجه به واحد های گذرانده شده بقیه واحد ها را انتخاب کنیم.....
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻