eitaa logo
مکتب سلیمانی سیرجان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
43 فایل
🎨 انجام طرح های گرافیکی(پوستر،بنر و..) 💌 تولید و نشر محتوای اعتقادی ،تربیتی... ارتباط با ادمین؛ تبلیغ نداریم @Ahmadif313 💓دریافت صدقات و نذورات جهت کمک به نیازمندان تحت پوشش خیریه مون: 6037991772811521
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❗️یک بام و دو هوای آزادی در فرانسه 🔸شکایت مکرون از عوامل انتشار یک کاریکاتور 🔸در حالی که مقامات دولت فرانسه در پاسخ به اعتراضات به انتشار کاریکاتورهای ضددینی از سوی نشریه شارلی ابدو، بر وجود آزادی بیان در این کشور تاکید می کنند، اکنون شخص امانوئل مکرون علیه عوامل انتشار یک تصویر از خودش که در آن به هیتلر تشبیه شده به دادگاه شکایت کرده است. ازهمه جالب تر کار اُستا کریم که قربونش برم ،زودی رسواشون می‌کنه😁😁 ومکرو مکرالله والله خیرالماکرین ═✧❁🌸❁✧═ ═✧❁🌸❁✧═ 🌱🌹مکتب سلیمانی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
👆امروز دست بوسی جمعی از اعضای مجموعه فرهنگی مکتب سلیمانی به مناسبت ایام رحلت بانو ام البنین سلام ال
👈بعد از دیدار با مادر شهید سردار مهدی زندی نیا 🌹 بازخوردهایی از سمت اعضای کانال بدستمون رسید😊داغ ترین اون تماس یکی از مخاطبین کانال که بر حسب اتفاق از خادمین گلزارشهدای کرمان هستن که ابراز علاقه و خرسندی از کلیپ دست بوسی ما از مادر شهید داشتن و به شدت پیگیر حضور در سیرجان و دیدار با مادر شهید بودند دقیقا این بازخورد امروز که مصادف با" ۱۹ دی سالگرد شهادت سردار زندی نیا "هست از کرمان مخابره شد. 🦋سردار سلیمانی علاقه خاصی به سردار زندی نیا داشتند❤️ 🌱مسلما این هم از برکات دیدار ما با مادر شهید هست. خداوند را بر این نعمت سپاسگزاریم که لطفش شامل حال ما و مخاطبین ما هست.
🌹 سخن نگاشت بیانات امروز ، امام خامنه‌ای(مدظله العالی) مکتب سلیمانی 👇 ــــــــــــــــــــــــــ❤️ـــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
نباید کنیم از وظیفه‌ای که عقل و شرع به عهده‌ی ما گذاشته. باید بدون تأخیر وارد میدان بشویم. نباید داشته باشیم. آن‌وقت به تناسب اهمیتی که آن کار دارد، خطرات را به جان بخریم... رهبر انقلاب؛ ۱۴۰۱/۱۰/۱۹ @Maktabesoleimanisirjan
🚨 داریم به روزهای فرار محمدرضا پهلوی نزدیک میشیم هر کی گفت شاه نکشت ، این عکس رو بزنید تو صورتش با اسلحه جنگی انقلابیون رو محاصره کردند و یک نفر رو زنده نگذاشت. شاه تا میتونست کُشت ، ولی حریف ِ "ایدئولوژی " و "لیدر" انقلابیها نشد. ✌ @Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز سالروز شهادت سردار شهید حاج احمد کاظمی از یاران حاج قاسمه🖤 خوش به حالتون که الان باهم هستید دست ماراهم بگیرید ⊰•🌻•⊱¦⇢ ⊰•🌱•⊱¦⇢ مکتب سلیمانی 👇 ــــــــــــــــــــــــــ❤️ـــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
9.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"شهید احمد کاظمی" فرمانده‌ای که او را زیرک‌ترین فرمانده جنگ می‌دانست هدیه به روح مطهرشون صلوات 🌹 @Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مکتب سلیمانی سیرجان
#پارت24🌾🌾 #رمان صبح با صدای خروسی که از ساعت دست ساخت بشری دقیق تر بود، از خواب بیدار شدم. کش و ق
طراحی ساختمون مسجد از همه ساختمون‌های توی ده زیباتر بود. حوض کوچیک آبی رنگی وسطش بود، چند تا اتاق برای آموزش و پایگاه بسیج، اطراف حیاط ساخته بودند. از تماشای کاشیکاری‌های آبی رنگی که روی دیوار مسجد، آیه های قران رو به نمایش می‌گذاشت، هیچ وقت سیر نمی‌شدم. به طرف اتاق گوشه حیاط رفتم. وارد اتاق شدم. صدای قدم‌های شیرین رو می‌شنیدم. خانم مُحقی توی اتاق نشسته بود. سلام کردم و صبح بخیری گفتم. جوابم رو داد. پشت سرم شیرین وارد شد و اونم سلام کرد. محقی کمی جابجا شد و من کنارش روی زمین نشستم. نگاهم کرد. کیفم رو جلوی پام گذاشتم و گفتم: - ببخشید دیروز نیومدم. از توی کیفم الگویی رو که دیروز بعدازظهر کشیده بودم، در آوردم و به طرفش گرفتم و ادامه دادم: - ولی شکل کشیدن الگو رو از شیرین گرفتم و کشیدم. راحت بود. نگاهی به کاغذ انداخت و گفت: - می‌خوای دیگه کلاس نیایی، کلا شیرین بهت درس بده؟ تو چشم‌هاش نگاه کردم و سر به زیر شدم. الگو رو از دستم گرفت و نگاهش کرد. - گندم، اون روزی که اومدم توی این ده برای آموزش، در واقع اومدم که بافت تابلو فرش رو آموزش بدهم، ولی شیرین خواهش کرد کلاس خیاطی هم بزارم. اولش قبول نکردم، اینقدر که تو و شیرین اصرار کردید، من حاضر شدم وقت بذارم و بیام اینجا. اونم فقط برای شما دو نفر. که تو هم یه روز در میون میای! دیروز شیرین به من گفت پدرت ناخوش بوده، منم بلند شدم پرسون پرسون خودم رو رسوندم خونتون. نبود. رفتم در مغازه‌ی برادرت که به از اون جویای حال پدرت بشم، دیدم پدرت نشسته اونجا. ناخوش نبود. تو هم اون اطراف نبودی. قلبم توی دهنم می‌زد. یعنی به بابا گفته و بابا همه چیز رو دیشب می‌دونسته و چیزی نگفته؟ لب گزیده منتظر باقی حرفش بودم. -می‌خواستم سراغت رو بگیرم، که گفتم اول از خودت بپرسم. گندم، داری چیکار می کنی؟ نفس راحتی کشیدم. به بابا چیزی نگفته بود، ولی حالا باید جواب خودش رو می‌دادم. - گندم، سرت رو بگیر بالا. بگو به اسم کلاس خیاطی کجا می‌ری، چی کار می‌کنی؟ حالا باید چی می‌گفتم؟ حس پرنده‌ای رو داشتم که توی تور شکارچی گیر کرده بود، بال بال زدن فایده‌ای نداشت. حالا چطوری بهش بگم؟ اصلا قابل اعتماد هست؟ - می‌ره سرکار! این صدای شیرین بود که حقیقت رو با چند کلمه کوتاه بیان کرده بود. با تعجب و با چشمهای گشاد بهش نگاه کردم. - شیرین؟ - جان شیرین! خانم محقی از زنهای بیکار ده نیست که حرف دیگران ورد دهنش باشه، قابل اعتماده، بدونه بهتره، شاید بتونه یه راهنمایی خوب هم بکنه. نگاهی به خانم محقی انداختم و دوباره طلبکار به شیرین خیره شدم. -پدرت نمی‌دونه؟ یه بار دیگه به خانم مُحقی نگاه کردم. خودش در جواب خودش گفت: - چه سوالیه؟ معلومه که نمی‌دونه! اگه می‌دونست که تو کلاس خیاطی رو نمی‌پیچوند!، اگه می‌دونست که اینجوری رنگ و رو نمی‌کردی! سر به زیر شدم. -من موندم، توی یه ده به این کوچیکی، چه کاری می‌تونه برای دختر جوونی مثل تو وجود داشته باشه، که بدون رضایت پدرت و اطلاعش رفتی سرکار! اصلاً چرا می‌ری سر کار، مگه به پول احتیاج داری؟ باید جوابش رو می‌دادم، بهش ربطی نداشت، ولی به احترامش باید یه چیزی می‌گفتم، ولی چی؟ -خانم محقی، زندگی گندم یکم پیچ و تاب زیاد داره. شیرین دوباره نطقش باز شده بود. چپ‌چپ نگاهش کردم. نیم نگاهی به صورتم انداخت و رو به خانم محقی گفت: - خرج و مخارج زندگی گندم و پدرش، به عهده برادرشه، که پول دادن اونم یه جورایی بی‌منت نیست. -شیرین خواهش می‌کنم! شیرین تو چشم‌هام خیره شد. -گندم تا کی می‌خوای مشکلاتت رو خودت حل کنی؟ تا حالا نتیجه هم گرفتی؟ بذار یه بزرگتر بی‌طرف بدونه، شاید راهنماییت کرد، شاید برات کاری کرد. خانم محقی الگوی آستین رو روی زمین گذاشت و گفت: - شیرین جان، اصرار نکن. شاید نمی‌خواد من چیزی بدونم. رو به من ادامه داد: -اما من مجبورم این قضیه رو به پدرت گزارش بدم. ملتمس به خانم محقی نگاه کردم. نفسش رو سنگین بیرون داد. -ببین گندم جان، تو خودت می‌دونی من با چه مشکلاتی میام اینجا و می‌رم. یه تعداد از هیئت امنای این مسجد و یک عده از مردم، با اومدن من و آموزش‌های من مخالف هستند. اعتقاد دارند من دارم زنها رو پر رو می‌کنم، ولی من هدفم اشتغال زنهای روستاست. نمی‌خوام مشکلی توی این راه برام پیش بیاد. این استفاده تو از ساعت‌های کلاس برای رفتنت به سر کاری که نمی‌دونم چیه، مطمئنم برای من و هدفم مشکل ساز می‌شه. راست می‌گفت. خیلی‌ها دلشون می‌خواست یه چیزی رو پرچم کنند و کلاس‌های هنری و آموزش خانواده رو توی این روستا به تعلیق بیندازند. ولی با همه این حرف‌ها، نباید چیزی به پدرم می‌گفت. - خانوم، پدر من به اندازه کافی از دست من و کارهام عذاب کشیده، اگه شما بهش بگید ... لب گزیدم و باقی حرفم رو توی بغض گلوم خفه کردم. - من می‌دونم تو داری سعی می‌کنی مشکلت رو به روش خودت حل کنی، اما اینجوری یواشکی به نظرت درسته؟
مکثی کرد. -ببین دخترم، اگه اینجا من اشتباهی بکنم و مخالف‌های این کلاس‌ها بیان در اینجا رو تخته کنند، مسئولش کیه؟ من نمی‌تونم به خاطر تو یه نفر، امید دخترها و زن‌های دیگه رو هم که میان اینجا ناامید کنم. درست می‌گفت، حرفهاش رو کامل درک می‌کردم. می‌دونستم ممکنه چه مشکلاتی پیش بیاد. -من مجبورم کلاس خیاطی رو تعطیل کنم. شیرین جابه‌جا شد و معترض گفت: -ای بابا، خانم محقی! قرار شد مشکل رو حل کنید، نه اینکه کلاس رو تعطیل کنید. -شیرین جان، گندم نمی‌خواد از مشکلش چیزی بگه، من چطوری می‌تونم کمکش کنم؟ از طرفی هم نمی‌تونم خطر کنم و به خاطر یه نفر، باعث تعطیلی بقیه کلاس‌ها بشم. شیرین کمی خودش رو جلو کشید و گفت: -بذارید من بگم! -بحث بازگو کردن مشکل نیست، گندم دوست نداره کسی کمکش کنه. شیرین دیگه چیزی نگفت. سربه زیر بودم و نگاه سنگین هردوشون رو روی خودم احساس می کردم. تو ذهنم ولوله‌ای بود. شاید محقی بتونه کمکم کنه، اما چه جوری؟ راهی نمونده برام. مردم مغزم به جون هم افتاده بودند و هر کدوم یه چیزی می‌گفتند. به شیرین نگاه کردم. لبخندی زد و چشم‌هاش رو بست و باز کرد. به خانم محقی نگاه کردم و آروم گفتم: -می‌دونم راهی برای کمک کردن به من نیست، اما بهتون می‌گم. قول بدید به کسی نگید. سری تکون داد و من همون رو به حساب قولش گذاشتم بعد از کمی سکوت گفتم: -حدود چهار سال پیش، پدرم زمین‌های کشاورزیش رو فروخت و همراه من و مادرم به شهر رفتیم. مجبور شد این کار رو بکنه. اولش رفتیم خونه برادرم. کمی به اون روزها و اجبار خانواده‌ام برای کوچ به شهر فکر کردم. از همون لحظه ورودمون به خونه فرزاد، حس مزاحم بودن با رفتارهای زنش بهمون تلقین شد. لب گزیدم و ادامه دادم: -بالاخره هر چقدر هم که اونجا خونه برادرم باشه، ولی بازم دوست نداشتیم مزاحم باشیم. مخصوصا اینکه مادرم مریض بود و نیاز به مراقبت‌های خاص داشت. دفعه اولمون نبود که به خاطر مریضی مادرم مجبور بودیم بریم خونه برادرم، ولی این بار به نیت موندن رفته بودیم اونجا، چون دیگه راهی نمونده بود که برگردیم. -می‌گی مجبور شدید، چرا؟ چرا راهی نمونده بود؟ کمی به محقی نگاه کردم. خاطرات اون روزها رو توی ذهنم بالا و پایین کردم که یه جواب پیدا کنم. -چون ... -چون عاشق شد. به شیرین نگاه کردم و اون ادامه داد: -یه عشق آتیشی، که سرانجام هم نداشت. مردم این ده رو هم که می‌شناسید! نگاهم رو پایین انداختم. خانم محقی گفت: -خب، بعدش چی شد؟ کمی به اون روزها و به حال بد مادرم فکر کردم و به دردی که می‌کشید. بغض رو پس زدم و گفتم: -خیلی سریع با پولی که داشتیم، یه آپارتمان کوچیک خریدیم. منم شدم پرستار مادرم. می‌بردیمش بیمارستان و برمی‌گشتیم. سرطان تو همه بدنش ریشه کرده بود. دکتر‌ها هم قطع امید کرده بودند. هر روز بی‌حال‌تر می‌شد و درمان هم روش جواب نمی‌داد. یه روز تو خونه نشسته بودیم که در خونه رو زدند. یه نفر بود با یه سند توی دستش، ادعا می‌کرد که اون خونه مال اوناست و ما باید تخلیه کنیم. -‌مگه شما سند نداشتید؟ -چرا داشتیم. یه سند مثل همونی که دست اون بود. بعد از صحبتی که با پدرم کرد رفتند کلانتری. معلوم شد یه نفر اون خونه رو به سه نفر فروخته، یکی ما، یکی اون خانواده که با سه تا دختر ده دوازده ساله مستاجر بودند و یکی هم که خونه خریده بود و برای پسرش گذاشته بود کنار. دادگاه گفت تا تکلیف مشخص بشه و اون فروشنده رو پیدا کنند، باید با هم کنار بیاید، اگر نمی‌تونید، اونجا رو پلمپ کنیم. ما که نمی‌تونستیم جایی بریم، این خانواده هم رفتند خونه فامیلاشون. چون صاحب خونشون جوابشون کرده بود. اون یکی هم گفت که من فعلا احتیاج ندارم. یه مدت گذشت، مادرم طاقت نیاورد و به رحمت خدا رفت. برگشتیم ده و توی قبرستون همینجا دفنش کردیم. قطره اشکی از میون انبوه غم چشم‌هام پایین افتاد. کمی سکوت کردم و یاد حرف‌ها و حدیث‌های مردم افتادم. همون روزها که توی صورتم مرگ مادرم رو تسلیت می‌گفتند و پشت سرم من رو باعث و بانی مرگش می‌دونستند و می‌گفتند من دقش دادم. شاید هم راست می‌گفتند. -مراسمات که تموم شد، برگشتیم شهر. بعد یه مدت دوباره سر و کله اون یکی صاحبخونه هم پیدا شد. می‌گفت تو خونه مردم کلافه شده، پولی هم نداره که برای اجاره یه خونه دیگه بده. بابا هم خونه رو تخلیه کرد و گفت، شما بشینید. بعدش هم دوباره رفتیم خونه فرزاد؛ برادرم! @Maktabesoleimanisirjan