eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.5هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
4.2هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 دلانه زیبا و کوتاه گلاب.... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
#گلاب ۶ دیگه کلافه شده بودمو نگرانی افتاده بود به دلم که اگه نیاد باید چیکار کنم.. دلم براش تنگ شد
# ۷ ستار خان پدر ارسلانم با خاتونش اومد و به خان و خانواده اش پیوست... پدر ارسلان یک تاجر بزرگ از ابادی پایین بود .یک تاجر بزرگ و ثروتمند و از قدیم ایام دوستی صمیمانه ای با ارباب داشش که نتیجه اش شده بود رفت و امدش به این عمارت و دیدار من و ارسلان و دل سپردن به ارسلان و نگاهای زیر چشمیش.. پایین درخت نشستم و زانوهامو بغلم کشیدم این قسمت عمارت همیشه تاریک و سوت و کور بود چون گرمابه بود و کسی این وقت شب نمیومد اینجا یادم از حرفای سمانه اومد که میگفت گرمابه ها جن داره و ترس نشست رو دلم . از جام بلند شدم و نگاهی به اطراف انداختم .جرئت قدم برداشتن نداشتم احساس میکردم تا یک قدم بردارم میفتن دنبالم و میگرفتن و میبردن .شروع کردم به زیر لب صلوات فرستادم و بسم الله گفتن. با احتیاط قدمی برداشتم و زیر لب سمانه رو لعنت کردم با این حرفاش که الان اینجوری ترس انداخته بود به جونم .دامنم تو دستم جمع کردم که اگه نیاز شد بدووم و زیر دست و پام نباشه.هر قدمی که با احتیاط برمیداشتم به اطراف نگاه میکردم.اومدم قدم دومی بردارم که دستی نشست رو دهنم و کشیدم عقب ..انقدر ترسیده بودم که تو یک لحظه احساس کردم سرمایی از نوک انگشت پام شروع شد و کل بدنم بی حس شد ... اما تا برگشتم و صورت ارسلان جلوی چشمام اومد انگار دوباره جون گرفتم و نفس عمیقی کشیدم _منم گلاب ..نترس ... دستشو برداشت و کشید عقب . +اینجا .. به اطراف نگاهی انداختم + اگه کسی ببینتمون بیچاره میشیم.اینجا چیکار میکنی؟! _ نمیتونستم تحمل کنم تا نیمه شب .باید حرف بزنیم گلاب + الان وقتش نیست تورو به خدا برو ..نیمه شب .. _ گلاب . از تحکم صداش لال شدم و خیره نگاهش کردم + گلاب البزر خواهان توعه؟ اون خواهان توعه و این همه مدت تو هیچی به من نگفتی؟! سکوت کردم و سرمو انداختم پایین . _ گلاب دارم با تو حرف میزنم + منکه .. منکه کاری به کار خانزاد ندارم _ جواب سوال من این نبود میگم چرا این همه مدت نگفتی؟ با خودم فکر کردم واقعا چرا تا الآن چیزی نگفته بودم؟شاید چون هر بار که ارسلان و میدیدم انقدر ضربان قلبم بالا میرفت و استرس میگرفتم و هیجانی میشدم که همه چیز یادم میرفت انگار تو دنیا جز ارسلان هیچ نبود و هر چی که بود ارسلان بود و ارسلان ... _ گلاب زیر لب اروم گفتم +نمیدونم .یادم نبوده بگم .. برخلاف تصورم لبخندی نشست رو لباش _ یادت رفته چرا؟ +خب .. خب مهم نبوده برام . لبخندش پررنگ تر شد و دست کرد تو جیبش و دستشو که اورد بالا از لای انگشتاش گردنبندی افتاد پایین . _قشنگه؟! لبخندی زدم و سری تکون دادم +خیلی زیاد .. اناره؟! 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ آقایون نبینند😳😳😳😳😳 این سخنان آقای عزیزی رادرباره اثرات منفی بی حجابی وبدحجابی راگوش کنید تامتوجه بشید که چرا #حجاب راواجب کرده است 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاسی جون 😍 من خودم طبع نوشتنم خوبه و رمان مینویسم ، های زیادی خوندم و از همه مهم تر برام قلمه نویسنده مهمه( خیلی برااااام مهمه ) من رمان ایل آی شما رو خوندم بع نظرم در عین قلم ساده ای که فهم رمان برای همه راحت کرده بیان شیرینی هم دارین بنظرم از نظره قلم و محتوا درجه یک هستش😍پیشنهاد میکنم حتما دوستان تو کانال این رمان رو بخونن و برای آینده خودشون و فرزندانشون تصمیمات بهتری بگیرن💚💚💚 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 کاش میشد به عقب برگشت، نه برای جبران اشتباه‌ها بلکه برای تکرار بعضی از خاطره ها🥀♥️ عصر شنبه تون پُر از خاطرات به یادماندنی     🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 رســـــــــــــــــــــ٨ـﮩـ۸ـﮩـــــــــــــــوایی 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
#رسوایی وقتی دوباره به ساسان سر زدم در همان حالش بود و گریه های فهیمه خانم بیشتر شده بود، ناچار
پیشبینی آخر این کار سخت و دردناک بود . گلوی خشک شده ام با آب سرد کمی جلا پیدا کرد . خبری از حال ساسان نمی دادند و فهیمه خانم حتی در زیر سرم نیز ناله می کرد. روی صندلی فلزی بیمارستان نشستم. با یک صندلی فاصله از آن مرد . آهی از ته وجودم به پا خواست، یک روز در همین اورژانس خان جون بستری بود و من به سبب فریادهایم نتوانستم شب را کنارش بمانم. آن شب نیز تنها بودم و فرهاد کنارم بود، امروز باز هم در این بیمارستان مرد غریبه ای کنارم بود. آدم های اطرافم خیلی سریع جایگاهشان را فراموش می کردند و خودشان را کنار می کشیدند . ذکر " یا من اسمه و دوا " را بلبل وار تکرار می کردم. بعد از گذشت نیم ساعتی که به سختی سپری شد، در اتاق احیا برای بار چندم باز شد و آن مردی که همه می گفتن نتیجه را خبر می دهد بیرون آمد . مردی که فرشته ی نجات شده بود، برخواست و به طرف دکتر خیز برداشت . -چیشد دکتر؟ یه جواب درست درمون ندادن به ما . آقای دکتر مرد سن و سال داری بود. عینکش از را چشمانش برداشت. -بی هوشیش بخاطر مصرف تعداد بالای قرص های ترامادول بوده، شانس آورده که ... در حالی که توضیح میداد پرستار با دو کنارش ایستاد. -دکتر بیاید لطفاً ا مریض بد حال داریم، دکتر اوتادی نیستن رفتن بخش... دکتر دستش را به شانه ی مرد کوبید الان حالش خوبه امشب رو بستری باشه فردا مرخص میشه . گفت و با قدم های بلند به جایی که پرستار اشاره می کرد، رفت. مرد به طرفم آمد . -خداروشکر برید به مادرتون خبر بدید خیلی نگران بودن . لب هایم از ذکر گفتن ایستاد . -ممنون ولی مادرم نیستن . کنجکاوی نکرد. آدم جالبی بود . فهیمه خانم هنوز بیخبر بود، با شنیدن این که حال پسر دیوانه اش خوب است بارها و بارها خدا را شکر کرد. ساعت از دوازده ظهر گذشته بود و ضعف امانم را بریده بود . فهیمه خانم از روی تخت بلند شد . سرمش تمام شده بود اما سرگیجه اجازه نمیداد سرپا بماند . به کمک خدمه ای که آن جا بود او را به سوی اتاقی که ساسان در آن بود، بردیم . با آن لباس های خانگی حسابی در چشم می زد . روی صندلی نشست و دست ساسان را میان دستانش گرفت . -خدایا شکرت، شکر ! مادر بود دیگر، اشک و خنده هایش در هم مخلوط شده بود. ساسان کاملاً به هوش نیامده بود و ماسک اکسیژن برای تنفسش کمک می کرد . آن مرد که قدم به قدم همراهمان بود، وارد اتاق شد. نایلونی در دستش بود. کیک و آبمیوه ای را بیرون آورد و به طرف فهیمه خانم گرفت بفرمایید یکم بخورید حالتون بهتر بشه . فهیمه خانم دو دستش جلو آمد و کیک و آبمیوه را گرفت . -واقعا نمی دونم چجوری ازتون تشکر کنم، خیلی خیلی لطف کردید . لبخند متواضع مرد روی صورتش جا خوش کرد . -نفرمایید کاری نکردم.بلا دور باشه ... راستش من با اجازتون باید برگردم روستا اگه میاید شما رو هم برسونم و این که پذیرش اورژانس مدارک آقا پسرتون رو می خوان من حتی اسمشونم نمی دونستم بگم . فهیمه خانم دست ساسان را رها کرد و بلند شد . -ممنونم خدا خیرتون بده، بهشون میدم اطلاعات رو. فقط من نمیتونم بیام اگه زحمتی نیست بهار جان رو ببرید . یکه ای از حرفش خوردم، کجا می رفتم و او را با آن حالش تنها می گذاشتم. فرصتی نداد اعتراض کنم . -بهار جان تو با آقا برگرد خونه تا الان حتماً یکی برگشته خونه بگو به سامانم بگن بیاد اینجا، الان نگران میشن... مردد نگاهش کردم . -ولی آخه فهیمه خانم خودتونم حالتون خوب نیست . با اطمینان به حرف آمد. -خوبم عزیزم این جا هم بیمارستان مشکلی باشه دکترا به داد می رسن تو برو به بقیه به قلم پاک 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 ❤️ سلام لطفاً سوال منو بگذارید کانال درخواست راهنمایی دارم 🙏 از نظر شرعی عمل زیبایی مثل عمل بینی برای زیبایی چه حکمی داره؟ آیا دستکاری در خلقت خداوند به حساب میاد!؟ مرجع تقلیدم امام خامنه ای 🌱🕊🌱🕊🌱🕊🌱🕊🌱 یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 نازنین جون میگه 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 نازنین جون میگه 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 تا به تو برسم روزهاے بد و خوب زیادے را پٌشت سَر گذاشتم، بعضے روزها آنقدر کودک میشدم و کودکانه هیاهو میکردم که خجالت میکشیدم به این زودی ها باتو رو به رو شَوَم  بعضے روزها آنقدر بزرگ و عاقل بودم که از خودم میترسیدم و میخواستم قبل از اینکه موهایم غبار سپید به خودشان ببینند بیایے و مرا از دستِ کوچک بودن خلاص کنے... چقدررررر اتفاق تویِ این سالها افتاد ، همه أش را دَه سال است توے دفتر خاطراتم مینویسم،  مو به مو ... از همان روزهایی که برای بزرگ شدن دعا میکردم تا همین روزها که انگار همه ی حس های خوب و بد دنیارا توےِ یک لیوان حل کرده اند و ندانسته به خوردِ زندگے أم داده اند ، اصلا من فکر میکنم بزرگ شدن از همین جا شروع میشود، از همین حس های ناشناخته و تجربه هایے که آدم را لاےِ منگنه میگذارند و نتیجه ی منطقی مے خواهند ، حالا که تو آمدی نمے خواهم داد و هَوار راه بیندازم که با آمدنت پیرم کرده اے و فلان و بـسار، نمیخواهم حس حسادتت را تحریک کنم اما خب نمے شود نگویم و ندانی که چه روزهاے بامزه اے را تجربه کرده ام ، چه آرزوهاے ناشناخته اے را توے سَرم پرورانده ام و براے به تحقق پیوستنشان دعا کرده أم و بدست آوردمشان، نمے شود نگویم بیست سالگے گاهی آنقدر نامهربان بود که سیلے محکمے به گوشش زدم و آرامش کردم گاهے هم آنقدر مهربان و لطیف بود که برایش مٌردم و عاشقانه بوسیدمش....اینها را نمے شود نگویم و دستم را بگذارم توےِ دستت ، باید بدانے من هنوز هم میخواهم آنشرلے باشم و هرشب درونِ برکه ی کاشے قلبم ماه را تماشا کنم و رویا ببافم ، باید بدانے اگر گاهی لجبازے مے کنم و ادای آدم های جِدی و خـشک را درمیاورم دستت را روی سرم بکشے و از آن اتفاق های خوب دوست داشتنے که برایم کنار گذاشته اے نشانم دهے و حالم را عوض کنے، باید بدانے دلم نمے خواهد تصمیم هاے جدے سرراهم بگذارے و مجبورم کنے از کودکانه هایم دِل بِکَنَم.... بیست و یک سالگےِ عزیزم خیلے چيزها هست که باید بدانے پس دستت را به من بده و بگذار بقیه اش را توے راه برایت بگویم... راستی به زندگی أم خوش آمدی.. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 حرفهای مامان سیده... 🍃🍂🍃