نمیدونم چرا دلم نمیخواد امروز تموم بشه شما چی؟
خدایا ای کاش امروز آخرین نیمه شعبان تنهایی آقاجانمان باشد💔 روزه دارها موقع افطار همه را دعا کنید
#عارفانه
چقدر امام زمان{عج}مهربان است!
نسبت به کسانی که اسمش را میبرند
وصدایش میزنند و ازاو استغاثه میکنند؛
از پدر و مادر هم به آنها مهربانتر است!
ــــــــــــــــــــــــــ💖☁️ــــــــــــــــــــــــــ
📚منبع:
درمحضربهجت،جلد٢،صفحه۳۶۶
🌺مکتب سلیمانی #سیرجان👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
32.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 فعالیت غرفه مجموعه فرهنگی تبلیغی مکتب سلیمانی سیرجان در جشن نیمه شعبان 💚
جشن ما به پایان رسید...
ولی احساس رضایت و شادی این جشن، که ثمرهی مشارکت و همدلی شماست قطعاً برای همهی ما ماندگار و برکت آفرین خواهد بود.
خدایی را سپاس که همراهی شما را پشتوانهی بزرگ ما قرار داد.❤️
انشاءالله به زودی نیمه شعبان رو با حضور مولامون جشن بگیریم🤲🏻
💚اللهم عجل لولیک الفرج💚
https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
🔻لینک شرکت در مسابقه 👇👇 و دریافت جوایز نقدی😍 https://formafzar.com/form/dbl0l دقت کنید فرصت شرکت
✅عزیزان برای سایت مشکل کوچکی پیش آمده بود خوشبختانه رفع شد
فرصت شرکت در ازمون تا ساعت ۲۲ امشب👇
https://formafzar.com/form/dbl0l
May 11
مکتب سلیمانی سیرجان
🔵 #رمان نویسنده: #زینب_علوی 🔴 ر(قسمت هشتاد و هشت) یکی از چیزایی که بعد از شهادت سردار فضلی به کلی
🔵 #رمان
نویسنده:
#زینب_علوی
🔴 (قسمت نود)
چند ثانیه ماشین رو از نظر گذروند و بعد چادرشو که با باد سرد زمستانی به رقص دراومده بود بیشتر دور خودش پیچید.
راننده ماشین که به در دانشکده زل زده بود، عرفان بود.
ریحانه با دیدن قیافه عرفان پشت شیشه بالا کشیده ماشین، ضربان قلبش سرعت گرفت، نفس عمیقی کشید، سرشو پایین انداخت و به طرف ماشین رفت. محجوب به راننده آشنای ماشین سلام کرد.
لبخند آرومی رو لب عرفان نشست و گفت: سلام خانم فضلی خوب هستین ان شاء الله؟ اگه ممکنه سوار شید چند کلمه باهاتون حرف دارم.
ریحانه به اطراف نگاه کرد. اطراف در دانشکده شلوغ و دانشجوهای زیادی در حال ورود یا خروج از اون بودن. همشونو چشم هایی می دید که اونو زیر نظر دارن با اینکه خیلی از اونا یا هندزفری تو گوششون بود یا کتاب و یا گوشی تو دستشون بود و خیلی متوجه اطراف خودشون نبودن.
سرسو به علامت قبول کردن تکون داد، ماشین رو دور زد و در صندلی عقب ماشین نشست.
با صدای آرومی که خودشم شک داشت عرفان اونو شنید، گفت: من گوشم با شماست امری هست بفرمایید.
عرفان ماشین رو به حرکت درآورد و گفت: بله. زیاد وقتتونو نمی گیرم شما رو می رسونم خونتون و حرفام رو هم بهتون میگم.
ریحانه از پنجره ماشین به شاخه های خشکیده درختای کنار خیابان که مظلومانه رهگذرا رو نگاه می کردن نگاه می کرد و از خودش می پرسید چه حرفیه که اونقدر مهمه که عرفان رو تا دانشکده کشونده.
عرفان از آینه نگاهی به صندلی عقب کرد تا مطمئن بشه ریحانه به حرفاش گوش میده و بعد گفت: خانم فضلی اول اینکه می خواستم شخصاً شهادت پدرتون رو بهتون تسلیت بگم البته تسلیت برای شهادت ایشون که نه چون قطعاً به فوز عظیم رسیدن و نزد خدا روزی دارن ولی تنها شدن شما و محروم شدنتون از حضور پربرکتشون رو تسلیت بگم.
یاد پدر دوباره تو قلب ریحانه زنده شد و با صدای محزونی جواب داد: متشکرم. لطف دارید دعا کنید خدا بهون صبر بده.
عرفان نفس عمیقی کشید و گفت: بله واقعاً. از خدا میخوام خیلی به خانواده و به خصوص به شما صبر بده. راستش برام سخته حرف زدن به خصوص در مورد این حرفا، چون می دونم واقعاً شما در شرایطی نیستین که به مسائل .... نامزدی و ..... ازدواج ..... فکر کنید.
ریحانه با بغض گفت: بله.
عرفان بریده بریده ادامه داد: من اصلاً انتظار ندارم شما به قضیه خاستگاری و نامزدی و ازدواجمون فکر کنید و بهتون هم حق میدم. اما .... اما .... من خیلی نگران این قضیه هستم .... همش با خودم میگم نکنه خانم فضلی رو از دست بدم. دوست ندارم هیچ چیز باعث بشه شما .... شما .... با من ازدواج نکنید .... الانم اومدم مطمئن بشم نظر شما عوض نشده و هنوزم سر قول و قرار ازدواجتون با من هستین ... من تا هر وقت که لازم باشه صبر میکنم زمانش مهم نیست مهم قول و بودن شماست
🔴 (قسمت نود و یک)
ریحانه که انتظار شنیدن همچین حرفایی رو نداشت مبهوت چشم از پنجره برداشت و به عرفان که با سرعت نسبتاً کمی ماشین رو می روند، داد. نمی دونست چطور جواب این حرفا رو بده.
عرفان بعد از چن ثانیه سکوت، به حرف اومد و گفت: ریحانه خانم من خیلی به شما علاقه دارم .... الانم تنها چیزی که از شما می خوام اینه که .... سر قولی که دادین بمونین ... میمونید؟
این اولین ابراز علاقه مستقیم عرفان به ریحانه بود. این جمله تپش های قلب عرفان رو سرعت داد و نفس هاش رو ممتد و عمیق کرد.
خودشم باور نمی کرد در مقابل دختری که نامحرم می دونست و واقعاً هم بود، این جوری بی پروا شده. اما نفسش و قلبش اونو نهیب می زد که باید ریحانه رو نسبت به علاقه خودش مطمئن کنه تا اونو از دست نده.
سکوتی سنگین بینشون بود. گونه های ریحانه با شنیدن ابراز علاقه عرفان گر گرفته و هجوم خون به زیر پوست صورتشو کاملاً حس می کرد. قلبش به تلاطم دراومده و تو دلش عروشی بود و تو سرش کشمکش بود.
از یه طرف یاد و داغ نبودن پدر جگرشو می سوزوند و از طرف دیگه علاقه عرفان مرد محجوب و مهربان که این روزها خواستنشو بیشتر از هر وقت دیگه آرزو می کرد، تو دلش حسابی قند آب میکرد.
همچنان با فکرای تو سرش درگیر بود که ماشین با حرکتی نرم کنار خیابان متوقف شد.
با توقف ماشین ریحانه به خودش آمد و به عرفان که دستشو رو پشتی صندلی گذاشته و به سمت عقب برگشته و مستقیم به چشم های او زل زده بود، نگاه کرد.
عرفان پلک هاشو باز و بسته کرد و پرسید: چی شد ریحانه خانم جواب منو ندادین؟
ریحانه نفس عمیقی کشید و سرشو پایین انداخت و بریده بریده جواب داد: من .... نمی دونم .... چی بگم .... داغ پدرم سر دلم سنگینی می کنه .... و ... اصلاً فکرم متمرکز نمیشه که به این قضیه فکر کنم ... راستش .... من فعلاً تنها چیزی که ذهنمو درگیر کرده، وضعیت خواهر کوچیکمه که افسردگی گرفته و .... وضعیت نوعروسمون که ماه عسلش تلخ شد و با لباس سفید رفت و با لباس سیاه برگشت ... من باید کمک حال مادرم باشم.
عرفان با شنیدن این حرفا مثل بستنی گرم شده وارفت، لبخند رو صورتش ماسید و جاشو به اخمی ریز داد. به سمت جلو برگشت و بی حرف زدن ماشینو به حرکت درآورد.
حال عرفان ریحانه رو معذب و پریشون کرد. با خودش گفت: کاش این حرفو نمی گفتم. خدایا چکار کنم؟! من بهش احتیاج دارم. پدرم که رفت اینم بره دلم می ترکه.
چن دقیقه ای با خودش کلنجار رفت تا عاقبت تصمیم گرفت که بگه: آقای شریفی من ... سر قول و قرار ازدواجمون هستم و به کسی غیر از شما به عنوان همسر فکر نمی کنم .... فقط .... اگه ممکنه ... بحث در موردش رو بزارین برای بعد از مراسم چهلم پدرم.
🔴 (قسمت نود و دو)
عرفان یه لحظه حس کرد گوش هاش نمی شنون و دستاش بی حس شدن. بی محابا پاشو رو ترمز فشار داد و ماشین وسط خیابان شلوغ وایساد.
به سمت عقب برگشت و به ریحانه که بعد از پرت شدن به سمت جلو، به عرفان زل زده و چادرش رمرتب می کرد، نگاه کرد.
ریحانه چشم از عرفان برداشت و از شیشه به بیرون نگاه کرد.
صدای بوق ماشین ها با صدای اعتراض راننده ها به توقف ماشین در وسط خیابان، مخلوط شده بود.
چشمش به سرنشین ماشینی که در کنار ماشین اونا وایساده بود افتاد.
دختر نوجوونی که مقنعه آبیش نشون میداد دانش آموزان مدرسه بود، با چشمان قهوه ای رنگش به ریحانه زل زده بود.
راننده ای با صدای خش دار و لحنی لمپنی به عرفان گفت: واسه چی وسط خیابون وایسادی مرد ناحسابی!؟ نمی بینی مردم کار دارن؟!
این حرف باعث شد ریحانه به عرفان بگه: آقای شریفی چرا وایسادین؟ حرکت کنید. ماشین های پشت سرتون صداشون درآمده.
عرفان نگاهی به بیرون کرد و ماشین رو دوباره به حرکت درآورد.
حرف ریحانه آنقدر بهش هیجان و شعف تزریق کرده بود که غرق در سکوت با سرعت بیش از حد مجاز رانندگی می کرد.
ریحانه که از سرعت غیر معمولی ماشین متعجب بود سکوت رو بر حرف زدن ترجیح داد و با خودش گفت: چرا این جوری رانندگی می کنه؟! نه به اون سرعت لاک پشتی اولش نه به این سرعت الانش!!
ماشین به سر کوچه که رسید متوقف شد.
عرفان قبل از پیاده شدن ریحانه به سمت عقب برگشت و با صدایی شاد و خوشحال گفت: ریحانه خانم ببخشید اذیت شدید. خواستم بگم .... خواستم بگم .... متشکرم که دل گرمم کردین به بودنتون. من قول میدم نه یعنی قسم می خورم که با وجود شما به هیچ کس دیگه ای فکر نکنم همین طور که تا حالا این طور بوده.
این حرف دوباره قلب ریحانه رو به تلاطم انداخت و حرف دلش بی فکر از زبانش بیرون زد که من هم همین طور به روح پدرم قسم می خورم به شما وفادار باشم و بعد قبل از اینکه مغز عرفان فرصت تجزیه و تحلیل این حرف را پیدا کنه از ماشین پیاده شد و به سرعت وارد کوچه شد.
عرفان رفتنشو با چشم دنبال کرد و بعد با لبخند پر از رضایت و آرامش اتومبیل رو به حرکت درآورد تا به سرکارش برگرده.
ریحانه به نزدیک خونه که رسید دست تو کیفش کرد تا کلید رو دربیاره اما قبل از درآوردن کلید با دیدن سایه یه نفر در یک قدمی خودش و صدای بلند سلام کردنش وحشت زده سرشو بلند کرد و دستشو رو قلبش گذاشت و هین بلندی کشید.
دختر نسبتاً کوتاه قد با مانتوی صورتی تیره و روسری بافت هم رنگ مانتوش و کتاب تست بزرگی تو بغل رو به روش وایساده بود.
✅ادامه این #رمان زیبا را هر شب حوالی ساعت۲۱
اینجا بخوانید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
ســــــــــلام صبح زیباتون بخیر 😍
حال و احوال چطـــــوره 😌 قبول باشه از همگی تون تمام تلاش ها و زحمتهایی که برای جشن آقامون کشیدید🥰
ان شاء الله به زودی #جشن_ظهور آقامون رو بگیریم 😍🎊🎉
راستی خسته مسابقه نباشید😀
ان شاالله نتایج مسابقه مون شنبه شب اعلام میشه صبوری کنید 😉
🌺مکتب سلیمانی سیرجان
https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکتب سلیمانی سیرجان
هم اکنون سلسله جلسات خانه های آسمانی 🏡
در سالن همایش ولیعصر
#همسرداری
#حاج_آقا_دهنوی
راستی بهتون بگم که استاد دعوت شده ،حاج آقا دهنوی هستند(کارشناس برنامه گلبرگ)😊😊
ایشون که معرف حضور همگی هستند🍀🍀
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 برخی اعمال ماه شعبان
۱. هر روز هفتاد مرتبه :
أَسْتَغْفِرُ اللّٰهَ وَأَسْأَلُهُ التَّوْبَةَ.
۲. هر روز هفتاد مرتبه:
أَسْتَغْفِرُ اللّٰهَ الَّذِی لَاإِلٰهَ إِلّا هُوَ الرَّحْمٰنُ الرَّحِیمُ الْحَیُّ الْقَیُّوْمُ وَأَتُوبُ إِلَیْهِ.
۳.در تمام این ماه هزار مرتبه:
لَاإِلٰهَ إِلّا اللّٰهُ وَلانَعْبُدُ إِلّا إِیَّاهُ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ وَلَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ.
۵. در هر پنجشنبه دو رکعت نماز خوانده شود، در هر رکعت بعد از حمد، صدمرتبه سوره توحید، و بعد از سلام، صدمرتبه صلوات فرستاده شود.
۶. روزه در روزهای دوشنبه و پنج شنبه ماه
۷. خواندن صلوات شعبانیه و ذکر صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عظیمترین عاشقانهها در مناجات شعبانیه
پیشنهاد دانلود🍀❤️🍀
#شعبانیه
#مناجات
#کلیپ 🎬
#استاد_شجاعی
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی
اینم یه فینگر فود محشر عالی واسه سفره هاتون😍😍😍
این روزای خونه تکونی وقت واسه غذا درست کردن کمه😅👌
خیلی راحت و سریع یه ناهار خوشمزه درست کن
🌺مکتب سلیمانی #سیرجان👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
من فقط یک بار دروغ گفتم اونم😞😞
نیمه شعبان بود.. تو جشن گفتم اسمم
مهدی که جایزه بدن بهم 😊
بعد بابام وسط مراسم داد زد گفت
مسعود اگه سکه نمیدن بیا بریم
هیچی دیگه با لگد بیرونمون کردن
😂😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هوا یجوری شده ظهر بستنی میچسبه 😋😋
شب شلغم 😂😂😂
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ها والله ،التماس نکن😄😄😄😄
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از یخ پرسیدند عشقت کیه؟
از خجالت آب شد! 😅💦
از من پرسیدند عشقت کیه؟
با افتخار گفتم عشقم بچههای این کاناله!
❤️😘
ببخشید دیگه؛ ﻣﻦ ﺍﮔﻪ ﭘﺴﺖ ﮐﻢ ﻣﯿﺰﺍﺭﻡ
ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺮ ﻏﯿﺮﻓﻌﺎﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ 😎
▊
▊\😊
▊ ( (>
▊ / |
ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺑﻬﻢ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﺸﯿﻦ…😉
خیلی چاكریم 😘✋
#امام_زمان #نیمه_شعبان
#طنز #جوک #شوخی
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سوادرسانه 📌
📣📣تا حالا چیــزی درباره
«ترفند تیتــر» شنیدی😱😱
🎥در این ویدئو به یکی از ترفندهای عملیات روانی در #رسانه پرداخته میشود
پیشنهاد دانلود
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
═✧❁🌸❁✧═
#بصیرت_رسانه_ای
#سواد_رسانه_ای
#فضای_مجازی
#ترفند_تیتر
═✧❁🌸❁✧═
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عارفانه
💔چرا آدمهای بَد
زندگی مرفّهی دارند؟!؟
🎙️ آیت الله جوادی آملی
🌺مکتب سلیمانی #سیرجان👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 مهربانی فراگیر امام حسین(ع)
تو که با دشمنان نظر داری
دوستان را کجا کنی محروم؟
به افق شب جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
🌺مکتب سلیمانی #سیرجان👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
عرفان با شنیدن این حرفا مثل بستنی گرم شده وارفت، لبخند رو صورتش ماسید و جاشو به اخمی ریز داد. به سمت
🔵 #رمان
نویسنده:
#زینب_علوی
🔴 (قسمت نود و سه)
ریحانه نگاهی به سرتا پای دختر کرد. دختر همسایه ی دیوار به دیوارشون بود و اون سال تو کنکور سراسری قبول نشده و سال بعدم قصد شرکت تو کنکور داشت.
ریحانه با حالت شوخی گفت: سلام باران خانم پشت کنکوری محله اینجا چکار می کنی؟ بفرما تو خونه!
و بعدش کلید رو از کیفش درآورد و در رو باز کرد.
باران لبخندی زد و گفت: مزاحم نمیشم ریحانه جون. اومدم یه چیزی بگم و برم.
ریحانه خندید و گفت: شما امر بفرما.
دختر قری به گردنش داد و بریده بریده گفت: ریحانه جون .... تو که تو دانشگاه شهید بهشتی درس می خونی .... خوش به حالت .... منم خیلی دوست دارم بیام دانشگاه شما .... پارسالم رتبم خیلی بد نشد ها .....
ریحانه چشمکی زد و گفت: بله میدونم 15 هزار شدی!
- عهه ریحانه جون .... اینم خیلی بد نیست .... فقط دانشگاه شما نمی تونم قبول بشم .... می تونی برام از گروه فنی مهندسی بپرسی با چه رتبه ای می تونم روزانه یا شبانه فنی مهندسی شهید بهشتی قبول بشم؟ خواهش می کنم .....
+ چرا تو اینترنت جستجو نمی کنی؟ الان دیگه همه چیز رو میشه از نت بدست آورد.
- جستجو کردم جواب دقیقی نمیدن. از اون مهم تر من دانشگاه شهید بهشتی رو می خوام بابامم اجازه نمی ده شهرستان برم. قربونت برم میشه برام بپرسی؟ من همیشه به همه میگم بهترین دختر محله نارمک ریحانه جونه که هوای همه رو داره.
+ آهان اینارو میگی که خودشیرینی کنی وروجک؟
-نه به خدا راست گفتم. حالا میشه بپرسی؟ قول میدم قبول شدم برات یه هدیه خوب بگیرم.
ریحانه با انگشت لپ برجسته باران رو کشید، لبخندی زد و گفت باشه می پرسم برات. حالا لازم نیست انقد خواهش بکنی و خجالتم بدی وروجک ....
باران اجازه نداد حرف ریحانه تموم بشه و به سرعت گونه ریحانه رو بوسید و با لحن شادی گفت: وایییی متشکرم ازت ریحانه جوون خیلی ماهی خیلی. من دیگه برم تا مامانم شاکی نشده و بگه دختر بیا برو سر درس و مشقت!
و بعدش به سمت در باز خونشون که حدود 10 متر با خانه فضلی فاصله داشت رفت.
قبل از رفتن تو خونه رو به سمت ریحانه که می خواست وارد خونه بشه کرد و با صدای نسبتاً بلندی گفت: ریحانه جون.
ریحانه لحظه ای درنگ کرد و بهش نگاه کرد.
باران بلافاصله گفت: سردار فضلی خیلی خوب بود مثل خودت خیلی نارحت شدم که رفت خیلی حیف شد و قبل از اینکه ریحانه فرصت کنه جواب بده رفت تو خونه و در رو بست.