🌼صبح آمده
🌾بر روی لبت خنده بکارد
🌼باران محبت
🌾به سرت باز ببارد
🌼خورشید رسیده است که
🌾با جوهر نورش
🌼نقشی ز خدا بر دل پاکت بنگارد
🌼سـلام
صبح تون بخیر و شادی😍
@Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"روزه نشانه سالاری انسان بر طبیعت وجود"
#ماه_رمضان
@Maktabesoleimanisirjan
Joze 16_357090483001885375.mp3
4.04M
🔹فایل صوتی تحدیر (تندخوانی قرآن کریم)
💢 استاد معتز آقایی
#جزء_شانزدهم قرآن کریم
@Maktabesoleimanisirjan
13.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی
#قارچ_سوخاری 😍😋
مواد لازم :
زردچوبه
پودر سیر
قارچ ۵۰۰ گرم
سرکه ۲ ق غ
پاپریکا
آویشن
@Maktabesoleimanisirjan
19.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدرررر آقوی همساده باحاله😂😂
#طنز
#جوک
#لبخند
#شوخی
═✧❁🌸❁✧═
مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
15.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 پر مروارید شوقه، تو صدفهای دریا...
🔺 لحظاتی از حضور صدهزارنفری روز گذشته مردم در بزرگترین محفل قرآنی امام حسنیها
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_عاشقانه #قسمت_شانزدهم سید علی با خنده گفت: - خیلی هم عالی ؛ حالا بگو ببینم آب پز دوست داری ی
#رمان_عاشقانه
#قسمت_هفدهم
بعد از خرید؛ با کلی لوازم التحریر شیک و قشنگ راهی مسجد شدیم. بچه ها داخل مسجد منتظر بودند به محض ورود ما شروع کردن به آماده سازی کیسه های هدیه...
کار دخترها که تمام شد نزدیک اذان مغرب بود برای وضو با نرگس به وضوخانه رفتیم.
نگاه دقیقم به اطراف مسجد باعث شد نرگس بپرسد
- دنبال چیزی میگردی؟
+آره، دنبال خاطرات بچگیام
- حتما کلی در این مسجد بازی کردی و خاطره داری و دوستان خوب داشتی آره؟؟
+بازی کردم، خاطرهام دارم، ولی دوست زیادی تو این مسجد نداشتم یعنی بیشتر همسن های من پسر بودن حاج بابا اجازه نمیداد من با آنها بازی کنم.
- می دانم...
+از کجا؟
-از آنجایی که یکی از آن پسرها عموی خودم بوده همیشه تعریف میکند که چه بازی هایی و چه آتیشهایی توی حیاط مسجد به پا میکردند. باید بپرسم ببینم تو را یادش هست!؟ ولی فکر نکنم!
+چرا؟؟
- آخر عموی من از همان بچگی گل پسر آقایی بوده فکر نکنم به مونث جماعت بها داده باشد .
با خنده گفتم:
- اتفاقا حتما بپرس چون تنها دختر شاه پریون آن زمان من بودم تازه کلی هم پسرها پیشنهاد میکردند تا بازی کنم ولی من رد میکردم به قول بابام " دُردانهی حاج بابا " با هر کسی هم صحبت نمی شود.
نرگس به شوخی گفت:
- جالب شد پس باید تحقیقی در این زمینه داشته باشم.الان بهتر است برای نماز آماده شویم بعد هم که دعای کمیل هست.
با اسم دعای کمیل یاد هفته ی قبل افتادم.
یعنی دوباره آرامش، دوباره سبک شدن،
دنبال همین بودم.
خدایا..
حال خوش امروزم بهترین نعمت برای من است.
بعد از تمام شدن نماز و دعا قرار شد من هم، همراه نرگس چند کیسه ی هدیه را به درب منزل بچه ها برسانیم.
هر کیسه قیمت زیادی نداشت اما با چشم دیدم که وقتی این هدیه های کوچک را به بچه ها می دادیم چقدر خوشحال می شدند. تمام خوشی دنیا را می توانستی آن لحظه در چهره یشان ببینی.
لبخند شیرینشان چقدر واقعی و دلچسب بود. حقیقت باور نمی کردم این قطره قطره ها چنین موج های شگفت انگیزی داشته باشد.
بعد از اتمام کار نرگس را به خانه رساندم.
زیاد تعارف کرد که پیش بی بی بیایم ولی هم خسته بودم همه دیروقت شده بود. باید هرچه زودتر برمی گشتم.
موقع باز شدن درب منزلشان دیدم سایه ی مردی را که کنار در ایستاده بود.
خداحافظی کردم و حرکت کردم
یک لحظه در آینهی ماشین دیدم مردی از خانه بیرون آمد و با نرگس دست داد و باهم به داخل خانه رفتند .
لحظه ای دلم برای حاج بابایم تنگ شد.
برای حمایتش برای سایه سر بودنش برای امنیتی که کنارش داشتم، دلتنگ شدم برای پدرم، برای حامی ام...
.
.
.
- سلام بر بی بی عزیزتر از جانم
بی بی همان طورکه به اطراف نگاه میکرد گفت:
- سلام پس رها کجاست!؟
- هم خسته بود هم دیر وقت ؛ گفت باید برود من هم گفتم:به سلامت، حالا وقت برای مهمانی زیاد هست.
بی بی گفت:
- خدانگهدارش باشد.
رو کردم به عمو و گفتم:
- عموجان شما رها را یادتان هست؟
سید علی متعجب پرسید،
- چرا باید یادم باشد؟
خب گفت:
- زیاد تو حیاط مسجد بازی کرده! با پدرش می آمد مسجد ولی باباش اجازه نمی داده با پسرها بازی کند؟ من گفتم: فکر نکنم عموی من به دختر جماعت بها داده باشد!
گفت بپرس حتما یادشان هست خودش که گفت ؛ تنها دختر کوچک آن موقع خودش بوده.! رها علوی... یادت نیست؟؟
" امیرعلی "
به خاطر اینکه سوژه ای دست نرگس ندهم گفتم:
-من یادم نمی ماند ظهر نهار چه خورده ام حالا این خانم را یادم باشد!؟ بازی های تو حیاط مسجد را خوب یادم هست بگویم برایت؟؟
این را گفتم و به اتاقم رفتم
نرگس شروع کرد با صدای بلند از کارهای امروزشان تعریف کردن.
توی ذهنم مروری بر خاطرارت گذشته کردم
خوب یاد داشتم حاج آقا علوی دختر کوچکی را باخودش به مسجد می آورد چادر گلدار سفیدی را سرش میکرد ولی مطمئن بودم اسمش رهاخانم نبود. پس ایشان نمی توانست باشد.
🌴ادامه دارد....
═✧❁🌸❁✧═
مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
«خَيْرُكَ اِلَيْنا نازِلٌ، وَشَّرُنا اِلَيْكَ صاعِدٌ»
خیر تو....
مدام سمتم روانه است و
بدیهایم...
بیوقفه به سمت تو بالا میآیند.
#دعای ابوحمزه ثمالی