ملکـــــــღــــه
#گلاب ۶ دیگه کلافه شده بودمو نگرانی افتاده بود به دلم که اگه نیاد باید چیکار کنم.. دلم براش تنگ شد
##گلاب
۷
ستار خان پدر ارسلانم با خاتونش اومد و به خان و خانواده اش پیوست...
پدر ارسلان یک تاجر بزرگ از ابادی پایین بود .یک تاجر بزرگ و ثروتمند و از قدیم ایام دوستی صمیمانه ای با ارباب داشش که نتیجه اش شده بود رفت و امدش به این عمارت و دیدار من و ارسلان و دل سپردن به ارسلان و نگاهای زیر چشمیش..
پایین درخت نشستم و زانوهامو بغلم کشیدم این قسمت عمارت همیشه تاریک و سوت و کور بود چون گرمابه بود و کسی این وقت شب نمیومد اینجا یادم از حرفای سمانه اومد که میگفت گرمابه ها جن داره و ترس نشست رو دلم . از جام بلند شدم و نگاهی به اطراف انداختم .جرئت قدم برداشتن نداشتم احساس میکردم تا یک قدم بردارم میفتن دنبالم و میگرفتن و میبردن .شروع کردم به زیر لب صلوات فرستادم و بسم الله گفتن.
با احتیاط قدمی برداشتم و زیر لب سمانه رو لعنت کردم با این حرفاش که الان اینجوری ترس انداخته بود به جونم .دامنم تو دستم جمع کردم که اگه نیاز شد بدووم و زیر دست و پام نباشه.هر قدمی که با احتیاط برمیداشتم به اطراف نگاه میکردم.اومدم قدم دومی بردارم که دستی نشست رو دهنم و کشیدم عقب ..انقدر ترسیده بودم که تو یک لحظه احساس کردم سرمایی از نوک انگشت پام شروع شد و کل بدنم بی حس شد ...
اما تا برگشتم و صورت ارسلان جلوی چشمام اومد انگار دوباره جون گرفتم و نفس عمیقی کشیدم
_منم گلاب ..نترس ...
دستشو برداشت و کشید عقب .
+اینجا ..
به اطراف نگاهی انداختم
+ اگه کسی ببینتمون بیچاره میشیم.اینجا چیکار میکنی؟!
_ نمیتونستم تحمل کنم تا نیمه شب .باید حرف بزنیم گلاب
+ الان وقتش نیست تورو به خدا برو ..نیمه شب ..
_ گلاب .
از تحکم صداش لال شدم و خیره نگاهش کردم
+ گلاب البزر خواهان توعه؟ اون خواهان توعه و این همه مدت تو هیچی به من نگفتی؟!
سکوت کردم و سرمو انداختم پایین .
_ گلاب دارم با تو حرف میزنم
+ منکه .. منکه کاری به کار خانزاد ندارم
_ جواب سوال من این نبود میگم چرا این همه مدت نگفتی؟
با خودم فکر کردم واقعا چرا تا الآن چیزی نگفته بودم؟شاید چون هر بار که ارسلان و میدیدم انقدر ضربان قلبم بالا میرفت و استرس میگرفتم و هیجانی میشدم که همه چیز یادم میرفت انگار تو دنیا جز ارسلان هیچ نبود و هر چی که بود ارسلان بود و ارسلان ...
_ گلاب
زیر لب اروم گفتم
+نمیدونم .یادم نبوده بگم ..
برخلاف تصورم لبخندی نشست رو لباش
_ یادت رفته چرا؟
+خب .. خب مهم نبوده برام .
لبخندش پررنگ تر شد و دست کرد تو جیبش و دستشو که اورد بالا از لای انگشتاش گردنبندی افتاد پایین .
_قشنگه؟!
لبخندی زدم و سری تکون دادم
+خیلی زیاد .. اناره؟!
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
آقایون نبینند😳😳😳😳😳
این سخنان آقای عزیزی رادرباره
اثرات منفی بی حجابی وبدحجابی راگوش کنید
تامتوجه بشید که چرا
#اسلام#حجاب راواجب کرده است
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#معرفی_اعضا
سلام یاسی جون 😍 من خودم طبع نوشتنم خوبه و رمان مینویسم ، #رمان های زیادی خوندم و از همه مهم تر برام قلمه نویسنده مهمه( خیلی برااااام مهمه )
من رمان ایل آی شما رو خوندم بع نظرم در عین قلم ساده ای که فهم رمان برای همه راحت کرده بیان شیرینی هم دارین
بنظرم از نظره قلم و محتوا درجه یک هستش😍پیشنهاد میکنم حتما دوستان تو کانال این رمان رو بخونن و برای آینده خودشون و فرزندانشون تصمیمات بهتری بگیرن💚💚💚
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
کاش میشد به عقب برگشت،
نه برای جبران اشتباهها
بلکه برای تکرار بعضی از خاطره ها🥀♥️
عصر شنبه تون پُر از خاطرات به یادماندنی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#رسوایی وقتی دوباره به ساسان سر زدم در همان حالش بود و گریه های فهیمه خانم بیشتر شده بود، ناچار
#رسوایی
پیشبینی آخر این کار سخت و دردناک بود .
گلوی خشک شده ام با آب سرد کمی جلا پیدا کرد .
خبری از حال ساسان نمی دادند و فهیمه خانم حتی در زیر سرم نیز ناله می کرد. روی
صندلی فلزی بیمارستان نشستم. با یک صندلی فاصله از آن مرد .
آهی از ته وجودم به پا خواست، یک روز در همین اورژانس خان جون بستری بود و
من به سبب فریادهایم نتوانستم شب را کنارش بمانم. آن شب نیز تنها بودم و فرهاد
کنارم بود، امروز باز هم در این بیمارستان مرد غریبه ای کنارم بود. آدم های اطرافم
خیلی سریع جایگاهشان را فراموش می کردند و خودشان را کنار می کشیدند .
ذکر " یا من اسمه و دوا " را بلبل وار تکرار می کردم.
بعد از گذشت نیم ساعتی که به سختی سپری شد، در اتاق احیا برای بار چندم باز شد
و آن مردی که همه می گفتن نتیجه را خبر می دهد بیرون آمد .
مردی که فرشته ی نجات شده بود، برخواست و به طرف دکتر خیز برداشت .
-چیشد دکتر؟ یه جواب درست درمون ندادن به ما .
آقای دکتر مرد سن و سال داری بود. عینکش از را چشمانش برداشت.
-بی هوشیش بخاطر مصرف تعداد بالای قرص های ترامادول بوده، شانس آورده که ...
در حالی که توضیح میداد پرستار با دو کنارش ایستاد.
-دکتر بیاید لطفاً ا مریض بد حال داریم، دکتر اوتادی نیستن رفتن بخش...
دکتر دستش را به شانه ی مرد کوبید الان حالش خوبه امشب رو بستری باشه فردا مرخص میشه .
گفت و با قدم های بلند به جایی که پرستار اشاره می کرد، رفت. مرد به طرفم آمد .
-خداروشکر برید به مادرتون خبر بدید خیلی نگران بودن .
لب هایم از ذکر گفتن ایستاد .
-ممنون ولی مادرم نیستن .
کنجکاوی نکرد. آدم جالبی بود .
فهیمه خانم هنوز بیخبر بود، با شنیدن این که حال پسر دیوانه اش خوب است بارها و
بارها خدا را شکر کرد. ساعت از دوازده ظهر گذشته بود و ضعف امانم را بریده بود .
فهیمه خانم از روی تخت بلند شد .
سرمش تمام شده بود اما سرگیجه اجازه نمیداد سرپا بماند .
به کمک خدمه ای که آن جا بود او را به سوی اتاقی که ساسان در آن بود، بردیم .
با آن لباس های خانگی حسابی در چشم می زد .
روی صندلی نشست و دست ساسان را میان دستانش گرفت .
-خدایا شکرت، شکر !
مادر بود دیگر، اشک و خنده هایش در هم مخلوط شده بود. ساسان کاملاً به هوش
نیامده بود و ماسک اکسیژن برای تنفسش کمک می کرد .
آن مرد که قدم به قدم همراهمان بود، وارد اتاق شد. نایلونی در دستش بود. کیک و
آبمیوه ای را بیرون آورد و به طرف فهیمه خانم گرفت بفرمایید یکم بخورید حالتون بهتر بشه .
فهیمه خانم دو دستش جلو آمد و کیک و آبمیوه را گرفت .
-واقعا نمی دونم چجوری ازتون تشکر کنم، خیلی خیلی لطف کردید .
لبخند متواضع مرد روی صورتش جا خوش کرد .
-نفرمایید کاری نکردم.بلا دور باشه ... راستش من با اجازتون باید برگردم روستا اگه
میاید شما رو هم برسونم و این که پذیرش اورژانس مدارک آقا پسرتون رو می خوان
من حتی اسمشونم نمی دونستم بگم .
فهیمه خانم دست ساسان را رها کرد و بلند شد .
-ممنونم خدا خیرتون بده، بهشون میدم اطلاعات رو. فقط من نمیتونم بیام اگه
زحمتی نیست بهار جان رو ببرید .
یکه ای از حرفش خوردم، کجا می رفتم و او را با آن حالش تنها می گذاشتم. فرصتی
نداد اعتراض کنم .
-بهار جان تو با آقا برگرد خونه تا الان حتماً یکی برگشته خونه بگو به سامانم بگن
بیاد اینجا، الان نگران میشن...
مردد نگاهش کردم .
-ولی آخه فهیمه خانم خودتونم حالتون خوب نیست .
با اطمینان به حرف آمد.
-خوبم عزیزم این جا هم بیمارستان مشکلی باشه دکترا به داد می رسن تو برو به بقیه
به قلم پاک #حدیث
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
#درخواست_راهنمایی❤️
سلام
لطفاً سوال منو بگذارید کانال درخواست راهنمایی دارم 🙏
از نظر شرعی عمل زیبایی مثل عمل بینی برای زیبایی چه حکمی داره؟
آیا دستکاری در خلقت خداوند به حساب میاد!؟
مرجع تقلیدم امام خامنه ای
🌱🕊🌱🕊🌱🕊🌱🕊🌱
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 نازنین جون میگه 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
تا به تو برسم روزهاے بد و خوب زیادے را پٌشت سَر گذاشتم، بعضے روزها آنقدر کودک میشدم و کودکانه هیاهو میکردم که خجالت میکشیدم به این زودی ها باتو رو به رو شَوَم بعضے روزها آنقدر بزرگ و عاقل بودم که از خودم میترسیدم و میخواستم قبل از اینکه موهایم غبار سپید به خودشان ببینند بیایے و مرا از دستِ کوچک بودن خلاص کنے...
چقدررررر اتفاق تویِ این سالها افتاد ، همه أش را دَه سال است توے دفتر خاطراتم مینویسم، مو به مو ... از همان روزهایی که برای بزرگ شدن دعا میکردم تا همین روزها که انگار همه ی حس های خوب و بد دنیارا توےِ یک لیوان حل کرده اند و ندانسته به خوردِ زندگے أم داده اند ، اصلا من فکر میکنم بزرگ شدن از همین جا شروع میشود، از همین حس های ناشناخته و تجربه هایے که آدم را لاےِ منگنه میگذارند و نتیجه ی منطقی مے خواهند ، حالا که تو آمدی نمے خواهم داد و هَوار راه بیندازم که با آمدنت پیرم کرده اے و فلان و بـسار، نمیخواهم حس حسادتت را تحریک کنم اما خب نمے شود نگویم و ندانی که چه روزهاے بامزه اے را تجربه کرده ام ، چه آرزوهاے ناشناخته اے را توے سَرم پرورانده ام و براے به تحقق پیوستنشان دعا کرده أم و بدست آوردمشان، نمے شود نگویم بیست سالگے گاهی آنقدر نامهربان بود که سیلے محکمے به گوشش زدم و آرامش کردم گاهے هم آنقدر مهربان و لطیف بود که برایش مٌردم و عاشقانه بوسیدمش....اینها را نمے شود نگویم و دستم را بگذارم توےِ دستت ، باید بدانے من هنوز هم میخواهم آنشرلے باشم و هرشب درونِ برکه ی کاشے قلبم ماه را تماشا کنم و رویا ببافم ، باید بدانے اگر گاهی لجبازے مے کنم و ادای آدم های جِدی و خـشک را درمیاورم دستت را روی سرم بکشے و از آن اتفاق های خوب دوست داشتنے که برایم کنار گذاشته اے نشانم دهے و حالم را عوض کنے، باید بدانے دلم نمے خواهد تصمیم هاے جدے سرراهم بگذارے و مجبورم کنے از کودکانه هایم دِل بِکَنَم....
بیست و یک سالگےِ عزیزم خیلے چيزها هست که باید بدانے پس دستت را به من بده و بگذار بقیه اش را توے راه برایت بگویم...
راستی به زندگی أم خوش آمدی..
#بیست_و_یک_سالگی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88