ملکـــــــღــــه
#رسوایی بود. آقا بهروز یک بار سراغش را گرفت و وقتی گفتم خواب است دیگر پی اش را نگرفت . سمیرا سف
#رسوایی
کاش می توانستم از او بگریزم، او خطرناک بود و من ساده ... چادر را بی دقت روی سرم
انداختم که مقابلم ایستادو با دو انگشت چادر را جلوتر کشید .
-جلو اون یارو حواست به خودت باشه .
طره موی بیرون زده از شالم را نیز با وسواس به داخل زد. بین خودمان بماند مور مور
می شدم از آن گرمایی که با هر لمسش در بدنم جریان پیدا می کرد. با تشر مغزم به
خودم آمد؛ واقعاً چه بلایی سرم آمده بود چرا این گونه می شدم !
دستش را کنار زدم .
-خودم درست می کنم .
پشت سرش به راه افتادم .
صدای سمیرا که قربان صدقه ی ماهان می رفت، از اتاق می آمد .
چند گامی عقب تر از عمران بودم که سرعتی به گام هایم بخشیدم اما از شانس نداشته
ام، چادر زیر پایم گیر کرد و کم مانده بود پخش زمین بشوم که دستم را گرفت .
-هول نشو من جایی نمیرم همین جام !
پشت چشمی برایش نازک کردم و صاف ایستادم .
پایین رفتیم، هم قدمش بودم .
اگر یک روز در گذشته به این فکر می کردم که مردی جز عباس کنارم بایستد، یقینا
دیوانه می شدم اما اکنون فقط طپش قلبم بود که خودش را به رخم می کشید .
احوال پرسی عمران با فهمیه خانم و شوهرش و سامان گرم بود اما زمانی که دست دردست دراز شده ی ساسان گذاشت هر دو با نگاهشان برای یکدیگر خط و نشان
کشیدند .
کنار کبری خانم نشستم که سراغ مهسا و سمیرا را گرفت. سر پایین سامان با شنیدن
نام مهسا بالا آمد و این را منی دیدم که منتظر واکنشش بودم .
-الان میان .
مهسا، سمیرا را مامور خبر رسانی اش کرده بود، ترجیح دادم دخالتی نکنم و با یک
کلمه سر و ته قضیه را هم بیاورم .
-الان میان .
عمران مقابلم کنار علی نشست .
همه مشغول خوردن غذا بودند که سمیرا آمد. ماهان در آغوشش بود. بلافاصله با
رسیدنش به جمع حرف های مهسا را تکرار کرد که هر کس واکنشی نشان داد .
لیوان آب که کنار بشقابم قرار گرفت، دست دراز شده ی عمران توجه ام را جلب کرد .
پس حواسش بود که مدام به پارچ آبی که کنار دست علی بود نگاه می کردم .
لب های کش آمد و او بی تفاوت مشغول غذا خوردنش شد .
نفس هایم تند شده و خون به صورتم دوید .
این مرد غیر قابل پیش بینی بود. نه به آن نگاه های خیره اش و نه به این بی تفاوتی
اش...
تا شام تمام شد، همه عزم رفتن به مسجد کردند. میانشان تنها من بودم که مشغول جمع کردن سفره بودم. کبری خانم نیز برای راضی کردن مهسا رفته بود اما با قیافه ای
عبوس بازگشت. بعد از مهسا من دومین نفری بودم که نرفتنم را اعلام کردم .
چرایش را سمیرا می دانست و خودش رفع و رجوع اش کرد. عمران نیز بی حرف روی
مبل نشسته بود و تکاپوی بقیه را نگاه می کرد، البته بماند که وقتی گفت او نیز نمی
رود طعنه ی مادرش را به جان خرید . بجز ساسان و سامان همگی از خانه بیرون
رفتند .
آن دو برادر گوشه ی دیگر سالن به پشتی تکیه داده بودند و از قرار معلوم برای رفتن
اصرای نداشتند .
به تنهایی در آشپزخانه مشغول جابه جایی ظرف ها و تلنبار کردنشان کنار سینک بودم
که مهسا پایین آمد .
-بهار صبر کن کمکت کنم .
دوشا دوش یک دیگر در حال شستن ظرف ها بودیم که عمران وارد آشپزخانه شد .
-بهار چایی هست؟
از روی شانه نگاهی به سماور انداختم .
-آره .
به اپن تکیه داد تا چایی برایش ببرم. به تلافی بی تفاوتی اش سرشام، من نیز پشت به
او مشغول آب کشی ظرف ها شدم .
سامان بود که به جمع مان اضافه شد و با لحنی گرفته گفت
به قلم پاک #حدیث
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
📖داستان کوتاه
💔قلب شکسته
ﺧﺎﻧﻤﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﺬﺭﺍ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﻋﺰﯾﺰﻡ ...
ﺍﺯﻫﻤﺎﻥ ﺣﺮﻓﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﻬﺎ ﻣﯿﺸﻨﻮﻧﺪﻭ ﻗﺪﺭﺵ
ﺭﺍﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻨﺪ ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﺵ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ .. ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺍﻡ
ﻣﯿﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ : ﻣﮕﺮ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟
ﯾﮏ ﺷﺐ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮﺩ،ﯾﺎﺩﻟﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ ،ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻣﻔﺼﻞ
ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ،ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ
ﻧﺪﺍﺭﻡ،ﻣﻦ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺭﻓﺎﻩ ﺗﻮﺳﺖ ﻭﻟﯽ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﺎﻧﻨﺪﮐﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﭽﺴﺒﯽ ...
ﮔﻔﺖ ﮐﺎﺵ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﻤﯿﺸﺪﯼ
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻩ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻢ،ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍﮐﻨﻪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ
ﻧﺒﺎﺷﯽ ...
ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ ..
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺸﮑﺶ ﺯﺩ،ﺑﺮﻕ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﯾﮏ ﺁﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ
ﺷﺪ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺳﯽ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ
ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ...
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ
ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ،ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﺭﻫﺎﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﺑﺎ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻗﺒﻞ
ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ،ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ
ﺯﻥ ﺩﻧﯿﺎﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﯽ ﺭﻭﺣﯽ ﺯﺩ ...
ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯾﻢ .. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻋﻤﯿﻖ
ﺑﻮﺩ،ﺍﺻﻼ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪﻡ ...
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺏ
ﺁﺭﺍﻣﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ...
ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺍﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ
ﺭﺍ ﻫﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻡ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﻣﮕﺮ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺩﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ
ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ...
ﻣﮕﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ
ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﺶ ﺑﺎﯾﺴﺘﺪ ؟ !!
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪ،ﺩﭼﺎﺭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﻟﺒﺎﺱ ﺭﻧﮕﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻡ ﺍﺯ
ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺍﻣﺎﺩﺭﻇﺎﻫﺮ،ﻧﻪ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻡ،ﺍﻣﺎ
ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻭﻗﺘﺶ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ..
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﻭﺑﺮﺍﻩ ﺷﺪ ،ﺣﺎﻻ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﺿﻌﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺖ ...
ﻣﻦ ﺍﻣﺎ ... ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﻣﻦ
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ...
ﺑﻌﺪ ﻣﺮﮔﺶ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ،ﮐﺸﻮﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ
ﮐﺮﺩﻡ ،ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ،ﭘﺎﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺟﻮﺍﺏ
ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﺶ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﺁﻭﺍﺭ ﮐﺮﺩ، ...
ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ،ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ
ﻣﻦ ﻧﮕﻮﯾﺪ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻧﺸﻮﻡ ...
ﺁﻧﺸﺐ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺧﺒﺮ ﭘﺪﺭ ﺷﺪﻧﻢ ﺭﺍ
ﺑﺪﻫﺪ ...
ﺣﺎﻻ ﻫﺮﺷﺐ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ
ﺍﻭ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻟﺨﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ
ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ... ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﻟﯽ
ﻣﯿﺸﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺍﺯ ﺗﭙﺶ ﻣﯽ ایستد !
✍ سامان رضایی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#درخواست_راهنمایی
دیگه خسته شدم،بریدم
من چهارساله ازدواج کردم، عین این چهارسال از خانواده همسرم بدرفتاری،دخالت اذیت و تحقیر و بی مهری دیدم و وقتی به همسرم میگم، اون میگه همینه که هست . جالب اینه که با خود همسرم هم خیلی بد رفتار میکنن شبیه خدمتکارشون باهاش امر و نهی میکنن و تحقیرش میکنن این برام سنگینه چون عاشق همسرمم از طرفی همسرم در جواب این بدرفتاریا بهشون امتیاز بیشتری میده مثلا محل زندگی مونو اورده تحت نظارت مادرش نزدیک اونا و ماشین مونو داده بهشون و...
من توی یه شهر غریب با یه بچه زندانی یه چهاردیواری کوچیک پر از جک و جونورم که اطرافم بیابونه و همسرم وقت نمیذاره جایی بگیره برای زندگی مون چون پدرش مدام زنگ میزنه و ازش کار میخواد.
هیچکدوم هم از ناخانواده اش راهمون نمیدن خونشون!
محبتش داره از قلبم بیرون میره ازبس بهم توهین کرده و بی عرضگی نشون داده...
چیکار کنم برای اینده بچه ام بهتر باشه؟
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#مدیریت_زندگی_اعضا
سلام
واقعا خوندن این همه تجارب مختلف لذتبخشه برام.
ما دو نفر و نصفی هستیم☺️
مدیر مالی شوهرمه و مخارج رو خودش مدیریت میکنه.
خریدهامون هم تقریبا هر روز که میخواد بیاد خونه بهم زنگ میزنه و من چیزهایی که نیاز داریم رو بهش میگم و تهیه میکنه.
گاهی اوقات هم که نیازهامون جمع میشن با هم میریم بازار و فروشگاه و همه خریدهامون رو یکجا انجام میدیم.
قبض ها و همینطور شارژ سیم کارتهامون رو معمولا با کارت یارانه مون به وسیله گوشی پرداخت میکنیم.
جدیدا یه قلک هم خودش برای آینده تو خونه ساخته و تقریبا هر روز داخلش پول میندازه که به نظرم کار عالی ای هست.
ولی گاهی اوقات احساس میکنم به دلیل کم توقعی های اوایل زندگیمون تو خرج کردنش برای خودم مثل لباس و ... کم میذاره و خساست میکنه. به نظرم نباید پررویی کرد اما بی توقعی هم اصلا خوب نیست و حتی در آینده مرد رو برای تلاش مالی بی انگیزه میکنه.
راستی شغل همسرم آزاده به همین خاطر ما روزانه خرج و جمع میکنیم. من هم دیگه به این روند عادت کردم
#تجربه
#سیاست
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
✅میخاستم از خانمی ک دیسککمر داشتن وخوب شدن پیش دکتر فرجقاسمی رو اطف کنن ب ماهم بگن آدرس دقیقش رو ممنون میشم🙏
✅سلام خدمت مدیر محترم بنده شوهرم دامدار هستند۰اگه خانمی که شیر بزشون مشکل داشت مایل بودن آیدی بنده رو بدید تا راهنمایی شون کنیم😊
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
خدا هیچ دری رو هیچگاه به روی هیچ کسی نمیبنده👌🏻.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#طنزینه_اعضا
سلام خوبین یاسی خانم
خواستم یه خاطره شیرین برای دوستان مجازیم تعریف کنم
اینکه منو همسرم داشتیم میرفتیم شمال یه فلاسک چای همراهمون بود درش خراب بود. بایستی درشو باز میکردی چای میریختی تواستکان. توجاده که بودیم همسرم گفت برام یه چای بریز منم درفلاسک نیمه باز کردم داشتم چای میریختم یهو ماشین یه تکان بدی خورد درب فلاسک دراومد دستم سوخت منم نکردم نامردی استکان چای ریختم رو همسرم 😁😁😁 بنده خدا هم نه میتونست ترمز کنه چون لاین سبقت بود نه میتونست رانندگی کنه منم هم 😭😭هم 😂😂همسرم 😡😡بعدش 😂😂
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 حرفهای بانوی هنرمندمون 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام عزیزم خوبی اول تشکر کنمبابت کانال های خوبت انشلاا همیشه موفق تندرست باشید 🌺من همشون دوست دارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوستان
من یه خانمی ۴۵ ساله هستم مستاجر وشوهرم کارگره دو فرزند جوون دارم
و وضعیت مالی صفر
من هنر قالی بافی تابلو فرش وقلاب بافی و یه مقدار خیاطی در حد تعمیرات لباس و چادر و غیر از لباس که بلد نیستمبدوزم ولی باقی کارای خیاطی بلدم
حالا این همه هنر ولی بیکارم خیاطی چرخش ندارم هزینه خرید ندارم
میخام قالی بیارمبرا خودمببافم اونم کلی پول میخاد گفتممیشه دوستان راهنمایی کننن
اگه بخامقالی بیارم به نطر شما تابلو فرش درآمدش خوبه یا قالی ؟
اینمبگم سه سال دچار شکستگی لگن و کمر شدم البته زیاد نمیتونمبشینمیا زیاد سر پا نمیتونموایستا تم و یکی دبگه گوش هام شنوایی خیلی ضعیفه برا همینبیرون نمیتونمبرم کار کنم ولی با شرایط مالی بدی که دارم نمیشه بیکار باشم
خودم کلی هزینه دکتر میخامولی ندارمبرم دکتر بازم روزی هزار بار خداراشکر میکنم
اینمبگمهمه ذکرها سوره واقعه هر چی دوستان گفتن مبخونم صدقه میدم به مردم کمکمیکنم ولی نمیدونم چرا زندگیم برکت نداره
دوستانبرای منمدعا کنید خصوصا اونایی که اربعین میرن کربلا سلام منو به آقا برسونید چند سال حسرت همه چی حتی زیارت آقا به دلم مونده 😭😭
برای سلامتی و ظهور فرج آقا امامزمان صلوات
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88