فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سوادرسانه 📌
📣📣تا حالا چیــزی درباره
«ترفند تیتــر» شنیدی😱😱
🎥در این ویدئو به یکی از ترفندهای عملیات روانی در #رسانه پرداخته میشود
پیشنهاد دانلود
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
═✧❁🌸❁✧═
#بصیرت_رسانه_ای
#سواد_رسانه_ای
#فضای_مجازی
#ترفند_تیتر
═✧❁🌸❁✧═
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عارفانه
💔چرا آدمهای بَد
زندگی مرفّهی دارند؟!؟
🎙️ آیت الله جوادی آملی
🌺مکتب سلیمانی #سیرجان👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 مهربانی فراگیر امام حسین(ع)
تو که با دشمنان نظر داری
دوستان را کجا کنی محروم؟
به افق شب جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
🌺مکتب سلیمانی #سیرجان👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
عرفان با شنیدن این حرفا مثل بستنی گرم شده وارفت، لبخند رو صورتش ماسید و جاشو به اخمی ریز داد. به سمت
🔵 #رمان
نویسنده:
#زینب_علوی
🔴 (قسمت نود و سه)
ریحانه نگاهی به سرتا پای دختر کرد. دختر همسایه ی دیوار به دیوارشون بود و اون سال تو کنکور سراسری قبول نشده و سال بعدم قصد شرکت تو کنکور داشت.
ریحانه با حالت شوخی گفت: سلام باران خانم پشت کنکوری محله اینجا چکار می کنی؟ بفرما تو خونه!
و بعدش کلید رو از کیفش درآورد و در رو باز کرد.
باران لبخندی زد و گفت: مزاحم نمیشم ریحانه جون. اومدم یه چیزی بگم و برم.
ریحانه خندید و گفت: شما امر بفرما.
دختر قری به گردنش داد و بریده بریده گفت: ریحانه جون .... تو که تو دانشگاه شهید بهشتی درس می خونی .... خوش به حالت .... منم خیلی دوست دارم بیام دانشگاه شما .... پارسالم رتبم خیلی بد نشد ها .....
ریحانه چشمکی زد و گفت: بله میدونم 15 هزار شدی!
- عهه ریحانه جون .... اینم خیلی بد نیست .... فقط دانشگاه شما نمی تونم قبول بشم .... می تونی برام از گروه فنی مهندسی بپرسی با چه رتبه ای می تونم روزانه یا شبانه فنی مهندسی شهید بهشتی قبول بشم؟ خواهش می کنم .....
+ چرا تو اینترنت جستجو نمی کنی؟ الان دیگه همه چیز رو میشه از نت بدست آورد.
- جستجو کردم جواب دقیقی نمیدن. از اون مهم تر من دانشگاه شهید بهشتی رو می خوام بابامم اجازه نمی ده شهرستان برم. قربونت برم میشه برام بپرسی؟ من همیشه به همه میگم بهترین دختر محله نارمک ریحانه جونه که هوای همه رو داره.
+ آهان اینارو میگی که خودشیرینی کنی وروجک؟
-نه به خدا راست گفتم. حالا میشه بپرسی؟ قول میدم قبول شدم برات یه هدیه خوب بگیرم.
ریحانه با انگشت لپ برجسته باران رو کشید، لبخندی زد و گفت باشه می پرسم برات. حالا لازم نیست انقد خواهش بکنی و خجالتم بدی وروجک ....
باران اجازه نداد حرف ریحانه تموم بشه و به سرعت گونه ریحانه رو بوسید و با لحن شادی گفت: وایییی متشکرم ازت ریحانه جوون خیلی ماهی خیلی. من دیگه برم تا مامانم شاکی نشده و بگه دختر بیا برو سر درس و مشقت!
و بعدش به سمت در باز خونشون که حدود 10 متر با خانه فضلی فاصله داشت رفت.
قبل از رفتن تو خونه رو به سمت ریحانه که می خواست وارد خونه بشه کرد و با صدای نسبتاً بلندی گفت: ریحانه جون.
ریحانه لحظه ای درنگ کرد و بهش نگاه کرد.
باران بلافاصله گفت: سردار فضلی خیلی خوب بود مثل خودت خیلی نارحت شدم که رفت خیلی حیف شد و قبل از اینکه ریحانه فرصت کنه جواب بده رفت تو خونه و در رو بست.
🔴 (قسمت نود و چهار)
حرف باران دوباره پدر روبه یاد ریحانه آورد و موقع عوض کردن لباس هاش آروم و بی صدا برای نبودن پدرش اشک ریخت در حالی که مراقب بود آلاء و حسنا صداشو نشنون.
زمان امتحان بعدی ریحانه دو روز بعد بود. پس از تموم شدن زمان جواب دادن به سؤالات و بیرون آمدن از سر جلسه امتحان، با دوستاش خداحافظی کرد و به سمت دانشکده فنی و مهندسی رفت.
دانشکده شلوغ بود و تعداد نسبتاً زیادی از دانشجوها کتاب به دست تو دانشکده در حال رفت و آمد بودن.
از یکی از دانشجوهای دختر نشانی اتاق آموزش دانشکده رو پرسید و بعد از جوابش، به طرف اتاق آموزش دانشکده رفت.
وارد اتاق که شد مسئول آموزش دانشکده که یه مرد چاق و بلندقد با موهای جوگندمی بود، با کمک همکارش، برگه های امتحان دانشجوها رو مرتب می کرد.
سلام و خدا قوتی گفت و سؤال باران رو ازشون پرسید.
همکار معاون آموزش که مرد جوونی بود و موهاشو به سمت بالای سرش شونه زده بود، سر از وسط ورقه های امتحانی درآورد و به ریحانه نگاه کرد و گفت: چه رشته ای مد نظرته؟ باید بری از مدیر گروه همون رشته بپرسی. بعد به دانشجوی دختری که وارد اتاق شد نگاه کرد و ادامه داد: از دانشجوها بپرس.
ریحانه لبخندی زد، ازشون تشکر کرد و از اتاق بیرون آمد. نزدیک در اتاق چشمش به شاهین نجفی نیا افتاد. اخم هاش توهم رفت، سرشو پایین انداخت و به سرعت از اونجا دور شد و به سمت گروه مهندسی کامپیوتر رشته مورد علاقه باران رفت.
در گروه مهندسی کامپیوتر جواب سؤال رو مختصر و کوتاه از مدیر گروه دریافت کرد و تصمیم گرفت نظر دانشجوها رو هم بپرسه .
از اتاق مدیر گروه بیرون آمد و از دو دانشجوی دختر که در گروه مهندسی کامپیوتر در حال قدم زدن و حرف زدن بودن، سؤالای مدنظر باران رو پرسید.
بعد از گرفتن جوابای سؤالاش به طرف در خروجی ساختمان دانشکده به راه افتاد اما وسط راه یادش اومد معاون دانشکده تو مراسم یادبودی که برای سومین روز شهادت پدرش در مسجد برگزار شده بود آمده بود و به او و اعضای خانوادش پر کشیدن پدرشو تسلیت گفت.
تصمیم گرفت به خاطر رفتار مؤدبانه و بزرگوارانه او ازش تشکر کنه و با این تصمیم به سمت ساختمان اداری دانشکده رفت.
اتاق معاون رو پیدا کرد و در حالی که تپش های قلبش شدت گرفته بود، وارد اون شد.
بعد از سلام و احوال پرسی، از مرد بلند قد چهارشانه که موهای جوگندمیش با رنگ خاکستری روشن کت و شلوارش ست جالبی به وجود آورده بود، برای حضورش در مراسم یابود پدر و عرض تسلیت و ابراز ارادت به خانوادش، صمیمانه تشکر کرد.
معاون با خوش رویی جوابشو داد و بازم نبودن پدرش رو تسلیت گفت و برای پدرش دعای رسیدن به بهشت و رضوان الهی و برای خودشم دعای سعادتمندی و عاقبت بخیری کرد.
ریحانه لبخندی به رفتار بزرگوارانه ش زد و بعد از تشکر دوباره باهاش خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.
✅ادامه این #رمان زیبا را هر شب حوالی ساعت۲۱
اینجا بخوانید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
ســــــــــلام صبح زیباتون بخیر 😍 حال و احوال چطـــــوره 😌 قبول باشه از همگی تون تمام تلاش ها و زح
زیاد سوال میشه برا نتایج مسابقه
اینجا عرض کردم خدمتتون ان شاالله
شنبه شب برندگان اعلام میشه و حتما
پاسخ های صحیح در کانال بارگذاری میشه
به پیام های صبح بخیرم توجه نمایید
که از اون پیام های کلیشه ای تکراری نیستن😉
ادمین نوشت✍گاهی تعریف از خود اشکال نداره 😄
https://harfeto.timefriend.net/16727645480333
حرفی،سخنی،سوالی،نظری بود👆 اینجا برامون بنویسید می خونیم
❓میدونی فرق "آرامش و آسایش" در چیه؟🤔
🔻آسایش یه امر بیرونیه
▫️ و آرامش یه پدیدهی درونیه
🔻 مردم ممکنه خیلی در آسایش باشن؛
▫️ اما افراد کمی هستن که در آرامش زندگی میکنن!
🔻 آسایش یعنی راحتی در زندگی؛ که با امکانات و ثروت خوب و زیاد به دست میاد؛
▫️ هرچی دلشون بخواد میخرن هرجا دلشون بخواد میرن و...
🌺 اما آرامش رو فقط کسایی دارن که از درون سالم و سلامتند...!
حالا شما فکر میکنی چقد از درون سلامتی ؟
چقد آرامش درونی داری؟
اگر فکر میکنی خیلی آرامش نداری بیا اینکارگاه رو شرکت کن و طعم آرامش رو بچش
اینجا👇👇👇👇👇
مکتب سلیمانی سیرجان
❓میدونی فرق "آرامش و آسایش" در چیه؟🤔 🔻آسایش یه امر بیرونیه ▫️ و آرامش یه پدیدهی درونیه 🔻 مردم مم
📣📣کارگاهی ویژه 📣📣
🌺رسیدن به آرامش 🌺
با شناخت طرحواره ها
و
تغییر تله های زندگیمان
👇👇👇
تصور کن😍
دیگه نمیترسی که اگه مامان و بابام یا بچههام یا همسرم بمیرن من چکار کنم؟😰
راحت با دیگران ارتباط میگیری و بهشون اعتماد میکنی.
اون حس عذاب آورِ " نمیتونم »« بازم موفق نمیشم"
دیگه نیست و راحت کارهای جدید انجام میدی و موفق میشی.💪
یه چی بگم ⁉️
حتی دیگه برات مهم نیست که همسرم چرا با مامانش بهتره 😰😊
👌خانم موفق کسی است که خودش برای بلند کردن خودش قدمی بردارد.
هزینه اصلی دوره ⇦ 260هزار
⭕️100هزار تومان تخفیف ویژه ی افرادی که تا اخر اسفند ثبتنام خود را قطعی کنند⭕️
ادمین ثبتنام 09934447301
مثلِ باران بهاری که نمی گوید کِی ،
+بی خبر در بزن و سرزده از راه برس . . . !
12.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 رهبر انقلاب: در دنیا با حاج قاسم خیلی رفیق بودیم؛ انشاءالله خدا کاری کند که در قیامت هم خیلی رفیق باشیم...
✍ان شالله
حاجی ما که قدر و منزلت شهدا را درک نکرده ایم اما همین قدر میدانیم که دوستت داریم و چشم به بازگشت شما در رکاب یوسف زهرا عج الله داریم😔💔
🕜ساعت حوالی پـــ²⁰ــ¹ـــرواز🕊
#به_وقت_حاج_قاسـم 💔
"به وقت عروج "🕊
┄┅ ❥❥❥ ┅┄
«سبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ المَلاَئِكَةِ وَالرُّوحِ»
🌷 ارواح طیبه شهـدا روح مطهـر حـاج قاسـم سلیمـانی و شهـدای مقـاومت را در آغـوش گرفتند...
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
┄┅ ❥❥❥ ┅
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان 👇
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جمعه_های_عاشقی
امیر پرده پوش عاشق
کجای قصه خانه داری؟ ...
قرار عاشقی | راغب
#امام_زمان
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_عاشقی 🎬
برای معرفی هر چیزی، یک مدل یا نمونه از آنرا میسازند برای ایجادِ
۱ـ شناخت
۲ـ طلب
نسبت به آن در دیگران.
مدلسازی برای این دو هدف، نسبت به امام زمان علیهالسلام و دولت کریمهی ایشان، وظیفه من و شما و شما و شماست!
※ این تصاویر بیکلام حرفهای نگفتهی بسیاری دارند.
#امام_زمان
⭐️🕊⭐️🕊⭐️🕊⭐️🕊⭐️
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فقط اونجا که نزار قبانی میگه:
هربار خواستم بگویم: دوستت دارم
گفتم: حالت چطور است؟
و من خیلی حالت چطور است؟😍
#عشاقبخوانند
❤️@Maktabesoleimanisirjan🖇
مکتب سلیمانی سیرجان
📋فهـــــرست مبـــــاحث کانال🌺 #خداےمن #آشنایی_با_مجموعه #هزارو_دوازدهمین_نفر #گزارش_عملکرد (عمل
🌺❤️دوستان عزیزم
در جـــــریانید که جمعه ها کانالمــــون
فعالیت زیادی نداره شما با این فهرست
میتونید خیلی راحت به مطالب قبلی ما دسترسی داشته باشید
ما برای برخی از پیام هامون کانال های تخصصی داریم که لینک کانال هامون در این فهرست آورده شده میتونید عضو شید و استفاده کنید
زَکـــــوةُ العِلـــــمِ نَشـــــرُهُ
#کانال ما نیز زکاتی دارد!
زکات آن معرفی به دیگران است! 😊
#مکتب_سلیمانی_سیرجان
🌸عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
25.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی در اوج اغتشاشات میون مدارس میرفتیم یکی از مهمترین چالشها در مدرسهها، نبود بدنه حزبالهی و انقلابی در بین کادر مدرسه خصوصاً معلمها بود. بعضاً شبهههای بسیار سادهای بچهها داشتند که چون کسی نبود براشون بگه، مسئله حادتر شده بود. روی بدتر ماجرا هم این بود که توی برخی کلاسها، بدترین حرفها نسبت به نظام و انقلاب از زبون برخی از معلمهاشون شنیده میشد و رسماً برخی از معلمین و کادر مدرسه خودشون آتش بیار معرکه شده بودند!
این یه مشکل جدی هست که سالیان ساله باهاش درگیریم. بچههای حزبالهی کمتر دغدغه ورود به عرصه معلمی و آموزش و پرورش (آ.پ) دارند و از قضا اونایی هم که قصد ورود دارند، با سد آزمونهای استخدامی روبرو هستند.
به هر حال کسانی که دغدغه کار آموزشی، فرهنگی و اثرگذاری اجتماعی دارند و مدام سوال میپرسند که ما چی کار کنیم، باید عرض کنم که آ.پ و ورود به اون یکی از مهمترین و اثرگذارترین جاهای ممکنه در جریان انقلاب هست. بخش بزرگی از مسیر تمدنسازی از دروازه آ.پ رد میشه و این وسط یکی از بزرگترین معضلات خودِ آموزش و پرورش وجود نیروهای انقلابی، متعهد و متخصص هست.
حالا جالب بود، داشتم بررسی میکردم دیدم امسال تغییرات جالبی در منابع و روند جذب ایجاد شده و از قضا صدای مافیای کنکور استخدامی رو هم در آورده! چون منابع تغییر کرده، به نوعی نونشون آجر شده.
(مثلاً شاید براتون جالب باشه بدونید کتاب #صعود_چهل_ساله آقای راجی هم جزو منابع امسال هست ... و البته چند کتاب مهم دیگه در جریان انقلاب)
به هر حال اگر دغدغه کار داریم، باید از این فرصت استفاده کنیم و هر کس به اندازه سهم خودش کمک کنه. ضمن اینکه یک فرصت مناسب استخدامی هم اینجا وجود داره.
👈 فقط نکته خیلی مهم اینه که آخرین مهلت ثبتنام تا جمعه شب ۱۹ اسفند هست (یک بار تمدید شده و به این زمان رسیده) و هر کس خودش یا اطرافیانش دغدغه کار و کمک به جریان انقلاب دارند، خوبه که از این فرصت استفاده کنند.
گشتم و لینک ثبتنام رو هم پیدا کردم. مستقیم میتونید از لینک زیر اقدام کنید
👇👇
https://register4.sanjesh.org/NOETRGSelectApCandidate140112
❗️فقط تا آخر امروز (جمعه ۱۹ اسفند) ساعت ۲۳.۵۹ فرصت ثبتنام هست
مکتب سلیمانی سیرجان
وقتی در اوج اغتشاشات میون مدارس میرفتیم یکی از مهمترین چالشها در مدرسهها، نبود بدنه حزبالهی و ا
عزیزانی که توانایی تدریس برای ابتدایی دارند حتما ثبت نام کنید ✅
مکتب سلیمانی سیرجان
🔴 (قسمت نود و چهار) حرف باران دوباره پدر روبه یاد ریحانه آورد و موقع عوض کردن لباس هاش آروم و بی ص
🔵 #رمان
نویسنده:
#زینب_علوی
🔴 (قسمت نود و پنج)
وقتی داشت از اتاق خارج میشد نگاهش به نگاه فرود پیرزاده که از راه پله ها بالا میومد گره خورد.
پوزخند صدادار فرود پیرزاده باعث شد با خشم چشم از او برداره و زیرلب زمزمه کنه «چه روز نحسی، چشمت بیفته به چشم یه مشت بی سر و پا».
این حرف رو فرود پیرزاده با گوش های تیزش شنید و ریحانه بلافاصله خودشم از به زبان آوردنش پشیمان شد.
ریحانه به سرعت از اون جا دور شد و با خودش گفت: «کاش اون حرفو نمی زدم احتمالاً شنید!!».
به سمت در خروجی دانشکده رفت و دم در دانشکده مسعود بدیع زادگان رو کتاب به دست دید.
چشم دوختن به بدیع زادگان همون و برخورد شانه و کیفش با شانه و دست یه دانشجوی پسر همون.
خجالت زده و شرمنده سرشو پایین انداخت و از دانشجوی پسر که مات به او نگاه میکرد عذر خواهی کرد.
بدیع زادگان هم مث دانشجوهای رهگذر به ریحانه نگاه میکرد.
ریحانه برای فرار از نگاه دانشجوها به ویژه بدیع زادگان که با چشمای تیزش در حال قورت دادن او بود قدم هاش رو سرعت داد و از در دانشکده بیرون رفت.
نزدیک در اصلی دانشگاه پرنیان و دوست صمیمیش هستی رو دید که قدم زنان از دانشگاه بیرون می رفتن.
باهاشون هم قدم شد و تا وسط راه خونه که مسیرش از اونا جدا میشد، اونا رو همراهی کرد.
پرنیان مانتوی سرمه ای روشن بلند، شلوار راسته و مقنعه ی نسبتاً بلند که تمام موهاشو پوشونده بود، تنش بود اما دوستش هستی مث پرنیان تو روزهای قبل از سفر اربعین، مانتوی صورتی تیره و کوتاه، شلوار مشکی تنگ و مقنعه ای مشکی خیلی کوتاه پوشیده و موهای نخودی رنگ جلوی سرش آزادانه در نسیم سرد دی ماه رقصان بودن.
ریحانه تصمیم گرفت غیرمستقیم و دوستانه هستی رو ارشاد کنه و خطاب به پرنیان گفت: پرنیان جان از وقتی از سفر اربعین برگشتی خیلی خانم و موقر شدی و لباس هات شخصیت پاک و بزرگت رو جلوه گر کرده. مطمئنم به خاطر احترامت به خواست خدا، نگاه سیدالشهداء هم همیشه همراهت خواهد بود.
هستی حس کرد ریحانه داره بهش کنایه میزنه. پس با لحن پر از کنایه گفت: ریحانه خانم باحجاب!! داری به من تیکه میندازی؟!
ریحانه با لبخند گفت: نه عزیزم من هیچ نظری درباره شما ندادم و نمیدم. اما پرنیان انقد موقر شده که دلم نمیاد ازش تعریف نکنم به این میگن تشویق. شما هم خانم باشخصیتی هستی و اگه لباس هاتم متناسب با شخصیتت بشه، دیگه عالی میشی.
این تعریف هستی رو از قضاوت عجولانه ش خجالت زده کرد، موهاشو به زیر مقنعه برد و تا آخر همراهیشون دیگه حرفی نزد.
🔴 (قسمت نود و شش)
همون روز عصر که دوباره سر و کله باران دم در خونشون پیدا شد ریحانه اطلاعاتی که گرفته بود رو به او گفت و تشویقش کرد برای رسیدن به هدفش یه کم بیشتر تلاش کنه.
سایت دانشکده رو هم برای دیدن نمراتش بالا و پایین کرد. نمرات بعضی از امتحانا تو سایت بارگذاری شده و بعضی دیگه بارگذاری نشده بود.
با دیدن نمراتش که همشون بین 16 و 19 در نوسان بودن ، امید و نشاط دوبرابر تو وجودش جاری شد و به امید کسب موفقیت های بیشتر و قبول شدن تو آزمون کارشناسی ارشد مشغول خوندن درساش شد.
روزها تند تند میگذشتن و امتحانا یکی یکی پشت سر گذاشته می شد.
ریحانه همچنان برخلاف میلش که دوست داشت آخرین ترم آخرین سال تحصیلی مقطع کارشناسی بیشتر در کنار دوستاش باشه، اما زمان محدودی رو در دانشکده می گذروند و بیشتر اوقات روزها تو خونه و کنار آلاء بود و باهاش حرف میزد.
حال آلاء یه کم بهتر شده و کمتر گریه می کرد و بیشتر غذا می خورد و همین باعث شد ریحانه تو روزهای برگزاری 3 امتحان آخرش بعد از بیرون آمدن از جلسه امتحان کمی بیشتر تو دانشکده و کنار دوستاش بمونه.
امتحان درس معارف اسلامی که تموم شد تصمیم گرفت به دفتر بسیج دانشجویی خواهران بره و با دوستاش که از اول شروع امتحانا اونا رو ندیده و به دفتر بسیج دانشجویی هم نرفته بود سلام و احوال پرسی کنه.
نزدیک دفتر بسیج دانشجویی برادرا که رسید، شنیدن اسمش از زبان مردی، متوقفش کرد.
برگشت و اطرافشو نگاه کرد. علی اکبر امجدیان رو دم در دفتر بسیج دانشجویی برادرا دید.
با صدای آرومی سلام کرد و پرسید: با من کاری داشتین؟
امجدیان سر به زیر جواب داد بله. اگه ممکنه در دفتر بسیج حرف بزنیم چون یه کم طول می کشه.
ریحانه لبشو گاز گرفت و گفت: بله حتماً. فقط زیاد طولانی نباشه چون زیاد وقت موندن در دانشکده ندارم.
امجدیان متواضعانه گفت: بله. چشم. بعد با دست به داخل اتاق بسیج اشاره و به ریحانه برای ورود تعارف کرد.
ریحانه اول به ساعت گوشیش بعد به اطرافش نگاه کرد.
همین که خواست وارد اتاق بشه چشمش به فرود پیرزاده و مسعود بدیع زادگان افتاد که با صدای بلند در حال صحبت و خندیدن بودن. ریحانه رو که دیدن مسعود با صدای بلند که ریحانه هم اونو بشنوه گفت: بسیجی ها خوب باهم لاس می زنن ها !!
این حرف باعث خشم امجدیان شد و به ریحانه گفت محلشون نزارین از اینا غیر از این انتظاری نمیره. بیاین داخل. اینجا وایسادن جالب نیست.
ریحانه با دل پر از تنفر زمزمه کرد مار از پونه بدش میاد دم لانه ش سبز میشه!! این دیگه این جا چکار میکنه!!؟ و بعدش وارد اتاق شد.
🔴 (قسمت نود و هفت)
امجدیان رو صندلی پشت میز و ریحانه رو یکی از 4 صندلی که بیشتر از 1 متر با میز فاصله داشت، نشستن.
امجدیان نفس عمیقی کشید و شمرده شمرده شروع به حرف کرد: راستش .... خیلی شروع حرف زدن سخته .... به خصوص چیزی که من میخوام بگم. بعد از گفتن این جمله های بریده سکوت کرد.
ریحانه چشم به میز دوخته و تو سکوت غرق در فکر تو ذهنش تکرار می کرد: این جوری حرف بزنه 2 ساعت طول میکشه!! زودباش دیگه.
امجدیان دوباره به حرف اومد و گفت: راستش یکی از بچه های بسیج که پسر خوبی هم هست قصد داره از .... از .... دوست شما .... خانم توحیدی خاستگاری کنه.
این جمله سر ریحانه رو به سرعت برق 90 درجه بالا آورد، به امجدیان زل زد و گفت: جدی میگین؟! کی؟!
حرکت ریحانه باعث شد امجدیان سرخ بشه و سرشو پایین بندازه. تو همون حالت گفت: به وقتش .... به وقتش میگم .... فقط اگه ممکنه چند تا سؤال درباره خانم توحیدی از شما ... بپرسم.
ریحانه متحیر دوباره به میز زل زد و گفت: سؤال؟! برای چی؟!
امجدیان حس کرد باعث بی اعتمادی ریحانه شده پس گفت: برای اون فرد دیگه! میخواد به طور کلی با خانم توحیدی آشنا بشه بعدش به امید خدا اگر جور شد برای خاستگاری اقدام کنه. حقیقت خجالت کشیدم از خودشون بپرسم برای همین سراغ شما اومدم که دوست صمیمی ایشون هستید.
ریحانه نفس عمیقی کشید و گفت اختیار دارین. من اگه چیزی بدونم جواب میدم. البته در مورد چیزهای خیلی خصوصی نمی تونم حرفی بزنم چون خود خانم توحیدی باید به اون آقا بگه نه من. حالا اگه سؤالی هست بپرسید.
امجدیان از تو کشوی میز دو لیوان یه بار مصرف درآورد و از فلاسک گوشه ی میز توشون چای ریخت. بعد از تو کشو قندان شیشه ای کوچیکی درآورد و رو میز گذاشت و به ریحانه برای خوردن چای تعارف کرد.
ریحانه با صدای آروم که خودشم شک داشت امجدیان اونو شنیده باشه ازش تشکر کرد و یکی از لیوان ها رو با یه حبه قند برداشت.
امجدیان هم لیوان دیگه رو برداشت و گفت: اولین سؤال من اینه خانواده خانم توحیدی چطور آدم هایی هستن؟ منظورم شغل پدرش، مادرش، خواهر و برادراش و این چیزای اولیه هست.
ریحانه به لیوان تو دستش خیره شد و گفت:
پدر سا .... یعنی خانم توحیدی ... کارمند همین دانشگاه هستن در قسمت صندوق رفاه دانشجویی کار می کنن. تا جایی که می دونم کارشناسی آمار داره. مادرشون هم خانه دار هستن البته ظاهراً یه شغل خونگی دارن گل سر و کلیپس و گیر روسری و از این جور چیزا درست می کنن و دوستشون که شریکشونه تو مغازش میفروشه. خواهر که نداره ولی یه برادر داره که یه سال از خودش کوچیکتره اسمش سبحانه الانم سربازه و در قزوینه. خودشم خب دانشجوی زیست شناسی سلولی مولکولیه و مثل من ترم هفته.
🔴 (قسمت نود و هشت)
امجدیان لبخند رضایت آمیزی زد و گفت: چند سالشونه؟ اصالتاً کجایی هستن؟
ریحانه جواب داد: خانم توحیدی 23 سالشه سال اول کنکور قبول نشدن و به هوای پزشکی آوردن انتخاب رشته نکردن اما سال دوم دیگه به قول معروف دستشون اومد که پزشکی کار هرکسی نیست اونم در دانشگاه شهید بهشتی! پدرشون که اهل نیشابور و مادرشون هم اهل شهر ری هستن. پدرشون همین جا درس خوندن و بعد استخدام شدن و بعد از ازدواج هم کلاً تهران ماندگار شدن.
- واقعاً متشکرم که جواب دادین. چرا چاییتونو نمی خورین؟ سرد شد.
+ خیلی ممنون. می خورم. اگه سؤالی هست درخدمتم.
- اگه ممکنه بپرسم نمی دونین ایشان ملاکشون برای ازدواج چیه؟ در این مورد با شما حرفی نزدن؟
✅ادامه این #رمان زیبا را هر شب حوالی ساعت۲۱ اینجا بخوانید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
4_5920279806678668578.mp3
1.76M
۰توی کهکشان به این بزرگی
گاهی فقط یه نفره که میتونه حال آدمو خوب کنه،
بدون هیچ تلاش اضافی
فقط با بودنش حالت خوب میشه
اونو براتون از خدا میخوام...
#بیکلام
#شبتونزیبا
🌺با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan