حق👌اصلا بنظرم اونجا که امام فرمودن با دلی آرام و قلبی مطمئن...
داشتن خیال ملت رو از رهبری امام خامنه ای آسوده میکردن
مکتب سلیمانی سیرجان
ریحانه ی معذب و دستپاچه حتی فرصت به زبون آوردن کلامی در قبول یا رد اون پیدا نکرد. چادر رو محکم تر به
#رمان
🔴 (قسمت سیصد و چهارده)
یاسر فتاح مقداری درباره ی عقاید و شرایط زندگی خودش گفت و بعدش سکوت کرد.
ریحانه سنگ فرش پارک رو ول کرد و چشم به دو کبوتری داد که رو پشتی یه صندلی در فاصله ی چند متری اونا که آفتاب کاملاً پوشانده بودش، نشسته و در حال سر و صدا بودن.
آفتاب آهسته آهسته در حال گسترش قلمرو خود بود و پرتوهای طلاییش رو پاهای یاسر فتاح و قسمت پایین چادر که رو پاهای ریحانه بود افتاده بود.
یاسر فتاح پاهاشو به سمت عقب کشید که از زیر نور آفتاب دورش کنه و چشم از توپِ بازی بچه ها گرفت و به سیاهی چادر ریحانه داد و گفت: خانم فضلی من تصور می کنم آنچه باید می گفتم رو گفتم. حالا شما صحبتی نظری دارید خیلی خوشحال میشم بشنومش. اگه لطف کنید از ملاک هاتون برای ازدواج و همسر آینده تون بگید.
ریحانه نفسی عمیق کشید و چادرشو جمع تر و به خودش نزدیک تر کرد که از هجوم پرتوهای آفتاب در امان باشه.
خیره به سیاهی چادرش یه آن به خودش گفت: ملاک؟! من چه ملاکی می تونم داشته باشم؟! آرزوها و رویاهای من برای یه زندگی مطلوب و آروم از دست رفت.
لحظاتی سکوت کرد. خودشم نمی دونست چه حسی چه واکنشی نسبت به یاسر فتاح داره یا باید داشته باشه. در سردرگمی عجیبی غرق شده بود.
سکوت ریحانه که از حد گذشت یاسر فتاح گفت: عذر میخوام نظرتون رو نگفتید؟
ریحانه نفسشو با آه بیرون داد و با صدای آرومی گفت: من ... برای جواب دادن به سؤالاتون .... باید .... فکر کنم .... الان .... به این سرعت ... نمی تونم جوابی بدم.
یاسر فتاح سرشو به نشون تأیید بالا و پایین کرد و گفت: صحیح می فرمایید. بهتون حق میدم. شما فکراتونو بکنید و پاسختون رو به برادرزاده م بگید.
ریحانه حس می کرد نمیتونه در اون محیط تنفس کنه و هوا برای نفس کشیدن سنگین تر از حد توانشه. ریحانه در فضای آزادی که افراد کمی در اون حضور داشتن و به ندرت کسی از کنار صندلی محل نشستن اونا عبور می کرد، حس خفقان و زندانی بودن داشت.
دلش می خواست از اون محیط فرار کنه اما شرط ادب نبود که یه دفه و بدون شنیدن حرفهای یاسر فتاح و موافقت او و نازگل با تموم کردن صحبت، از اونجا بره.
به ناچار نشسته بود و ادامه ی حرفای یاسر فتاح با ته لهجه ی ترکی درباره ی وضعیت زندگی و خانواده و شغلش رو گوش می داد.
یاسر فتاح که از ظاهر ریحانه نمی تونست به منویات او و مکنونات قلبیش پی ببرد، بعد از گفتن چند جمله ی دیگه از خودش و خانواده ش ناچاراً سکوت کرد.
اما اجازه نداد سکوت طولانی بشه و با توجه به اینکه حس کرد ریحانه بی حوصله س، گفت: به نظرم برای امروز کافی باشه. مخصوصاً که شما هم انگار برای رفتن عجله دارید و گویا ما مزاحم کارتون هم شدیم. عذرخواهی می کنم که این جوری وقت شما رو هم گرفتیم.
ریحانه چشم از چادر گرفت و به یقه ی کت طوسی رنگ یاسر فتاح که با پیراهن سفید زیرش در رنگ و تمیزی هماهنگی جالبی برقرار کرده بودن، داد و گفت: اختیار دارین ... این چه حرفیه .... بودن در کنار نازگل جان و آشنایی و حرف زدن با شما برای من خیلی ارزشمنده.
یاسر فتاح به نازگل که قدم زنان در حال نزدیک شدن به صندلی بود، نگاه کرد و گفت: نازگل هم دیگه پیداش شد. منم خوشحالم از آشنایی با شما. شما بسیار خانم متین و موقر و باشخصیتی هستید و من به شخصه براتون آرزوی موفقیت می کنم.
ریحانه پلک هاشو باز و بسته کرد و با صدایی آهسته لب زد: همچنین شما هم.
🔴 (قسمت سیصد و پانزده)
ریحانه طوری مبهوت و متحیر بود که خودش هم نفهمید چطور از پارک به خانه برگشت. از اون لحظه ها فقط طعم شیرین بستنی که نازگل برای هر سه نفرشون خریده و با اصرار زیاد به خورد او هم داده بود، رو همراه خودش داشت و خاکی که از برخورد توپ بازی بچه ها به ساق پاش، رو چادرش نشسته بود.
در حیاط آلاء و حسنا سطل و اسفنج در دست در حال شستن ماشین بودن. در رو که باز کرد جیغ آلا و فریاد «وای مراقب باش آب روت نپاشه» حسنا اونو به خودش آورد و به ماشین کف آلود نگاه کرد و به آلاء و حسنا سلام داد. بعد چادرشو جمع کرد و از کنار ماشین رد شد و به داخل ساختمان رفت.
صدای ملایم سخنرانی که از گوشی مادر پخش می شد در فضای آشپزخانه پیچیده و مادرش در حال تدارک ناهار در آشپزخانه بود. به او هم سلام داد و بعد از تعویض لباس هاش به کمکش رفت.
حرفای نازگل و عموش در سرش جولان می داد و اجازه نمی داد توجهی به حرفای مادرش که صدای سخنرانی رو قطع کرد بود و با او صحبت می کرد، داشته باشه.
به نازگل گفته بود حداقل یکی دو هفته زمان نیاز داره که بتونه درباره ی پیشنهاد اونا فکر کنه و تصمیمی بگیره اما از همون لحظه ی جدا شدن از نازگل و عموش در پارک، نگران سر رسیدن زمان اعلام تصمیمش بود.
او می دونست شرایطش اجازه نمیده تصمیم خوبی درباره ی ازدواج با عموی نازگل بگیره، اما اجبار بود تصمیم گرفتن و او هم تسلیم جبری بود که دوستش نداشت.
اون روز گذشت و روزها و شب های دیگه هم همین طور و ریحانه همچنان اندر خم کوچه ی تردید و تشویش مونده بود و ناراحت از ناتوانی در تصمیم گیری، سکوت کرده بود.
یاسر فتاح خیلی از معیارهای خواستنی و دوست داشتنی از نظر اونو داشت؛ هم عقیده و هم فکر او بود، تحصیلات بالایی داشت و اهل تحقیق و پژوهش بود، اهل کار و تلاش بود و برای بهتر شدن شرایط زندگی خودش می جنگید و نگاهی نوع دوستانه و دغدغه مند به جامعه و مردمش داشت.
ریحانه زیاد یاسر فتاح رو با بقیه خواستگارهاش مقایسه می کرد و اونو نسبت به همه ی اونا در رده ی بالاتری می دید و همین باعث سخت تر شدن تصمیم گیریش می شد.
مادرش چند بار که اونو غرق در فکر و بی توجه به اطرافش دید، ازش پرسید چی شده مادر؟ تو فکری؟ اتفاقی افتاده؟ و او هم هر دفه برای فرار از جواب دادن لبخندی می زد و شروع به بیان خاطراتی از سفر اردوی جهادی می کرد و این جوری حرفای دردمندانه دلش و احساس زخم خورده ش و ناله های از سر عجز قلبش زیر قالی سکوت و لبخندهای دروغی پنهان میشد تا مشخص نباشه کی زمان فورانش سر می رسه.
اما حسنا تیزتر از مادر شوهرش بود و با توجه به حقایقی که درباره ی ریحانه فهمیده بود مطمئن بود رفتارهای ریحانه اون قدر عجیب هست که اتفاقی نباشه و دلیلی پشتش باشه.
به همین دلیل بیشتر از 6 روز نتونست صبر کنه و یه روز عصر که می دونست ریحانه تو خونه هست و قصد بیرون رفتن از خونه را نداره، اونو یواشکی و بدون اینکه آلاء متوجه بشه به صرف عصرانه در زیرزمین دعوت کرد و بعد از خوردن نان و کره و مربای آلبالو و هندوانه ی سرخ رنگ، بهش گفت متوجه تغییر نامحسوس رفتارش شده و دلیل تغییر و تحولات احوالش رو جویا شد.
🌱ادامه این رمان هیجانی و زیبا هر شب حوالی ساعت۲۱ درکانال مکتب سلیمانی سیرجان👇
https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
🌺🌺🌺🌺تمدید مهلت ثبت نام حوزه علمیه خواهران تا ۲۰ خرداد ماه👇👇
حوزه علمیه نرجسیه سیرجان در سال تحصیلی ١۴۰۳-۱۴۰۲ درمقطع سطح دو (کارشناسی) از میان واجدین شرایط دانشپژوه میپذیرد.
تحصیل رایگان در مکانی تازه تأسیس دارای مهدکودک
📗
🛑 آدرس : بلوار سید احمد خمینی ، روبرو مجتمع آموزشی جهش
تلفن : ۴۲۳۰۱۹۳۲-۴۲۳۰۲۰۴۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔸طریقه ثبت نام :مراجعه حضوری به حوزه علمیه نرجسیه یا از طریق سایت https://paziresh.whc.ir/
1_5097100753.mp3
5.53M
صبح 16 خرداد ماهتون بخیر و نیکی 😍✋
هرچی میخوای از خدا بخواه🙏
#رادیو_مرسی
@Maktabesoleimanisirjan
.
#همسرداری
هر دو بدانیم از امروز تیکه انداختن ممنوع⭕️⭕️❌❌
این رفتار مزخرف رو از زندگیتون دور کنین 😊
یکی از ناعادلانه ترین رفتارها در یک رابطه عاشقانه حرف زدن با "کنایه" است.
صحبت کردن از روی دلخوری...
این که در حرفهایت نشان دهی ناراحتـــی اما دلیلش را نگویی…
این که با رفتارت طرف مقابلت را وادار کنی بارها و بارها از خودش بپرسد مرتکب چه گناهی شده و دلیل این همه دلسردی چیست؟
و جوابی نداشته باشد.
یعنی او را به تنهایی متهم کنی
برایش حکم صادر کنی
و فرصت دفاع کردن را از او بگیری …
یادمان نرود
نه زندگی صحنه نمایش است …
و نه ما بازیگران پانتومیم هستیم!
در یک رابطه باید همه چیز را واضح فهمید و درست فهماند
دوست داشتن را …
محبت را …
شادی و غم را
و قهر و دلخوری را …
پس روراست باشیم و از عکس العمل ها نترسیم
اگر قرارمان به "ماندن" است
@Maktabesoleimanisirjan
#طب
🍃 آب فاتر 🍃
(آب جوشیده ولرم)
🔻 چه کسایی صبح ناشتا آب فاتر بنوشند؟؟؟؟
👈 افرادی که کمردرد دارند
👈 افرادی که زود عصبانی میشوند
👈 افرادی که بیماریهای عفونی دارند
👈 افرادی که استرس بیش از حد دارند
✅️ خواص نوشیدن آب فاتر در صبح:
🔹️ روده بزرگ را پاک میکند
🔸️ خون جدید تولید میکند
🔹️ وزن بدن در افراد چاق کم میشود
🔸️ چهره را صاف و شفاف میکند
🔹️ جلوگیری از سکته قلبی
@Maktabesoleimanisirjan
21.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش#نان_آفتابگردان 🤩😋
امروز اومدیم با آموزش یه مدل نون متفاوت و خاص که ترکیبی از نان شیرین با رویه کوکی هست😋😋😋
که میتونه یه میان وعده عالی برای بچه هامون باشه😍
خمیر نان
آرد ۲۶۰ گرم ( ۲ پیمانه)
شکر ۴۰ گرم ( ۴ ق س)
تخم مرغ ۱ عدد
شیرولرم ۴۰ گرم ( ۱/۴ پیمانه سرخالی)
آب ۷۰ گرم ( ۱/۴ پیمانه+۲ ق س)
مایه خمیر ۶ گرم ( ۱ ق چ)
نمک ۱ پنس
کره نرم ۵۰ گرم
🔴استراحت خمیر در محیط
🔴دمای فر ۱۸۰ درجه ، مدت پخت ۲۰ تا ۲۵ دقیقه
🔴من آرد نان فانتزی استفاده کردم
خمیر کوکی
کره نرم ۳۵ گرم
شکر ۵۰ گرم ( ۱/۴ پیمانه)
تخم مرغ ۱ عدد
وانیل ۱/۴ ق چ
آرد ۱۰۵ گرم ( ۳/۴ پیمانه + ۱ ق س)
پودر کاکائو ۵ گرم ( ۱ ق چ)
دستور در فیلم به طور کامل توضیح داده شده🌹
🔴استراحت خمیر در یخچال باشد
🔴همه مواد هم دمای محیط باشد
#آشپزی
https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسایه بالاییمون، وقتی ظهر میخوام بخوابم 🤣🤣🤣😅🤣😁😂😃😄😃
#طنز
#جوک
#لبخند
#شوخی
═✧❁🌸❁✧═
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
امروز بالاخره موفق شدم با مخابرات تماس بگیرم،
پرسیدم:
چرا همش اینترنت قطع میشه؟
گفت: اگه ما قطع نکنیم شما کی میری حموم؟
کی خانوادتو می بینی؟
کی به کارو زندگی میرسی؟
کی میری دستشویی؟
کاملا قانع شدم...
من همینجا از مسئولین نهایت قدردانی رو دارم که اینقدر به فکرمونن😂😂😂✋
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
میخوام براتون یه پست انگلیسی بزارم حالشو ببرید،،، 🤓✌️
👉 "Post" 👈
نه بابا قابل نداشت شرمنده م نكنيد 🤗
اگه تو ترجمه ش به مشکل برخوردید هستم درخدمتتون 😜😁☝️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
دیروز دوساعت برقمون قطع شد
گوشیمم شارژ نداشت.
تو این دوساعت چیزای زیادی
فهمیدم
فهمیدم یه هفتس داریم خونه رو نقاشی میکنیم
بابام چهار ماهه بازنشسته شد
خواهر کوچیکم نامزد کرده
و جالبتر اینکه یه داداش دوساله دارم که اسمشو رامین گذاشتن !!!
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
حیف نون هرشب ازجلو در بانک رد میشد بوق میزد
نگهبان بانک خیلی عصبانی میشه 😠
جلوشو میگیره میگه چته هر شب رد میشی هی دستتو میذاری رو بووووق
آزار داری؟؟؟😠😡
حیف نون میگه:
نه پولام تو بانکتونه میترسم خوابت ببره🙄😂
#طنز
#جوک
#لبخند
#شوخی
═✧❁🌸❁✧═
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a