eitaa logo
مکتب سلیمانی سیرجان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
43 فایل
🎨 انجام طرح های گرافیکی(پوستر،بنر و..) 💌 تولید و نشر محتوای اعتقادی ،تربیتی... ارتباط با ادمین؛ تبلیغ نداریم @Ahmadif313 💓دریافت صدقات و نذورات جهت کمک به نیازمندان تحت پوشش خیریه مون: 6037991772811521
مشاهده در ایتا
دانلود
مکتب سلیمانی سیرجان
#پارت26 #رمان مکثی کرد. -ببین دخترم، اگه اینجا من اشتباهی بکنم و مخالف‌های این کلاس‌ها بیان در این
... ولی نمی‌تونستیم زیاد اونجا بمونیم. بابام یه کم دست دست کرد، یه سفر مشهد با هم رفتیم، ولی دست آخر برگشتیم ده، میون کلی حرف که پشت سر من بود. آخه دیگه چاره‌ای نداشتیم. پدرم هم دیگه زمینی برای کشاورزی نداشت، پولی هم برامون نمونده بود یه مقدارش خرج مادرم شد و باقیش هم پول خونه‌ای شد که فقط مال ما نبود. فرامرز گفت من خرجتون رو می‌دم. خونه خودمون بودیم، ولی هزینه‌هامون افتاد گردن فرامرز. اولش راحت برامون خرج می‌کرد. ماه به ماه پول به من می‌داد، می‌گفت هر چی می‌خوای بخر، ولی بعد از چند ماه دیگه اون جوری پول نداد و می‌گفت هر چی می‌خوای بیا از مغازه ببر، یا بگو خودم می‌خرم، اونم تازه بعدش کلی حرف منت پشت سرش بود. نگاهی عمیق تو صورت خانم محقی انداختم و ادامه دادم: - خانم شما هم زنید، یه چیزایی هست که یه دختر روش نمی‌شه به برادرش بگه من این رو احتیاج دارم، اصلا زشته! - به زن داداشت بگو، نمی‌تونی؟ -گفتم، ولی هیچ کاری نکرد. زن داداش من جلوی من چیزی نمی‌گه، ولی قشنگ حس می‌کنم که یه جوری من و پدرم رو مزاحم می‌دونه. به هر حال این پولی که میاد تو خونه ما، می‌تونست تو خونه خودش خرج بشه. من هم دیدم اینجوری نمی‌شه، شاید من دلم بخواد یه چیزی برای خودم بخرم که کسی نفهمه، نمی‌خواستم زیر منت داداش و زن داداشم باشم. به خاطر همین هم تصمیم گرفتم برم سرکار. ولی چون می‌دونستم نه پدرم اجازه می‌ده و نه داداش فرامرز، یواشکی این‌کار رو کردم. -حالا سر چه کاری رفتی؟ -از بین حرفهای برادرم، فهمیدم یکی از آشناهاش داره برای وجین و برداشت محصول زمینش، کارگر می‌گیره. صورتم رو پوشوندم و با یه لباس کهنه، جوری که شناخته نشم، رفتم سرِ زمینش. اون هم گفت اگه کارت خوب باشه، من کاری به اسم و رسمت ندارم. الان هم سه ماهه دارم اون جا ساعتی کار می‌کنم. - نمی‌ترسی بشناست؟ اینجا محیط خیلی کوچیکه! - مال این ده نیست، مال ده بالاییه. از اینجا دو ساعت پیاده تا اونجا راهه. صبح زود می‌رم و یه جوری از میانبرها و با سرعت برمی‌گردم که تا ظهر خونه باشم. اون آشنای برادرم هم، من رو وقتی بچه بودم دیده، امکان نداره من رو بشناسه. - شاید اون نشناسه، ولی یکی دیگه، توی راه یا توی زمین بشناسه! سکوت کردم و کمی فکر. درست می‌گفت. مهرداد من رو شناخته بود. راستی امروز ساعت ده باهام قرار گذاشته بود. ناخودآگاه به ساعت نگاه کردم. نزدیک نه بود. تو سر هیچ قراری نمی‌ری. دلم دوباره خودش را به در و دیوار می‌زد و التماس می‌کرد. مطمئن بودم که نمی‌رم، ولی صدای تیک تیک ساعت روی اعصابم خط می‌انداخت. - شاید، ممکنه! شیرین میونه رو دست گرفت و با صدایی اوج گرفته گفت: -شاید؟ ممکنه؟ مهرداد تورو شناخت! ممکنه آقا مرتضی هم شناخته باشه و به روت نیاره، یا هر کس دیگه ای! خانم محقی رو به من پرسید: - مهرداد کیه؟ چشم از شیرین گرفتم و به خانم محقی دادم. شیرین گفت: - کسی که گندم رو دوست داره. اخمی کردم و رو به شیرین گفتم: - شیرین خواهش می کنم! دیگه نمی‌خوام از اون چیزی بشنوم. حس خفگی بهم دست داده بود. تیک تیک ساعت، خاطرات روزهایی که توی شهر بودم، مرگ مادرم، حرفهای مردم! ببخشیدی گفتم و از جام بلند شدم و به طرف حیاط مسجد قدم برداشتم. هوای آخر خرداد رو به ‌ریه‌هام دعوت کردم. لب حوض آبی رنگ مسجد نشستم و به رقص ماهی‌های قرمز توی آب خیره شدم. @Maktabesoleimanisirjan
آفتاب ملایم صبح، روی صورتم سایه انداخته بود و آروم نوازشم می‌کرد. نفهمیدم چقدر اونجا نشستم و به ماهی رقصان توی حوض خیره موندم، ولی بالاخره از جام بلند شدم و به طرف در سبز و بزرگ مسجد حرکت کردم. از مسجد خارج شدم. کوچه رو دور زدم و به پشت ساختمون مسجد رفتم. کمی به جاده خاکی رو به روم نگاه کردم. اثر خنجرهای بارون دیشب روی تن خاک خودنمایی می‌کرد. آروم رو جاده قدم گذاشتم و بی هدف مسیر رو پیش می‌رفتم. به درخت‌های توت کمی نگاه کردم. سر صبح بود و از بچه‌های روی درخت خبری نبود. کجا می‌ری؟ نمی‌دونم! این مسیر باغ سالاره، می‌خوای بری سر قرار؟ نه، مطمئنم که اونجا نمی‌رم. به دوراهی رسیدم. به هر دو مسیر کمی نگاه کردم. به مسیری که مستقیم بود و من رو به باغ سالار می‌برد، جایی که مهرداد منتظرم بود و مسیر دوم که به قبرستون می‌رفت. هوای مادرم به سرم زده بود. پا کج کردم و به طرف خاک عزیزترین کسم حرکت کردم. تو ورودی قبرستون سنگ نوشته دعای اهل قبور رو خوندم و وارد شدم. از روی سنگ‌های کاشته شده روی زمین رد شدم و خودم رو به سنگ سفیدی رسوندم که مادرم زیرش خوابیده بود. سنگ قبر تمیز بود و این آثار حضور دیروز پدرم بود. کنار قبر نشستم و سرم رو به گلدون بزرگ سنگی بالای قبر تکیه دادم. - سلام، چطوری سنگ‌ صبورم؟ مرواریدهای اشک از چشمه‌ی چشمم جوشید و روی زمین نیم سوخته صورتم روون شد. - دلم برات تنگ شده! کاش کمتر اذیت کرده بودم. لبخندی تلخ زدم. -بهم می‌گفتی تو مثل صابون از دستم سر می‌خوری، همیشه می‌گفتی کی می‌شه شوهرت بدم از دستت راحت شم، آب دماغم رو بالا کشیدم و لب زدم: - حداقل پاشو شوهرم بده، بعد بخواب! انگشتم رو بین کنده کاری های روی سنگ کشیدم و کلمه مادر رو دوباره و سه باره روی سنگ نوشتم. آهی کشیدم و اشک هام رو پاک کردم. کامل روی زمین نشستم و سنگ سفید قبر رو توی آغوشم گرفتم. زمزمه وار باهاش درد دل می‌کردم و حرف می‌زدم. چشمهام رو بسته بودم و خودم رو توی آغوشش تصور می‌کردم. ساعت و زمان از دستم خارج شده بود. دست آفتاب کم کم ملایمتش رو کم کرده بود و تند و تیز روی بدنم می‌تاخت. آروم از روی قبر بلند شدم و روسری روی رو سرم درست کردم و گره شل شده‌اش رو محکم. دستی به صورتم کشیدم که متوجه یک دست مردونه شدم که دو تا انگشتش رو روی سنگ سفید قبر گذاشته بود. با نگاهم دست مردونه رو دنبال کردم و بعد از گذشتن از یه تیشرت سبز رنگ، رسیدم به صورت مردی که همه آتیش دلم از اون بلند می‌شد. خاطراتش خنجر به دلم می‌زد و وجودش مرهم همون زخم بود. نگاهش به سنگ بود و زیر لب فاتحه‌ای زمزمه می‌کرد. نگاهی به اطراف انداختم. کسی نبود. لب گزیدم و نیم خیز شدم که گفت: - پشت باغ سالار منتظرت بودم. وقتی نیومدی اومدم پیش مادرت که بهش بگم خودش یه کاری بکنه. آخه وقتی بود همیشه می‌گفت من درستش می‌کنم. قامت راست کردم و با اخم گفتم: - نمی‌دونست با چه موجودی طرفه، وگرنه هیچ وقت این رو نمی‌گفت. ایستاد. - گندم، به خدا منم مجبور شدم. داشت توجیه می‌کرد. پوزخندی زدم و گفتم: - خیلی دیدم دختر رو به زور می‌برند سر سفره عقد، ولی پسر و اجبار! اونم با دختر عموی خوشگل و پولدارِ همون دختری که دو سال ادعا می‌کردی دوسش داری! بهش پشت کردم و قدمی روی قبر کناری مادرم گذاشتم. زمزمه کردم: -مرده شور هر چی عشقه! @Maktabesoleimanisirjan
Bemiram-Majid-Razavi.mp3.mp3
7.33M
🎤 🎧 بمیرم اهنگ امشب زبان حال مهرداد رمان @Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 ⃟ ⃟☁️ 🌸 ⃟ ⃟☁️ خۅشا‌بِہ‌حـٰالِ‌هَر‌آن‌کَس‌کہ‌مُبتَلاۍِ‌رِضـٰاست تَمـٰامِ‌دـٰارۅ‌نَدـارِ‌مَن‌ـاز‌دُعـٰاۍِ‌رِضـٰاست...!••❤️ 🕊🕊🕊 ✨السلام‌علیک‌یا‌علی‌بن‌موسی‌الرضا✨ 🌺 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ 🌺 وَحُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ 🌺صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ (ع) ┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄ مکتب سلیمانی سیرجان 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌼 ﷽🌼🍃 🔆 علیه السلام می‌فرماید: 💠 مَـن فـرّج عن مـومـن فـرّج الله عَن قَلبه یـَوم القیمة؛ ❇️ هر كس اندوه و مشكلى را از مؤمنى بر طرف نماید خداوند در روز قیامت انـدوه را از قلبش بر طرف سازد. 📚 اصول كافى، ج ۳، ص ۲۶۸ ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ 🌱🌹مکتب سلیمانی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
❣ یکی از باورهای غلط در زندگی مشترک این است که فکر می‌کنم اگر همسرم من را دوست دارد باید همه‌ی نیازهایم را برآورده کند‌. ❣ توانایی‌ها و ظرفیت‌های افراد متفاوت است و گاهی شرایط مالی، شغلی، زمانی، مکانی و دیگر شرایط موجود در زندگی مثل خستگی، فراموشی و صدها دلیل دیگر مانع برآوردن نیاز همسر می‌گردد. ❣شرایط یکدیگر را درک نمایید! مکتب سلیمانی 👇 ــــــــــــــــــــــــــ❤️ـــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای خروج سودا بهترین قسمت بدن کف پا است: کرسی، سنگ پا، ماساژ کف پا، روغن مالی کف پا، حتی فلک کردن، پیاده روی روی سنگ های ساحلی ، حنا گداشتن شب تا صبح که بعد دو سه شب کف پا سیاه می‌شود یعنی سودا دارد خارج می‌شود .... مکتب سلیمانی 👇 ــــــــــــــــــــــــــ❤️ـــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا