ای قدس! ظهور مُنتَظر نزدیک است
خورشید دمیده و سحر نزدیک است
در سنگر انتفاضه پا بر جا باش
یک سنگ دگر بزن، ظفر نزدیک است
#امامزمانعج
#روزقدس
#اللهمعجللولیکالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ تنها راه نجات فلسطین از زبان حاج قاسم؛
🔹امکان ندارد بتوان با دیپلماسی فلسطین را به فلسطینیان برگرداند، تنها راهش مبارزه است...
#روشنگری
🖥 ببینید و نشر دهید📡
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#یابنالحسن،آقای غریبم💫🌸🌿
#آخرینجمعہ این ماه ،تو را مےخوانم
وسط زمزمہ و آه تورا مےخوانم
شهرمان پرشده ازظلم، ڪجایے آقا
شده بغضم غم جانڪاه، تورا مےخوانم
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
📌 کلید رمزآلود ظهور
🇯🇴 نمیدانم چه رازی در عظمت و تقدس بیت المقدس نهفته است که خداوند سرنوشت انبیاء اولوالعزمش را با آن پیوند زده و آنها را به حقیقتِ آن رهنمون شده است.
اما میدانم ظهور جز با پاک شدنِ ارض مقدس از وجود دشمنان مهدی فاطمه کامل نمیشود.
🔆 آری! فلسطین، کلید رمزآلود ظهور و ارض موعود مؤمنان است. کسی چه میداند، شاید قبلهگاهِ اول مسلمین، آخرین خرمشهر ما باشد.
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
7.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_صوت_مهدوی
💽 چگونه گناه نکنیم ؟
(قسمت نهم )
🎤 #استاد_رائفی_پور
🖥 ببینید و نشر دهید 📡
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💫🌷🍃🌸
افطار سینه زن ها با گریه می شود باز
نوکر به یاد ارباب آب و غذا گرفته
#اولیندعاهنگامافطار
اللهم عجل لولیک الفرج
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#دعاےهنگامافطار°•.🌱.•°
دعاےامیرالمومنیݩهنگامافطار💓✨
✨بِسمِاللّٰهِاللّهُمَّلَڪَ
صُمناوعَلىرِزقِڪَأفطَرنا
فَتَقَبَّلمِنّاإنَّڪَأنتَالسَّمیعُالعَلیمُ✨
#التماسدعایفرج🤲🏻🌷🍃
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۲۸۱
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
از این همه درماندگی کلافه شدم و با
حالتی عصبی اعتراض کردم: «یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر
ماه که حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول نداریم! یه نگاه به
اینجاها بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی
امشب پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه لخته!
باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، میدونی
چقدر پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج
زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت پسانداز میکنیم یه سری خرت و
پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله
هم بخریم؟»
رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از شدت ناراحتی خش افتاده بود،
پاسخ داد: «مگه من گفتم نمیخرم؟ من همین امروز عصر میرم پتو و بالشت و هر
چی لازم داری، میخرم...» که با بی تابی حرفش را قطع کردم: «با کدوم پول؟!!!» از
اینهمه کم حوصلگی ام، لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن
گرفته اش، اوج دلخوری اش را نشانم داد: «هنوز ته حسابم یخورده مونده. همین
الان به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به کارت کنه.»
و من
نمیخواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به خصوص اقوام مجید
برسد که با عصبانیت خروشیدم: «میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوای
بگی اینهمه راه اومدم بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون
محتاج تو شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونه مون بیرون کرد و حالا داریم
تو یه خونه پنجاه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمون
رو گرفتن و حالا حتی یه دست لباس هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زن
سنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟!!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!»
و چه خوب فهمید دیگ اینهمه بغض و بد قلقی، از شعله حکم ظالمانه پدر
خودم میجوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربان ترش به دلداری دل
تنگم آمد: «الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی؟ چرا همه ش خودت رومقصر میدونی؟ تو زن منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم.»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۲۸۲
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
سپس با لحنی سرشار مهر ومحبت شهادت
داد: «شیعه یا سنی، من دوست دارم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه به عقب برگردم
بازم تو رو برای زندگی انتخاب میکنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی
داره ؟؟!» و مگر میشد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پر شد و
با بغضی که گلوگیرم شده بود، جواب دادم: «معلومه که به من ربط داره! اگه تو به
جای من با یه دختر شیعه ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگیت رو میکردی!
نه کتک میخوردی، نه آواره میشدی، نه همه سرمایه ت رو از دست میدادی!»
و نمیدانستم با این کلمات آتشینم نه تنها تقصیر این همه مصیبت را به گردن
نمیگیرم که بیشتر دلش را میلرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بی پرده پرسید: «به در
میگی که دیوار بشنوه؟!!!»
و در برابر نگاه متحیرم، با حالتی دل شکسته بازخواستم
کرد:«پشیمونی از اینکه به یه مرد شیعه بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر من
اینهمه سختی میکشی، خسته شدی؟ خیال میکنی اگه با یه مرد سنی ازدواج
کرده بودی، الان زندگیت بهتر بود؟»
و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم دفاع
کنم که از روی تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکرده اش
را خواست:«میدونم خیلی اذیتت کردم! میدونم بخاطر من خیلی اذیت شدی و
هنوزم داری عذاب میکشی! ولی یه چیز دیگه رو هم میدونم. اونم اینه که برای اینا
شیعه و سنی خیلی فرق نمیکنه! حالا من شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن،
ولی با تو هم به همین راحتی کنار نمیومدن! همونطور که بابا رو وهابی کردن، تو
هم تا وهابی نمیشدی، راحتت نمیذاشتن! اول برات کتاب و سی دی میاوردن
تا فکرت رو شستشو بدن، اگه بازم مقاومت میکردی، برای تو هم شمشیر رو از رو
میبستن. مگه تو همین سوریه ،غیر از اینه؟ اول شیعه ها رو میکشتن، حالا امام
جماعت مسجد اهل سنت رو هم ترور میکنن، چون با عقاید تکفیریها مخالفت
میکرد! پس اگه تو با یه سنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی نوریه کوتاه نمیومدی،
بازم حال و روزت همین بود! الان اینهمه زن و شوهر شیعه و سنی دارن تو همین شهر با هم زندگی میکنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه زندگیشون آواره
شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو میکردیم. اگه سر و کله این دختره
وهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم.» سپس دست سر زانویش
گذاشت و همانطور که از جایش بلند میشد، زیر لب زمزمه کرد: «یا علی!» و دیگر
منتظر پاسخم نشد و به سمت آشپزخانه رفت.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۲۸۳
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
در سکوت سنگینش، پودر و لگن
را برداشت و به سراغ لباس چرکهای کنار اتاق رفت.
دستم را به دیوار گرفتم و با
همه دردی که در کمرم می پیچید، از جا بلند شدم.
اصلا حواسش به من نبود و
غرق دنیای خودش، لباسها را داخل لگن ریخت و دوباره به آشپزخانه برگشت.
همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کند وکوتاهم،به سمت
آشپزخانه رفتم وکنار اُپن ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پر از آب و پودر سر
پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را چنگ میزد که آهسته
صدایش کردم: «مجید...»
دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی
پاسخ داد: «جانم؟» دستم را به لبه اپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم
سرِ پا بایستم و با لحنی ساده آغاز کردم: «مجید! خدا
رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که
منم اگه برگردم، فقط دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون
نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر
خودت بود! دلم می سوزه وقتی میبینم بدون هیچ گناهی، داری انقدر عذاب
میکشی!»
سرش را پایین انداخت و همان ِ طور که با کف روی دستش بازی
میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: «میدونم الهه جان...»
سپس سرش را به
سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: «غصه هیچی رو نخور! دوباره
همه چی رو از اول با هم میسازیم!»
و من منتظر همین پشتوانه بودم که بی معطلی
به سمت طلاها که هنوز روی موکت مانده بودند، رفتم. با بدن سنگینم به سختی
خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اپن برگشتم ودر برابر چشمان مجید،همه را روی اپن ریختم وبا شادی شور انگیزِ
ِ آغازِ یک زندگی جدید، فرمانی زنانه صادر کردم: «مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه
اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی خوشگل درست کنم! این طلاها رو بعدا میشه خرید،
ً میخوام از خونه زندگیم لذت ببرم!
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃