#تلنــگر🖐🙃
مواظب باشیــم!🚫
دلـ❤️ـمان جایےنرود کہ اگر رفت؛
بازگرداندنش کار سخت و گاهے محال است!!
اگر برگردد؛
معلول، مجروح و سرخورده باز مےگردد!!
مراقب باشیــم!🚫
دل؛ آرام سربه هوا و عاشق پیشه می شود
و خیلے سریع اُنس مےگیرد!!
اگر غفلت کنیم مےرود و خودش را
به چیزهای بےارزش وابسته مےکند!!❌
نگهبان دِل مان باشیم✅
تا به غیر از
#مهدےفاطمه عج
به کسے دل نبندد...!❌
برای تعجیل در فرج امام زمان عج گناه نکنیم💔
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿
🌿🌿🌺🌺🌿🌿
#رمان_جانَم_میرَوَد
نویسنده:فاطمه امیری زاده
#پارت۸۳
مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خونه شد....
در و باز کرد.
بوی اسپند توی خونه پیچیده بود.
مادرش به استقبالش اومد.
_عزیزم... خدا سلامتی بده مادر!
گونه اش و محکم بوسید.
_مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟!
_اینجام بابا جان!
احمد آقا، به طرف دخترش اومد و اونک در آغوش گرفت.
_از این دست گچیت بالاخره راحت شدی!
_آره بخدا! خوب گفتید.
هر سه روی مبل نشستند.... مهلا خانم سینی شربت و آورد.
_مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه.
مهیا لیوان شربت و برداشت.
_راستی؛ شهاب هم باهامون اومد.
_شهاب؟!
_برادر مریم دیگه...
مهلا خانم، چشم غره ای به دخترش رفت.
_مادر، یه آقایی چیزی قبل اسمش بزار... برادرته؟؟ نامزدته؟! اینطوری میگی؟!
دل و دست مهیا لرزید.کمی از شربت روی لباسش ریخت.
_چته مادر؟!
چیزی نیست، نه اینکه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم.
_خب با این دست چیزی نگیر.
_من برم لباسم رو عوض کنم.
_پاشو عزیزم؛ تا من شام و آماده کنم.
مهیا باشه ای آروم گفت و به طرف اتاقش رفت، در و بست و به در تکیه داد.
_چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند!
لباسش و عوض کرد و روی تخت دراز کشید.
موبایلش و از کیفش درآورد.تلگرامش د چڪ کرد.
پیامی از مهران داشت.با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد.
_سلام مهیا! شرمنده نمی دونم تو بیمارستان چی شد!.. من فقط می خواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم....امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم...
مهیا پوزخندی زد.و دکمه بلاک و لمس کرد.
_برو به درک. به خاطر من کاری نکرده...
صداش و بلند کرد.
_آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم...
به عکس شهید همت، که رو به روش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد.
خودش هم خنده اش گرفته بود.
بلند خندید و سرش و به بالشت کوبید.
یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش و بست.
احساس می کرد، قلبش تند تند، میزند.
این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی براش شیرین بود.
با اینکه از این احساس جدید، می ترسید؛ اما هر چی باشه، به اون احساس خوبی می داد.
_مهیا بیا شام...
مهیا، از جاش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت وایستاد. احترام نظامی گذاشت.
_چاکرتیم فرمانده!!
بلند خندید و از اتاق خارج شد.
****
محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت.
_چرا داری خودتو اذیت می کنی؟! بسم الله بگو...برو جلو...
_نمی تونم محسن...
_یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟!
_نمیدونم... نمیدونم!
_این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه...
شهاب، فقط سری تکون داد...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿
🌿🌿🌺🌺🌿🌿
#رمان_جانَم_میرَوَد
نویسنده: فاطمه امیری زاده
#پارت۸۴
ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود!
روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می تونست حیاط و اونحوض و درخت های زیبا رو ، طراحی کنه.
تند تند، با قلم هاش روی برگ های سفید طرح می نگاشت.
با احساس سرما، پتو رو بیشتر دور خودش پیچوند و لیوان قهوه اش و به لباش نزدیک کرد.
با شنیدن صدای اتومبیلی ، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان و سرجاش گذاشت.
همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط اومدند....
همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند.
مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود.
شهاب، مادرش و تو آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت.
شهین خانوم، قرآن و بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد.
مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش اوپد...
زمزمه کرد.
_نکنه داره میره سوریه؟!... نه! خدای من...
احساس کرد، قلبش و فشرده شد.
شهاب، ناخوادگاه سرش و بالا آورد و نگاهش و به پنجره اتاق مهیا دوخت.
مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت.
اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نمونه.
مهیا به دیوار تکیه داد.
الآن، وقت رفتن شهاب نبود. الآن که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود...
احساسی که نمی دونست، کی و چطور به وجود اومده است...
فقط می دونست، که این احساس به وجود اومده و احساس خوب و آرامش بخشی بهش می ده.
با حرڪت کردن اتومبیل ، چشمانش و محکم روی هم فشار داد.
بغض گلویش، نفس کشیدن و برایش سخت کرده بود.
دستی به گلوش کشید.
قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هاش ریختند.
_الآن وقت رفتنت نبود، شهاب...
لعنتی، نباید می رفتی...
دیگر، پاهاش توان ایستادن و نداشت. روی زمین افتاد.
پاهاش رو، در شکمش جمع کرد.
دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هاش و پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش و خیس کردند.
به عکس شهید همت خیره شد.
_بعد خدا... سپردمش به تو...
سرش و روی زانوهاش گذاشت و شروع به هق هق کرد
با عصبانیت از جاش بلند شد.
_تقصیر توه..... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی!
مهران، نگاهش و از صفحه موبایلش بیرون آورد.
_می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟!
_نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه!
_اینی که من دیدم عاشق نمیشه...
با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل و از دستش کشید.
_من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی...
_باشه حالا... چرا عصبی میشی؟!
پریشون، روی مبل نشست و سرش و با دستاش گرفت.
_دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم!
مهران چشمانش و باریک کرد.
_تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟!
به سمت پنجره رفت و نگاهش و به بیرون دوخت. سیگارش و روشن کرد، و گفت:
_این دیگه به تو ربطی نداره...تو کار خودت رو انجام بده..
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿
🌿🌿🌺🌺🌿🌿
#رمان_جانَم_میرَوَد
نویسنده: فاطمه امیری زاده
#پارت۸۵
_قشنگه؟!
مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دست سارا بود؛ انداخت.
_آره...قشنگه...
_پس همین رو براش میگیرم.
سارا به طرف صندوق رفت.
از رفتن شهاب، چهار روز می گذشت.... مهیا، نمی دونست، شهاب دقیقا کجا رفته بود.
فردا شب هم، مراسم بله برون مریم و محسن برگزار می شد و فرصتی نمی شد تا از مریم بپرسد.
ــ بریم مهیا...
مهیا و سارا از مغازه بیرون رفتند.
_تو چیزی نپسندیدی؟
_نه!
مهیا به مغازه ها نگاهی انداخت. مغازه ای نظرش و جلب کرد. دست سارا را رو گرفت و به داخل مغازه رفتند.
با ورودشان بوی گلاب به استقبالشون اومد.
مغازه ای بزرگ، که پر از چادر و کتاب و سجاده و عطر و انگشتر بود.
مهیا، با ذوق به چادر های رنگی نماز و تسبیح های رنگارنگ نگاه میکرد.
_مهیا، اینجا چقدر قشنگه...
مهیا، با لبخند، سرش رو تکون داد.
_آره خیلی...نظرت چیه این رو برای مریم بگیرم؟!
سارا به جایی که مهیا اشاره کرد، نگاهی انداخت.
عبای لبنانی خیلی زیبایی بود.
_وای! خیلی قشنگه!
مهیا به فروشنده گفت، تا اونو تو سایز مناسب برایشون بیارن.
نگاه دیگری به چادر ها انداخت.
چادری سفید اکلینی با گل های ریز یاسی که در کنارش سجاده بزرگ و قشنگی بودو نظرش و جلب کردند.
تصمیم گرفت اونو بخره.
به فروشنده گفت، که اونا رو ، به علاوه تسبیح فیروزه ای و یک مهر براش بیارن.
_مهر کجا باشه؟!
مهیا لحظه ای فکر کرد و با لبخند گفت:
_کربلا!
فروشنده لبخندی زد و بعد چند نگاه به ویترین مهر کربلا رو جلوش گذاشت.
مهیا، به قسمت کتاب ها رفت و چند کتاب که مریم بهش معرفی کرده بود هم برداشت که بخره.
به طرف صندوق رفت و خریدها رو حساب کرد.
_آخیش... بلاخره خریدها هم تموم شد.
_آره...بیا بریم شام بخوریم.
_باشه.
به فست فودی که در پاساژ بود، رفتند. سارا، به طرف پیشخوان رفت و سفارش دو تا پیتزا داد.
_مهیا؟!
_جانم؟!
_چرا این چند روز تو خودتی؟! چیزی شده؟!
_نه!
_نمی خواهم فضولی کنم...ولی تو اون مهیای شاد همیشه نیستی!
_نه، باور کن چیزی نیست. چند روزه به خاطر کارای دانشگاه، شب ها بیدار میمونم...خستم!
سارا با اینکه قانع نشده بود؛ اما حرف دیگری نزد.
مهیا دنبال جمله ای می گشت، تا بتونه با گفتنش بحث سمت سفر شهاب بکشه. اما هر چقدر فکر می کرد به جایی نمی رسید.
_بیچاره مریم! بله برونش، داداشش نیست.
مهیا، سریع به طرفش برگشت.
_آره! خیلی بده...داداشش کجا رفته؟!
_ماموریت!
_چه ماموریتی؟!
ــ نمیدونم آقا شهاب همیشه که میره ماموریت کسی از ماموریتش خبری نداره!
_سوریه رفته دیگه؟!
گارسون به طرفشان اومد و سفارشات و روی میز چید.
مهیا در دل کلی بد و بیراه به گارسون گفت و در دل گفت:
_الان چه وقت اوردن غذا بود؟!
سارا، در حالی که سس و روی پیتزاش می ریخت گفت:
_نه بابا! بعد اون اتفاق، خاله شهین دیگه نگذاشته که بره!
مهیا با کنجکاوی پرسید:
_چه اتفاقی؟!
سارا که داشت لقمه رو می جوید، با دست اشاره کرد که صبر کند.
مهیا تند تند با انگشتش روی میز می زد.
_ایِ کوفت بخوری...حرف بزن!
سارا لقمه رو قورت داد.
_آروم دختر...چته؟!
_خب، میرسی جای حساس، بعد کوفت کردنت شروع میشه...بگو دیگه!
_باشه نزن منو حالا...شهاب پارسال رفت ماموریت سوریه، تو درگیری دوتا تیر می خوره! یکی پهلوش، یکی هم به کتفش!
مهیا شوکه دستش و جلوی دهانش گذاشت.
_همون ماموریتی که دوستش مفقود الاثر شد؟!
_تو از کجا میدونی؟!
مهیا هول کرده بود.
_شنیدم.
_آره همون! با اینکه شهاب در مورد اون روز با هیچ کس صحبت نکرد، ولی ما از دوستاش شنییدم.... خدا بهش خیلی رحم کرد؛ وگرنه خدایی نکرده...
مهیا، دیگر صدایی نمی شنید....
فقط لب های سارا رو می دید، که در حال تکون خوردن هستند...
حالش اصلا خوب نبود.
تصور شهاب تو اون حالت اونو دیوونه می کرد. کاش سارا دیگر ادامه نده...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿
🌿🌿🌺🌺🌿🌿
#رمان_جانَم_میرَوَد
نویسنده:فاطمه امیری زاده
#پارت۸۶
_مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگن.
_اومدم!
مهیا، کش چادر رو روی سرش درست کرد.
کیفش و برداشت و به سمت در رفت.
امروز برای اولین بار با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت.
نزدیک مسجد، شهین خانم و محمد آقا، رو دیدند.
با اونا احوالپرسی کردند.
مهیا، سراغ مریم رو گرفت که شهین خانم گفت.
_مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده!
مهیا، سرش و پایین انداخت.
نمی تونست بگه، که نمی تونه نبود شهاب و در اون خونه، تحمل کنه.
به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز وایستادند.
_الله اڪبر...
_الله اڪبر...
فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران...
بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت.
_مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم...
_باشه عزیزم!
از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد.
به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد.
سرش و بالا اورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش و زمزمه کرد:
_کتابفروشے المهدی...
وارد مغازه شد...
سلام کرد.به طرف قفسه ها رفت.
نام های قفسه ها رو زیر لب زمزمه می کرد.
با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف اونا رفت.
_کتب دینی و مذهبی...
مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت.
دختری کنار پیشخوان بود.
_ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید.
مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟!
دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت.
مهیا با دیدنش زمزمه کرد:
_زهرا...
زهرا، سرش بالا آورد.
با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگه مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر، هیچوقت اونو نمی شناخت.
_م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟!
_عجله نداری؟!
زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد.
_میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟!
_آهان...آره! آره!
مهیا، به روش لبخندی زد.
به طرف پیشخوان رفت.
_بی زحمت حساب کنید!
_قابل نداره خانم رضایی!
_نه..؟خیلی ممنون علی آقا!
به طرف زهرا رفت. دستش و گرفت و از کتابفروشی خارج شدند.
با بیرون اومدن، اونا چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند.
احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد.
_بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم.
مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به اون روز های نحس برگرده؛
می خواست اعتراضی کنه که احمد آقا پیشدستی کرد.
_به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید..... دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون!
زهرا، سلامت باشید آرومی گفت.
احمد آقا و مهلا خانم از اونا دور شدند...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿
🌿🌿🌺🌺🌿🌿
#رمان_جانَم_میرَود
نویسنده: فاطمه امیری زاده
#پارت۸۷
مهیا، دو کاسه ی بستنی و روی میز گذاشت.
زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد.
_خب بگو...
_چی بگم؟!
_چطوری چادری شدی؟!
مهیا، با قاشقش با بستنی اش بازی میکرد.
_چادری شدنم اتفاقی نبود!
بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم.
زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کنه.
_راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته!
_آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟!
_مثل اینکه صولتی بهشون گفته!
مهیا، با عصبانیت چشماش و بست.
_پسره ی آشغال...
_چته؟! چیزی شده؟!
_نه بیخیال...راستی از نازنین چه خبر؟!
زهرا ناراحت قاشق و داخل ظرف گذاشت و به صندلش تکیه داد.
_از اینجا رفتند!
مهیا با تعجب سرش و بالا آورد!
ــ چرا؟!!
_یادته با یه پسری دوست بود؟!
_کدوم؟!
_همون آرش! پسر پولداره!!
ــ خب؟!
ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم...ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیست.
_خب... بعد...
ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه
میبره...
مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد.
_خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟
_نه شمارش خاموشه!
مهیا به ساعت نگاهی کرد.
ــ دیر وقته بریم...
زهرا بلند شد....
تا سر کوچه قدم زدند. دیگه باید از هم جدا می شدند.
زهرا بوسه ای به گونه ی مهیا زد.
_خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی!
مهیا لبخندی زد.
_مرسی عزیزم!
مهیا لباش و تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت:
ــ زهرا...
ـــ جانم...
ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟!
زهرا، لبخند غمگینی زد و سوال مهیا رو بی جواب گذاشت.
ــ شب بخیر!
مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد.
به طرف خانه رفت.
سرش و بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن،
با خوشحالی در رو باز کرد و به سمت بالا دوید .
وارد خانه شد.
سلام هول هوکی گفت و به اتاقش رفت.
پرده پنجره را کنار زد.
به اتاق شهاب خیره شد.
پرده کنار رفت.
مهیا از چیزی که دید وار رفت! شهین خانوم بود که داشت اتاق و مرتب می کرد.
مهیا چشماش و بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشست و پاک کرد.
لباس هاش و عوض کرد.
یکی از کتاب هایی که خریده بود و برداشت و در طاقچه نشست و شروع به خوندن کرد.
برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. اونقدر مهو خوندن بود که زمان از دستش در رفته بود.
نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ شب بود. نگاهش و به طرف پنجره اتاق شهاب چرخوند، که الان تاریک تاریک بود...
لبخنده حزینی زد.
خودکار و برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت:
#آشفته_دلان_را_همه_شب_نمی_برد_خواب ...
یـادت بـاشه... ⇩
از هر دستے بدۍ از همون دست پس ميگيرۍ...
ﻣﮕـﺮ میﺷﻮﺩ,,,
قلبے ﺭﺍ #بشڪنے!!
ﻭ قلبت شڪسته ﻧﺸـﻮد؟؟
☄
مگر میﺷﻮﺩ,,,
چشمے ﺭﺍ #ﮔﺮﯾﺎﻥ_ڪنی!!
ﻭ ﭼﺸﻤﺖ ﮔﺮﯾـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ ؟؟
مگرمیﺷﻮﺩ,,,
ﺫهنے ﺭﺍ #ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ_ڪنی!!
ﻭ ﺫهنت ﭘﺮﯾﺸـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ ؟؟
☄
ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ,,,
ﺍﺣﺴﺎسی ﺭﺍ #ﺑﺴﻮﺯﺍنی!!
ﻭ ﺍﺣﺴﺎست ﺳﻮخته ﻧﺸﻮﺩ؟؟
"""""ﻣﮕــﺮ ﻣﯽ ﺷـــﻮﺩ """""
بیشتر مواظب باش
این دنیا بیقانون نیست👌
☄
«وخداوند درحسابرسی، #سریع است»
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#اصحاب_المهدی
🌼دیدار #دانشجوی #مشروبخوار با آیت الله #بهجت(ره)
✍وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت… بچه ها تک تک ورود میکردن و #سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت… #منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن… اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن، در حالی که بقیه رو تحویل میگرفتن… یه لحظه تو دلم گفتم: "میگن این آقا از #دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه، تو با چه رویی #انتظار داری تحویلت بگیره؟ تو که میدونی چقدر #گند زدی…!”
خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم…تصمیم #جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های #مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم، از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های #دانشگاه دوباره میخوان برن #قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و #التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن…
دم در سرم رو پایین انداخته بودم، تو حال خودم بودم که دیدم بچهها صدام میکنن: "حمید حمید! حاج آقا باشماست." دیدم آقای #بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر… در گوشم گفتن:- یکماهه که #امام_زمانت رو #خوشحال کردی
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#پندانه
وقتی کاری انجام نمیشه، شاید خیری توش هست، صبر کن...
وقی مشکل پیش بیاد، شاید حکمتی داره...
وقتی تو زندگیت، زمین بخوری حتما درسی است که باید یاد بگیری...
وقتی بهت بدی میکنند، شاید وقتشه که تو خوب بودن رو یادشون بدی...
وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، شاید با صبر و بردباری در دیگری به روت باز بشه
و خدا بخواد پاداش بزرگی بهت بده...
وقتی سختی پشت سختی میاد، حتما وقتشه روحت متعالی بشه...
وقتی دلت تنگ می شه، حتما وقتشه با خدای خودت تنها باشی...
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#قرارعاشقے♥️
『🖇』
○.• خیلےوقتابندبنددلمنواسھ
جࢪعھ جࢪعھ زیاࢪتحࢪمٺـ
تنگــ میشھ •.◯
•°_________🌷☘🌸_________°•
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
✔️ #نمازشب اکسیر اعظم است
✔️ #نمازشب گناهانی که درروز انجام گرفته از بین میبرد.
✔️ #نمازشب چراغ عالم در برزخ است.
✔️ طول عمر وزیبایی با #نمازشب
✔️ #نمازشب ،شفیع نزد ملک الموت است.
✔️ #نمازشب، سبب استجابت دعاست.
✔️ #نمازشب، لباسی است بر بدن انسان در قیامت.
😇
#نماز_شب♥️
باعــث ڪفاره گناهان است
باعث روشنایی دل است
ڪلید رفتن به #بهشت وجواز عبور از پل صراط است😌✌
#بازم_نمےخونے😕😞؟؟
#از_امشب_شروع_کن_رفیق😊
#بسم_الله😃😍
تا توهم نماز شب خون بشی😉🙂
یاعلی رفیق منتظرتيم☺️🌸
#مناجات_شبانه
معبودا! نازنینا! پناه میبرم به ذات اقدس و توانمندت از دیوی به نام "نفس" که درون من است و دیوهای بزرگتری به نام "شیطان" که مرا احاطه کردهاند و بسیار هوشیارانه، شبانهروز بر من قصد حمله دارند. دشمنانی که آنان را نمیبینم ولی آنان مرا میبینند. خدایا! دفعِ این دو هیولا فقط با لگامزدن بر "نفس و زبانم" ممکن است و این لگام را من نمیتوانم بزنم، مگر اینکه همیشه در یاد تو باشم. خدایا! به عزت و جلالات سوگند میدهم یاد خود و یاد مرگ را که بر من نوشتهای حتی لحظهای از من مگیر!!!
آمین یَا ربَّ العَالَمِین
ان شاءالله همگی در پناه قرآن و اهل بیت علیهم السلام سلامت و حاجت روا باشید 🤲
شبتون بخیر در پناه حق
🥀 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🥀
#اعمال_قبل_از_خواب😴🔗🐬
🌹یاد آوری اعمال قبل از خواب🌹
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
1. قرآن را ختم کنید
(=٣ بار سوره توحید)
2. پیامبران را شفیع خود گردانید
(=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)
3. مومنین را از خود راضی کنید
(=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات)
4. یک حج و یک عمره به جا آورید
( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)
5. اقامه هزار ركعت نماز
(=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» )
آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💠🔆💠🔆💠🔆
📅تقویم نجومی📅
📮 امروز پنجشنبه 25 دی 99
🔷#پنجشنبه 25 دی 1399
🔶30 جمادی الاول 1442
🔷 14 ژانویه 2021
💚 روز بسیار شایسته و خوب و خوش یمنی است برای همه امور خصوصا :
🔻 طلب علم .
🔻تجارت و داد و ستد .
🔻خرید وسیله سواری .
🔻 آغاز بنایی و خشت بنا نهادن .
🔻 امور کشاورزی و زراعی .
🔻 ملاقات های سیاسی .
🔻 خواستگاری و عقد و ازدواج .
🔻 جابه جایی و نقل و انتقال .
🔻 شرکت زدن و مشارکت کردن .
🔻 و آغاز معالجات نیک است .
🔻مریض امروز زود خوب می شود.
🔻مناسب زایمان و نوزادش صبور و خوش قدم خواهد شد . ان شاءالله.
🔻مسافرت:مسافرت بسیار خوب و مفید و سودمند است.
احکام نجوم.🔭💫
☘این روز از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است .
🔺 ختنه نوزاد و نام گذاری فرزند .
🔺 آغاز بنایی و تعمیرات خانه .
🔺 معامله خانه و آپارتمان .
🔺 کشاورزی .
🔺 درختکاری .
🔺 و شرکت زدن نیک است .
اصلاح سر و صورت :
✅طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)
در این روز ماه قمری ، باعث ایمنی از بلیات است .
✔️حجامت فصد خون دادن.
#خون_دادن یا #حجامت و فصد حکمی ندارد
✅ناخن گرفتن:
پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
✅دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
🕰 وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد .
💚روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
✧════•❁❀❁•════✧
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
جانم گرفت؛
حسرت ديدار
ديگرش!
با ما هر آنچه
یار نكرد،
انتظار كرد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
✧════•❁❀❁•════✧
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem