eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
4.1هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام عزیزم در جواب این دوستمون خواستم بگم اتفاقا ن تنها مادرشوهرم و بلکه پدرشوهرم و خواهرشوهرامم هستن ک دخالت میکنن و اونا هستن ک ب پسرشون یاد میدن ک چکار کنه چکار نکنه.مشکل من از ضعف همسرمه ک زندگیمون حریم نداره چون وقتی من حرفی بزنم و اعتراض کنم بهم میگن تو آشوب طلبی درصورتیکه میبینن واقعا دارم اذیت میشم ولی اگه شوهرم جوابشونو بده مطمئنم ک دخالت نمیتونن کنن.چون جاریمم دقیقا مثل منه ولی شوهر اون جسورانه جواب پدر و مادرشو میده بخاطر همین کمتر ب اونا کار دارن.من همیشه باید با ۴۰ سال پیش مادرشوهرم ک از مادرش دور بوده و قالی میبافته و ۷ تا خواهرشوهراش اذیتش میکردن ودر کل خیلی سختی کشیده مقایسه بشم و همچنین خواهرشوهرام ک الان احساس خوشبختی ندارن مقایسه بشم .ب من میگن تو زندگیت خیلی خوبه فقط دنبال جنگی😫. این روزها میگذره میره ولی اینکه چطور میگذره خیلی مهمه و چقد من شکسته و داغون شدم وقتی عکسای قبل از عروسیمو میبینم دلم واسه خودم میسوزه😔.عزیزم برای شما و تمام زنان سرزمینم خصوصا مادرو خواهرشوهرای خودم از ته دل آرزوی خوشبختی دارم😘😘 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاسی جان وتمام خانومای کانال.مرسی ازاینکه خانومارو دورهم جمع کردین درباره کادو پیام دادم همه ازمادرشوهر وخواهر شوهر گلایه دارن من از خونوادم😔 چندباره برا مامانم وبابام لباس میخرم وخداشاهده ازبهترین چیز میخرم براشون ولی هربار حرفا به گوشم میرسه یا خودشون رو دررو از هدیه که گرفتم ایراد میگیرن خیلی دلم گرفته تصمیم گرفتم دیگه چیزی براشون نخرم😔 💖 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
💞💞💞💞💞❤️💞💞 جدایی مهناز و محمد.... 💞💞❤️💞
ملکـــــــღــــه
داند که سخت باشد قطع اميدواران با ساربان بگوييد احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد، محمل به روز باران
.من تشنمه، يک جا وايسا ، آب بخورم بدون اين که حرف بزند يا رويش را برگرداند، دستش را برد و از پشت صندلی خودم بطری آب را برداشت و به دستم داد. دلم می خواست بطری و هر چه جلوی دستم بود، خرد کنم. از اين سکوت کشنده و رفتار آزار دهنده اش جانم داشت به لب می رسيد. خوب حالا من يک حرفی زده بودم، يک غلطی کرده بودم، يعنی تا کی می خواست به اين وضع ادامه !دهد؟ .از حرص همان طور بطری به دست به او خيره مانده بودم، از خفقان حتی فراموش کردم که آب بخورم .يک لحظه برگشت و گفت: اگه گرسنه ای همون پشت ساندويچ هم هست گرسنه ام نبود، ديگر حتی تشنه هم نبودم، فقط داشتم از اين اوضاع دق می آوردم. بدون اين که آب بخورم بطری را همان وسط ماشين گذاشتم و باز سرم را به پشتی صندلی تکيه دادم و فکر کردم: حماقت کردم، اگه می دونستم تا اين حد می .خواد به لجبازی ادامه بده، نيومده بودم، بهتر بود هر وقت ماشين امير يا آقا رضا از کنارمان رد می شد، صورت های همه خندان و شاد و سرحال بود و من بيش تر از .وضع خودمان رنج می بردم بالاخره آن مسير طولانی دو ساعته که به چشم من دو قرن آمد تمام شد و از مرزن آباد وارد يک جاده باريک فرعی شديم. اين بار ديگر آقا رضا صبر هم نکرد که از ديگران برای ماندن يا رفتن سوال کند، با سرعت رفت و ما هم به .دنبالش جاده با صفايی بود پر از باغ های ميوه و بسيار خلوت. انگار غير از ماشين های ما ماشين ديگری توی آن جاده نبود، به ندرت ماشينی از روبرو می آمد. هر چه امير با بوق و چراغ سعی داشت آقا رضا را نگه دارد، آقا رضا با دست به جلو اشاره می کرد و با سرعت می رفت. بعد از چند تا پيچ در کمال تعجب يکدفعه آن راه سر سبز و با صفا و جنگلی به .راهی خشک و کويری تبديل شد امير هر طور بود بالاخره آقا رضا را مجبور به ايستادن کرد و بعد در حالی که از ماشين، خندان پياده می شد، به آقا رضا :گفت !آقا رضا ، پنچ ساعته بکش ما را آوردی اين جا؟! خوب چرا اول جاده صبر نکردين؟... ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️🌺 سلام.پیام من اون خانومی که از دست بچه هاش نارحته دلیل این رفتار بچه ها خود شما هستید چرا چون هر رفاه بیش حد زیان جبران ناپذیری دارد که الان در جامعه شاهد آن هستیم متاسفانه خانوادها میگن چون ما سختی کشیدیم نباید بچه هايمان سختی بکشند . حالی این کاملا نادرست است چرا که سختی ها باعث میشه انسان بخته تر بشه بزارید بچه هایتان خودشان کارهای خود را انجام دهند مطمئن باشید این بچه ها فردا در جامعه دوام نخواهند آورد و با کوچکترین مشکلی زندگی خود و دیگران نیز را تباه خواهند کرد اگر از اول‌ اینقدر رفاه فراهم نمی کردی امروز این همه گستاخ نمی شدند شما آینده هر دو بچه تون خراب کردی مطمئن باشید بچه باید سختی بکشه نه بشنوه نداری بفهمه تا یادت بگیره فردا در جامعه محل کار داشگاه یا از همسر خود نه شنید زود نگه من طلاق می خواهم چرا شما باعث شدید همیشه همه چیز بهترین باشه. کلام آخر این دوست داشتن فرزند نیست بلکه نابود. کردن فرزند هست 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 زیباترین نقاشی خدا لبخند مادر است ...❤️ خدایا این لبخند را از کسی نگیر !🙏🦋 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای من گناهانى را در دنیا بر من پوشاندى که بر پوشاندن آن در آخرت محتاج‌ترم..🤍 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ✍️ داستان کوتاه نزدیک دو ماه است پدر بازنشسته شده! مدام سرش گرم دوستان و کتاب هایش و بقیه اوقات مشغول دنیای مجازی ست. زندگی اش را به دقت زیرنظر دارم! صبح ها به رسم عادت ساعت هفت بیدار میشود! میرود نانوایی و برمیگردد شعر میخواند؛ مادرم را بیدار میکند به اتفاق صبحانه میخورند؛ میرود سراغ کتاب هایش! ناهار را زودتر از زمان شاغل بودنش میخورد! بعد از ناهار چرت میزند... بعد از ظهرها را اغلب بهمراه مادرم با دوستانش شریک میشود. خوشحال و سرحال است. کمی چاق تر شده... در این مدت هرکس اورا دیده بازنشستگی اش را تبریک گفته اغلب با هدیه ی کوچک یا دسته گل! پدر معتقد است سی سال کار کرده و اکنون زمان استراحت اوست. به تمامی تفریحاتی که اطرافیانش پیشنهاد میکنند پاسخ مثبت داده و از اینکه دغدغه ی مرخصی ندارد بسیار احساس رضایت میکند. اما!.... مدتی ست به مادرم فکر میکنم. پا به پای پدر در برخی موارد خیلی بیشتر از او برای زندگی شان زحمت کشیده. اگر پدر سی سال هرروز هشت ساعت پشت میز نشسته، مادر بیست و چهار ساعت سرپا فضای خانه را مدیریت کرده. پدر بعد از سی سال به استراحت فکر میکند.. اما مادر هنوز سر اجاق برای ناهار پیاز خرد میکند. پدر در آرامش کتاب میخواند. مادر جارو بدست خانه تکانی میکند... هرازگاهی پدر ظرف هارا میشوید یا سیب زمینی میپزد... و با جمله ای به اعضای خانواده این لطف بزرگش را اعلام میکند! مادر اما انگار مجبور به انجام وظایفش است.. همه از او انتظار دارند و او بدون خستگی و بدون ابلاغ آن مسئولیتش را انجام میدهد. مادر را نگاه میکنم. کی قرار است بازنشسته شود؟ کی قرار است از او بخاطر مشغولیت بیست و چهارساعته اش بعد سی سال با هدیه ای یا دسته گلی تقدیر شود؟ مادر کی قرار است به استراحت و دغدغه های تک نفره اش فکر کند؟!!!.... به مادراتون بگید که قدردان حضور و تمام خوبیهاشون هستید.❤️❤️ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
❤️🍃🍂 داستان آرامش.... ❤️🍃🍂
ملکـــــــღــــه
شونه ام دقیقا جایی که مشت زده بود و من کله پا شده بودم تیر میکشید. بلند شو, با حرص نگاهی بهش کردم و
_حالا من ضربه میزنم و تو سعی کن دفعش کنی. و قبل اینکه فرصت حلاجی بده مشتش بلند شد و من تحت آموزشم دستامو بالا گرفتم اما دیر اقدام کردم و مشتت دوباره شونه ام رو از هم درید. _حق نداری استراحت کنی..بیا جلوتر, تو دلم لعن و نفرین بود که سمتش جاری می کردم. اون روز و روز های بعدش کلا آموزش دیدم که چه جوری یه ضربه رو از خودم دفع کنم و بالاخره بعد یک هفته موفق شدم..البته که یک جای سالم توی تنم باقی نمونده بود. روز های بعد به تکنیک قسمت های حساس و آسیب پذیر بدن روبهم آموزش داد. چشم ها،گردن ،گلو،مرکز شکم,زانو‌،کشاله ران؛و پاها نقاط حساس و آسیب پذیر بدن بودن و بهم یاد داد وقتی یک نفر بهم حمله میکنه چجوری از خودم دفاع کنم. سر جمع چیزی نزدیک به یک ماه و هشت روز ما مشغول آموزش دفاع شخصی بودیم.. و بالاخره موفق شده بودم..شاید کمی زمان زیادی طول کشید اما اونقدر بهم سخت گرفته بود که با کلی اشک و ناله آخرسر یاد گرفتم از خودم دفاع کنم. فقط خدا به داد فردا برسه! **حامی با کنجکاوی به من نگاه میکرد. زیر چشمی تموم حرکاتش رو زیر نظر داشتم. جعبه رو روی میز گذاشتم و گفتم: _خب,اماده ای؟ _بله. ذره ای در برابرش رحم نکرده بودم..با ظالمانه ترین شکل ممکن بهش آموزش داده و حتی اشکش رو هم در آورده‌ بودم اما چیزی که خیلی برام جالب بود.تواناییش بود. ناله کرد.درد کشید.حتی اشک ریخت اما پا پس نکشید. منتظر بودم روزی بهم بگه نمی تونه و میخواد کنار بکشه اما لب می گزید و چیزی از جا زدن نمی گفت و این خیلی برام چالش برانگیز شده بود. روز های اول که کتک می خورد سعی می کرد با حرص به من حمله کنه و وقتی با سرکشی و وحشی گری سمتم یورش میبرد صحنه ای چشمگیر ایجاد می کرد... جعبه رو باز کردم و برق صفحه صیقل خورده اش به چشمم خورد..و درست حدس زدم خشکش زد. _ای..این چیه؟ قفلش رو باز کردم و صفحه محافظش رو کشیدم. و برق برنده چاقوی تیز منعکس شد. طرح زیبایی داشت. قاب بنفش رنگی داشت که با رنگ های طلایی روش طرح های شلوغ و درهمی حکاکی شده بود و زیباییش رو واقعا چشم گیر کرده بود. زیبا و خطرناک بود!!! چاقوی طراحی شده رو سمتش گرفتم و گفتم: _بگیرش. با وحشت به چاقوی خیره کننده و وسوسه انگیز درون دستم نگاه می کرد. _من..من اینو نمیخوام. _ازت نپرسیدم چی میخوای؛گفتم من میخوام! ترس,نگرانی درون چشماش بود. هم از نافرمانی می ترسید و هم از برق برنده چاقو!! _جگوار این خیلی خطرناکه. _می گیریش یا نه؟ غریدم و خیلی زود چاقو رو با هراس در دستش گرفت.مثل یک بمب بهش نگاه می کرد و هر لحظه منتظر بود تیغ تیز چاقو شاهرگش رو ببره. چهار قدم ازش فاصله گرفتم, خیره شدم تو چشماش مشوشش و با جدیت گفتم: _حالا سعی کن به من ضربه بزنی. سری تکون داد: _نه..نه..این خیلی خطرناکه! خواهش.. _قراره حرفمو تکرار کنم؟؟ با زاری گفت: _جگوار!!! صداش یک پارادوکس بود.. اعصابم رو آرام میکرد و سیستم مغزیم روهم بهم می ریخت. هم آروم میشدم هم می خواستم خفه اش کنم. ناز درون صداش خلسه اور بود..ولی جنون انگیز!! _اگه یه کلمه دیگه بگی من همون چاقو رو به سمت خودت پرت می کنم. لباش رو جمع کرد و چشمای کوفتیش رو با درد بست و زیر لب گفت: _تو رو خدا ببخشید. لعنت بهش...این دختر چه مرگشه آخه؟ _بزن! نزدیک شد و با حالت بامزه و مسخره ای چاقو رو سمت من گرفت. چرخی زد و حرکت چاقو یک صدای آرومی ایجاد کرد. _اگه اینجوری بخوای ضربه بزنی،اول خودت داغون میشی. رز , چشمای گیج به من نگاه می کرد: _چرا؟ اشاره ای به چاقو کردم و گفتم: _برعکس گرفتی! نگاهی به چاقو کرد. سمت تیز و برنده اش رو سمت خودش گرفته بود!! _اها..خوبه؟ سری تکون دادم. _ضربه بزن. باز هم نزدیک تر شد و چشماشو بست و با حالت بامزه ای گفت: _ببخشیدا... چاقو رو ازش گرفتم و تو هوا رقصی ماهرانه ایجاد کردم..و دقیقا جلوی چشمش قرار دادم. _حالا تو ضربه بزن. چشماش با شگفتی روی من بود. نزدیکم شد و چاقو رو دوباره سمتم گرفت. این بار مچش رو گرفتم و پرتش کردم به جلو, اخی گفت. تلو تلو خورد. برگشت نگاهم کرد و با غیض گفت: _جگوار یکم رحم کنید خب! _یه بند داری حرف می زنی..گفتم بزن. هوفی کشید. نزدیک شد و گفت: _دیگه منم رحم نمیکنم پس! لنگه ابرویی بالا انداختم.شجاع شده بود. صدای جیغ مانندی از گلوش خارج شد و بعد با سرعت نزدیکم شد. اما خیلی زود دوباره مچش رو گرفتم و پرتش کردم. سرعتش بیشتر بود و این بار بیشتر تلو تلو خورد. وقتی به سمت من برگشت.چشمای درشتش از زور حرص می درخشید..این دختر خیلی فان بود!! نفس های کش داری کشید.سری با حرص تکون داد. چاقو رو بین دستاش محکم فشار داد و گفت: _خسته شدم از کتک خوردن! و مثل یک تیر از کمان در رفته به سمتم یورش برد. نزدیک شد خواستم بازوش رو بگیرم سر خم کرد و خودش رو عقب کشید. حرکت جالبی بود اما. ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰