eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.7هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃 حکمت خوشبختی... 🍃🍃🍂🍃
از اعضای کانال رضا همش اسرار داشت ک ب مامانم بگم واسه خونتون زنگ بزنه قضیه ماروبگه. اینم بگم من هم باخواهربزرگش صحبت کرده بودم هم مامانش. ولی من میترسیدم میگفتم نه هنوز زوده نگو. میترسیدم چون میدونستم ک بابام اجازه نمیده بارضا ازدواج کنم ،چرا چون راه دور، چون کار درست حسابی نداره. من بابام خودش کارمند . این گذشت تاتولد ۱۴ سالگیم خواست بیاد پیشم تایکساعت از راه رو هم‌ اومده بود ولی ماشین خراب شده بودگفت من با اتوبوس بیام گفتم ن نیا بزار باشه تونستی بعدا بیا .اونشب گفت یک چیزی بگمت گفتم بگو گفت بیا تموم کنیم. وقتی اینجوری گفت قلبم اومد تو دهنم گفتم چرااخه. چیشد اون دوستت دارم ها ماحتی اسم بچمونم انتخاب کرده بودیم . خخخ وقتی خیلی حرف می‌زدیم باهم می‌گفت بهت بگم من دوستدارم سرویس خوابمون فلان رنگ باشه ها. خلاصه گفت اینجوری برای توسخته من نمیتونم زود به زود بیام پیشت گفتم عیب نداره من همینجوری میخامت همینکه می‌دونم دوسم داری کسی تو زندگیت نیست برام خیلیه. خلاصه ازاین قضیه یکی دوماه گذشت من به خواهربزرگم قضیه رضا رو گفتم .(ماسه تا بچه ایم دوتاخواهر باخودم ویک برادر. خواهرم اونموقع متاهل بود نامزد بودش ) اولش که گفت ب مامان میگم کلی التماس کردم ک نگه گفتم بهت اعتماد کردم ک گفتم.بعد بیخیال شد دوهفته بود میگذشت ک یک روز همسایه روبه رویمون اومد خونمون ب مامانم گفت غروب خونه اید. واسه امر خیر میخوام بیام. منم اصلادل تودلم نبود این همسایمون ۳ تا پسر داره پسربزرگش همسن رضا بود ینی ۲۴سالش بود. این گذشت بعدازظهرم شد نیومد.ب رضاگفتم ک همسایمون اومده این حرفوزده گفت بیخیال بابا باتو چیکار داره حتما واسه دخترخاله آت میاد.اخه دوتا دخترخاله دارم ک یکیش یک سال ازمن بزرگ یکیشم دوسال ‌من ب اون خیال بیخیال شدم.تاصبح‌روز بعد دیدم ازتو حیاطمون صدا میاد رفتم از پنجره ببینم کیه دیدم همون همسایه مونه. داره راجب من حرف میزنه واسه خواستگاری .استرس گرفتم مامانم می‌گفت ن کوچیکه وفلان ولی اون خیلی اسرار داشت اسم پسرش مجید گفت نه مجید یکسال ک میخاد دخترتو بخاطر سن کمش جلو نیومدیم گفت حتی من ب مجیدم گفتم کوچیکه ولی گفته عیب نداره خودم مواظبشم و فلان.... مامانم اومد بالا من گفت ک چی گفته . گفتم خودم شنیدم گفت نظرت چیه گفتم: نه ، گفت واسه چی گفتم نمیخام بیخیال شد تا بابام اومد خونه بابامم راضی بود می‌گفت موقعیتش خوبه ولی گفت بازم هرچی تو بگی اگ نظرمارو بخای میگیم قبول کن امامن بدون اینکه فکر کنم میگفتم ن نمیخام چون رضارو میخاستم. این گذشت تا غروب مامانم ب خواهرم گفته بود که منوراضی کنه تواشپزخونه حرف می‌زدیم مامانم هی می‌گفت چرا میگی ن اونکه موقعیتش خوبه توروهم ک دوستداره. بعدخواهرم گفت خب شاید یکی دیگه رو میخواد شاید یکی دیگه رو دوستداره. هوف تااینوگفت مامانم گفت نخیر غلط کرده همین مونده دیگ ابرومونو ببره اگ بابابفهمه میکشتش اینوگفت هم من ساکت شدم هم خواهرم. به رضاگفتم، گفت قشنگ فکراتو کن منم هستم دوست دارم ولی میخام باعقل تصمیم بگیری گفت من خوشبختی تورو میخوام نه بدبختیتو گفت نمیخوام بخاطر من بگی ن ک بعد فرداکه ازدواج کردیم بگی توکار نداری بخاطرت فلان کرد خواستگارمو رد کردم. گفتش من عاشقتم خوب فکراتو بکن من تایکماه دیگ میام بجنورد باخانودمم میام .میام واسه خواستگاری... گفتم الان بیا گفت الان موقعیتشو ندارم خواهرش داشت طلاق می‌گرفت گفت کارای اونو کنم میخوام یه ماشینم بخرم ک اومدم لااقل بابات ببینه ک یک ماشین دارم بتونم یجوری راضیش کنم گفتم باشه خبر میدمت باخواهرم و دخترخاله هام رفتیم بیرون. اوناکلی باهام صحبت کردن ک موقعیت این خوبه شغل داره ماشین داره پول داره پسرخوبیه.ولی رضا چی هیچی نداره کلی حرف زدن گفتن فراموش میکنی اینو اینا واسه دوروزه زود فراموش میشه. خلاصه بعد کلی حرف منوراضی کردن گفتم باشه به رضا خبر دادم ک میخام جواب بدم اولش اصلا جواب نداد بعد چند لحظه گفت خوشبخت بشی خوشبختیت آرزومه و کلی ازاین حرفا ادامه دارد... داستان های واقعی و آموزنده در کانال ملکه 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃 حکمت خوشبختی... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃 حکمت خوشبختی... 🍃🍃🍂🍃
از اعضای کانال خلاصه بعدکلی حرف با گریه ازهم خدافظی کردیم. به همسایه جواب دادیم ک بیان. البته من گفتم ن اول بیاد باهاش حرف بزنم، اومدن حرف زدیم باهم عمویه مجیدم بود گفت حالا که جوابش مثبته امشب همه قرارارو بنویسید فردا برن آزمایش کار خیرو معطل نکنید. صبح شد رفتیم آزمایش استرس داشتم اینقد استرسم زیاد بود نتونستم آزمایش ادرارو بدم ... اومدیم خونه مادر مجید اومد گفت پس بزار صیغه کنیم خیالمون راحت باشه . همون شب خواستگاری ک گفتم جوابم بله است مامانش منو بغل کرد گریه کرد گفت خداروشکر نمردمو عروسمو دیدم آخه مامانش سرطان سینه داشت... خلاصه گفتن صیغه مامانم اینام قبول کرده بودن فقط من بودم رفتم تو اتاق گریه کردم. واسه اینکه پشیمون شده بودم ک بله دادم می‌تونستم قبل اینکه صیغه کنن بگم ن ولی هووف دلم سوخت واسه خانوادم ک اینقد خوشحال بودن، واسه مامانش . گفتم بیخیال عادت میکنم ب نبود رضا ب مجیدم عادت میکنم دوسش داشته باشم، داییم طلبه بود اومد مارو صیغه دائم کرد. اولش خوشحال بودم بعدش هرچی ب رضا فکر میکردم پنچر میشدم. شب شد خیلی داغون شدم خیییلی بد مجید به من پیام میداد. واسم گوشی خریده بود.پیامای عاشقانه میداد ولی دریغ از اینکه یکدونشو جواب بدم. استرس ودلهره داشتم خواهرم می‌گفت جوابشو بده ، میگفتم بعدا میدم ولی نمیخواستم جواب بدم... ما می‌خواستیم صبحش بریم شمال مسافرت خلاصه شبو با کلی دلهره خوابیدم تا صبح، صبح ک پاشدم دیگ مطمعن بودم پشیمونم، نمیتونم من. ما پنج صبح حرکت کردیم ک بریم شمال تمام راه رو هیچی نخوردم فقط ب بیرون نگاه میکردم و بی صدا اشک میریختم.حرص می‌خوردم جوش میزدم گریه میکردم واسه رضا تازه فهمیدم اگه یک روز صداشو نشنوم دیونه میشمم تازه فهمیدم ک چقد دوسش دارم برام عین بقیه نیست...رسیدم ی جای واسه صبحونه مامانم گفت چیشده چرا رنگت پریده، بازم هیچی نگفتم، خیلی اصرار کرد.گفتم، همه چیو گفتم، پشیمون شدم ولی واسه شما هیچی نگفتم مامانمم گریه کرد گفت هیچی به بابات نگو فعلا .. من بازم هیچی نخوردم تا رسیدیم بابلسر دیگ داشتم ازحال میرفتم ازبس گریه کردمو هیچی نخوردم وحرص خوردم. منوبردن بیمارستان سرم وصل کردن یکساعت بیمارستان بودم ولی من بازم همینجوری روتخت بیمارستان گریه میکردم. رفتیم ویلایی ک از طرف اداره به بابام داده بودن ما قرار بود چهار روز اونجا بمونیم.. اون چهار روز به من کوفت شد. کل چهار روزو گریه میکردم ازبس گریه کرده بودم چشام باز نمیشد همش میگفتم نمیخوام یکاری کنید. میگفتن میخای ابرمونو ببری. هه من بخاطر دل اونا قبول کردم ولی اونا فقط بفکر ابروشون بودن هرشب میرفتم کناردریا گریه میکردم ،خیلی گریه میکردم دیگ اصلا داغون شده بودم .یکی ازهمون روزا همینجوری تو ساحل نشسته بودیم بابای مجید زنگ زد که ما تالاررزرو کردیم و مهموناتونو مشخص کنید. منم از این ور بال بال می‌زدم ک بگین ولی هیچی نمیگفتن. بازم گریه کردم رفتم خونه‌ دیگ دلم طاقت نیاورد واسه رضا زنگ زدم. خودش جواب نداد خواهرش جواب داد گفت مبارک باشه ازدواج کردی. اصلا جواب ندادم فقط گفتم رضا هست گفت نه رفته مغازه. گفت چیزی شده چرا صدات اینجوریه گریه کردی هیچی نگفتم گفتم فقط رضا اومد بگو برام زنگ بزنه کارش دارم. یکساعت شد رضا زنگ زد. نتونستم جواب بدم چون مامانم اینا خونه بودن. پیام دادم بهش و همه چی رو بهش گفتم . گفتم نمیتونم بدون تو ، فک میکردم فراموشت میکنم، ولی نمیتونم. کلی چت کردیم اون شب یکم آروم شدم گفت میام دنبالت بریم از اینجا تا اوضاع آروم شه. میایم مجبورن راضی شن بازم گفتم نه آبرو خونوادم چی. خلاصه ما برگشتیم و اینا اومدن دنبالم ک بریم تو محوطه. خرید عروسی من نمی‌رفتم نمیخواستم ک برم ولی بازم منو بزور راضی کردن ک بریم... همه چیز واسم خریدن بهتریناشو ولی چه فایده ... ادامه دارد... داستان های واقعی و آموزنده در کانال ملکه 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 آدمهای صبور ... یه خصوصیت عجیب دارن ... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🌀طبع بدن خود را بدانیم 🟡یکی از مهم ترین عوامل سلامتی انسان، شناخت و داشتن اطلاعات در مورد طبیعت (طبع )بدن است 🟡نشانه های طبع ها 🟢گرم و خشک(صفرا)❗️ مزه دهان تلخ.رنگ زبان زرد.تشنگی.زبری پوست.زردی چشم.کدری ادرار.عصبی شدن.سیاهی رفتن چشم.سرگیجه.گرمی بدن .دیدن خوابهای بد.یبوست.تندخویی.بهانه جویی 🟢طبع گرم و تر(دم)❗️ مزه دهان شیرین.رنگ زبان قرمز.لزج بودن اب دهان.خارش بدن.بروز جوش در بدن.سنگینی سر.خمیازه کشیدن.چرت زدن. 🟢طبع سرد و تر .(بلغم)❗️ مزه دهان ترش.رنگ زبان سفید.سردی پوست.دیر هضم شدن غذا.میل به خواب زیاد.جاری شدن اب از دهان.رقیق بودن اب بینی.درد کمر.دردبدن.درد پاها.ضعف بینایی.تپش قلب.تولید کرم در انتهای روده بزرگ. حجم زیاد ادرار 🟢طبع سرد و خشک(سودا )❗️ مزه دهان شور.لاغری.پژمردگی.رنگ زبان سیاه.خستگی.افسردگی.خودخوری.سوزش هنگام بول کردن.رنگ تیره ادرار.بوی بد دهان.تاریکی چشم.سوزش معده.فکر زیاد.خواب اشفته.دلتنگی.بی قراری.مشکلات عصبی.رنگ تیره مدفوع 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
💞💞💞💞💞❤️💞💞 جدایی مهناز و محمد.... 💞💞❤️💞
ملکـــــــღــــه
.راحت گفت: آره !با ترديد پرسيدم: کدوم حرفم رو؟ .با خنده گفت: همون عروسی دومی رو که انکار می کردی
بعد از آن شب دوباره مثل روزهای اول نامزديمان به هم نزديک شده بوديم و هر دو شادمان و خوشبخت بوديم. خوشبختی ای که دوام چندانی نداشت. چون آرامشمان تا هفته بعد طول کشيد. نمی دانم چه شده بود که رفته رفته نسبت به محمد احساس مالکيت مطلق و حسادت کور و احمقانه پيدا می کردم و شدت اين اخالق مزخرؾ به مرور، ما را که در تنهايی .خوشبخت بوديم در مواجهه با جمع و ديگران دچار مشکل می کرد کم کم توجه محمد، به هر چيز و هر کس برای من حکم اعلان جنگ را پيدا می کرد. به خيال خودم او را کامل می خواستم. نمی دانستم که او را دارم. او مال من بود، ولی من با منطق کور خودم، ابلهانه می خواستم عشق او را بيمه کنم و برای خودم نگه دارم، منتهی درست برعکس آنچه .شرط عقل و درايت بود عمل می کردم و نمی دانستم معلوم است که تيشه ای برنده تر از نادانی برای از ريشه درآوردن آدم وجود ندارد و من نادانسته به دست خودم تيشه به .ريشه وجودم می زدم. کافی بود توجه او را به چيزی حس کنم تا به چشم دشمن و هوو به آن چيز نگاه کنم کوه، کتاب درس، جواد ، ثريا و..... همه دشمن هايی بودند که می خواستم از پا درشان بياورم و اين جز به دليل نادانی ام نبود که در يک بعد از دوست داشتن تا نهايت پيش رفتم و در ابعاد ديگر که درک و تفاهم و حفظ و نگاهداری عشق بود، درجا زدم و درماندم. حسادت کور و فکرهای احمقانه بالاخره جلوی پايم چاهی عميق کند، چون دشمنی نبود که به جنگش بروم. دشمن من حماقتم بود و نمی فهميدم. اين بود که چون نه دشمن را درست می شناختم نه راه مبارزه را بلد بودم، به .جای دشمن خودم و محمد را زخمی می کردم، رنج می دادم و عذاب می کشيدم و نمی فهميدم يک بار محترم خانم درباره رفتار الهه حرف قشنگی به من زده بود که برای هميشه توی گوش من ماند. او گفته بود: مادر! خدا کنه بدی هايی که آدم می کنه، ريشه اش از نادانی باشه، نادانی رو هم خدا می بخشه، هم بنده خدا. ولی بدی .هايی که از سر بد ذاتی و قصد و غرض است، نه قابل بخشش است نه گذشت چيزی که من بعدها فهميدم اين بود که در هر دو حالت نمی شود از بدی انتظار خوبی داشت. بيهوده نگفته اند که: گندم از گندم برويد، جو ز جو. از طرف ديگر آزار رساندن و اذيت کردن ديگران لزوما نشانه بد ذاتی نيست. کافی است کمی نادان باشی و به احساست ميدان بدهی و در مورد آن نه تنها شک نکنی، به آن اطمينان هم داشته باشی. معلوم است اعتماد و اطمينان کورکورانه به خود يا ديگران، چه سرانجامی دارد. من هم آن روزها نادانی بودم که نمی دانست نادان است و به آنچه بودم راضی بودم و اين بود که با سر به زمين خوردم و ديگر قد راست نکردم. بله، وقتی جهالت، حسادت و حماقت .درهم آميزند برای ويران کردن دنيا هم کافی است، چه برسد به زندگی... ادامه دارد 🍃🍃🍂🍃
پنچ سال بود عروسی کرده بودم مجبور شدم بخاطر کار همسرم بیام شهر بزرگی زندگی کنم واحد روبه رویمون خانوم ۴۰ ۵۰ ساله بود به چشم مادر بهش نگاه می‌کردم چون تنها بود هر روز می‌اومد خونه ما همیشه هم آرایش کرده و شیک پیک...باهاش خیلی راحت بودیم تا اینکه هرروز غروب منو به صرف چای دعوت میکرد خونشون درست نیم ساعت بعد برگشتم خواب سنگینی منو می‌گرفت سرشب از خواب بیهوش میشدم یه روز شک کردم مثل همیشه رفتم خونشون چای برداشتم وقتی برا کاری رفت آشپزخونه چای خالی کردم تو گلدون نیم ساعت گفتم خواب میاد دیدم لبخندی زد رفتم خونه بعد یه ساعت شوهرم با........ https://eitaa.com/joinchat/2929721937Ca2f80a89b2 https://eitaa.com/joinchat/2929721937Ca2f80a89b2
تقویم نجومی اسلامی یکشنبه 👈29 بهمن / دلو 1402 👈8 شعبان 1445 👈18 فوریه 2024 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. ⭐️ احکام دینی و اسلامی ❇️امروز روز خوبی برای همه امور خصوصا امور زیر است: ✅خرید و فروش. ✅طلب حوائج. ✅میهمانی دادن. ✅و دیدار قضات و روسا و درخواست از انها خوب است. ✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی کافی است کلمه "تقویم همسران"را در تلگرام و ایتا جستجو و تقویم هر روز را دریافت نمایید. 👼 مناسب زایمان و نوزاد عمرش طولانی شود. 🚘مسافرت : سفر خوب است. 🔭 احکام نجوم. 🌓 امروز :قمر در برج جوزا است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است : ✳️خرید کالا. ✳️دعوت گرفتن افراد. ✳️بذر افشانی و کاشت. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️آغاز معالجات و درمان. ✳️و افتتاح کسب و کار خوب است. 🔵امور کتابت حرز و بستن و نماز آن خوب است. 👩‍❤️‍👨مباشرت امشب: فرزند حافظ قران شود. ان شاءالله. ⚫️ اصلاح سر و صورت. طبق روایات ، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث کوتاهی عمر می شود. 💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا #زالو انداختن در این روز، از ماه قمری،برای رگها ضرر دارد. 😴😴 تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق ایه ی 9 سوره مبارکه "توبه" است. اشتروا بایات الله ثمنا قلیلا.. و از معنای آن استفاده می شود که دو نفر برای قطع معامله ای نزد خواب بیننده بیایند و از این قبیل امور. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. کتاب تقویم همسران صفحه 115 💅 ناخن گرفتن یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚 دوخت و دوز یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌( این حکم شامل خرید لباس نیست) ✴️️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام  ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . 💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
❤️🍃🍂 داستان آرامش.... ❤️🍃🍂
ملکـــــــღــــه
-باشه خودم انجام میدم. و در مقابل چشمای عصبیم خم شد و قبل از اینکه دستش به بلوزم بخوره غریدم: -کری
نگاه خیره اش به قدری استخوان سوز بود که مثل صاعقه زده ها بهش نگاه میکردم. لعنتی چرا نگاهش اینجوری بود؟ نمیدونم چند دقیقه به همون حالت بودیم که گفت: -میتونی بری بیرون. و جلوی چشمای درشت شده ام،روی تخت لیز خورد و کامل دراز کشید. چشماش رو بست. متاسف سری تکون دادم. وسیله ها رو برداشتم و با قدم هایی استوار سمت در حرکت کردم و از اتاق بیرون زدم. داشتم خفه میشدم.. دست بزرگی دور گردنم پیچیده شده بود و نفسام رو به شماره انداخته بود..چهره این ظالم رو نمیدیدم،درون سیاهی بود اما عطرش آشنا بود..تنها یک نفس با مرگ فاصل داشتم که اون ظالم نزدیک تر شد..برق چشماش رو دیدم و وحشت کردم..این که.جیغ خفیفی کشیدم و به ضرب از روی تخت بلند شدم. طبق غریزه اولین کاری که کردم لمس گردنم و بلند بلند نفس کشیدن بود..با سرعت نفس میکشیدم و هوا رو حریصانه می بلعیدم. نگاهی به ساعت کردم،ده صبح بود..موهای فرم رو که نامرتب دورم رها شده بود پشت گوش فرستادم و از روی تخت پایین پریدم و سمت سرویس رفتم..عجب خوابی بود!! همگی با لبخند پاسخم رو دادن به جز حمیرا..توجهی بهش نکردم و کنار بانو نشستم. -هدی صبحونه بیار برا آرامش. اجازه بلند شدن به هدی ندادم و دستش رو از روی میز گرفتم: -نه عزیزم..نیازی نیست. میل ندارم بانو با ناراحتی گفت: -چرا مادر؟ لبخندی بهش زدم و گفتم: -معده ام یکم بهم ریخته.,فعلا چیزی نخورم بهتره. از روی صندلیش بلند شد و گفت: -بذار برات یه دمنوش دم کنم..خیلی خوبه. هرچه اصرار کردم قبول نکرد و بلند شد و مشغول درست کردن دمنوش شد. نگاهی به هدی کردم و گفتم: -داریوس و مسیح کجان؟ قبل اینکه هدی جواب بده،نیلی که تازه فهمیده بودم همسر کیانه گفت: -صبح زود با آقا رفتن بیرون. سری تکون دادم و یک باره انگار تازه معنی حرفش رو درک کرده باشم با هول گفتم: -چی؟ همگی مبهوت به سمت من برگشتن؛اما من با کلافگی گفتم. -چی گفتی؟ من و من کرد: -خب،صبح با آقا رفتن بیرون..چی شده مگه؟ -چشمام از فرط تعجب درشت شده بود..این مردک چش بود؟ اون زخمی بود و نباید حداقل تا سه روز از تختش پایین می اومد اون وقت رفته پی ادم کشیش؟ واقعا که اون آدمیزاد نبود. وقتی متوجه نگاه های گنگشون شدم،سری تکون دادم و گفتم: -با داریوس کار داشتم..قرار نبود بره بیرون. همشون اهانی گفتن و با کارشون مشغول شدن. بانو دمنوش رو مقابلم قرار داد و گفت: -بخور مادر..برات خوبه. به لیوانی که بخاطر محتویاتش به رنگ زرد در اومده بود نگاهی کردم و گفتم: -مرسی بانو, حوصله اخم و تخم های حمیرا رو نداشتم و بخاطر همین از آشپزخونه بیرون زدم. سمت پنجره بزرگی که حیاط عمارت رو قاب گرفته بود رفتم و از دمنوش خوش بوی بانو کمی نوشیدم. داغ بود و دهانم رو سوزوند. دمنوش روی میزی که کنار پنجره قرار داشت,گذاشتم. به محافظینی که داخل حیاط بودن چشم دوختم و نگاهم رو به آب نمای قو بخشیدم..باید امروز هر طور شده باهاش صحبت میکردم. وقتی پارسا سمت در رفت؛دمنوشم رو در دست گرفتم و بهش چشم دوختم. در باغ رو باز کرد و مثل اون روز سه تا بنز مشکی وارد حیاط شد. پارسا در ماشین رو براش باز کرد و با پرستیژ مخصوص با خودش پیاد شد. یک دستش درون جیب شلوارش و بی توجه به بقیه،به سمت عمارت قدم بر میداشت. باید تبش رو چک میکردم. پشت سرش مسیح و داریوس هم حرکت میکردن. دمنوشم رو روی میز قرار دادم و به سمت ورودی عمارت رفتم. چند لحظه بعد.قبل از خودش،بوی عطر گسش و بوی چوب و سیگار به مشامم رسید و بعد؛قامتش در چهارچوب قرار گرفت. اتوماتیک وار صاف ایستادم و به آرومی گفتم: -سلام. حتی نگاهمم نکرد..بدون توجهی به من،سمت پله های عمارت.با همون ژست جذابش رفت و وارد سالن بالا شد. تا وقتی از مقابلمون دور نشد،هر سه سکوت کردیم و بعد از اینکه مطمئن شدیم نیست.روبه اون ها با لبخند گفتم: -سلام. هر دو سلامی دادن و مسیح خودش رو روی مبل پرت کرد. -مگه نمیدونید زخمیه؟چرا با خودتون بردینش؟ مسیح خنده ای کرد و گفت: -سایلنت رویایی حرف می زنی ها..کی جرأت داره وقتی رییس میخواد کاری انجام بده بگه نه؟ما؟یا تو؟ رنگش کمی پریده به نظر نمی رسید؟ وقتی داریوس هم روی مبل نشست.نتونستم طاقت بیارم و گفتم: -من میرم چکشون کنم. و خیلی سریع از پله ها بالا رفتم..باید متوجه میشدم در چه وضعیتیه؟ دستام رو مشت کردم،تقه ای به در زدم و بعد از شنیدن صدای گیراش,در رو باز کردم. مقابل پنجره ایستاده بود و با همون ژست به باغ مقابلش خیره بود. -چی میخوای؟ قدمی سمتش برداشتم و گفتم: -میخوام باهاتون حرف بزنم. برنگشت اما گفت: -فعلا وقتش نیست. چشم از باغ گرفت.برگشت و بدون نگاه به من گفت: -حالام بیرون, واقعا رنگ پریده بود. -شما حالتون خوبه؟ -به تو مربوط نیست! توهینش رو اهمیت ندادم سمتش رفتم. -کمی تب دارید؟ ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇