ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 تجربیات مادرانه.... ارسالی اعضا 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#مادرانه_اعضا
#تجربه_اعضا
سلام یاسی جون و همه اعضای کانال.منم خواستم تجربه خودمو در میون بزارم باهاتون .
اول اینکه مامانای گل حتما حتما تو دوران بارداری از استرس و غم و غصه دور باشید .من خودم خیلی بد ویار بودم هیچی نمیتونستم تو دوران بارداری بخورم ی چیزی هم که هوس میکردم میخوردم معده ام اذیت میشد به حدی بالا میوردم که دگ چندباری خون بالا آوردم البته ببخشید شرمنده گلاب به روتون که گفتم این ویار تا آخرین روز بارداری همراهم بود فقط کمتر شده بود اینو گفتم که فک نکنید من بارداری بدون دردسر داشتم .ولی در کل سعی کردم آروم باشم و اینکه خیلی راحت با آرامش میخوابیدم برای بچه ام شعر میخوندم و کم و بیش قرانم میخوندم زمان بارداری .
دومین کار این بود بعد از بدنیا اومدن دخترمم خیلی مشکل داشتم افسردگی شدیدو زخمی شدن سینه هام کلی دردسرایی که اکثرا چشیدن طعمشو وبا مادرشوهرم تو یک ساختمان بودیم اصلا روش بچه داریشو قبول نداشتم ولی همیشه سعی کردم وقتی به بچه ام شیر میدم آروم باشم و گاهی اوقات که یادم بود سوره والعصر و آیت الکرسی میخوندم زمان شیر دهی و به شدت مراعات غذایی میکردم .تا سه ماهگی دخترم اصلا آبگوشت و قرمه سبزی از این غذای نفاخ لب نزدم میدونم سخته ولی واقعا می ارزه . کلپوره و شاطره به اندازه برابرهمراه با نبات جوشونده بودم صاف میکردم همیشه یک پارچ تو یخچال داشتم هر وقت ی غذایی رو میخوردم که میترسیدم شاید دل درد بگیره بچم یک لیوان از کلپوره وشاطره رو میخوردم خیلی تلخه ولی به نظر من ارزش داشت .عرق چهل گیاه طبیعی اصل وعرق نعنا اصل طبیعی گاهی وقتی احساس میکردم دخترم دل درد داره بهش چند قطره میدادم
و اینکه حتما حتما اروغ بچه ام بعد شیر خوردن میگرفتم .اصل آروغ گرفتن این بود اگه نزدن بیست دقیقه به همون حالت تو بغل نگهش داری ولی من گاهی شبا نیم ساعت نگه میداشتم دخترمو لحظه آخر آروغ میزد .بخاطر همینا خداروشکر دخترم آروم .نوزادی خوبی رو هم داشت الانم که ۱۵ماهشه بیقراری نیست .شیطنتهای بچگی رو داره ولی آرامش تو وجودشه .
ممنونم که خوندید.امیدوارم به درد کسی بخوره تجربه هام
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
باران میگوید
گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
روز به روز ميگذشت ، حديث با ماني خيلي جور شده بود .. ولي ماني قبول نميكرد كه روزا كنار من نباشه و با
ميلاد چشماشو محكم روي هم فشار داد…معلوم بود داره سعي ميكنه ذهنشو جمع ميكنه تا بتونه حرف بزنه …بعد از چند لحظه گفت
+باران تو ميدوني كه من چقدر دوست دارم؟!
با گيجي از اين سوالش نگاهش كردم و گفتم
-خوب قطعا همون قدري كه من دوست دارم و حاضرم جونم رو واست بدم تو هم همون قدر دوسم داري…
منو يكمي به خودش فشرد و گفت
+اره دقيقا …انقدر دوست دارم كه هيچ چيزي و هيچ كسي توي اين دنيا نميتونه جاي تورو واسم بگيره …و الان كه تورو كنارم دارم انگار همه دنيارو دارم…ديگه هيچي واسم مهم نيست…خوب ميدوني من يه بار درد نبودن تورو تجربه كردم …دلم نميخواد دوباره اين درد رو تجربه كنم و ميدونم كه نمي تونم …
با ترس نگاش كردم …اين حرفاش چه معني داشت؟!شتاب زده گفتم
-ميلاد داري ميترسونيم…معني اين حرفا چيه؟! حرف اصليتو بگو…اين حرفارو كه خودم ميدونم…
اب دهانش رو صدا دار قورت داد و گفت:
+خيلي با خودم كلنجار رفتم…اصلا نميدونستم بگم بهت يا نگم..ولي خوب موضوعي كه ميخوام راجع بهش حرف بزنم ، بايد حتما در جريان قرار ميگرفتي…ببين باران ، قبل از اينكه حرفمو برنم ، بزار بهت بگم اگر چندين روزه حالم خرابه، به خاطر فهميدن اون موضوع نيست…حال خراب من فقط و فقط به خاطر تو هست ..
بدون مكث ادامه داد:
+اون شبي كه حالت بد شد، تا چشمامو باز كردم از حال رفتي…
با چه عذاب و نگراني رسوندمت بيمارستانه…نميدونستم چه بلايي سرت اومده…تو بيهوش بودي…دكتر اومد و شروع كردن معاينه كردن…بي قرار و منتظر وايساده بودم تا بفهمم چه اتفاقي افتاده ..
يه دكتر ديگه رو صدا كردن و اومد بالاي سرت…
خلاصه حدود نيم ساعتي گذشت …البته اون نيم ساعت واسه من مثل يه قرن گذشت …دكتر صدام كرد و شروع كرد از وضع تو گفتن
از اينكه قلبت مشكل داره …از اينكه ظاهرا دارو مصرف نميكني..
گفت و گفت منم گوش دادم …تا رسيد به اخر حرفش و گفت
بايد حواستون باشه ، كه خانومتون به هيچ عنوان نميتونه باردار بشه ….
اينجاي حرفش كه رسيد سكوت كرد…
قلبم شروع كرد تند زدن …درست شنيده بودم؟! من نميتونستم باردار شم؟!!!! من نميتونستم مادر بشم؟!
مني كه هميشه ارزوم بود مادر بشم ، تا تمام عقده هاي خودم رو واسه بچم جبران كنم …من كه هميشه دوست داشتم ، دورم پر بشه از بچه ،.. چون هميشه تنهايي ازارم داده بود…
باورم نميشد…نه …اين كه خيلي بد بود…دوست داشتم ، همه اينا خواب باشه ..
🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان من... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
✅سلام یاس جوناون خانمی که پیام دادنمامانشون آشپزی و خونه داری نشونش نداده ویه خانمگفتن که از بچگی درگیر کارخونه بودن من خواستم تجربمو بگممن از سن ۶سالگی کارخونه شروع کردم مادرم خیلی سخت بهممیگرفتما ۵بچه بودیم و درصد خیلی زیادی از کارها روی دوش من بود پسرها که هیچی نمیکردن خواهرمم یه جارو شلخته انجام میداد که من باید از اول جارو میکردم با اینکه ۱سال از من بزرگتر هست😁😁😁😁😁مادرممدامم به جای اینکه آموزشم بده کتکممیزد ونشونممیداد چندبار باچاقو دستموبرید و کارم به بخیه میرسید یا با کفگیر سرمو شکست یادمه زیربارونتوحیاط مقدار زیادی قابلمه روی جلومگذاشت و گفت سیم بکش یهو زن همسایه اومد اونبهمگفت برو توحموم تا خیس نشی گاهی اوقات همه خواب بودن و منتا ۴صبح درحال ملحفه ولباس شستن اون وقتا لباسشویی نداشتیم منم خاطره بد از صبونه دارم و به همین دلیل هرکز صبونه نمیخورم چوندقیقا منم۶صبح بایدصبونه درست میکردم و همه راه مینداختم و همیشه مدرسه خودم دیر میشد حتی اگه هفته ای یه بار میرفتیم خونه خاله ودایی وعمو من باید ظرف و حیاط اونارو.....میشستم الان هر روز باشوهرم سر صبونه دعوا داریممن بیزارم و شوهرم عاشق صبونه من ۱۲ سالم بود مادرم سزارین کرد ومن دست تنها با کلی مهمون به حدی وقت درس خوندن نداشتم یا اگه وقتی بود به حدی خسته بودم و انقدر کتک خورده و عصبی بودم که دیگه حس درس خوندن نداشتم معدلم از ۲۰ اومد به ۱۰ ولی مادرم هرگز هرکز توجهی نکرد کلا خاطرات تلخ زیادی دارم که خسته میشین بگم ومنتصمیمگرفتم اگه بچه داربشم هیچوقت هیچوفت هیچوقت تماممسولیتهارو گردن یه فرزند نندازم چه جسمی و چه روحی خیلی دوست دارم داستان زندگیمو بگم براتون ولی فکر میکنم طولانی بشه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
- میگفت : عشق درمون هر دردیه ؛
۶ سال پیش شنیدیم سرطان داره . . .
قلبمون له شد ولی گفتیم :
‹سرطان دیگه ترسناک نیست خوب میشی›
اما رفته رفته بدتر شد دیگه چیزی ازش نمونده بود، همه ناامید شدیم !
حتی بعضیا میگفتن چرا تموم نمیشه راحت شه؟ اخه خیلی درد میکشید . .
وسط شیمی درمانی با موهای نیمه ریخته پسری عاشقش شد، اینم استقبال کرد !
ولی باباش مخالف بود می گفت: شدنی نیست دخترم مسافر امروز و فرداست انصاف نیست پسرِ مردم بدبخت شه !
ولی پسر هر بار یک جمله رو تکرار میکرد ؛
‹بدون فاطمه میمیرم›
باباش کم کم کوتاه اومد میگفت:
خودش از شرایط خسته میشه، عشق از سرش میفته میزاره میره . .
ولی پسر قلب شده بود تو سینه فاطمه میتپید،
این تپش هر روز فاطمه رو قوی تر و پسر رو مصمم تر میکرد!
یه روز دکتر بعد از کلی آزمایشات گفت:
فعلا بیماری مهار شده ولی احتمال برگشت هست! البته دیگه هیچ وقت نمیتونه مادر شه!
نمیدونم واسه یه عاشق این چیزا چقدر مهمه؟ واسه اینا که اصلا مهم نبود!
بدون ترس از آینده ازدواج کردن، از برگشت سرطان خبری نشد که هیچ، ۴ سال بعدش پسرشونم به دنیا اومد....
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
4_6037285363045634082.mp3
7.14M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🎵#شب_یلدا
🎙#امیر_سینکی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
باسلام.خانم عزیزی که درمورد دندون قروچه بچه خواهرتون و بچه خودتون گفته بودین سریعا به دندان پزشک و اگه لازم شد متخصص مفصل گیجگاهی مراجعه کنید.تااقدامات لازم و ضروری انجام بشه.
من خودم به علت استرس شبانه و بهم فشاردادن دندون هام متاسفانه مفصل گیج گاهم ساییده شده وباعث میشه باخمیازه و خنده فکم در بره.
وچون شدیدترنشه مجبورم شبانه از نایت گارد استفاده کنم.
سریع تر اقدام کنید.اگر لازم به راهنمایی بیشتر هست من درخدمت هستم
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاس عزیز♡
دیدم تو کانال بعضی از نحوه دعاکردن وتوبه خوششون اومده بود
من خودم ازمناجات نامه هااستفاده میکنم، میفرستم بقیه هم استفاده کنن، التماس دعا
🙏خدایا؛ توبه میکنم، بابت تکتک لحظاتی که نفهمیدم.
🙏خدایا؛ توبه میکنم بابت، تکتک ثانیههایی که، خارج از ارتباط عاشقانه با تو بودم.
🙏خدایا؛ بازگشت مرا بپذیر، از خویشتن نابود و خودم.
🙏خدایا؛ راه بازگشت را، بر این انسان عصیانگر، که در لحظه به لحظه ی زندگی، حق را به خودم دادم، خودم را برتر از دیگران دیدم، و احساس کردم دیگران اشتباه میکنند و من برحق هستم. راه بازگشت را، بر ما بگشا.
🙏خدایا؛ آنچه تو دادی نور و حقیقت و معرفت بود، و آنچه که ما ساختیم، ظلمت و سیاهی و خشم و نفرت؛ خدایا، مسیر بازگشت را، برای ما آسان بگردان.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#تجربه_اعضا
سلام من میخواستم در مورد اون خانمی که گفتن شیر ندارن یه تجربه بگم 1 لیوان شیر گاو با یک قاشق ارد برنج با یک قاشق مربا خوری زیره سبز مثل فرنی درست کنن یک هفته روزی یکبار بخورن بقدری شیرشون زیاد میشه من امتحان کردم اصلا شیر نداشتم الان خداروشکر خیلی بهتر شدم
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
💞💞💞💞💞❤️💞💞 جدایی مهناز و محمد.... 💞💞❤️💞
چک و چونه ای، هيچی. وقتی حاج آقا اختيار را به خانم جون داد و گفت: »هرچی شما بگين« همه ساکت شدند. خانم
جون با شيرين زبانی خاص خودش گفت: »دختر مال خودتونه، هر گلی زديد به سر خودتون زديد.« حاج آقا با خوشرويی
گفت: »عروسم تخم چشمم هم وزنش طلا هم بگين حرفی ندارم.« ولی خانم جون -آنطور که بعداا خودش گفت- به ملاحظه
:ی الهه فوری گفت
.هرچه مهر عروس اولتونه مهر دختر ما، که دو تا جاری با هم حرفشون نشه -
آن وقت صدای خنده و کف زدن همه با هم قاطی شد. من و زری که از پشت پرده ها اتاق را نگاه می کرديم از کار زری
که يادش رفته بود يواشکی داريم توی اتاق را نگاه می کنيم و ناخودآگاه محک کؾ زده بود از خنده ريسه رفتيم. وقتی
:تقريبا ساکت شد، خانم جون دوباره رو به محترم خانم و حاج آقا کرد و گفت ا
در ضمن حاج آقا، ما وظيفه مونه عيب و ايرا د دخترمون رو خودمون راست و حسينی بگيم که پس فردا باعث گله -
!گزاری نشه
. تقريبا بند آمد ا با اين حرف خانم جون نفس من
اصلا نمی دونه چی هست. از تاريکی و سوسک هم مثل ديو دو دختر ما تا الان پاش به آشپزخونه نرسيده و پخت و پز -
.سر می ترسه. يک سجاق يقه رو هم سه روز طول می کشه، تا بلکه خدا و پيغمبر کمک کنن و درست کنه
:باز صدای خنده بود و جواب حاج آقا
.عيبی نداره، مادر شوهرش هم کم ؼذای سوخته به ما نداده و از خياطی هم فقط پارچه خريدنش رو بلده -
با اعتراض و خنده ی محترم خانم همه می خنديدند غير از من، که فکر می کردم »حالا اين حرف ها جلوی همه گفتن
:داره؟!« اما خانم جون دست بردار نبود و ادامه داد
خلاصه حاج آقا گفتم که بدونين بچه ی ما ترسوست، اگه يه وقت حرفشون شد، محمد آقا بچه ی مارو شب و شوم تنها -
.نگذاره
اين بار محمد از ته دل خنديد و سرش را پايين انداخت و من بيش از حرف های خانم جون اين دفعه از محمد حرصم
گرفت. به هر حال قرار عقد برای روز نيمه ی شعبان که دو هفته ی بعد بود گذاشته شد و برای اينکه من بتوانم مدرسه
بروم، برای عقد دفتردار آشنايی بياورند که حاج آقا می شناختش، تا اسم محمد وارد شناسنامه ی من نشود. و بعد که درس
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاس جون یکساله که ازدواج کردم و ازتهران اومدم شهرستان 😔 بماند که از هر لحاظی سرتر از همسروخانوادش هستم و چقدر دوری از خانواده و وطن وزادگاه برام سخته چون از شهر بزرگ اومدم تو ی شهر کوچیک . خانواده شوهرم خوبن خداروشکر ولی تنها مشکل من اینه که اصلا یکبارم ما رو دعوت نمیکنن خونشون😢 ،همیشه خودمون میریم ، شامم اگه نگهمون دارن غذاهایی میپزن که من اصلا دوسندارم و نخوردم ، اصلا براشون مهم نیس، منم ناراحت میشم چون تو این شهر هیچکسو ندارم دلم به رفت وامد با اونا خوشه، وقتی دعوتشون میکنم بهترین غذاها ودسرها رو میذارم (طبق رسوم خانواده خودم) و انتظار دارم اونا هم یه بار ما رو دعوت کنن یا حداقل یه غذایی بپزن منم بخورم نه که گشنه بلند شم یا با نون خالی خودمو سرگرم کنم .چندبارم سر این موضوع باهمسرم بحث کردیم اونم میگه من به خانوادم چیزی نمیگم 😔 تو مگه نخورده ای؟؟ درصورتی که من بحثم احترام وارزش گذاشتنه.
الانم اینهفته دعوتشون کردیم چون داداشش از سربازی اومده و اقا میگن براشون ماهی بپز
منم رو لج افتادم میگم میخوام مث خودشون عدسی یا سوپی چیزی بپزم ، هرچند بعید میدونم بتونم مث اونا بشم .
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاسی
میخواستم به اون خانومی که گفتن دو تابچشون پسره و مادرشوهرشون فقط یه بچه پسر داره وانتظار احترام داره بگم
علت درخواست احترام از طرف مقابلتون به خاطر شخصیت وجودی خودتون نیست به خاطر اینه که دوتا بچتون دختر نیستن پسر هستن این واقعا به نظر خودتون دلیل میشه که بهتون احترام بزارن شما چون پسر دارید لایق احترامید از نظر خودتون
یعنی اگه دختر داشتین لایق احترام نبودین
واینکه حس میکنم یه حس برتری به مادرشوهرتون دارید چون تعداد پسرای شما بیشتره واون یک پسر داره
در هرحال طرز تفکرتون رو درست کنید
شما جنسیت خودتون که دخترهست رو درناخوداگاهتون لایق احترام نمیدونیدوپسردار شدنتون رو علت اینکه باید به شما احترام بشه میدونید بنابراین بهتون احترام نمیشه هر جابرید
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🔮اگر زنان سن خود را کمتر از سن شناسنامه ای خود می دانند!!!!
حق دارند !
کاملا حق دارند !
من شخصا پس از خواندن این متن سر تعظیم فرود آوردم !
💞 زنده باد مادر💞زنده باد خواهر💞 زنده باد همسر💞زنده باد دختر💞
💞 زنده باد هر زنی که شکوه خودش را قدر بداند 💞
🍁🍁🍁
👈هر زنی حق دارد سن خود را نصف یا ثلث یا کمتر اعلام کند ؛
💎چون روزهایی را که منتظر تولد کودکش بوده فقط با دلواپسی انتظار کشیده ، واقعا زندگی نکرده!!!
💎چون شبهایی که فرزندش مریض بوده در کنار بستر او نشسته و گریسته ، زندگی نکرده.
💎چون زمانی که فرزندش بیرون از خانه بوده تا لحظه ورودش، فقط به در چشم دوخته، زندگی نکرده.
💎چون بارها بخاطر راحتی سایر اعضای خانواده خواسته ها و نیازهای خود را نادیده گرفته، زندگی نکرده.
👈او همه اینها را از زندگی کم کرده و سپس سن خود را حساب میکند!!!
💞 حق با اوست و منصفانه نیست زمانی را که برای دیگران زندگی کرده به حساب عمر او بگذاریم 💞
💟
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم_?_۲۹ قسمت دوم نامه شماره ۲۹- شوهر بي منت از اين ميترسيدم به من هم بخواه
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم_?_۳۰
قسمت اول
نامه شماره۳۰- همه مردا همينن!
قرار بود امروز آخرين نامهاي باشد که برايت ميفرستم. من و سامان ميخواستيم با هم ازدواج کنيم اما اتفاقي افتاد که همه چيز عوض شد. از صبح همان روزي شروع شد که مثل امروز پنجشنبه بود. دست و پاهايم را از زير پتويم بيرون کشيدم و خودم را کشوقوس دادم. يادم افتاد ديگر شوهر دارم و سامان در اتاق بغلي خوابيده است. از ذوقم شانههايم را لرزاندم. هنوز کلهام زير پتو بود که نگاه سنگيني را روي خودم از همان زير حس کردم. پتو را کنار زدم و شيوا با تابلويي مقوايي که به چوب وصل کرده بود بالاي سرم ايستاده بود. شيوا دخترخاله مامان بود که وقتي به سن بلوغ رسيد و متوجه فرق بين زن و مرد شد، سه روز از خانه فرار کرده بود. وقتي هم برگشت کت و شلوار تنش ميکرد و موهايش را آلماني ميزد. از زير پتو بيرون آمدم و دستي روي چشمهايم کشيدم و گفتم: «به به شيوا مَردي شدي واسه خودت» تابلويش را کوباند توي سرم و گفت: «يعني خاک تو سر بدبختت!» هميشهاش همين بود. از تختم بيرون آمدم. شيوا با آن چشمهاي گود رفتهاش به من خيره شده بود و آنچنان دندانهايش را روي هم فشار ميداد که دور لبهايش چروک شده بود. از گوشه تختم آدامس جويده شدهام را کندم و دوباره گذاشتم در دهانم و گفتم: «چه خبر؟ نسل مردارو منقرض نکردي هنوز؟» تابلويش را روبرويم چرخاند. رويش نوشته بود: «وابستگيات را از مردان برهان اي زنِ ضد زن» به تابلو نزديکتر شدم و آدامسم را ترکاندم و گفتم: « وابستگيام را چيکار کنم؟!» در عرض دو ثانيه، بيست و پنج بار پلک زد و گفت: «احمق بِرَهان. يعني جدا کن. تو داري آبروي ما زنهارو ميبري» پيژامهام را بالا کشيدم و درحاليکه داشتم از اتاقم بيرون ميرفتم، گفتم: «ديگه من فردا پس فردا دارم ازدواج ميکنم. نميتونم برهانم! شرمنده» شيوا دسته تابلويش را به زمين کوبيد و شبيه بختکي که خودش را زور چپون کرده باشد، روي زندگيات گفت: «ديگه نميتوني. انداختيمش بيرون» کلهام خورد به در اتاق. شيوا از جيش يه طومار چند متري بيرون کشيد که نميدانستم تهش دقيقا به کجايش وصل بود که مثل دستمال توالت به بيرون ميکشدش. دنبال نوشتهاي گشت و با صداي بلند شروع به خواندن بيانيهاش کرد. «بهدليل کوچک شمردن عزت زن و نشان دادن وابستگيات به مردها و درخواستت جهت ازدواج که مبني بر ضعيف و بدبخت بودنت ميباشد که همه محله و فاميل را از قصد پوچ و سطحيات با خبر کردي و غرورت را لگد مال نمودي، ما مدافعين حقوق زنان تو را لکه ننگي در جامعه ميبينيم و وظيفه داريم از لجني که در آن در حال کرال زدن هستي، بيرونت بکشيم. باشد که آدم شوي.» يک مشت آبي که در دهانم طي اين سخنراني جمع شده بود قورت دادم و به طرف اتاقي که سامان در آن خوابيده بود، دويدم. سامان در اتاقش نبود. به طرف شيوا برگشتم و دستم را دور گلويش انداختم که سنگي به شيشه اتاقم خورد. شيوا من را از خودش جدا کرد و داد زد: «همشون اومدن» باورم نميشد اما يک مشت زن به علاوه دايي اميدت و پدربزرگت با تابلوهايي شبيه تابلوي شيوا در کوچه ايستاده بودند و شعار ميدادند. شيوا در کمدم را باز کرد و درحاليکه وسايلم را وارسي ميکرد، گفت: «قانون اول؛ زن نبايد راه به راه بگه شوهر ميخوام.» جعبه آدامسهاي بادکنکيام را از جا جورابي پيدا کرد و پرت کرد توي سطل آشغال «قانون دوم؛ آدامس جويدن و به اين شکل باد کردنش در شأن يک زن نيست» يقه شيوا را از پشت سرش گرفتم به زور بلندش کردم. پاهايش را به زمين ميکوباند که جيغ زدم «شوهرم کجاست؟» شيوا خندهاش گرفت و گفت: «بهش گفتم بايد تا آخر عمرت مامانتو فقط دوست داشته باشي؛ اونم گفت باشه هرچي شما صلاح ميدونيد. ديوانه بود!» به محض اينکه شيوا را ول کردم، دستهايش را مشت کرد و گارد گرفت. روي صندلي گوشه اتاقم نشستم و گفتم: «راست ميگي حالا؟ زشته يعني؟» شيوا روبرويم در هوا چند مشت زد و گفت: «غرورت کجا رفته الاغ؟» دمپاييام را به طرفش پرت کردم و گفتم: «در توانت هست حالا اينقدر فحش ندي؟» شيوا به حريف خيالياش که حتما مرد بود در هوا دو مشت ديگر زد و گفت: «قانون سوم؛ مردها عاشق زنهاي مغرور گنداخلاقن.» برايم عجيب بود که با وجود قانون سومش هنوز ازدواج نکرده بود. لنگ دوم دمپاييام را طرفش پرت کردم و گفتم:
تا بعد_مادرت
ادامه دارد.......
📕
ملکـــــــღــــه
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم_?_۳۰ قسمت اول نامه شماره۳۰- همه مردا همينن! قرار بود امروز آخرين نامه
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم_?_۳۰
قسمت دوم
نامه شماره -۳۰ همه مردا همينن!
«مردا که عاشق زنهاي پوست سفيدِ بشاش با يه پرده گوشت روي استخوناشون بودن تا دو روز پيش! چي شد؟!» اين بار شيوا مشتش را واقعا توي صورتم کوباند و نعرهاي زد. از زير مشت و لگدش ليز خوردم و در خانه داد زدم «يکي اينو بندازه بيرون.» تلفن خانه زنگ خورد و شيوا از آنطرف خانه و من طرف ديگر به سمت تلفن دويديم و شيوا زودتر تلفن را برداشت. گوشم را چسباندم به تلفن و شيوا پسم زد. عين خيالش هم نبود زندگيام را به هم زده. گوشي تلفن را جلوي دهانش گرفت و داد زد: «آقاي محترم ايشون قصد ازدواج ندارن و نيازي هم نميبينن براي رشد خودشون تن به ازدواج با امثال شما بدن که با نگاه هرزهتان معلوم نيست کجا ايشون رو ديديد.» گوشي را کوبيد روي زمين و به يک نقطهاي در روبرويش خيره شد و نفس عميقي کشيد. بعد ۳۰ نفر يک خواستگار داشتم که پراند! نفسم بند آمده بود و نميدانستم صلاح هست نفس بعدي را بکشم يا بهتر است بميرم که از اين مصيبت خلاص شوم. تلفن را از دستش کشيدم و شماره خانه سامان را گرفتم تا برگردد. سامان گوشي را برداشت و با صداي کمرنگش گفت: «بفرماييد اگه صلاحه؟» شيوا روي کمرم پريده بود و تلاش ميکرد گوشي را از دستم بيرون بکشد که گفتم: «سامان ول کن اينارو. کي ازدواج کنيم؟» سامان سرفهاي کرد و صدايش را صاف شد و گفت: «ذرهاي غرور، اندکي خانمي؟ به کجا داريم ميريم ما؟ يکم اقتدار زنانه هم بد نيست. قطع ميکنم. خدافظ!»
شيوا به شانهام زد و انگشتش را تا نزديکي چشمم آورد و گفت: «مردا همينن!» آدامسم را يک بار ديگر ترکاندم و شوتش کردم بيرون. نميدانم تا به حال دهانت دوخته شده يا نه اما سرويس که شده! همان حس و حال را تصور کن در آن موقعيت من چون حال ندارم توصيفش کنم. همان روز بود که همه چيز عوض شد. خيلي خيلي عوض شد…
فعلا- مادرت
ادامه دارد....
📕
هرروزدو قسمت ازاین داستان طنزوشیرین برروی کانال قرارمی گیرد
😍باماهمراه باشید😍
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#هشدار_اعضا
❌❌❌❌❌
سلام به یاسی جونم وب کانال خوبتون
یه هشدار...من دخترم یه سال نیمشه
لباس هاروکرده بودم تو ماشین که بشوره هر موقع تمام شد اومدم درشوبازکردم رفتم لباسارو بزارم رو بند ک دخترم رفته آب چرکای ماشین خورده بود😫😒
مواظب بچهاتون باشید
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
هدایت شده از تبلیغ های خصوصی رنج کشیده ها ❤️
زنی یا دختری که بلغم داشته باشه:👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3338731967C2f13b87b8b
اول دچارمشکلات گوارشی (مثل نفخ و ورم ویبوست و...)میشه بعدشم رحمش سرد میشه(قاعدگی نا منظم،میل کم ونازایی).بعد انرژیش کم میشه دائما خستگی وسستی داره و اندامش به هم میریزه وشکم پهلو میاره ودائما عصبی هستش وغر میزنه اگه خودتون یا همسرتون سرد شده یامیخواید پیشگیری کنید
چاره ی کار پیش من☺️😉
فقط بزن روی لینک زیر 👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3338731967C2f13b87b8b
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان دخترک و مادرش... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💞دختری با مادرش مرافعه داشت . او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت . پس از طی راه طولانی ، هنگامی که از یک فروشگاه کیک عبور می کرد ، احساس گرسنگی کرد . اما جیب دختر را بید خورده و حتی یک یوان هم نداشت .
صاحب فروشگاه یک زن سالخورده مهربان بود . پیرزن دید که دختر درمقابل کیکها ایستاده و به آنها نگاه می کند ، از وی پرسید : عزیزم ، گرسنه ای ؟ دختر سرش را تکان داد و گفت : بله ، اما پول ندارم . پیرزن لبخندی زد و گفت : عیب ندارد . مهمان من هستی . پیرزن کیک و یک فنجان شیر برای دختر آورد . دختر بسیار سپاسگذار شد . اما فقط کمی کیک خورد و سپس اشکهایش بر گونه ها و روی کیک جاری شد . پیرزن از دختر پرسید : عزیزم ، چه شده است ؟ دختر اشکهایش را پاک کرد و گفت : چیزی نیست . من فقط بسیار از شما تشکر می کنم . با وجود آنکه شما من را نمی شناسید ، به من کیک دادید . من با مادرم دعوا کردم . اما مادرم من را بیرون رانده و به من گفت : دیگر به خانه باز نگرد .
پیرزن با شنیدن سخنان دختر گفت : عزیزم ، چطور می توانی این گونه فکر کنی ؟
من فقط یک کیک به تو دادم ، اما تو بسیار از من تشکر می کنی . مادرت سالها برای تو غذا درست کرده است ، چرا از او تشکر نمی کنی و چرا با او عوا می کنی ؟ دختر مدتی سکوت کرد . سپس با عجله کیک را خورد و به طرف خانه دوید . هنگامی که به خانه رسید ، دید که مادر در مقابل در انتظار می کشد . مادر با دیدن دختر بی درنگ خنده ای کرد و به دختر گفت : عزیزم ، عجله کن غذا درست کرده ام . اگر دیر کنی ، غذا سرد خواهد شد . در این موقع ، اشکهای دختر بار دیگر جاری شد . آری دوستان ، بعضی اوقات ، ما از نیکی و مهربانی دیگران تشکر می کنیم ، اما مهربانی اعضای خانواده مان را نادیده می گیریم .
دوستان عزیز ، آیا شما در زندگی تان با چنین مسئله ای روبرو شده اید ؟ بله ، عشق به اعضای خانواده سزاوار ستایش است .
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💞دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...'
خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن'
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم'
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! '
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
✾
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند.
هوا خيلی گرم بود و تشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد. بعد از ساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند. پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد، اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت.
برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد ، اگر جلوی شاهين را نگيرم ، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد ؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد. پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است.
او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت.
مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت.
بر یکی از بالهايش نوشتند :
«یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.»
روی بال ديگرش نوشتند :
«هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.»
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
4_6039537162859320083.mp3
5.17M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
.
پاییز دارد🍂
دل میڪـند از شهر
اما نڪَاہ سردش را
بہ زمستان دوختہ است...
تا دقایقے بیشتر بماند🍂
شاید خبرے شد از ڪَـرماے
نڪَـاہ ؏شـق...🍂
شاید انار سرخ از اوجِ ؏شـق
ترڪ برداشت 🍂
#رادیو_انرژی😊🍁🍂
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88