#طب
✅ درمان ریزش موی خانمها
✍️ بانوان برای درمان ریزش مو هر چه می توانند غذاهای گرم میل کنند و سردیها را کمتر بخورند
روغن مالی شبانه تا حداقل 40 شب با روغن سیاه دانه یا روغن بادام تلخ انجام دهند.واستفاده از روغن چهل مغز
① خوردن هفته ای 5 وعده ارده با شیره انگور به عنوان صبحانه در هفته توصیه می شود.
② خوردن 14 عدد بادام درختی روزانه .
③ خوردن شبی 1 لیوان عرق رازیانه با کمی عسل در ایام پاکی .
④ استشمام عطر گرم از جمله یاس ، محمدی ـ،مریم،نرگس در موقع خواب
🌺مکتب سلیمانی #سیرجان👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پنج_شنبه_های_حسینی
🎥| یه ڪنج از حـرم...💔😭😭
#پنجشنبه
═✧❁🌸❁✧═
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
#ممنونم_خدا 🙏
🤚وقتی به سر انگشتهای دستام نگاه میکنم؛
- متوجه میشم که خطوط روی هر کدوم رو مخصوص به خودش آفریدی. و همه این خطوط رو هم منحصر به من!
- تو این خطوط ظریف و پیچیده رو قبل از اینکه من از شکم مادرم متولد بشم؛طراحی کردی
- شرایط روحی و روانی مادرم در زمان بارداری رو، تو طراحی این خطوط دخیل کردی.
- عجیب اینجاست که اگه به هردلیلی از سطح پوستم پاک بشن؛ بعد از مدتی تو دوباره اونا رو برمیگردونی.
- بدون شک، این خطوط تمام هویت من هستن. بخاطر همینم حتی برای دوقولوهای همسانم اینا رو یهجور تعریف نکردی.
- دارم فکر میکنم...خودت گفتی که تو قیامت، حتی میتونی خطوط سرانگشتامون رو هم دوباره مرتب کنی.
اینجوری دیگه حجت رو به من تموم کردی تا مفهموم خاص بودن آفرینشم به دست تورو کاملا درک کنم.
ممنونم ازت خدا... 🙏
#شکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلوا👆
#آشپزی
میگن قدیمیا به خیرات آخر هفته برای اموات مقید تر بودن تا آدمای امروزی 😢
آخر هفته ها حلوا پختن برای اموات رسم خیلی بجا و خدا پسندانه و رایج بوده و پنج شنبه ها بوی حلوای خونه ها، محله رو پر می کرد.
رسومات خداپسندانه را فراموش نکنیم.☺️
امروز پنج شنبه آخر سال هست و یاد کردن عزیزانی که دیگه در کنار ما نیستن اما دعاشون واقعا کار سازه برای ما ،،،یک مدت اگر خیرات کنید تاثیر دعاشونو تو زندگیتون می بینید و زندگیتون از این رو به اون رو میشه امتحان کنید😍
🌸عضوشوید👇
مکتب سلیمانی سیرجان
https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
pdf_لیست اموات خیرین مکتب سلیمانی سیرجان.pdf 🪴لیــست اسامی اموات خیرین عزیزی که با پرداخت صدقات و ن
میدونستید خیرات برای اموات مثل ،نسیمی در هوای داغ خیلی لذتبخش هست براشون؟💨
پس محرومشون نکنیم از این شادی ومسرت🌷
#صلوات_بهترین_خیراتِ
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
.
مغز جالبترین عضو بدنه
از زمان تولد تا موقع مرگ کار میکنه
به جز سر امتحان و خطبه عقد😐
خاک تو سرش 🤚😂😂
#طنز
#جوک
#شوخی
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
.
میگن هرکی درد و دل کنه خالی میشه
یه سواال؟!
این کیـف پول من با کدومتون درد و
دل میکنه که همیشه خالیه؟
راستشو بگین کاریتون ندارم😂😂😄
═✧❁🌸❁✧═
یک نصیحت از ی پروفسور نروژے
بنام نیلجسیژوگستانیفیکول؛؛
دکتر "نیلجسیژوگستانیفیکول" میگه:
وقتے اینقدر تنبلے که اسم منو
نمیخونی عمرا نصیحتت کنم !!!
بفرس برا تنبل بعدے !😂
😂😂😂
23.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°🌿«بابا نبودی ببینی پر معجرم سوخت»
با مداحی: #حاج_مهدی_رسولی
مناجات خوانی دهه آخر #ماه_شعبان
حرم علی بن موسی الرضا علیه السلام
سه شنبه ۲۳اسفند ماه
آستان قدس رضوی
🌸عضوشوید👇
مکتب سلیمانی سیرجان
https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
و در نهایت؛
شب جمعه ها
قلبم به سمتِ تو می آید...!
تویی که تمامِ زندگانی من هستی
حسین جان
#شرح_دل
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
فرود و دوستاش لباساشونو می پوشیدن و همچنان درباره سرنوشت او با همدیگه بحث می کردن. آخرش فرود از بحث
🔵 #رمان
نویسنده:
#زینب_علوی
🔴 (قسمت صد و چهارده)
لباس هاشو که پوشید، چن دقیقه دنبال کیفش گشت تا یادش اومد موقع زمین خوردن تو حیاط کیف از دستش افتاده.
از پنجره اتاق به محوطه حیاط نگاه کرد. کیفشو افتاده رو زمین دید. فاصله پنجره تا کف حیاط حدود 3 متر بود و بیشتر از اون بود که بتونه از طریق پنجره خودشو به حیاط برسونه.
به آسمان که ابرهای خاکستری پوشونده بودنش خیره شد. برای اولین بار تو زندگی آرزو کرد ای کاش امروز بارون نباره یا حداقل تا زمانی که او از این خونه نرفته بارون نباره.
پنجره رو بست و پرده رو کشید. به کنار در رفت و گوش هاشو تیز کرد تا صدای فرود و دوستاشو بشنوه.
صدای موسیقی رپ خیلی بلندی از هال شنیده میشد و اجازه نمی داد صدای دیگه ای شنیده بشه.
پاورچین پاورچین به طرف راه پله ها رفت و از بالای اون محوطه هال رو دید زد. نصف هال از جمله آشپزخانه از دید نگاهش مخفی بود و نمی تونست بفهمه کسی اونجا هست یا نه.
یه کم صبر کرد و بعد دل رو به دریای بی انتهای خواست خدا داد و پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفت.
سرشو چرخوند و تمام محوطه هال را دید زد.
شاهین نجفی نیا مست و لایعقل رو یکی از مبل های 3 نفره به رنگ بنفش روشن که با پرده های هال ست بودن، افتاده بود. وحشت زده دست رو دهنش گذاشت، هینی کشید و سرجاش میخ شد.
خواست برگرده اما با خودش فکر کرد اگه از این خونه بیرون نره اتفاقای امروز تکرار هر روزش میشه.
پا رو از رو پله اولی رو زمین گذاشت و پاورچین پاورچین جلو رفت.
آشپزخانه رو هم دید زد. فرود پیرزاده رو یکی از صندلی های آشپزخانه پشت به هال نشسته بود و نصف بدنش پشت کانتر آشپزخونه که هم رنگ مبل ها بود مخفی شده بود و با خواننده ی رپ که صدای بلندش از گوشی درمیومد، همخونی می کرد.
ریحانه دوباره محوطه هال رو به دنبال مسعود دید زد اما اثری ازش ندید.
خوشحال از نزدیک شدن به آزادی و رهایی به طرف در رفت اما وقتی با در قفل مواجه شد یه دفه تمام وجودش یخ کرد و سست شد.
نا امید به گوشه و کنار هال نگاهی انداخت. استرس و ترس لرزه به تک تک سلول هاش انداخته بود.
مضطرب به طرف مبل ها رفت در حالی که خودشم نمی دونست چرا این کارو می کنه.
یه دفه رو مبل تک نفره ی کنار مبلی که شاهین نجفی نیا روش افتاده بود چشمش به چیزی افتاد که نور زرد و سفید لوستر توش منعکس شده بود.
با دقت که بهش خیره شد متوجه شد دسته کلیده. نور امیدی تو قلبش درخشید و وحشت زده در حالی که یه ثانیه به پشت سر و آشپزخانه برای پاییدن حرکات فرود نگاه می کرد و یک ثانیه شاهین رد زیر نظر داشت به طرف مبل رفت.
بی سر و صدا کلید رو برداشت و دوباره به طرف در گریخت.
🔴 (قسمت صد و پانزده)
کلید رو با عجله تو قفل در کرد و به چپ و راست تکونش داد. بلند شدن صدای «چک» از قفل خبر از باز شدنش می داد.
پس از گذراندن 4 ساعت جهنمی تو اون خونه، لبش به خنده کش اومد و نفس عمیقی کشید. خواست پاشو از هال بزاره بیرون اما با خودش فکر کرد اگر در خروجی هم قفل بود چه؟
دوباره اضطراب و ترس به جونش هجوم آورد و نگاهی به دیوار کنار در انداخت. رو دیوار سفید جا کلیدی کوچکی که کنارش یه عکس کوچیک شیر و خورشید هم بود جا خوش کرده بود.
دستشو دراز کرد و تمام کلیدهای روشو که بیشتر از 5 تا بود برداشت و در هال رو آروم بست.
بوی باران تو هوا پیچیده و او که روزگاری عاشق بوی نم باران بود حالا این بو آزارش می داد و وحشتشو بیشتر میکرد.
تو حیاط با چشم دنبال کیف و چادرش گشت که کنار دو پله جلوی در هال، پیداشون کرد و با عجله برشون داشت. بعدم عرض حیاط مستطیلی رو طی کرد و خودشو به در رسوند.
با عجله کلیدها رو یکی یکی رو قفل در امتحان کرد و بعد از اینکه سومین کلید درو به روش باز کرد ، برای اولین بار تو زندگی معنای واقعی آزادی، رهایی، استقلال و آرامش رو تجربه کرد.
کلیدها رو همون جا ول کرد و از در خونه زندان گذشت و درشو بست و با خودش گفت : خدایا دیگه هیچ وقت این جهنم رو نبینم.
فضای کوچه رو با چشم رصد کرد. رهگذری تو کوچه ی ساعت 3 عصر دیده نمی شد.
چادر خاکی شده رو سرش کرد، کیفشو تو مشت فشرد، تمام نیرویشو به پاهاش فرستاد و به طرف سر کوچه دوید.
انقد دوید که باورش بشه از اون کابوس خلاص شده و جوری تمام توجهش تو پاهاش متمرکز بود که نفهمید از چه مسیری رفته و کدام مسیرو طی کرده .
یادش نمیومد کدوم خیابان ها و جاده ها او رو به کلبه ی وحشت رسانده بودن و نمی خواست یادش بیاد.
نفس نفس می زد و براش هم اهمیتی نداشت که رهگذرا چادر خاکی و با عجله راه رفتنشو دید میزنن و صورت کبود و زخمیش باعث کنجکاوی مردم میشه.
بعد از مدتی طی مسیر نفس کم آورد و تو پیاده رو متوقف شد.
نگاهی به پارک طرف راستش کرد و آروم به طرفش قدم برداشت که کمی هوای بارانی رو تو ریه هاش فرو کنه و سرمای هوا ورم چشم های سرخشو بگیره.
رو یه صندلی نشست و شروع به تکاندن چادرش کرد. دستای بی رمق و کبودش هم دست کمی از صورتش نداشت و تازه یادش اومد از ساعت 7 صبح تا اون لحظه هیچی از گلوش پایین نرفته و مگه میشد وسط کابوس ترس و وحشت و زخم آبرو و حیثیت به فکر گرسنگی هم باشه؟
🔴 (قسمت صد و شانزده)
صندلی سرد بود و دردی که تو عمق لگنش پیچیده بود رو زیاد می کرد.
ناخودآگاه دستشو از زیر چادر رو پایین ترین قسمت شکمش گذاشت و خاطرات چند ساعت قبل به ذهنش هجوم آورد و پرده اشک دیدشو تار کرد.
چادرشو رو صورتش کشید و گریه کرد. وسط گریه پوزخندی به حال خودش زد و با خودش فکر کرد من قرار بود بیام اینجا که بادی به صورتم بخوره پف چشمام کم بشه نه اینکه با گریه دوباره پفش بیشتر بشه!!
و دوباره از عمق وجودش زمزمه کرد: خدایا من با این همه بی آبرویی چکار کنم!؟ خانوادم چه گناهی کردن که مهر ننگ و بی آبرویی بخوره تو پیشونی شون؟! ای وای پدرم .... بیچاره پدرم ....
و این جوری اشک هاش تبدیل به هق هق شدن و توجه معدود رهگذرای پارک رو به طرفش روان کردن.
صدای تمسخرآمیز مردونه ای که می گفت: اینو نگاه!! فکر کنم گداست که چادرشو کشید روسرش!! معلوم نیست داره زیر چادر چکار میکنه!! اونو به خودش آورد یه لحظه به طرف صدا نگاه کرد.
دو پسر با تیپ و لباس هایی مثل فرود پیرزاده دید. ترس و اضطراب معده و قلبشو آشوب کرد، از جا بلند شد و بی توجه به اونا که به چشمای خیسش زل زده بودن راه افتاد.
درد تو لگنش هر لحظه بیشتر می پیچید و صبر و استقامتش رو مسخره می کرد. آروم آروم و لنگان لنگان راهشو ادامه داد و از پارک بیرون رفت.
وحشت دیدن پیرزاده و دوستاش درموندش کرده و تمام تنشو به لرزه انداخته بود.
کنار خیابان منتظر تاکسی وایساد و با دیدن اولین پراید زرد با سرعت خودشو داخلش انداخت و با صدای لرزان آدرس خانه رو به مرد داد.
مرد میان سال که موهای جوگندمیش رو از راست به چپ شانه کرده بود، یه لحظه نگاهش بین صورت رنگ پریده، زخمی و کبود دختر چادری صندلی عقب و آیه ی «و ان یکاد» آویزان به شیشه جلوش جا به جا شد و زیر لب زمزمه کرد خدا خودش قضا و بلا رو از همه دور کنه.
ریحانه یه لحظه از زیر پرده ی اشک به راننده نگاه کرد و وقتی که مطمئن شد راننده پیرزاده و دوستاش نیستن و مرد خیره به جاده با سرعتی نه چندان زیادی ماشین رو می رونه، نفسی عمیق کشید و با دست اشک رو از رو صورتش پاک کرد.
به سر کوچه شون که رسید آروم تشکر کرد، بدون پرسیدن کرایه تمام محتویات کیفش که 25 هزار تومان بود رو به راننده داد.
جلوی چشمای متعجب راننده پیاده شد و لنگان و آروم به طرف خونه رفت.
نمی دانست تو خونه چطور ازش استقبال خواهد شد و چه سؤالی ازش می پرسن مغزش هم برای پیدا کردن جواب یا حرفی که قراره به خانواده بگه، یاریش نمی کرد.
لرزان و مستأصل و ناامید پا تو خونه گذاشت. آسمان هم نم نم شروع به باریدن کرده و روی سوز و آتیش قلبش قطره های سرد باران رو سخاوتمندانه می ریخت.
✅ادامه این #رمان زیبا را هر شب حوالی ساعت۲۱ اینجا بخوانید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: وقتی انسانی به خدا وصل شد، همهاش میشود مغناطیس الهی، جذب میکند، این شهید است.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
┄┅ ❥❥❥ ┅
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان 👇
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
14.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلام_امام_زمانم
گر به دادم نرسی می روم از دست ، بیا
نامت آرامش این قلب گرفتار مـن است
اللهمعجـللولیڪالفـرج
#امام_زمان
🌸عضوشوید👇
مکتب سلیمانی سیرجان
https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلاااام 🌺✋
آخرین جمعه ۱۴۰۱ به خیر و سلامت ❤️🖇
دقت کردی !
ما آدمها،...
حواسمان همیشه به تازهترهاست،
به آنها که صمیمی نیستند،
تا مبادا خلاف تشریفات یا احترام رفتار کنیم...
اما همیشه از صمیمیترها،جانترها،غافلیم
حواسمان نیست که ناراحت میشوند🙃؛
و بیشتر از هرکسی از ما انتظار دارند.
ناراحتشان میکنیم و خودمان بیشتر ناراحت میشویم.
اگر حرفی نمیزنند، اگر گلهای نمیکنند،
نه اینکه دلگیر نیستند،نه اینکه گذشتهاند،
ما همیشه یادمان میروند
که صمیمی ترها هم منتظرند...
حواسمان به جانهای زندگیمان باشد
یک روز میبینم که ناگهان دل بریدهاند:)
🌸عضوشوید👇
مکتب سلیمانی سیرجان
https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
#جمعه_های_عاشقی
🌼 ایکاشکهمنیارشوم،خوارنباشم
جز بر در اینخانه گرفتارنباشم
🌹 افسوسبرانعمرگرانمایهکهیکدم
بهر تـو شَــهـا لایـق دیـدار نباشم
🌺 درفاصله غیبت تا صبح ظهورت
حقاستکهیکثانیه بیکارنباشم
🌸 ایکاشکه دروسعت عشاق تومولا
سـرباز شوم عاشـق سـربار نباشم...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🤲
#امام_زمان
#جمعه
⭐️🕊⭐️🕊⭐️🕊⭐️🕊⭐️
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
😔آخرین جمعه سال تمام شد...
کجایی آقــــــــــــــــــــا؟!
بس نیست؟! اینهمه سااااال تنهایی و دوری و غیبت؛😭
بیـــــــــــــــا💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
مکتب سلیمانی سیرجان
رو یه صندلی نشست و شروع به تکاندن چادرش کرد. دستای بی رمق و کبودش هم دست کمی از صورتش نداشت و تازه ی
🔵 #رمان
نویسنده:
#زینب_علوی
🔴 (قسمت صد و هفده)
چادرشو رو صورتش کشید و وارد هال شد.
در هال پروانه خانم و آلاء رو مبل نشسته بودن و پروانه خانم برای آلاء دیکته می خوند.
هردو با دیدن ریحانه به طرفش برگشتن و پروانه مث فنر از جا پرید، چادر رو از رو صورت ریحانه کنار زد و با دست تو صورت خودش زد و جیغ کشید: ای وای خدا مرگم بده مادر چی شده؟! صورتت چرا این شکلی شده؟
ریحانه که انتظار این برخورد رو می کشید بغض آلود لب زد: تو ماشین می خواستن کیفمو بدزدن باهاشون درگیر شدم دیگه این جوری شد.
پروانه خانم که پیدا بود این حرف رو باور نکرده دوباره سؤالشو با تأکید بیشتری تکرار کرد و آلاء هم رو صورت خواهرش دقیق شد و با صدای کودکانه می گفت: آبجی چی شدی؟ چرا زدنت؟
ریحانه پریشان و عصبی جواب داد: مادر جان میگم که خسته بودم سوار ماشین گذری شدم یه دفه دیدم مسیر رو اشتباهی میره. خواستم پیاده شم فهمیدم دزده و میخواد کیفمو بدزده به ناچار باهاش درگیر شدم و در ماشین رو باز کردم و پریدم بیرون. الانم خیلی خستم اگه اجازه بدین میخوام استراحت کنم. بعدم به طرف اتاق رفت.
پروانه خانم به دنبالش به اتاق آمد و دوباره با گفتن جمله «راستشو بگو» از اتفاق افتاده و علت زخم و کبودی های رو صورتش پرسید.
ریحانه به سختی بغضشو تو گلو فشرد و دوباره همون جواب ها رو تکرار کرد و از عوض کردن لباس هاشم منصرف شد چون می دونست به محض درآوردن پالتو مادرش اسرار بیشتری از رازشو رو تن می بینه .
پروانه خانم آهی کشید و گفت مادر جان لباساتو دربیار. بعدش بیا از غذای ظهر مقداری مونده تو قابلمس رو کابینته. گرمش می کنم بخور.
ریحانه گفت: دستت درد نکنه مادر جان فعلاً گرسنم نیست گرسنم شد میام گرم می کنم می خورم و همین که مادرش درو بست بغض شکست، رو زمین چمباتمه زد و چن دقیقه برای بخت شومش گریه کرد.
بعدش لباس هاشو عوض کرد و با دیدن خون رو شلوارش دردمندانه چشماشو بست و اشک رو صورتش رو با دست گرفت.
پوشیده ترین لباس هاشو با حوله برداشت و از اتاق بیرون آمد همین که مادرش و آلاء رو تو هال ندید نفسی عمیق کشید و به داخل حمام خزید.
پروانه خانم تو آشپزخانه داشت شام تدارک می دید و آلاء هم به دستشویی رفته بود.
تو حمام، دیدن زخم های رو تنش به ویژه زخم های عمیق رو سینه و بازوش، خاری شد و توچشمش رفت.
ناامید و افسرده چن بار پشت سر هم غسل کرد و هر دفه حس می کرد نجاست و خباثت تو عمق تنش لانه کرده و شسته نمیشه.
بعد از 7 بار غسل کردن بالاخره خسته شد، وضو گرفت لباس پوشید و از حمام بیرون اومد.
مشغول نماز که شد احساس گناه و تأسف در وجودش زبانه کشید و نفهمید اصلاً چطوری نماز خوند!
🔴 (قسمت صد و هجده)
اون روز موقع غروب که رضا به خونه برگشت، مادرش از حال بد ریحانه بهش گفت و او هم پی در پی از علت اوضاع و احوال ریحانه سؤال می پرسید و هر دفه هم جواب ریحانه همون هایی بود که موقع اومدنش به خونه به مادرش گفته بود.
جواب های مادر و برادرش را قانع نکرد.
حسنا هم چون مادرش آنفلوانزای شدید گرفته بود به خونه پدری رفته بود و تو خونه نبود که اونم از ریحانه توضیح بخواد!
تنها اتفاقی که اون روز و اون شب افتاد و یه کم بر وفق مراد ریحانه بود، مسمومیت غذایی آلاء به خاطر خوردن پیتزای مونده بود.
غروب اون روز آلاء به خاطر ضعف و گرسنگی، دو تیکه پیتزایی که دوستش تو مدرسه بهش داده بود و اونم تو کیفش قایمش کرده بود، خورده و بعد از خوردن مقدار زیادی ماکارونی موقع شام، دچار حالت تهوع و دل پیچه شدید شد.
پروانه خانم که همیشه مخالف خوردن هر نوع فست فودی بود و اجازه نمی داد آلاء فست فود بخوره، همراه رضا با عجله آلاء رو به درمانگاه رسوندن و ریحانه که سردرد داشت تو خانه موند.
او جوری تو غم و زجر اتفاقات بد زندگیش گرفتار شده بود که توجهی به اطرافش نداشت و اون شب برای سرنوشت غم انگیز خودش ساعت ها تو تاریکی گریه کرد.
فردای اون روز با همون حس سردرد چشم باز کرد و با بیدار شدن آرزو کرد ای کاش هیچ وقت از اون خواب پر از کابوس و پریدن های گاه و بی گاه از خواب، بیدار نمی شد.
از یاد برده بود که روز بعد امتحان درس بیوانفورماتیک داره. اصلاً یادش نمیومد روز قبل چه امتحانی داده و اون روز، روز آخرین امتحانش نبوده.
پروانه خانم قبل از رفتن سر کار، حال ریحانه رو پرسید، سر و صورتشو غرق بوس کرد و دلداریش داد.
رضا هم دوباره با تأکید از خواهرش خواست دنبال شکایت از راننده خاطی باشه.
اما ریحانه که مهر سکوت به لب زده بود، با هر نوع شکایت مخالفت می کرد.
آلاء که حالش بهتر شده بود دست کبود خواهرش رو بوسید و با دیدن کبودی ها و زخم های ریز رو دستش، خواست فریاد بزنه و بگه: مامان دستاشم کبود شده، اما ریحانه مانعش شد و ازش خواست هیچ وقت تو در موردش حرفی به مادرش نگه.
آلاء با بغض سرشو به علامت قبول بالا و پایین کرد و خواهرش رو بغل کرد.
وقتی اعضای خانواده از خانه بیرون رفتن و ریحانه تنها شد، بغض تو گلو خفه شدش ترکید و دوباره با صدای بلندی که می دونست کسی اونو نمیشنوه، گریه کرد.
انقد گریه کرد که حس کرد اشکی برای ریختن نداره.
براش سخت بود به تنهایی بار این غم بزرگ رو به دوش کشد اما به قلبشم قول داده بود هیچ وقت حرفی نزنه که آبروی خانواده و به خصوص پدر شهیدش خدشه دار بشه.
نفس هاش به شماره افتاده بود و درد تیزی تو لنگش خیلی آزارش می داد.
نگاهی به ساعت روی دیوار هال کرد. با اینکه عقربه ها ساعت 10 و 10 دقیقه رو نشون می داد اما حس می کرد زمان برای آزار دادن او متوقف شده.
🔴 (قسمت صد و نوزده)
حتی تاریخ روزها رو هم گم کرده بود و مغزش برای به یاد آوردن تاریخ اون روز کمکشش نمی کرد.
بار اون غم رو گرده ی قلب شکسته ش سنگین تر از اونی بود که بتونه تحملش کنه.
دست دراز کرد و گوشیو از رو میز کامپیوتر برداشت. علامت چن تا تماس و پیام بی پاسخ رو صفحه گوشی بود اما او بی توجه بهشون به سارا زنگ زد.
بعد از شنیده شدن سومین بوق صدای سارا تو گوشی پیچید که: سلام کجایی تو؟ برای چه زنگ می زنم و پیام میدم جواب نمیدی!؟
ریحانه انگاری که حرفشو نشنیده باشه، اشک آلود و رنجور نالید: سارا میشه بیای پیشم؟ حالم خوش نیست.
سارا متعجب و وحشت زده پرسید: وا ریحانه چرا گریه می کنی؟ تو چت شده؟! اون از دیروز که پیام ها و تماسمو جواب ندادی و این از امروز!
ریحانه بی توجه به سؤالاش گفت: تورو خدا بیا! زو بیا!
تاسارا خواست بپرسه چه ساعتی بیام؟ صدای بوق قطع تماس تو گوشش پیچید.
سارا نگاه پر تعجبی به گوشی انداخت و بعد به طرف اتاقی که مادرش ازش به عنوان اتاق کار استفاده می کرد، رفت.
مادرش در حال چسباندن تزئینات رو یه تل بچگونه بود.
سارا گفت: مامان من میخوام برم پیش ریحانه باهم بیو انفورماتیک رو دوره کنیم دیروز که زنگ زدم برم پیشش جواب نداد امروز خودش زنگ زد.
مادرش که با وسواس خاصی رو تل تمرکز کرده بود جواب داد: برو ولی قبل از غروب آفتاب برگرد.
سارا با لحنی کشدار گفت: وا مامان من کی بعد از غروب بیرون از خونه بودم که این بار دومم باشه؟!
مادرش جواب داد: همیشه یادآوری می کنم که بدونید این مسأله تو این خونه خیلی مهمه! حالام برو گلم تمرکز منو بهم نریز بزار به کارم برسم.
سارا گونه مادرشو بوسید، با سرعت لباس هاشو عوض کرد و چادرشو سرش کرد و از خانه بیرون رفت. با دیدن آسانسور در حال کار خوشحال شد و گفت خدارو شکر بالاخره درست شدی!! بالا و پایین کردن 4 طبقه با راه پله واقعاً سخته!
تاکسی گرفت و به سرعت خودشو به محله نارمک رسوند.
به در خونه شهید فضلی که رسید، نگاهی به بنرهای تسلیت که هنوز رو سینه ی دیوار نشسته بودن و نبودن قهرمانی محجوب و آرام رو اعلام می کردن، کرد. خدا رحمتت کنه ای گفت و زنگ در را فشرد.
در که باز شد پا به حیاط نمناک که باران بهمنی شسته بودش گذاشت و به سرعت خودشو به داخل هال رسوند.
خواست بگه: ریحانه خوش به حالتون که دردسر خرابی آسانسور و طی کردن راه پله ندارین، که با دیدن قیافه ناراحت ریحانه که گوشه ی مبل پاهاشو تو شکمش جمع و بق کرده بود، حرف تو دهنش ماسید، با دست به صورتش زد و و بی اختیار لب زد: وای ریحانه الهی بمیرم تو چرا این شکلی شدی؟! این آثار کبودی و زخم رو صورتت واسه چیه؟!
✅ادامه این #رمان زیبا را هر شب حوالی ساعت۲۱ اینجا بخوانید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
4_5920279806678668063.mp3
5.01M
جــــــــــان چـــــه میدانست
از دنیا چه ها خواهد کشید!
صائب تبریزی
#شرح_دل
#شب_بخیر❤️🖇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
به امید خدا🙌🏻
صبح زیباتون بخیر اهالی محترم
مکتب سلیمانی سیـــــرجان🙂🌱
∑🍭∑
#حرفهاےقشنگ🎈
گاهی وقتا بازسازے و مرمت یه خونه اے از ساختنش سخت تره...
تو چه مشکلی دارے ؟
🌱از رزقت مطمئن نیستی ؟
مگه خدا بهت قول روزی نداده؟
🌱از آینده ات میترسی ؟
مگه خدا نمیگه تو کارهات رو طبق رضایت من بساز آینده ات بامن؟
🌱از گذشته ات میترسی ؟
استغفار کن و از خودش بخواه
خدا واسه همه این مشکلاتت راهکار داره
برو دنبالش ...
راهش فقط خودشه...
#استادپناهیان
🌸عضوشوید👇
مکتب سلیمانی سیرجان
https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan