رو به رویم قرار گیر، شاخهی سبزِ دستت را به جسمِ مچاله شدهام وصل کن و بگذار تنِ من برای ماندن کنار مخملِ لبخندت، نخکش شود.
هرچقدر که جسمم رشد میکرد، مشکلات هم پابهپایم بزرگ و بزرگتر میشدند. انگار کالبدم میخواست حجم بیشتری از ناامیدی را در خودش جا بدهد، حتی بعد از آن هم جایش تنگ بود؛ با طمع همه اعضایم را از من گرفت و ناگهان دیدم تمامِ من پُر شده از ناامیدی، میترسم روزی لبریز شود و روحم را از من بگیرد.
-نیمهشب احساس کردم باید حتماً برای تو چیزی بنویسم، انگار اگر ننویسم همین حالا میمیرم. احتمالاً اشتباه میکنم، فکرش را بکن، چندبار قرار بود بمیرم و حالا زندهام؛ درست وقتی که به پشتی کاناپهای تکیه زدهام، قهوهام سرد شده و سعی دارم برای تو چند جملهی عاشقانه مجسم کنم، چند واقعهی مرگبار را از سر گذراندم، سخت گریه کردهام و صبح بعد طور دیگری زندگی را از سر گرفتم؟ امّا عزیزم این تمام چیزی بود که من داشتم، نهایت چیزی که آرزو داشتم درست از پس آن بر بیایم؛ دوست داشتن تو. تو خودت میدانی دوست داشتنت چه امید بیحدی به آدم میبخشد؟ چه جسارتی روی قلبش سوار میکند؟ آدم مگر از زندگی چه میخواهد؟ جز دوست داشتن کسی که تا حد مرگ دوستش میدارد. همین به تنهایی برای روبهروشدن با دشوارترین رنجها کافی نیست؟
بدترین قسمت خوشگذرونی اونجاست که وقتی بعد خندیدن زیاد یهو ساکت میشی و یادت میوفته اگه اون یه نفر پیشت بود چقدر بیشتر بهت خوش میگذشت و دیگه نیازی نبود کل اتفاق هارو براش توی تکست و ویس خلاصه کنی و به جاش با خودش تجربه میکردی.
چند وقتی میشه یه صدایی توی سَرمه.
نمیدونم چیه هم دوسش دارم و هم متنفرم ازش.
نمیزاره خودِ قبلیم باشم، نمیزاره بخندم، نمیزاره خیلی از حرفارو بزنم ..
هر وقت میخوام یچیزی بگم یهو توی سَرم میگه حواست هست ؟
حواست هست به کی داری این حرفو میزنی ؟
حواست هست بعدش قراره چی بشنوی ازش ؟
نمیدونم این چیه ولی هر چی هست داره منو بزرگ میکنه.
شاید یه روز بفهمی ک هیچوقت نمیخواستم دعوا کنیم فقط میخواستم بفهمی اون موضوع چقدر اذیتم می کنه.