*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاسی جون اول یه تشکری کنم از کانال خییلی خوبتیاسی جون فردا تولدمه ومن ۲۴ ساله میشم همیشه موقع تولدم دلم میگیره چون نه چشنی میگیرم نه کسی سورپرایزم میکنه.همیشه دوست داشتم که بدون اینکه استرس داشته باشم راحت برای تولدم دوستامو دعوت کنم یا فامیلارو ولی هرگز پیش نیومده یعنی معلوم نمیشه که اون روزواز این بابت خیلی ناراحتم امسالم دلم میخاست خودم کیک بگیرم وچند نفر از دوستامو دعوت کنم که الان یه هفتس مریض شدم وهیچ کدوم از دوستام وفامیلا اصلا نمیدونن تولدمه ومن خودم به زور دارم جعمشون میکنم.
اما امسال کوتاه نمیام حتی اگع یه هفته از تولدمم گذشته باشه جشن میگیرم برای اولین بار که تو دلم نمونه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام عزیزم ممنون بابت همه زحمتاتون یک سوال داشتم از عزیزان من دخترم ۱۵ سالش هست و لاغر از ۴۵ کیلو بیشتر نمیشه دکتر خوب تغذیه هر کدام از عزیزان سراغ دارن به من معرفی کنند من ساکن شهرری هستم
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
مواظب گفتارتان باشید
سلام یاس عزیزم خیلی ممنونم واسه کانال عالی وبی نظیرت از صمیم قلب آرزوی موفقیت براتون دارم🙏🙏🙏
خواهش میکنم توی کانالتون بزارید.
خواستم درد دلی کنم با شما خواهرای عزیزم دختر من با دختر خواهرم همسن هستن وتوی یه مقطع تحصیلی درس میخواندند دختر از لحاظ درسی ضعیف بود ولی دختر خواهرم خیلی درس خوان تا بچه هامون دیپلم گرفتن خواهر زاده ام امسال واسه کنکور داره میخوانده ولی دخترم در چیزی که مورد علاقه اش است خیلی تلاش کرده وماشالله به موفقیت خیلی عالیه رسیده الحمدالله😍😍😍🙏
ولی سالهای گذشته که آخر سال میشد بحث کارنامه وکی قبول شده وکی معدلش چند شده خیلی داغ بود ویه رقابتی بین دختر من وخواهر زاده بود دخترم هرسال قبول میشد ولی با معدل خوبی ولی خواهر زاده م با معدل بالا توی جمع خانوادگی خواهرم و دخترش گیر میدادن کارنامه رو بیار توی جمع بچه م ومسخره میکردن شیرینی میخریدن وشادی ومسخره کردن دخترم منم لبخند میزدم ولی از درون جیغ میزدم وناله میکردم وگریه قلبم تیکه تیکه میشود از همه بدتر دختر معصوم وعزیزم فقط به من نگاه میکرد منم بهش امید میدادم و بهش میگفتم مطمئنم که تو موفق وبهترین میشوی 😭😭
الان درسته تلاش میکنن درس میخواند یا این ذکرهای رو میخواند ولی خدای هم هست مطمئنم باشن باید جواب دلهای شکسته و زخمهای که هنوز هم التیام نگرفته رو باید جواب بدن دیگران رو خوار کردن کار خوبی نیست وهیچوقت فراموش نمیشه.
چیزی های رو که گفتم یه ذره از دریا بی مهری خواهرم بچه ش وحتی شوهرش بود توی هر جمعی فقط میخواستن بچه م رو از لحاظ روانی به هم بریزن 😭😳😳ولی بازم خدای من وبچه م خیلی بزرگتر از اونها ست
هیچوقت براش آرزوی موفقیت نمیکنم
چون سوختم وساختم
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام منم یادیه سوتی هام افتادم شبای قدربود قراربود اماده بشم اقایی شب بیاددنبالم ببره منو مسجد چون بارداربودم وماهای اخر گفت اخرای مراسم بروکه اذیت نشی منم میخواستم بنویسم که اماده ام بیا دنبالم .اشتباهی نوشتم امامزادم بیادنبالم اونم طفلی کلی راه ورفته بودامامزاده وپیام دادبیابیرون .منم ازخونه اومدم بیرون ولی اقانبود زنگش زدم که پس کجایی گفت بیرونم دیگه بیا گفتم منم بیرونم نمیبینمت گفت کجای امامزاده ای .وقتی اینوگفت قاطی کردم که امامزاده کجابود من دم درخونم گفت خودت پیام دادی امامزاده ام وقتی رفتم توپیاما تازه فهمیدم چه خبره وچه سوتی دادم .😂
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃🍃 داستان زری و سرنوشت.... #واقعی #پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍃🍂🍃
🚩#زری_و_سرنوشت_قسمت_اول
زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می کردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.
نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت: حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم: همه میدانند. گریه کرد و گفت: به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت: دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس فریاد می زد که می کشمش. من زری را با رفیقِ ...بیشرفش می کشم. باید بگویی که این نامرد که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس فریاد می زد: مادر، من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم، نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم، بعد فاسق را، بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود...
این داستان ادامه دارد و همه روزه در کانال ملکه پیگیر باشید.
🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃🍃 داستان زری و سرنوشت.... #واقعی #پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍃🍂🍃
🚩#زری_و_سرنوشت_قسمت_دوم
قسمت ابتدایی این داستان را می توانید با کلیک کردن بر روی هشتگ زیر مطالعه نمایید:
#زری_و_سرنوشت_قسمت_اول
زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان – مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت: دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است.
ننه سلطان به رسول گفت: ننه حالا تو به ده برو، من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام فاسق بی شرفی این شکم صاحب مرده اش را بالا آورده است.
معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت: نمی دانم کیست، چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه گفت: ننه احتمالاً این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد محله (محله مرغ فروش ها ) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.
کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی ۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که آبرویمان رفت. ملا نباتی به سلطان گفت: در خانه را باز کن، پای دخترت سوخته، باید ببریمش دکتر. رسول فریادزد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم. حتماً با چند تا شعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند شد و گفت: ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند. من هر سال در تعزیه عاشورا نقش داشتم، امسال به خاطر این بی آبرویی نقش را از من گرفتند.
گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از من ۴۰۰ تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم.
در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت...
🍃🍃🍂🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃🍃 داستان زری و سرنوشت.... #واقعی #پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍃🍂🍃
#زری_و_سرنوشت_قسمت_سوم
دو قسمت ابتدایی این داستان را می توانید با کلیک کردن بر روی هشتگ زیر مطالعه نمایید:
#زری_و_سرنوشت_قسمت_اول
#زری_و_سرنوشت_قسمت_دوم
ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت: خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت: شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم. به شما چه؟ ملا گفت: آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟ شما نادان ها که می خواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته، تازه این شعرها را هم من یادش دادم.
عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت: ملا، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده. ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است. عباس گفت: دروغ می گویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت: برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی. ملا گفت: سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند. رسول گفت: به ده می روم ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم می کشم.
عباس دوباره داغ کرد و گفت: می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت: تو دیگر خفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن. عباس به رسول می گفت: تو اصلاً داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی، به شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می گردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت: عباس کلاهت را بالاتر بگذار. همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت: ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم. تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تو اصلاً به فکر شکم صاحب مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را ۵۵ تومان کمتر خریده اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت: همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می کنم. ملا گفت: بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.
عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی کلاً آبرویمان رفت. ملا گفت: من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت: آقا رسول، شما بیا برو به سرخانه و زندگیت، ما همسایه¬ها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت.
رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین اقا و زار زار گریه میکرد و میگفت ابرویمان رفت.با این بچه حرامزاده چه کنیم؟حسین اقا گفت رسول اقا بگذار خیالت را راحت کنم از هر ده تا ادم یکیش حرامزادست ولی هیچکس نمیداند چون هیچکس سر وصدا نکرده است.شما با سروصدای خودتان باعث ابروریزیتان شده اید.این دختر هم که اسم طرف را نمیگوید ببریدش یک جای دیگر تا بزاید.بچه اش را هم بگذارید سر راه.رسول از خانه زد بیرون و رفت و من تا دو سال بعد رسول را ندیدم.رسول به ده رفت دار و ندارش را فروخت و از یزد رفت.گویا در یزد نو خوزستان کشاورزی میکرد.سالهای سال انجا ماند و در سال ۱۳۷۸ همانجا مرد.بالاخره هر روز یکی زری را کتک میزد.یک روز دایی هایش می امدند و او را میزدند.یک روز چند تا برادر دیگرش او را میزدند و زری روز به روز زردتر میشد و شکمش گنده تر.زن ها انواع معجون ها را درست میکردند و به خوردش میدادند تا بچه سقط شود ولی شکم زری بزرگتر میشد.یک روز از خانه زری سر و صدا شنیدم دویدم پشت بام.دیدم زری لب باغچه خانه شان دارد استفراغ میکند.میگوید مادر جگرم سوخت.دارم میسوزم.تنم درد دارد میسوزد بخدااین دوا از سیخ داغ عباس بدتر است.مادرش گفت هر کس مواظب خودش نیست باید هم بسوزد.هیچکس توی خانه شان نبود.سلطان بود و زری ...
🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃🍃 داستان زری و سرنوشت.... #واقعی #پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍃🍂🍃
#زری_و_سرنوشت_قسمت_چهارم
سه قسمت ابتدایی این داستان را می توانید با کلیک کردن بر روی هشتگ های زیر مطالعه نمایید:
#زری_و_سرنوشت_قسمت_اول
#زری_و_سرنوشت_قسمت_دوم
#زری_و_سرنوشت_قسمت_سوم
من رفتم پیش ملانباتی (در قدیم به کسی که قران یاد میداد با اسم ملا شناخته میشد)گفتم زری دارد میمیرد.ملا گفت دیگر چرا؟ گفتم نمیدانم.بی بی آمد لب بام گفت سلطان داری چکارش میکنی؟گفت پیرزن یهودی دوره گرد یک دوایی به من داده گفته اگر بخورد بچه اش می افتد.من هم دوا را به خورد او دادم.حالا حالش به هم خورده است.بی بی ملا گفت زن ،این بچه حداقل حالا هفت ماه دارد اگر قرار بود بیفتد با اینهمه کتک و دعا و دوا افتاده بود.بی بی ملا از راه پله بام توی حیاط سلطان رفت و من هم پشت سرش رفتم.زری خیلی زرد و مردنی شده بود اما شکمش حسابی بزرگ بود.مم نشستم پهلوی زری.بی بی ملا گفت دوا را بده ببینم.سلطان یک تکه از دوا را به ملا داد و گفت پیرزن یهودی گفت این دوا را سه روز پشت سر هم بسایم و با اب مخلوط کنم و به او بدهم.ولی دوا را که به او دادم خورد حالش خیلی خراب شد.بی بی گفت این دوا آدم را میکشد فوری یک کاری بکنیم که استفراغ کند.انگشتش را توی حلق زری کرد و زری پشت سر هم استفراغ کرد.بی بی گفت سلطان بیا ببریمش دکتر .سلطان گفت اگر ببریمش دکتر خون راه میفتد.عباس همه را میکشد.ملا به من گفت ؛ حسین زری را دوست داری؟گفتم....
ملا گفت حسین تو زری را دوست داری؟گفتم خیلی.گفت بدو برو دم حمام شیر بگیر بیاور.من به دو رفتم دم حمام به زن اوستا گفتم شیر داری؟گفت امروز گاومان کم شیر داد و شیر مال بچه هاست.گفتم تورا به خدا هر چه شیر داری به من بده زری دارد میمیرد.زن اوستا گفت بیچاره دختره.ظرف را پر از شیر کرد و من سه ریال به او دادم و به سرعت برق به خانه زری برگشتم.(ان موقع ها در یزد فقط حمامی ها شیر داشتند انها با گاو اب میکشیدند و گاودار شهر همانها بودند از جای دیگر شیر پیدا نمیشد)بی بی شیر را به زور در حلق زری کرد.زری مدام مایعات زردی را استفراغ میکرد.بی بی چند بار اینکار را تکرار کرد.زری بی حال روی حیاط افتاده بود.پاچه زیر شلوارش بالا رفته بود .تمام دور ساق پایش جای سیخ کباب بود.بی بی گفت چرا اینقدر پاهایش سوخته است؟سلطان گفت هر روز عباس میکشدش توی زیرزمین و داغش میکند تا اسم طرف را بگوید.این بی پدر هم که اسم هیچکس را نمیگوید.بی بی گفت این بچه را اینقدر اذیت نکنید از کجا معلوم است که در شکمش بچه باشد.شما حتی یکبار هم او را به دکتر نبرده اید.هفت ماه است او را میزنید.سلطان گفت اگر او را به دکتر ببریم رسول و دایی هایش او را میکشند.بی بی گفت غلط میکنند.من میروم و دکتر میاورم.بی بی ملا سرش را روی شکم زری گذاشت .کمی از روی شکم او را معاینه کرد و بعد به من گفت حسین تو از خانه بیرون برو....
من رفتم توی راهرو دیدم بی بی بلند گفت سلطان به خدا قسم که این بچه نیست اگر هست مرده است.بیا حالا که کسی نیست او را به دکتر ببریم.در همین گیر و دار علیرضا برادر ۱۲ساله غیرتی خبرکش زری رسید.فریاد زد این عفریته را میخواهید به دکتر ببرید من شکمش را پاره میکنم.بی بی گفت برو تو دیگر غلط نکن.علیرضا گفت الان میروم عباس را میاورم و از خانه بیرون دوید و بالاخره کسی زری را دکتر نبرد.دو ماه از این ماجراها گذشت .سر و صداها کمتر شده بود.عباس زری را در زیر زمین زندانی کرده بود و همانجا کتکش میزد.یک روز دم غروب جیغ سلطان درامد که بچه ام مرد.زن ها دویدند.مادرم گفت این بچه را کشتند.زن های همسایه به زیر زمین خانه سلطان رفتند.من هم رفتم.زری توی زیر زمین افتاده بود.لاغر و مردنی با شکم گنده.عباس امد سر و صدا راه انداخت که چرا خانه ما را شلوغ کرده اید زری مرد که مرد.همین موقع بی بی زینب مادر مادربزرگ زری از راه رسید.پیرزن هشتاد ساله زبر و زرنگ یک سیلی محکم زد توی صورت عباس.گفت مرتیکه خر احمق من چهار ماه پیش گفتم که توی شکم زری بچه نیست ببریدش دکتر.شما مردهای احمق حسود پدر سوخته این بچه را دکتر نبردید و هر روز کتکش زدید.بی بی زینب گفت این چه جور بچه ای هست که دوازده ماه شده و دنیا نیامده.تو مرتیکه لندهور با آن دایی حرمله ات که از هر حرمله ای بدتر است نمیگذارید این بچه را دکتر ببرند.با شایع شدن مرگ زری مردهای همسایه هم به زیر زمین آمده بودند.بی بی زینب چادر را به کمر بست و گفت ای مردهای محله جلو این کله خرها را بگیرید این بچه را ببریم به بیمارستان....
🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃🍃 داستان زری و سرنوشت.... #واقعی #پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍃🍂🍃
🚩#زری_و_سرنوشت_قسمت_پنجم
چهار قسمت ابتدایی این داستان را می توانید با کلیک کردن بر روی هشتگ های زیر مطالعه نمایید:
#زری_و_سرنوشت_قسمت_اول
#زری_و_سرنوشت_قسمت_دوم
#زری_و_سرنوشت_قسمت_سوم
#زری_و_سرنوشت_قسمت_چهارم
بی بی زینب به احمد اقای همسایه گفت مادر برو پاسبان بیاور.عباس آمد حرف بزند که معصوم زن قاسم با لنگه کفش زد توی سرش و گفت احمق خفه شو.زن ها زری را که غش کرده بود از زیر زمین به روی حیاط اوردند.اقا رجب ماشینش را اورد و بی بی زینب هشتاد ساله زری را به بیمارستان هراتی برد.زری را عمل کردند یک غده ۹/۵کیلویی از شکمش در اوردند.من خودم رفتم و غده را که کرده بودند توی یک ظرف گنده شیشه ای دیدم.زری حدود چهل روز در بیمارستان بود تا حالش بهتر شد.من هفت هشت بار به دیدنش رفتم.یک بار دست مرا گرفت و گفت مردم درباره من چه میگویند؟گفتم بی بی سکینه همسایه که تو را برای پسرش که کارگر بناییست خواستگاری کرده بود و جواب رد داده بودی بیشتر از همه از تو بد میگفت.حالا او هم میگوید خدا از سر تقصیراتم بگذرد.همه زن های محله برای دیدن غده ۹/۵کیلویی به دیدن زری میرفتند .زری بعد از چهل روز به خانه آمد.کم کم من دوازده سالم شده بود.زری هم ۱۶ساله بود.بعضی روزها میرفتم از زری سوالات درسی میپرسیدم.زری به من میگفت حسین تو هر چه از انشا و املا و حافظ و سعدی و مولوی و فخر رازی و صایب بخواهی من به تو میگویم تو هم به من حساب یاد بده.من کلاس پنجم بودم و به زری حساب یاد میدادم.خیلی زود در ظرف دو سه ماه این او بود که به من حساب و هندسه یاد میداد.زری در عرض هفت هشت ماه همه کتاب های دوره ابتدایی را خواند....
زری میخواست برای تصدیق شش ابتدایی ثبت نام کند و امتحان متفرقه بدهد.باز دعوا شروع شد.عباس دعوا میکرد.علیرضا هم بزرگتر شده بود و ادعای برادری داشت.فقط دو روز دیگر فرصت بود که مدت ثبت نام تموم شود.زری هنوز ثبت نام نکرده بود و کلافه بود.من رفتم از او سوالی بکنم عباس دم در خانه بود.گفت آحسین کجا؟گفتم میروم از زری درس بپرسم.گفت تو هم دیگر بزرگ شده ای و نباید به خانه ما بیایی.زری از پشت سر عباس مرا دید و به طرف پشت بام اشاره کرد.من گفتم عباس اقا به چشم و به خانه رفتم و از انجا خود را به پشت بام رساندم.زری امد پش بام گفت حسین خانه مادر بزرگم بی بی زینب را بلدی؟گفتم بله.گفت برو بگو زری با تو کار فوری دارد همین امروز بیا.بدو بدو به در خانه بی بی رفتم.دم غروب بود رفتم داخل منزل بی بی زینب.حیاط آب و جارو کرده و با باغچه گلکاری شده قشنگی داشت.یک تخت بزرگ روی حوض بود و روی تخت یک قالی پهن بود.بی بی روی یک تشکچه مخمل قرمز نشسته بود و به یک پشتی تکیه داده بود.پیراهن سفید رنگی با گلهای قرمز درشت بر تن داشت.موهای سرش را هم شانه زده بود.قیافه اش به زنهای ۵۰ساله محله ما میخورد.یک سینی بزرگ پر از چند رقم میوه هم جلویش بود.بی بی گفت حسین اینجا چه عجب؟ولی یک کمی هراسان شد. گفتم زری گفته حتما امروز بروید خانه شان.گفت چی شده؟دوباره کتک خورده؟گفتم نه میخواهد ثبت نام متفرقه ششم ابتدایی کند مادرش و علیرضا و عباس نمیگذارند.بی بی گفت حسین بپر ماشین پیدا کن.رفتم ماشین اوردم و بی بی به خانه زری آمد....
بی بی توی راه به من گفت اینها حسودند نمیتوانند ببینند خواهرشان بیشتر از انها میفهمد.گفت ننه با هر ادمی میشود کنار امد با لات چاقوکش قاتل دزد دغل باز الا با ادم حسود.خدا گرفتار حسودت نکند.بی بی شب را در خانه سلطان ماند.فردا دست زری را گرفت و او را به اموزش و پرورش برد و ثبت نامش کرد.برادرهایش گفته بودند ما نمیگذاریم زری به مدرسه برود.بی بی هم دست زری را گرفته بود و به خانه خودش برده بود.یک روز سلطان مرا دید و گفت چند تا از کتابهای زری مانده است علیرضا هم برایش نمیبرد تو برای او میبری؟من کتابها را گرفتم و به دو به خانه بی بی رفتم.زری کتاب ها را کار نداشت انها را خوانده بود من هم میدانستم با کتابها کار ندارد اما دلم میخواست زری را ببینم.وقتی کتابها را به زری دادم او خنده کرد و گفت میخواستی بیایی مرا ببینی گفتم بله.گفتم زری پاهایت خوب شد گفت بله.وقتی خداحافظی کردم زری پشت سرم به راهروی خانه امد و گفت حسین میخواهی پاهایم را ببینی و بدون اینکه من جواب بدهم پاچه زیر شلوارش را تا زانو بالا اورد.تمام ساق پایش جای داغ بود.جای سیخ کباب داغ.پایش خیلی زشت شده بود.زری در امتحان متفرقه کلاس ششم اول شد.بعد از قبولی برایش چند تا خواستگار آمد اما قبول نکرد.یک سال و نیم بعد زری سیکل اول را متفرقه امتحان داد و از من جلو افتاد.من کلاس ده بودم که زری در سن ۱۹سالگی دیپلم متفرقه گرفت.زری کلا در خانه مادربزرگش بود.او دیگر بزرگ شده بود من هم ۱۵ سالم شده بود و میدانستم نباید زیاد به دیدنش بروم.بی بی زینب ۸۶ ساله شده بود که زری کنکور داد....
منتظرقسمت آخراین داستان باشید
🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🚩#زری_و_سرنوشت_قسمت_پنجم چهار قسمت ابتدایی این داستان را می توانید با کلیک کردن بر روی هشتگ های ز
🚩#زری_و_سرنوشت_قسمت_آخر
پنج قسمت ابتدایی این داستان را می توانید با کلیک کردن بر روی هشتگ های زیر مطالعه نمایید:
#زری_و_سرنوشت_قسمت_اول
#زری_و_سرنوشت_قسمت_دوم
#زری_و_سرنوشت_قسمت_سوم
#زری_و_سرنوشت_قسمت_چهارم
#زری_و_سرنوشت_قسمت_پنجم
زری سال سوم پزشکی را تمام کرده بود که من در دانشگاه قبول شدم.بی بی زینب در سن ۹۰ سالگی مرد.زری به یزد آمد من میخواستم برای شروع دانشگاه به مشهد بروم.زری به من گفت مادربزرگش یک ماه قبل به او تلفن کرده و گفته است یک جعبه برایت گذاشته ام توی سوراخ بادگیر پشت بام.آن جعبه مال توست برو آن را بردار.زری گفت حسین میروی برایم برداری؟ من به پشت بام خانه بی بی رفتم .جعبه را پیدا کردم.سنگین بود.وقتی میخواستم به داخل خانه بیاورم دیدم حرمله و ده دوازده تا از نوه های بی بی در حیاط خانه هستند.زری از روی حیاط به من اشاره کرد که برو.جعبه را به خانه خودمان بردم.زری شب به خانه ما آمد.جعبه را گرفت و همانجا درش را باز کرد.حدود ۵ کیلو طلا و جواهرات بود با یک نامه .بی بی زینب نوشته بود؛
عزیزم من ۷۳ تا بچه و نوه و نتیجه دارم همه بی سوادند.بعضی هایشان هم عرقی و تریاکی و زن باز هستند.این جواهرات را برای تو گذاشتم خرج تحصیلت کن و اگر روزی پولدار شدی یک درمانگاه برای فقرا بساز.زری جعبه را به من داد و گفت پیشت باشد هر وقت خواستم به شیراز بروم از تو میگیرم.سه روز بعد زری آمد.گفت حسین بیا با من به شیراز برویم.گفتم میخواهم بروم مشهد.گفت از شیراز به مشهد برو.گفتم پول ندارم گفت مهمان من.فردا صبح از گاراژ اتوتاج اتوبوس گرفتیم و به شیراز رفتیم.زری در راه گفت یکی از اساتید آمریکاییش از او خواستگاری کرده و او هم بدش نمی آید.مرا به دانشگاه شیراز برد و آن استاد آمریکایی را به من نشان داد.بعد از چند روز من از شیراز به مشهد رفتم....
وقتی من لیسانس گرفتم زری دکترای پزشکیش را گرفت.در سال ششم پزشکی با استاد آمریکاییش ازدواج کرد.گاهی برای هم نامه مینوشتیم.در موقع سربازیم دو ماه در شیراز بودم و هر هفته زری و شوهرش را میدیدم.زری با شوهرش به آمریکا رفت و فوق تخصص خون را در آنجا گرفت.من برای ادامه تحصیل در پاریس بودم که زری رئیس بخش خون دانشگاه ماساچوست آمریکا بود.برایش نامه نوشتم و گفتم که پاریس هستم.سال بعد با شوهرش و دو بچه اش به پاریس آمد و چند روزی باهم بودیم.مرا دعوت به آمریکا کرد که نتوانستم بروم.زری با پول های مادربزرگش و خودش پولدار شد.در اواسط سال ۱۳۸۱برایم نامه نوشت که به مرز ۶۰ سالگی میرسد.یک اکیپ بزرگ پزشکی زیر نظر او درباره ایدز تحقیق میکنند و یک درمانگاه به یاد مادربزرگش به نام بی بی زینب در بنگلادش ساخته است.درمانگاه بی بی زینب روزانه حداقل ۵۰۰ مریض را میپذیرد.چند تا زری قربانی ظلم و ستم نادانان شدند؟ اگر بی بی ۸۰ ساله نبود علیرضا ۱۲ ساله چه بر سر زری می آورد؟
و اما علیرضا با پول زری در یزد مغازه کت و شلوار فروشی دارد.عباس در خیابان ستار خان تهران با پول زری مغازه لوازم ارایشی دارد.خواهر زری همان که لب حوض نشست و گفت اسم طرف فخر رازیست یک پایش یزد است و یک پایش آمریکا.پسرش با مخارج زری در آمریکا در رشته سخت افزار در دوره دکترا درس میخواند.سلطان مادر زری یک سال یزدست یک سال آمریکا.میگویند سلطان در جلو اتاقش یک سیخ کباب آویزان کرده بود و گاه گاه با نگاه به آن گریه میکرد.حرمله در اوایل انقلاب با پول زری در آمریکا رستوران زد.
علیرضا به من گفت مجموعا ۲۹ نفر از فامیل با پول زری در آمریکا شاغلند.سال ۸۳ از علیرضا پرسیدم الان در ایل بزرگ شما اگر دختری شکمش بالا بیاید باز هم داغش میکنید؟ گفت ما حالا عقلمان میرسد که اورا به دکتر ببریم و دخترها هم عقلشان میرسد که چه بکنند که شکمشان بالا نیاید.خنده کنان گفت این عفریته ها کارشان را میکنند و شکمشان بالا نمی آید ولی خواهر ما کاری نکرد و شکمش بالا آمد.این آدم ها که چهل سال پیش جهانشان محله پشت باغ یزد بود حالا کره خاکی را وطن خود میدانند.
تحول یعنی این از زری پرسیدم میتوانم آدرس ایمیلش را در کتابم چاپ کنم گفت انشاءالله پس از بازنشستگی.حالا وقت پاسخ دادن ندارم.
داستان زری خانم برگرفته از اوج احساسات دکتر محمد حسین پاپلی یزدی عزیز در کتاب شازده حمام بر اساس سرگذشت واقعی یک دختر یزدی است که از خاکستر سختی های زندگی به اوج قله های پیشرفت می رسد.
باسپاس فراوان از همراهی یکایک شما عزیزان , تشویق ها و محبت های شما دلگرمی ماست.🌹
#شازده_حمام
#دکتر_محمد_حسین_پاپلی_یزدی
به زودی با داستان جدیدی در خدمت شما هستیم.
🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#داستانکی_خواندنی
دوستی می گفت: 3 سال پیش یه درس داشتم اخلاق اسلامی، یه روز که این درس رو داشتم، مصادف بود با تولدم...
بعد از کلاس رفتم پیش استادم و گفتم:
استاد، یه جمله بگو بهم واسه کادوی تولدم....
منتظر بودم بگه: فلان کار کن ....فلان کار نکن... و خودم را آماده کردم که این جملات را بشنوم!!!
ولی استاد نگاهی به من کرد و گفت: قدر جوونیت را بدون و با خدا رفیق باش...
بهش اعتماد کن، اندازه یه رفیق بهش تکیه کن، بیشتر از این نخواستم!
گفت: اگه باهات رفاقت نکرد ولش کن، باهاش مشتی باش!!!
ببین باهات مشتی میشه یا نه....واسش حرکت باحال بزن! ببین چطور سر حالت میاره...!!!
منتظر شد همه بچه ها برن و بعد یه خاطره از خودش گفت...
گفت: یه روز نشسته بودم توی بالکن و با خدا خلوت کرده بودم، یه لحظه به خنده گفتم: خداجون من و تو که داریم عاشقانه حرف میزنیم، الان یه بارون می چسبه که بیاد و دیگه محفلمون نورانی بشه!!!
بعد استاد مکثی کرد و گفت: به جان بچه ام، یک دقیقه نشد دیدم نم نم بارون زد به صورتم...
و بعد استاد اضافه کرد: اینا رو نگفتم که فکر کنی من آدم خوبی ام نه، بلکه خواستم بگم خدا باهات تا تهش میاد..
واقعا حرفای اون روز استاد حالم را دگرگون کرد. هر دفعه با خدا عهد بستم و رفیقش شدم، خودش شاهده واسم کم نذاشته ولی من زدم زیرش ...
همیشه هم یاد جمله آخر استادم می افتم که گفت:
اگه دیدی رفاقتتون بهم خورد: "مطمئن باش تو رفاقت را به هم زدی"
امیدوارم توی رفاقت با خدا کم نذاریم.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 تعبیر خواب های مشترک... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
تعبیر ۹ خواب مشترک همهی آدمها فاش شد
شما هم مثل خیلی از آدمهای کرهی زمین خواب میبینید دندانتان افتاده است!؟ یا به دنبال یک دستشویی برای قضای حاجت میگردید!؟ یا خواب میبینید از جایی متروک سر در میآورید؟ اینها خوابهای مشترک بین بسیاری از آدمها است و بسیاری از روانشناسان از تلاش برای تفسیر رویاها یا خوابهای مشترک و فاش کردن راز و معنی آنها درماندهاند، ولی ما با یکی از آنها که هنوز تسلیم نشده است صحبت کردیم.روانشناس، یان والاس بیش از ۱۵۰.۰۰۰ خواب را در طول ۳۰ سال کار حرفهایاش تفسیر کرده و راز و معنیشان را فاش کرد.
یان به ما کمک کرد تا فهرستی از ۹ خواب مشترک، معنی خواب ها، و کارهایی را که باید در بیداری انجام شود تهیه کنیم.
۹. یافتن اتاقی متروکه(بیاستفاده).
به چه معنی است: اتاقهای یک خانه جنبههای متفاوت منش شما را بازنمایی میکنند. پس یافتن یک اتاق بیاستفاده(متروکه) حاکی از این است که شما استعدادی را کشف میکنید که پیش از آن از وجودش بیخبر بودید.
چه کار باید بکنید: والاس میگوید وقت بیشتری بگذارید تا استعدادهای خفتهتان را بیابید، احتمال بیشتری است که شما درهای دیگری را بیابید که به روی زندگیتان گشوده خواهد شد.
۸. وسایل نقلیهی خارج از کنترل.
به چه معنی است: خودرو، تواناییتان برای سازگاریکردن پیشرفتتان به سوی هدفی مشخص است. در زندگی بیداری، ممکن است احساس کنید کنترل کافی روی جادهای که به موفقیت ختم میشود ندارید.
چه کار باید بکنید: والاس میگوید به جای این که تقلا کنید آن وضعیت را کنترل کنید آرامش خودتان را حفظ کنید و اجازه دهید محرکها و غرایز ذاتیتان شما را به بهترین مسیر ببرند.
۷. سقوط(افتادن)
به چه معنی است: احساس سقوط در خوابتان نشان میدهد در زندگی بیداریتان در یک وضعیت خاص بسیار شدید گیرافتادهاید. باید آرام بگیرید و بیخیالش شوید.
چه باید بکنید: به جای اینکه نگران از دستدادن کنترل باشید، گاهیاوقات فقط باید به خودتان و دیگران اعتماد کنید و اجازه بدهید هرچیزی به صورت طبیعی اتفاق بیفتد یا در زندگی فرود آید.
۶. پرواز
به چه معنی است: قادربودن به پروازکردن حاکی است شما خودتان را از شر اوضاع و احوالی خلاص کردهاید که در بیداری شما را ناراحت کرده بودند.
چه باید بکنید: والاس میگوید اگرچه ممکن است شما احساس آزاد مثل خوشبختی یا اعتمادبهنفس را از این خواب تعبیر کنید ولی معمولا دلیلاش این است که شما درصدد گرفتن تصمیمی سنگین یا فراتررفتن از محدودیتهای مسئولیت سنگینی هستید.
۵. آمادهنبودن برای امتحان
به چه معنی است: امتحانها چگونگی قضاوت دربارهی توانایی انجام کارها را نشان میدهند، پس خواب نشان میدهد شما در زندگی بیداری عملکردتان را نقادانه ارزیابی و امتحان میکنید.
چه باید بکنید: به جای غرقشدن در خود ارزیابیتان، امتحان واقعی از منشتان شما را قادر خواهدکرد به جای قضاوت دائمی آنها با گرامیداشت استعدادها و دستآوردهایتان استعدادهایتان را بپذیرید.
۴. لخت در انظار عمومی
به چه معنی است: ما لباسهایمان را برای ارائهی تصویری خاص به مردم اطرافمان انتخاب میکنیم. لختبودن در انظار عمومی حاکی است وضعیتی در بیداری وجود دارد که باعث میشود احساس آسیبپذیری و بیحفاظتی کنید.
چه باید بکنید: اگرچه ممکن است بهطور بالقوه شرمآور باشد، ولی بعضی اوقات شما باید به دیگران روی باز نشان دهید تا بتوانند استعدادهایتان را بفهمند
۳. ناتوانی در یافتن توالت
به چه معنی است: توالتها که واکنش ما به نظافت است به نظر میرسد مربوط به نیازهای اساسی بنیادی است بنابراین مسئلهای در زندگی بیداری وجود دارد که آن را برای بیان احتیاجات خودتان یک چالش میبینید.
چه باید بکنید: وقت بیشتری صرف نگاه به نیازهایتان کنید نه نیازهای دیگر.
۲. ریختن دندانها
به چه معنی است: دندانهایتان نماد اعتمادبهنفس و احساس قدرت است، پس بعضی وضعیتها در زندگی بیداری باعث میشوند اعتمادبهنفستان فروبریزد
چه باید بکنید: به جای دیدن آن وضعیت به عنوان چیزی که شما را بیقدرت میسازد، فقط سعیکنید با خونسردی به آن حقایق فکرکنید از آن به صورت یک چالش لذت ببرید.
۱.تعقیبشدن
به چه معنی است: یک مسئله در زندگی بیداریتان وجود دارد میخواهید با آن روبهرو شوید، ولی نمیدانید چهطور.
چه باید بکنید: این مسئله اغلب فرصت بزرگی برای شما است تا یک آرزوی شخصی خاصی را دنبال کنید. اگرچه ممکن است ترسناک باشد، ولی دنبالکنندگانتان واقعا توجهتان را به استعدادهای تحققنیافتهای در دنبالکردن کارها و موفقیتهای خودتان معطوف میکنند.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 درددل های خودمونی... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاس جون همیشه به خوشی باشی. پیام دوستان رو خوندم که نوشته بودن سن وسال مهم نیست عقل و درک و شعور مهمه تو زندگی زناشویی و اینکه گفته بودن پیاده روی بریم به خودمون برسیم با دوستان مون بیرون بریم و.... خوب عزیزم منکه شوهرم نمیزاره چی ۱۳ سال تفاوت سنی داریم اصلا درکی از زندگی نداره فقط دنبال پول جمع کردنه من خیلی تو زندگیم عذاب میکشم هرموقع تصمیم میگیرم که شوهرمو نمیتونم عوض کنم خودمو عوض کنم دوهفتس میرم پیاده روی صبح ساعت ۷ونیم خیلی حالم خوبه وقتی بیرونم با خوشحالی میام خونه باخودم میگم الان میرم شوهرمو بیدار میکنم یه صبحونه خوب کنار هم میخوریم ولی وقتی میام شروع میکنه به غر زدن یعنی چی همش میری پیاده روی و فاتحه میخونه تو حالم 😔😔این از این با دوستم میرم بیرون بهم میگه تو رفیق باز شدی به درد زندگی نمیخوری اصلا به فکر زندگیت نیستی 😢 من چکار کنم با این مرد حسرت به دلم مونده برم بازار برای خونم خرید کنم چیزی برای خونه میخواد بخره خون به جگرم میکنه در هفته فقط یه بار برنج درست میکنم چون نمیخوره قرمه سبزی و قیمه سالی یکی دو بار بیشتر درست نمیکنم خیلی حرف تو دلمه از دست این مرد خسته شدم به مرگم راضی شدم پول تلفن ۱۱هزارتومن اومده با من غرغر میکنه چه خبره اینقدر پول اومده😔😭 یه پسر دارم کلاس دومه برای صبحونش موندم چی بزارم بخدا همیشه استرس غذا درست کردن دارم چیزی نمیخره انتظار داره من معجزه کنم ۳۰سالمه ولی دلم ۶۰ساله شده دیگه کم اوردم خانما قدر شوهراتونو بدونین اگه هرچی میخوایین براتون میخرن واجازه میدن بخرین برای همتون خوبی وخوشی ارزومندم برای منم دعا کنین🌹
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
باران میگوید
گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
من فقط از عشقم به يه ادم بي وفا گفته بودم ولي حالا معلوم نبود از من چي به گوش ميلاد ميرسيد..و يا شاي
با همه حرفا و همه تلاشا دلم اروم نبود…هر لحظه انگار يادم ميوفتاد كه چه اتفاقي افتاده حالم بد ميشد …
اون شب تا اخر محيا كنارم موند و همه سعيشو كرد كه حال منو خوب كنه …منم سعي كردم حتي شده الكي بهش نشون بدم كه خوبم …
خلاصه اون روز هم گذشت و گاهي رامين پيام ميداد و مثل يه دوست باهام حال و احوال ميكرد…ازش كينه اي به دل نداشتم ..چون اون مقصر نبود…چند روزي بود كه ماني حالش خوب نبود…اصلا سرحال نبود..حال و روزش منو نگران ميكرد …
بالاخره يكي از روزها حس كردم حالش داره هي بدتر ميشه …بي حال خوابيده بود و همش بهم ميگفت درد داره ..قفسه سينش درد ميكرد …منم ديگه نميدونستم چيكار كنم …واسه همين زنگ زدم به باباش …دلمم نميخواست نگرانش كنم واسه همين به ارومي گفتم
-احمد اقا ماني يكم حال نداره …ميشه لطفا يه سر بيايد خونه …
گفت كه خودشو فوري ميرسونه …منم كنار ماني نشستم …سعي كردم باهاش حرف بزنم تا يكم حالش جا بياد …ولي خوب اصلا خال خوبي نداشت …احمد اقا خيلي زود خودشو رسوند و همراه خودش دكتر هم اورده بود …فوري اومدن توي اتاق…و من كنار وايسادم …دكتر چند تا سوال ازم پرسيد و مشغول معاينه شد …
بعد از چند دقيقه به احمد اقا نگاهي كرد و گفت
+بايد ببريدش بيمارستان …اين حال بدش احتمالا براي قلبش هست …بايد نوار قلب گرفته بشه …
با شنيدن اين حرف قلبم شروع كرد تند زدن …اصلا دلم نميخواست واسه ماني اتفاقي بيوفته …دلم ميخواست ميتونستم كمكي بهش كنم …ولي بيچاره تر از اين بودم كه حتي كاري ازم بربياد…دلم با ديدن چهره بي حالش به قدري ميسوخت كه دوست داشتم بشينم و زار بزنم …دكتر و احمد اقا داشتن حرف ميزدن راجع به وضع ماني ، و ماني با همون بيحاليش زل زده بود به دهان اينا…فوري خودم رو بهشون رسوندم ، سعي كردم با نهايت ادب رفتار كنم و گفتم
-ميشه خواهش كنم بريد بيرون صحبت كنيد؟!
و با چشم و ابرو به ماني اشاره كردم كه با خيلي دقت داشت به حرفاشون گوش ميداد …تازه به خودشون اومدن و از اتاق رفتن بيرون …نشستم كنار ماني و دستشو توي دستم گرفتم و شروع كردم اروم پشت دستش رو نوازش كردن و باهاش حرف زدن:
-ماني پسر خوشگلم ، من مطمئنم ، كه تو خوب ميشي…تو هم بهم قول بده كه قوي باشي و زودي خوب بشي…
خيلي بيحال بود و فقط با سر تكون دادن حرفامو تاييد ميكرد …
منم سعي كردم فقط باهاش حرفاي خوب بزنم كه روحيش رو از دست نده …
🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
قدیما اینطوری نبود ...
برای همه چیز بیشتر وقت میذاشتن ، برای خونواده ، فامیل ، رفقا
اگر برای کسی اتفاقی میفتاد
به شب نکشیده همه کنارش بودن
نه مثل الان که بچت رو هم
با تو اشتباه میگیرن
شاید بعضی کارا سخت تر بود اما با ارزش
مثلا برای رفع دلتنگی
تا پای باجه تلفن باید کلی وقت
صرف میکردی راه میرفتی سکه
خرج میکردی
آخه میدونی اون وقتا حتی دلتنگیا هم قیمتی بود
حیف از قدیمها که تو قدیم موندن.
روزگاااارتون خوش گذرا💛💚♥️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#طنزینه_اعضا
سلام یاسی جوونم ,هر جا هستی دعا میکنم به خواسته دلت برسی بخاطر کانال خوبت😘🌹 ۱۳ ساله که ازدواج کردم و این همیشه یادم میفته کلی میخندم😁با آقایی رفته بودیم شورت بخریم ,من داشتم نگاه میکردم به جنسش🙄,یه دفعه از کشش گرفتم با دودستم ,یه دفعه رها شد و دستم خورد به شکم آقایی😅آقایی گفت آخ شکمم😲فروشنده یه نگاه ,یه نگاه آقایی😐من و آقایی زدیم زیر خنده😘😂الان وقتی شورت میخریم همسرم میگه شکم درد میگیرم😅😅ممنونم از کانال خوبتون و آرزوی سلامتی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💞جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جداشدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...
پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
اشک از چشمانم سرازیر شد...
یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید...
اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید
و بر او رحمت و درود بفرستید.
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
پیشنهاد معنوی اعضا
سلام خدمت یاسی جون و تمام خواهرای مجازیم
در پی صحبتای خواهری که گفته بودن به خاطر خساست همسرشون در هفته فقط یه بار برنج میخورن بگم که یه ختم هست یه خانم سادات داده خیلی ها ازش نتیجه گرفتن اینجا به اشتراک میزارم شاید مشکل خیلی ها باشه انشاالله به امید خدا و لطف چهارده معصوم گره از زندگیتون باز بشه
آیه ۲۹و۳۰اسراء ۱۴مرتبه
آیه ۹حشر ۳مرتبه
آیه ۲۶آل عمران ۷مرتبه
آیه ۱۲۸نساء ۳مرتبه
سوره قدر مرتب بخوانید
هدیه ۱۴معصوم هر روز تا نتیجه بخوانید
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 عشق یک طرفه.. 🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍂🍃
سلام من الان سی ونه سالمه ویه دختر چهارده ساله ویه وپسر ده ساله دارم .
کلاس دوم راهنمایی بودم که اصلا مفهوم عشق وعاشقی رو نمیدونستم چون توی یه خانواده ی پرجمعیت بزرگ شده بودم .
پنج دختر وسه پسر ودختر وسطی پدر زحمت کش کارگر ومادر خاندار .
توی اون شلوغی خانواده من گم شده بودم نه بچگی میکردم ونه از عشق وعاشقی چیزی میدونستم .
با خانواده ی مادری رفت وآمد بیشتر داشتیم دختر خاله های هم سن وسال هم چندتا بودیم .
یه وقتای که میرفتیم خونه خالم پسرهاشون رو کم می دیدم یروز جمعه تابستان بود رفته بودیم خونه ی خالم که خالم به مامانم گفت دخترت برای پسره منه قولش رو به کسی ندی .
واین یه جمله کل دوران نوجوانی منو تغییر داد .
یعنی یه عشق یطرفه دروجود من انداخت .کاش خالم هیچ وقت اون حرف رو نمیزد .
کل شب وروز وماه وسالم شد دوست داشتن این پسر خالم ولی همش یه طرفه بود.همصحبتم فقط خواهرم بود که یه دوسال ازم بزرگتر بود چه شبها که تادیر وقت باها خواهرم درمورد پسر خاله حرف زدم گریه ها کردم ازعشقم وعلاقه ام باخواهرم دردودل میکردم .ففط کافی بود یجایی خاله اینا باشن به اجبار مامانم رو راضی میکردم که ماهم بریم اونجا تا بلکی پسر خاله مو ببینم و وقتی باهزار تا بدبختی میرفتیم یا پسر خالم نیومده بوده اونجا یا اومده بوده زود رفته بوده .ومن میموندمو یه دنیا حسرت .
ولی باز هم امید داشتم برای مهمانی بعدی .
تا اینکه سه سال ازاون ماجرا گذشت ومن بزرگتر شدم وشده بود 15سالم وپسر خالم چند وقتی میشد که رفته بود سربازی از ماجرای علاقه ی من به پسر خالم دختر اون یکی خاله که همسن هم بودیم هم باخبر شده بود دیگه کانال ارتباطی که ازش خبر برام میاورد شده بود دختر خالم .یادش بخیر چه روزایی داشتیم .دیگه دلتنگی ودوری وندیدن های پسر خالم بدجور داغونم کرده بود تااینکه دیگه دلمو زدم به دریابه خواهرم گفتم برو به پسر خاله بگو که من دوستش دارم ومامانت گفته من رو برای تو انتخاب کرده.
دیگه خواهرم یه روز توی یه مراسم فوت پدر بزرگمون یه عصرجمعه که از سر خاک برگشتیم بهش گفت .وپسر خالم درکمال نا باوری بهش گفته بود به خواهرت بگو من اصلا علاقه ای بهش ندارم وبزرگترها برای خودشون دوختن وبریدن .من دختری ازخانواده ی کم جمعیت میخوام بگیرم دختر اول خانواده باشه وچندمورد دیگه که هیچ کدوم باشرایط من جور درنمیامد .
وقتی خواهرم اومد پیشم اول نمیگفت چی گفته وقتی التماسش کردم که هرچی گفته بگه بهم .تمام حرفهاشو بهم زد دنیا رو سرم خراب شد .دستو پام یخ کرد سرانگشتام یخ کرد دیگه فرو ریخته بودم .یه عشق چند ساله رو توی دلم پرورش داده بودم حالا باچی مواجه شده بودم .بغض کردم گریه کردم خورد شدم . دیگه بعد او ن روز هیچ هدفی نداشتم نه برای درس نه برای مدرسه برای هیچی .اگرم جایی میدیدمش دیگه نگاهشم نمیکردم
خلاصه بگذریم بایدکسی به سرش اومده باشه تا حال منو میفهمید .
سال بعدش رفتم دبیرستان تا اینکه یه روز خواهرم بهم گفت پسر خاله رو بایه دختر توی خیابون دیده حالا نگو دوست دخترش بوده حسی بهش نداشتم ولی نمیدونم چرا بهم ریختم باشنیدن این حرف .دیگه گذشت وگذشت من دیپلم گرفتم وایشون میرفت خواستگاری .
یه روز خالم به مامانم گفت دختر خوب سراغ نداری برای پسرم میخوام ومامانم درکمال ناباوری آدرس دختر برادر همسایه مون رو داد و دقیقا همون خصوصیاتی که چند سال پیش گفته بود که دختر خانواده کم جمعیت ودختر بزرگ خانواده باشه .
خالم ایناخواستگاری رفتن پسر رو هم بردن وخیلی با سرعت عقدشون انجام شد .
مراسم عقد رو توی خونه گرفتن ومن با دلی پر از غم شاید حسرت شاید کینه وشاید هیچ کدوم ازاینا رفتم به مراسم عقد کسی که عشقش سالها دردلم جوانه کرده بود وجاخوش کرده بود .
خواهرم چون خودش عقد کرده بود ودرگیر مسایل عروسی خودش بود به مراسم عقد پسر خالم نیامد .ودختر خالم که ازتمام حس وحال من باخبر بود توی مراسم عقدکنان منو وقتی دید منو درآغوش گرفت فقط بهم گفت اون لیاقت عشق ودوست داشتن تو رو نداشت ومن آروم آروم فقط گریه کردم .
وقتی پسر خالم وهمسرش رو روی صندلی کنار هم دیدم قلبم به درد اومد با خودم میگفتم مگه من چه عیبی داشتم که مورد انتخابی تو نبودم بغض امون منو بریده بود فقط خوبیش به این بود توی اون شلوغی هیچ کس اشک های گاه به گاه منو نمیدید .وقتی حلقه ازدواج دست هم میکردن قلبم.آتش میگرفت ازحسرت .وقتی کیک دردهان هم می گذاشتن انگار مایع داغ دردهانم میرختن .واااای چه لحظات بدی گذروندم توی اون مراسم عقد .
هرچه بود تمام شد وکتاب عشق من بسته شد .دیگه هیچ حسی بهش نداشتم .یه وقتایی دلتنگش میشدم ولی دیگه چه فایده اون ازدواج کرده بود .
تا اینکه زمان عروسیش رسید .روز عروسی دیگه خاموش شده بودم دیگه هیچ حسی نداشتم .دیگه از دلم بیرونش کرده بودم بخاطر همین روز عروسی وشبش رو خیلی آروم تر از روز عقد شون بودم .
به سال نکشیده بچه شونم دنیا اومد