eitaa logo
•| مــکــتــب الــشـهــدا |•
9.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
[🌴﷽] خدایـــا توفیق هدایـت در راه ومنـش شهـداء را به ما عطــا فرمـا و مـارا جـزء ادامـه دهندگـان راه شهـدا قـرار بـده... 「🔴📞👤 ارتباط‌ وتبلیغ 📞👤#ایدی تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
امام صادق ع : غذا دادن به یک نفر در این روز مانند غذا دادن به همه پیامبران و صدیقان است مشارکت در اطعام غدیر/هرچه مقدورهست شماره کارت 5892107044938861 به نام موسسه بنی فاطمه (س)
امام صادق ع : غذا دادن به یک نفر در این روز مانند غذا دادن به همه پیامبران و صدیقان است مشارکت در اطعام غدیر/هرچه مقدورهست شماره کارت 5892107044938861 به نام موسسه بنی فاطمه (س)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه ۱۴۱
ترجمه صفحه ۱۴۱
141.mp3
3M
ترجمه صفحه ۱۴۱🦋🦋🦋 https://eitaa.com/Maktabeh_shohada 🦋🌿🦋🌿🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5791935884542609352.mp3
21.06M
💬 قرائت دعای "عهــــد" 🎧 با نوای علی فانی هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹 و ارواح طیبه شهدا 🌷🌷 https://eitaa.com/Maktabeh_shohada 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌸پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة» 🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🌹بردن نام حسین بن علی(ع) به دل می نشیند.... 🌹السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ https://eitaa.com/Maktabeh_shohada 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠جشن بزرگ اغدیر • سخنران: حجت الاسلام :کربلایی امیرپور • سه شنبه 5تیرماه ۱۴۰۳ ساعت 21حسینیه بنی فاطمه (س) /خرم مسکن خرم5 شام مهمان سفره اهل بیت (ع)هستیم منتظر قدوم سبزتان هستیم
🕊 پویش هر نفر در روز عید غدیر امام صادق ع : غذا دادن به یک نفر در این روز مانند غذا دادن به همه پیامبران و صدیقان است. 🏮به عشق امیر المؤمنین(ع) در این طرح پر و خیر برکت سهیم باشید ؛ اطعام ویژه کودکان بی سرپرست و ایتام وخانواده های نیازمند خواهد بود! شماره کارت‌ به‌ نام مجموعه موسسه بنی فاطمه (س) 🌏هرسهم 50هزارتوملن 🍕هزینه هر پرُس غذا حدود ۱۰۰ هزار) 🔰شماره کارت جهت واریزنذورات نقدی شــماعزیــزان: 5892107044938861 🌐 به 🔽 ┏━━━━━━━━━━━━━━━🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1320681848Cb8e6c2ce1e ┗🕊━━━━━━━━━━━━━━━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت75 بعد تمام شدن نمازش پرسیدم! - چرا نرفتی حرم نماز بخونی؟ امیر: حاج رضا و مریم خانم رفته بودن حرم ،منم نمیتونستم تو خونه تنهاتون بزارم ( چه قلب مهربونی داشت ،بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم گذاشتم ) - بریم امیر: کجا؟ - حرم دیگه امیر لبخندی زد و لباسشو پوشید و رفتیم حرم رفتیم یه قسمت فرش نشستیم - اقا امیر امیر : بله - میشه یه چیزی بپرسم امیر: بله - شما ترکیه چیکار میکردین ؟ امیر : عموم اینا ترکیه زندگی میکنن ،به اصرار بابا همراهشون اومدم ترکیه ،اون روز عموم یه مهمونی گرفته بود ،مرد و زن قاطی ،منم اصل اهل همچین مهمونیایی نبودم از خونه زدم بیرون تو کوچه پس کوچه ها میگشتم که یه دفعه صداتونو شنیدم - خیلی ممنونم که نجاتم دادین ،نمیدونم اگه شما نبودین چه اتفاقی برام میافتاد امیر: از خدا باید سپاسگزار باشین نه از من - میشه دوباره زیارت عاشورا بخونین ،صداتون آرومم میکنه امیر: چشم چشممو دوخته بودم به گنبد ، و با صدای امیر اشک از چشمام سرازیر میشد احساس میکنم کم کم دارم دلمو میبازم بهش یه دفعه احساس کردم حالم داره بد میشه - امیر آقا امیر : بله - میشه بریم خونه حالم خوب نیست ( تو چشماش نگرانی و دیدم) امیر : باشه بریم رسیدیم هتل ،وارد اتاق که شدیم رفتم سرویس بالا اوردم امیر از پشت در صدام میکرد: سارا ،سارا خوبی؟ (از یه طرف خوشحال بودم که منو فقط سارا صدا زد ،از یه طرفی واقعن تمام دل و رودم داشت میاومد بیرون ) - خوبم ،خوبم دست و صورتمو آب زدم و رفتم بیرون امیر : حالت بهتره - اره خوبم امیر: میخواین بریم دکتر - نه بهترم ،فقط اگه میشه بابا رضا چیزی نفهمه امیر : باشه چشم - یه کم بخوابم بهتر میشم رفتم رو تختم دراز کشیدم ،خوابم برد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت76 نصفه های شب یه دفعه شکمم درد گرفت،امیر خواب بود ،بلند شدمو یه کم راه رفتم شاید یه کم دردش کمتر بشه دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم امیرو صدا زدم - امیر ،امیر امیر : ( تا منو دید ترسید) چی شده؟ - دارم میمیرم از درد امیر : ای واای ،پاشو بریم دکتر اینقدر درد داشتم نمیتونستم لباسامو بپوشم ،امیر مانتو مو پوشید برام روسریمو سرم گذاشت زیر بغلمو گرفت رفتیم پایین ماشین گرفتیم رفتیم بیمارستان توی راه فقط سرمو گذاشتم رو پای امیر شکممو چنگ میزدم امیرم زیر لب داشت دعا میخوند رسیدیم بیمارستان ،دکتر معاینه کرد گفت مسمومیته رفتم دراز کشیدم یه سرم وصل کردن بهم ،کم کم آروم شدم خوابم برد با صدای زنگ گوشی امیر بیدار شدم فهمیدم داره بابا حرف میزنه تماسش قطع شد اومد کنارم - ببخشید که مزاحم شما شدم امیر : نه بابا این چه حرفیه (خندیدو گفت) مثل اینکه محرمیم - به بابا رضا چی گفتی؟ امیر : گفتم بیرونیم،البته شما رو با این حال ببینن متوجه میشنسرمم که تمام شد رفتیم هتل ،به دم در اتاق که رسیدیم ،در اتاق بابا اینا باز شد بابا اومد بیرون بابا رضا: سارا ، چی شده ؟ - چیزی نیست بابا یه کم حالم بد بود رفتیم دکتر الان بهترم بابا رضا: واسه چی؟ امیر : دکتر گفته مسمومیته ،الان خدا رو شکر بهتره - بابا جون اگه اجازه بدین بریم استراحت کنیم بابا رضا: باشه برین رفتیم توی اتاق روی تختم دراز کشیدم خوابیدم تا غروب فقط خوابیدم که چشمامو باز کردم دیدم امیر از رو تخته رو به روم داره نگام میکنه - ساعت چنده؟ امیر : ۷ و نیم - ببخشید که به خاطر من نرفتین حرم امیر: اشکالی نداره ،مهم سلامتی شماست حاج رضا و مریم خانوم هم اومدن اینجا وقتی دیدن شما خوابین رفتن حرم - میشه بریم بیرون دور بزنیم امیر: بزارین حالتون بهتر بشه ،فردا میریم - آخه من گرسنمه امیر: آخ ببخشید اصلا حواسم نبود الان میرم از پایین براتون غذا میگیرم - دستتون درد نکنه فقط واسه خودتون هم بگیرین ،چون اینجوری خجالتم میاد امیر ( خندید) : چشم ( چرا اینقدر قشنگ میخنده ،وقتی میخنده تمام ناراحتیم از یادم میره ) امیر که رفت بلند شدم و دوتا تخت و بهم جفت کردم دلم نمیخواست از کسی که خنده هاش آرومم میکنه دور باشم بلند شدم و رفتم لب پنجره ،چشمم به گنبد حرم افتاد اشک از چشمم جاری شد توی دلم گفتم آقا اگه ما دوتا مال همیم ، خودت برامون دعا کن یه دفعه امیر وارد اتاق شد چشمم به تخت افتاد ولی چیزی نگفت نشستیم با هم غذا خوردیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت77 نشستیم با هم غذا خوردیم بعد از خوردن شام من رفتم روی تخت دراز کشیدم امیرم سفره رو جمع کرد اومد روی فرش نشست و به دیوار تکیه داد - امیر ! امیر : بله - چرا خواستی با من ازدواج کنی؟ امیر : نمیتونم بهت بگم - باشه، هر جور که راحتی امیر : شاید بعد جداییمون گفتم بهت ( تا گفت جدایی ،دلم یه جوری شد، پس دوستم نداره) - میشه زیارت عاشورا بخونی امیر : چشم ( با خوندن زیارت عاشورا ،بهونه ای شد برای باریدن اشکام ، صورتمو برگردوندم ،پتو رو کشیدم روی سرم ،شروع کردم به گریه کردن،نفهمیدم کی خوابم برد نصف شب بیدار شدم ،دیدم امیر کنارم خوابیده ،یه روزنه امیدی توی دلم ایجاد شد اگه دوستم نداشت که نمیاومد کنارم بخوابه خوشحال شدم امروز روز اخر بود همه رفتیم حرم برای وداع من چشم دوخته بودم به گنبد ، توی دلم گفتم ،میشه این آقایی که کنارمه ،عاشقم بشه ،همونجور که من عاشقش شدم حرکت کردیم به سمت تهران ،این سفر بهترین سفر عمرم بود ای کاش دفعه بعد هم با امیر بیام پابوس آقا رسیدیم تهران ،امیر به بابا گفت اگه میشه برسونتش خونشون ،وقتی از امیر میخواستم خدا حافظی کنم یه بغضی داشت خفم میکرد رسیدیم خونه و چمدونمو برداشتم رفتم توی اتاقم کلافه بودم نمیدونستم چیکار کنم، چه جوری به امیر بگم عاشقش شدم گوشیمو برداشتم که پیام بدم بهش ، دستم به نوشتن نمیرفت تصمیم گرفتم فردا بعد دانشگاه بریم گلزار بهش بگم ،بهش پیام دادم که صبح میام دنبالت با هم بریم دانشگاه امیر: چشم ( وااااییی که تو چقدر آقایی) اینقدر خسته بودم که خوابم برد صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم رفتم حمام دوش گرفتم اومدم موهامو سشوار کشیدم ،یه مانتوی مشکی بلند زیر زانو پوشیدم مقنعه گذاشتم سرم موهامو زیرش مقنعه بردم ،یه کم حجاب کردم ،کیفمو برداشتم رفتم پایین مریم جون: سارا جان صبحانه نمیخوری؟ - نه مریم جون ،میرم دانشگاه یه چیزی میخورم مریم جون: پس بیا این یه لقمه رو تو راه بخور ضعف نکنی - قربون دستتون رسیدم دم در خونه امیر ،وااییی این پسره زود میاد دم در یا من دیر میکنم رفتم کنارش سوار شد امیر : سلام - سلام توی راه امیر از داخل کیفش یه جعبه کوچیک کادو شده اورد بیرون امیر : ببخشید این چیز ناقابله ،مشهد که بودیم وقت نشد که برم بازار یه چیز مناسب بگیرم براتون - خیلی ممنونم رسیدیم دانشگاه ،ماشین و پارک کردم رفتیم داخل محوطه - امیر آقا من کلاسم یه ساعد دیگه شروع میشه ،میرم تو کافه میشینم امیر: باشه ،مواظب خودت باش... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت 78 - چشم ،کلاستون تمام شد منتظرم باشین باهم بریم... امیر : چشم - چشمتون بی بلا رفتم داخل کافه نشستم ،یاد کادوی امیر افتادم کادو رو باز کردم ،نگاه کردم یه انگشتر عقیق که اسمم روش نوشته... سر کلاس فقط به این فکر میکردم چه جوری بهش بگم ، یاد سلما افتادم ،خندش زدم ،سرم اومد ... بعد کلاس رفتم تو محوطه دیدن امیر کنار ساحره و محسن ایستاده نزدیکشون شدم ساحره : به مشهدی خانم ،زیارتتون قبول - مرسی عزیزم ،انشاءالله قسمت شما محسن: ،سلام سارا خانم زیارتتون قبول, انشا ءالله باهمدیگه برین کربلا (توی دلم گفتم یعنی میشه) - خیلی ممنون امیر: بچه ها اگه جایی میرین برسونیمتون - اره امیر راست میگه بیاین با هم بریم ساحره: نه عزیزم خیلی ممنون ،من و محسن جایی کار داریم مسیرمون به شما نمیخوره - باشه هر جور راحتی خدا حافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم - امیر آقا امیر : بله - بریم گلزار؟ امیر: چرا که نه.... رسیدیم بهشت زهرا اول رفتیم سرخاک مامان فاطمه فاتحه ای خوندیم و بعد رفتیم سمت گلزار شهدا کنار شهید گمنام امیر نشست قرآن کوچیکشو درآورد شروع به خوندن کرد منم رو به روش نشستم و نگاهش میکردم دستمو گذاشتم روی سنگ قبر شهید ،کمکم کن - امیر ؟ امیر: بله - من نمیخوام برم از ایران ، یعنی از وقتی عاشقت شدم نمیخوام برم ( امیر سکوت کردو چیزی نگفت) - تو هم منو دوست داری؟ امیر : من زمانی تصمیم به ازدواج با تو رو گرفتم که قرار شد چند ماه بعد عقد از هم جدا شیم من نمیتونم باهات زندگی کنم ( تمام وجودم له شد ،یعنی دوستم نداره،از چشمام اشک میاومد و من پاکشون میکردم ) - باشه اشکالی نداره ،لزومی هم نداره که عقد کنیم چون من دیگه نمیخوام از اینجا برم ، ۱۰ روز دیگه مدت صیغه مون تمام میشه ،دیگه لازم نیست عقد کنیم من میرم داخل ماشین منتظرتون میمونم بیاین ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت79 من مریضم ،نمیتونم باهات ازدواج کنم -یعنی چی؟ امیر: من بیماری قلبی دارم - (وقتی اینو گفت پاهام سست شد نشستم روی زمین) من حتی نمیتونم بچه دار بشم ، مادرم همیشه غصه میخورد که پسرش هیچ وقت نمیتونه ازدواج کنه شما وقتی پیشنهاد همچین کاری و که دادین گفتم پس تا یه مدت میتونم مادرمو خوشحال نگه دارم .بعد از یه مدت یه چیزی و بهونه میکنم و ازتون جدا میشم فکرشو نمیکردم به اینجا برسه ( نشستم و شروع کردم به گریه کردن ،یعنی من حتی واسه ادامه زندگیم هم باید زجر کشیدن کسی و که دوستش دارم نگاه کنم ،یاد مادرم افتادم ،گریه هام بلند شد ) امیر: سارا جان من معذرت میخوام ( نگاهش کردم): یعنی فقط مشکلت همینه امیر: این مشکل کوچیکی نیست سارا - دوستم داری؟ ( چیزی نگفت ، صدامو بلند کردم و دوباره پرسیدم): دوستم داری؟ ( برای اولین بار بغلم کرد ) : من همون روز تو ترکیه دیدمت عاشقت شدم - من چیزی نمیخوام به جز عشق تو... امیر : سارا جان تو الان حالت خوب نیست بعدن صبحت میکنیم (امیرو رسوندم دم در خونش خودمم رفتم خونه ، درباز کردم مریم با دیدن قیافه ام اومد جلو) مریم: سارا چیزی شده؟ با امیر حرفت شده؟ - نه فقط یه کم حالم بده رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم روی تخت با دیدن عکس مامان گریه ام گرفت اینقدر صدای گریه هام بلند بود که مریم اومد تو اتاق مریم: سارا جون به لب شدم بگو چی شده ( مریم و بغل کردم و گریه میکردم ،هق هق زنان همه ماجرا رو بهش گفتم) مریم : عزیزززم اروم باش ، با گریه کردن که چیزی درست نمیشه ،به نظرم با پدرت صحبت کن کمکت میکنه ( میترسیدم به بابا رضا بگم اونم اول سرزنشم کنه به خاطر دروغی که گفتم،بعد به خاطر شرایط امیر مخالفت کنه ) شب بابا اومد خونه حالم خوب نبود به مریم گفتم که شام نمیخورم صدای در اتاق بابا رو شنیدم حتمن بابا رفت تو اتاقش دیگه نمیتونستم تحمل کنم رفتم تو اتاقش - بابا رضا میشه صحبت کنیم باهم ( بابا رضا با دیدن قیافه ام اومد سمتم) چی شده سارا اصلا حالم خوب نبود تعادل ایستادن و نداشتم نشتم روی زمین شروع کردم به حرف زدن بابا رضا هم بین حرفام هیچی نگفت وقتی حرفام تمام شد شروع کردم به گریه کردن بابا رضا اومد جلو و بغلم کرد : بابا جان تو الان واسه چی داری گریه میکنی،واسه اینکه نمیتونه بچه دار بشه... - نه بابا جون اصلا بچه برام مهم نیست... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت80 بابا رضا: پس واسه چی ناراحتی - قلبش بابا اگه زبونم لال یه طوریش بشه من چیکار کنم بابا رضا: دخترم عمر دست خداست ،تو باید از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری ( بابا با حرفاش آرومم کرد ) - بابا جون از دستم ناراحت نیستین... بابا رضا: چرا اولش بودم ولی وقتی همه ماجرا رو گفتی میبخشمت... ( بابا رضا رو بغل کردم و بوسیدمش) تو بهترین بابای دنیایی... رفتم تو اتاقمو تا صبح نخوابیدمو داشتم فکر میکردم صبح که آفتاب دراومد لباسمو پوشیدمو رفتم پایین ... مریم: سارا جان کجا میری؟ - سلام مریم جون دارم میرم خونه امیر اینا مریم: صبحانه نمیخوری؟ - نه میریم اونجا با امیر صبحانه میخورم مریم با لبخند: برو عزیزم توی راه رفتم گل فروشی و یه شاخه گل مریم گرفتم رفتم خونه امیر اینا زنگ درو زدم ناهید جون درو باز کرد - سلام ناهید جون.... ناهید: سلام مادر اتفاقی افتاده؟ - نه با امیر کارداشتم خونه است؟ ناهید:اره ولی دیشب حالش خوب نبود دم صبح خوابید( الهی بمیرم براش ) در اتاقشو باز کردم دیدم خوابیده رفتم کنارش نشستم و دستمو گذاشتم روی قلبش یه دفعه بیدار شد گل و گرفتم جلوم : تقدیم باعشق امیر لبخندی زد: سلام تو اینجا چیکار میکنی؟ - خوب اینجا خونمه... امیر : چه طوری از خوابت زدی اومدی حالا - اخ من چقدر بدبختم که همه میدونن من خوشخوابم ... خوابم نبرد اومدم کنار عشقم بخوابم... ( هر دومون کلاسمونو کنسل کردیم تا ظهر پیش هم بودیم،بعد باهم بعد ناهار رفتیم بیرون) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🕊 پویش هر نفر در روز عید غدیر امام صادق ع : غذا دادن به یک نفر در این روز مانند غذا دادن به همه پیامبران و صدیقان است. 🏮به عشق امیر المؤمنین(ع) در این طرح پر و خیر برکت سهیم باشید ؛ اطعام ویژه کودکان بی سرپرست و ایتام وخانواده های نیازمند خواهد بود! شماره کارت‌ به‌ نام مجموعه موسسه بنی فاطمه (س) 🌏هرسهم 50هزارتوملن 🍕هزینه هر پرُس غذا حدود ۱۰۰ هزار) 🔰شماره کارت جهت واریزنذورات نقدی شــماعزیــزان: 5892107044938861 🌐 به 🔽 ┏━━━━━━━━━━━━━━━🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1320681848Cb8e6c2ce1e ┗🕊━━━━━━━━━━━━━━━┛
💚عید غدیر خم بر پیشگاه امام عصر ﴿عج﴾ و همه محبان و شیعیان امیرالمومنین امام علی ﴿ع﴾ مبارک باد 💚 🌹🌹🥳🥳🥳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا