ملکـــــــღــــه
#رسوایی خسته از یک جا نشستن و انتظار کشیدن نفسم را با شدت از بینی بیرون فرستادم که سمیرا از اتاق
.#رسوایی
چراغ ق وه ی گوشی اش را روشن کرد .
به کمکش جلو رفتم و آب را روی پاتختی گذاشتم .
-خواب بودن؟
به صفحه ی تلفنش نگاهی انداختم. ده نیم شب برای خوابیدن کمی زود نبود !
همان طور که لباس هایم را در می آوردم، سری بالا انداختم اما او که در تاریکی ندیده
بود که صدایش بالا رفت :
-کری؟ با تو نبودم مگه دیوار !
مغموم روی تخت تک نفره اش که قسمت بیشتری از آن را خودش اشغال کرده بود،
نشستم .
-نه بیدار بودن .
هومی گفت و پا روی پا انداخت .
زبانم برای گفتن یاری نمی کرد، لب هایم باز و بسته می شدند و هر بار با تصور واکنشش
روی هم فشرده می شدند .
-عموت یه چیزایی گفته به عمو بهروز ...
به نیم رخش که توسط نور گوشی نمایان شده بود، نگاه کردم .
-چی؟
در حال تایپ پیامکی در گوشی اش بود و زبانش را به گوشه ی لبش می فشرد .
-گفته بریم جهازت رو از خونشون بیاریم ابروانم با تعجب بالا پریدند. آن وسایل ها را فراموش کرده بودم، جهازی که خان جون
برایم تدارک دیده بود...
تک تک آن وسایل ها برای زندگی با عباس بود ، چگونه آن جهازیه را داخل زندگی
مردی دیگر می آوردم؟ !
-صبح زنگ میزنی میگی آت و آشغالاشونو در خونه من نفرستن لازمش ندارم .
پا روی دمش نگذاشتم. عصبانیتش از هر چه که بود می خواست بر سر من خالی کند .
-باشه می گم بهشون .
به پهلو چرخید .
-بخواب...
-یه شبه یادت رفته باید کجا بخوابی؟
منظورش به دیشب و خواب رفتنم روی مبل بود .
-سگم نکن بهار امشب بد قاطیم .
کمی جا به جا شدم با و احتیاط لب گشودم .
-خب من که کاری نمیکنم تو...
هیس ک شداری گفت.
-من...من با عباس حرف زدم .
از حرکت ایستاد .
-خب؟بهم گفت جلوی درمانگاه منو دیده، نگران بود .
-دیگه؟
آب دهانم را قورت دادم.
-همین !
گفته بودم اما نه تمامش را، اصل ماجرا همان هم صحبتی ام با عباس بود که گمان می
کردم کفری اش می کند اما نکرد .
-می دونستم .
بی اختیار تندی کردم .
-آره داداش عمادت...
میان حرفم آمد و نامی که بر زبان آورد در تاریکی چشمانم را درشت کرد. این خانواده
پشت سرشان نیز چشم داشتند؟ او که پشت مبل سه نفره نشسته بود چگونه امکان
داشت مرا هنگام صحبت با عباس دیده باشد؟ !
-مامان گفت .
غلتی زد .
کارش را ادامه نداده بود. خیرگی نگاهش را احساس می کردم.
-میدونی که دهن پسر عموت سرویسه؟
بطری را روی پاتختی گذاشتم و لیوان آب را به لب هایم نزدیک کردم.
-اما الان سرم شلوغه شاید منم تو همین روزا بخوام حال و احوالی با ناموسش بکنم،ایرادی که نداره؟
آب به گلویم پریده بود و سرفه می کردم. تصور آن که بخواد کاری فراتر از احوال پرسی
با سعیده بکند در مغزم نمی گنجید اما همان احوال پرسی هم آشوبی به پا می کرد .
باالخره سرفه هایم قطع شد بی هیچ حرکتی همانطور پشت سرم نشسته بود و دم و
بازدمش را دم گوشم می شنیدم .
پشت د ستم را روی رد لیوان گوشه ی لب هایم کشیدم و خودم را به نشنیدن زدم که
صدای در جلوی عصبانیتش را گرفت .
از روی تخت پایین رفت و صدایش را بالا برد .
-بله؟
توران خانم پشت در بود. شلوار جینش را از روی صندلی برداشت و لامپ را روشن کرد .
در را تا نیمه باز کرد و سرش را بیرون برد اما مادرش کنجکاوتر از آن بود که به پشت
در ماندن راضی باشد، در را هل داد و نیم تنه اش را وارد اتاق کرد
به قلم پاک #حدیث
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨انسانهای اهل دنیا،نفَسشون باد خزانیه✨
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
دکتر الهی قمشه ای
(استاد مکتب عشق)
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️چه زیبا گفت جناب مولانا؛
بدی مکن که درین کشت زار زود زوال
به داس دهر همان بدروی که میکاری
.
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
🍃🍃🍃🌸🍃
#تقاضای_همفکری ❓
فداتشم عزیزم
خیلی منتظر بودم پیاممو ببینید
من شوهرم خیلی بده یعنی هرچی بگم شاید نتونید درکم کنید
خیلی بد دهن و بداخلاق و شکاک
من ازدواج دومم بود اما شوهرم پسر بود
الان ۱۲ ساله که باهم ازدواج کردیم دوتا پسر دارم ازش
اما دریغ از یکم محبت و اخلاق خوش
درخونه ب رومون قفله
شمارمو ب هیچ کس از فامیل نمیتونم بدم
ب شدت دست بزن داره نمیدونم دیگه چکارکنم
هیچ راهی ندارم که خودمو نجات بدم واقعا دلم میخواست یکی باسه باهاش دردودل کنم
بهم حرفای خیلی ناجوری میزنه خیلی خسته ام
الان یک هفته اس اون از سرکارمیاد تو ی اتاق منم تو ی اتاق دیگه همدیگه رو اصلا ندیدیم تو این یک هفته
❓❓❓❓❓❓❓❓❓
#همفکری
#حرف_دل
#تقاضای_همفکری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اگه بچه مدرسهای داری، حتماً ببین
💥یکی از فرزندان آیتالله بهجت میگوید: پدرم هربار بچههایم را راهی مدرسه میکردم این دعا را پشت سرشان میخواند...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین الان دلتنگ کی هستی؟ تگش کن❤️
دلتنگ توام که به داد دلم برسی😍
🍃🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🌸🍃
#ایده_معنوی_اعضا ❤️🙏
💞دعای مهر و محبت ، دعای جلب نظر ، دعای دوست داشتن
👇👇👇👇👇
🍃🍂روز یکشنبه هفت عدد سنگریزه بیاورد. این دعا را هفت مرتبه به هر سنگی بخواند و یک یک در آتش اندازد
🌻تبت یدا ابی لهب و تب ما اغنی عنه ماله و ما کسب سیصلی نارا ذات لهب (به اسم فلان بن فلان) حتی لا یکون صبر و لا قرار و لا اکل و لا نیام لمحبه (فلان بن فلان) و امراته حماله الحطب فی جیدها حبل من مسد.❤💙
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
#یکداستان و یک #درسزندگی:
روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود ، ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت .
از شدت درد فریادی زد ! و سوزن را چند متر دورتر پرت کرد.!
مردی حکیم که از آن مسیر عبور میکرد
ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش
تحویل داد و شعری را زمزمه کرد:
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن آنگه که خارش خوری
حکیم به کفاش گفت :
این سوزن منبع درآمد توست.
این همه از آن فایده حاصل کردی یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور میاندازی!
نتیجه اینکه :
اگر از کسی رنجیدیم ،خوبی هایی که از جانب آن شخص به ما رسیده را به یاد آوریم،
آن وقت ضمن اینکه نمک نشناس نبوده ایم تحمل آن رنج نیز آسانتر می شود.
.
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b