1_2.mp3
2.15M
🔊ویژه|بشنوید
📌لحظات تلخ و دلهره آور بامداد ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸
روایت آغازین کتاب حاج قاسمی که من میشناسم...
🔺این کتاب را می توانید از فروشگاه ما تهیه کنید و در مسابقه میلیونی این کتاب شرکت کنید🍃
مکتب سلیمانی #سیرجان👇
ــــــــــــــــــــــــــ❤️ـــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
#پارت22🌾🌾 #رمان چند دقیقهای کنار پنجره ایستادم. از قاب پنجره به تابلوی آبی آسمون نگاهی کردم. بچه
#پارت23🌾🌾
#رمان
تا شب خودم رو توی آشپزخونه سرگرم کردم. دلم نمیخواست با پدرم چشم تو چشم بشم.
با اینکه خیلی خسته بودم، یه غذای مفصل گذاشتم تا بهانهای دست علی آقا ندم.
بدنم کوفته بود و نیاز به حموم داشتم، اما باید تا آخر شب که فشار آب زیاد بشه صبر میکردم.
فرامرز دو سالی میشد که قرار بود برامون تانکر آب بگیره و هر بار یه بهانهای میآورد. برای خودشون گرفته بود، اما برای ما زورش میاومد. دیگه به این فشار آب عادت کرده بودم. وسایل مربوط به سفره رو توی یه مجمهی بزرگ چیدم و به طرف اتاق پدرم راه افتادم.
آسمون ابری بود و بوی بارون میاومد. کاش این ابرها امروز صبح توی آسمون جشن بارون میگرفتند، تا مغز من اینجور توی گرمای خورشید نجوشه.
وارد اتاق شدم. بابا با تلویزیون کوچیک خونه سرگرم بود. سفره چیدم و براش غذا کشیدم. داروهاش رو از پشت پشتی بیرون کشیدم و با یه لیوان آب جلوی دستش گذاشتم. از جام بلند شدم. نگاهم کرد.
- خودت نمیخوری؟
- فشار آب الان خوبه، می خوام برم حموم، شام بخورم سنگین میشم.
نگاهش روی مشمای داروها داد و گفت:
- این روزا زیاد حموم میری، قبلا اینجوری نبودی!
لحن کلامش خاص بود. انگار از کار یواشکی من سر درآورده بود. خودت رو لو ندی، اون چیزی نمیدونه!
من و منی کردم و جواب دادم:
- آخه هوا گرمه، زیاد عرق میکنم.
چیزی نگفت و صاف نشست. مشمای داروها رو برداشت. سریع از توی اتاق بیرون اومدم و به حموم رفتم.
عرق و خاک صبح رو از روی تنم شستم. جلوی آینه حموم ایستادم و به دختر توی آینه خیره شدم.
موهای خیس و پر از حلقهام چسبیده به هم تا روی کمرم نامرتب و در هم ریخته بودند. دستی بهشون کشیدم و حوله رو روشون انداختم.
کمی جلوتر رفتم و توی صورتم عمیق شدم. نیمکره بالایی صورتم آفتاب سوخته شده بود. خوبه که پوست صورتم خیلی هم سفید نیست و این تفاوت رنگ رو خیلی نشون نمیده. خودم رو دلداری میدادم، چون خاله طلعت امروز متوجه شده بود که میگفت به خودت برس.
نگاه توی صورتم تابوندم. موهای اضافی صورتم زیاد بود و ابروهام حسابی پرپشت.
کمی خودم رو بدون موهای زائد تصور کردم. تو خیال خودم اضافه های ابرو رو چیدم و یک هلال خوشگل از توش در آوردم. لبخند تلخی به خیالاتم زدم و تو مردمک سیاه چشمهام خیره شدم.
زیبا ترین عضو صورتم چشم های درشت و سیاه هم بود، که فر مژه هام اون رو درشت تر و زیباتر کرده بود. به خاطر همین چشمها بود که مهرداد همیشه بهم میگفت آهو.
اهی کشیدم و نگاه از آینه گرفتم. لباس پوشیدم و از حموم بیرون اومدم. بارون نم نم حیاط سیمانی خونمون رو خیس کرده بود. به اتاق پدرم رفتم، خوابیده بود. روش رو کشیدم و سفره رو جمع کردم. سرپا کمی غذا خوردم و به اتاقم رفتم.
نمازم رو تند تند خوندم و همونجا کنار سجاده دراز کشیدم. خیلی وقت بود که دیگه دعا نمیکردم. حس میکردم که دیگه خدا صدام رو نمیشنوه.
نگاهم به سمت پستو رفت. یادگاریهایی که از دوران عاشقیم با مهرداد جمع کرده بودم، دلم رو به سمت پستو میکشید.
دلم میرفت و مغزم من رو روی زمین میخ کرده بود.
چرا این همه سال، این وسایل رو نگه داشتی؟ اون تو رو ندید و تو از تمام یادگاریهاش مثل یک گنج مراقبت کردی؟ در اولین فرصت باید از شرشون خلاص بشی!
به سختی به فرمان مغز عمل کردم و از جام تکون نخوردم. چادر نماز رو روی سرم کشیدم و همونجا خوابیدم.
دوباره من بودم و گندم زاری سبز؛ گندم زاری که تو فصل پاییز تمام خوشههاش سبز بود.
@Maktabesoleimanisirjan
#پارت24🌾🌾
#رمان
صبح با صدای خروسی که از ساعت دست ساخت بشری دقیق تر بود، از خواب بیدار شدم. کش و قوسی به بدنم دادم. نماز صبح رو خواب مونده بودم. از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. پدرم هنوز خواب بود. دلیلش قرص هایی بود که میخورد.
صبحانه رو آماده کردم. وقت داشتم، کلاس خیاطی دیر نمیشد. آب و جارویی به حیاط و خونه زدم.
یه مانتو پوشیدم. کفشهای پارهام دیگه قابل استفاده نبود. به پستو رفتم و کفشهای پلو خوریم رو برداشتم. ساده بود ولی دوستشون داشتم. کمی به جعبه یادگاریهای مهرداد که ته کمد چمباتمه زده بود بهم چشمک میزد، نگاه کردم. اهمیتی به دلبری کردنش ندادم و از پستو خارج شدم.
الگوهای دیروز رو توی کیفم گذاشتم و راهی مسجد شدم.
هنوز به مسجد نرسیده بودم که شیرین رو با همون چادر سیاه با گلهای ریز دیدم که کنار دیواری ایستاده بود و با کسی که پشت دیوار کوچه بود، حرف میزد. شکل حرف زدنش تند و تهدید آمیز بود. صداش رو نمیشنیدم. نزدیک تر رفتم. شیرین سر چرخوند و من رو دید. سریع چشم از من گرفت و رو به فرد پشت دیوار گفت:
-حالا برو!
لب خونی کردم، وگرنه صدایی نشنیدم. شیرین نگاه از پشت دیوار گرفت و به طرف من اومد. لبخند زد. از اخم تند چند ثانیه پیش تو چهره اش خبری نبود.
سلامی کردم و صبح بخیری گفتم. جوابم رو با همون لبخند داد و گفت:
-چند دقیقهای هست که خانم مُحقی اومده، بدو بریم که شاکی نشه!
با هم به طرف در مسجد حرکت کردیم.
- با کی داشتی حرف میزدی؟
نیم نگاهی به صورتم انداخت و با مکثی کوتاه گفت:
- شهاب.
اخمی کرد و ادامه داد:
-اول صبحی، یه حرفهایی میزنه اعصاب من رو به هم میزنه.
سکوتی کردم و بعد از چند قدمی گفتم:
- من فکر میکردم قضیه خواستگار رو پدرم به فرامرز گفته، فرامرز به ستاره، ستاره هم به شماها. ولی بعد فهمیدم، بابام اصلا نمیخواسته فرامرز چیزی بفهمه، در واقع جواد پسر مش یعقوب به شهاب گفته، شهابم تو خونه گفته، ستاره هم فهمیده به باباش گفته.
شیرین کمی نگاهم کرد و گفت:
- حالا چه فرقی داره چه جوری من فهمیده باشم؟
-تو که فرقی نداره، ولی فرامرز دیروز با بابام کلی بحث کرد که این یارو به درد گندم نمیخوره. بابامم خواستگاری رو عقب انداخته، یه موقعی که فرامرزم نتونه کاری کنه.
شیرین روبروم ایستاد. مجبور شدم بایستم.
- نظر خودت چیه؟
- خب، هر دختری باید شوهر کنه.
- همین طوری هر کی از راه رسید باید زنش بشی؟ پس عشقت چی میشه؟
-اول اینکه همه زنها و مردها با عشق با هم ازدواج نمیکنند. بعد هم، من عشقی ندارم شیرین. عشقم کجا بود؟ یه بار نوجوون بودم، خریت کردم، تاوانشم دارم با نگاه و حرف مردم پس میدم.
- ولی مهرداد هنوزم دوست داره.
- مهرداد من رو دوست نداره، دنبال سرگرمی میگرده.
-خودتم میدونی که اینجوری نیست.
نفس سنگینی کشیدم و از کنارش رد شدم. قدمی به طرف در سبز رنگ مسجد برداشتم. شیرین دوباره با هام هم قدم شد.
- برات مهم نیست که این خواستگارت یه بچه هم داره؟
- شیرین جان، من وقتم برای عیب و ایراد گرفتن و ناز کردن گذشته. دختر بیست و یک ساله توی این روستا یعنی ترشیده! اونم منی که کلی حرف پشت سرمه. خودمم خسته شدم.
به در مسجد رسیدم. هنوز داخل نشده بودم که شیرین گفت:
- مهرداد یه شانس بهتره!
تو صورت شیرین نگاه کردم. نفسم رو دوباره سنگین بیرون دادم.
- مهرداد یه بار با آبروی من و خانوادم بدجور بازی کرد. هیچ وقت یادم نمیره اون روزی رو که دست من رو گرفت و تو کوچههای همین ده داد میزد گندم مال منه و هست و نیست کسی رو که طرف در خونشون بخواد بره یکی میکنم. اون روز چقدر التماسش کردم که نکن، نگو. بعدش چی شد؟ غیرتش کجا رفت؟ چند ماه نشد که سر از خونه عموم درآورد. بابای بیچارهام مریضی مادرم رو بهانه کرد که مثلا من غصه نخورم، همه مال و اموالش رو فروخت رفت شهر که مثلا دخترش حرف مردم رو نشنوه. شیرین اونی که پای این رابطه همه چیزش رو داد من بودم؛ آبروم، مادرم، اموال پدرم. همش هم به خاطر مهرداد بود. حالا دوباره منتظرش بشینم؟
شیرین چند باری پلک زد و لبهاش رو به هم فشرد.
- گندم، مادرت مریض بود، به خاطر تو ...
-به خاطر من چی شیرین؟ مادرم می تونست با یه روحیه بهتر، بیشتر زنده باشه، ولی نشد، چون همش غصه من رو میخورد، چون مجبور شد اسیر دیار غربت بشه.
آهی کشیدم و ملتمس به شیرین نگاه کردم.
- شیرین ولش کن. هم زدن خاطرات به جایی نمیرسه. خانم محقی منتظره.
وارد مسجد شدم...
@Maktabesoleimanisirjan
حرفیسخنیدردودلیو...🙂
https://harfeto.timefriend.net/16727645480333
ناشناس بنویسید 👆 همه رو میخونیم
🌸 ⃟ ⃟☁️ #صبحدم 🌸 ⃟ ⃟☁️
به داشته ها، موقعیت ها و آدم هایِ خوبِ زندگی ام فکر می کنم.
به هرچیز یا هرکسی که دنیایِ مرا زیبا و حالِ مرا خوب می کند و می خندم به رویِ تمامِ روزهایِ خوبی که در راهَند، اتفاقاتِ خوبی که خواهند افتاد و آرزوهایی که برآورده خواهند شد.
خوشبختی یعنی همین، که زندگی را سخت نگیرم، که حالِ من خوب باشد.
سلااااااااااام😊
صبح زیباتون بخیروشادی ☕️
خدای خوبم هزاران بار شکرت برای فرصت دوباره زندگی 😍🤲
#صبحتون_بخیر
#انگیزشی
#حال_خوب
#سلام
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خدایاشکرت
سرکش مشو که چون شمع 🕯️🕯️
از غیرتت بسوزد 🔥🔥🔥
کجا کم آوردی که کج رفتی 😞😔
پیشنهاد دانلود
#تلنگر
#خدایا
⭐️🕊⭐️🕊⭐️🕊⭐️🕊⭐️
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
#همسرداری
همسرداری فقط شامل ارتباط با خود همسر نمیشود. شما باید بتوانید روابطتان با خانواده او را نیز مدیریت کنید و رابطهای بر پایه احترام و دوستی شکل دهید.
برای این کار باید مرزهای مشخصی برای حریم شخصی و خانوادگی خود داشته باشید و میزان ارتباط مطلوب با خانوادهها را مشخص کنید. در ارتباط با خانواده همسرتان جانب اعتدال را رعایت کنید. ارتباط بیشازحد نزدیک و بدون هیچ حدومرزی مناسب نیست. ارتباط باید محترمانه و دوستانه باشد، اما مرزهای شخصی شما را حفظ کند.
مکتب سلیمانی #سیرجان👇
ــــــــــــــــــــــــــ❤️ـــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a