ملکـــــــღــــه
#گلاب ۱۳۴ + دوباره سنگاشو بریزه و اینبار هر چی که گفت من قبول می کنم حتی اگه مقصر همه این اتفاقات
#گلاب
۱۳۵
+میدونم که خیلی هاتون داغدارین و خیلیهای دیگتون کلی مشکل دارین و ضرر دیدین به خاطر این اتفاقات اخیر اما بهتون قول میدم که همه این مشکلات رو حل کنم
ینفرشون از وسط جمعیت بلند داد
+ چه جوری می خوای مشکلات ما رو حل کنی خان حاضر میشی به خاطر مردم عروستو از عمارت بیرون کنی و طلاقشو از پسرت بگیری
نگاه زیر چشمی خان اومد سمتم اما دوباره با همون صدای بلند گفت
_اگر بدونم که واقعاً مشکل از عروسمه حتما این کارو می کنم به خاطر شما و این آبادی
دوباره یک نفر دیگشون داد زد
+ پس این کارو بکن ساحر که گفت مشکل از چیه این وصلت بین پسرت و دختر نوکر خونه زادت از اول هم اشتباه بود
یکی دیگه از بین جمعیت گفت
_ میگن که معلوم نیست پدر دختره کیه ... همینه دیگه ..همین میشه ما بدبخت بیچاره ها باید تاوانشو پس بدیم!!
خان اخماشو توهم کشید و سنگینی نگاه بقیه رو رو خودم احساس کردم الوند با عصبانیت به بقیه توپید
+بقیه غلط کردن با شما مگه هرکی هر چی گفت شماها باید باور کنین؟
خان به الوند چشم غره ای رفت که خودشو کنترل کنه .گلویی صاف کرد و دوباره بلند گفت
_ خیله خب .. همه شما ساحر رو که قبول دارین؟
صدای اره و بله گفتن همه بلند شد ...
خان سری تکون داد و گفت
+ خیله خب ..
برگشت سمت در اتاق و ساحر رو صدا زد .. صدای پچ پچ همه از گوشه کنار بلند شد .
خان دوباره ساحر رو صدا زد که در اتاق باز شد و ساحر از اتاق اومد بیرون.توی دستش یک مشت سنگ بود و با قدمای کشیده رفت سمت خان و کنارش وایستاد
خان رو به جمعیت گفت
+اینم ساحر..بهشون بگو مشکل از کجاست و بد یمنی به خاطر وجود کیه؟
ساحر اولش که یکم سکوت کرد و بعدش که دید همه منتظرن سرشو گرفت بالاو اون دستشو که توش سنگ بود بالا گرفت به طرف جعیت...
سنگای ریز و درشت از لای انگشتاش ریختن رو زمین وساحر برگشت سمت ایوون ..
اول به ترنج نگاه کرد و بعدش به فرخ لقا و برگشت سمت من خیره شد به من و من با سختی اب دهنمو پایین فرستادم . کف دستام از شدت استرس عرق کرده بود و به سختی نفس میکشیدم ...
مامان واقعا چرا اینکارو کرده بود .اونجوری حداقل میشد یواشکی برم و بعدش برگردم.. حداقل الوند و داشتم میومد پیشم..اما الان جلوی این همه جمعیت که اماده بودن من و با مشت و لگد از ابادی بیرون کنن باید چیکار میکردم؟
اشک نشسته بود تو چشمام و پوزخند حتی یک لحظه هم از لبای ترنج و فرخ لقا دور نمیشد ...
ساحره بلاخره نگاه خیره و سنگینشو ازم گرفت و برگشت سمت جمعیت .. دستشو گرفت سمت من و بهم اشاره کرد و با صدای بلند گفت
+ همونجوری که قبلا گفتم همه این مشکلات و بدبختی هاتون به خاطر...
💚💚
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
گاهی توی سرم بازار مسگرهاس !
توي سرم چند نفر با هم زندگي ميكنن. نميدونم چند نفرن، نميشه كه بشمارمشون، چون تعدادشون توي لحظه تغيير ميكنه. از صداشون كه بيشتر وقتها مبهمِ ميگم كه از هر سن و سالي هستن. كاش فقط سن و سالشون فرق ميكرد... همه چي شون با هم فرق داره، تا دلتون بخواد اختلافِ عقيده و سليقه! بعضي هاشون خيلي قديمي ان حتي قديمي تر از خودم! انگار قبل از اينكه من سر داشته باشم اونها جا داشتن واسه زندگي توي سر ِ من!
گاهي از بس كه با هم حرف ميزنن از سرم صداي همهمه مياد. چند نفري ميشينن و فكر و خيال و وهم و باطل و به هم ميبافن و ميبافن... يكي از گذشته هاي گذشته مُدام تو سرم گريه ميكنه، يكي انگار دو سالشه و فقط از ته دل خنديدن و بلده. يكي خط كش به دست سرزنشم ميكنه واسه كسي كه شدم نه واسه كسي كه بودم. يكيشون ميترسه از هر كي كه آشناست. اون يكي حتي با غريبه ها هم احساس راحتي ميكنه. يكي چراغها رو خاموش ميكنه.
اون يكي پشت سرش روشن! به قول عباس معروفي توي كتاب سمفوني مردگان، توي سرم بازار مسگرهاست. تا حالا چندتاشون خود به خود مُردن. شايدم من كشتمشون... حالا به هر دليلي ديگه صدا ندارن. يكيشون كه مدتها خواب آروم و ازم گرفته بود چند سالي ميشه كه مُرده. نميدونم چند سال چون هيچ وقت سال يادم نميمونه. اما روز و ماه و يادم ميمونه كه انگار مرگش زمان دقيقي نداشت. مرگ به علت نامعلوم و در زماني نامعلوم تر! بگذريم... بهتر كه مُرد.
دلم ميخواد بيشترشون بميرن از بس كه حرف ميزنن. دلم ميخواد تو سرم هييييچ صدايي نپيچه. دلم ميخواد هيچ كس نگه چي خوبه چي بدِ. يك مدت همه جا ساكت باشه. خسته ام از بگو مگو توي سرم!
توي دلم اوضاع فرق ميكنه. فقط يك ماهي كوچيك قرمز زندگي ميكنه كه اصلا حرف نميزنه. بي صداست... انگار تنها رسالتِ زندگيش اينه كه به لبِ آب بوسه بزنه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاسی جون امروز تو ی سالن زیبایی بودم ی خانمی اونجا بود ک ی حرف خیلی قشنگی زد گفتم اینجا بگمش شاید خالی از لطف نباشه اخه چندباری واسه خودمم پیش اومده بود این خانم عزیز میگفت ی دوستی داشتم همسرش همیشه ازش ایراد میگرفته از سر وضع ظاهری گرفته تا مدل مو لباس پوشیدن تو خونه ،میگفت میرفتیم بیرون میگفته نگاه مدل مو این خانما کن چه قشنگ انتظار داشت تو خونه براش لباس مجلسی بپوشم ظرف بشورم ( قبول کنیم همیشه نمیشه یبار دوبار شاید ولی سخت با لباس مجلسی آشپزی کردن ) خلاصه این خانم ک ماشالله معلوم بود زرنگ با سیاست هم هست گفت بهش گفتم توهم بگو باید تو خونه با کت و شلوار و کراوات بشینی باید رو میز ناهار خوری با کراوات بشینی میرفتیم بیرون پسرای ب ظاهر امروزی نشون میدادم میگفتم ببین قدر مدل مو ریشاشون قشنگ یاد بگیر ببین چقدر موهاشون فر میکنن قشنگه ..خلاصه گفت دیگه شد ترک عادت او آقا ک نظر بده 😜خیلی خوشم اومد راستش گفتم راست میگه ها همیشه اقا ها از ما ایراد میگیرن حالا یبار بهشون بگیم بیا شبیه فلانی باش صدتا تهمت بهمون میزنن ...دوستون دارم اگه صلاح دونستید تو کانال بزارید 🤍😘
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💎🥰زندگی کوتاه تر از اون چیزیه که بخوای بهش فکر کنید 👌🏻👌🏻
کل این کلیپ قشنگ ناخن بلند و لاک زده اون خانوم خراب کرده😐
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
خواهریا خواندن آیه الکرسی رو فراموش نکنید👌
🌸 آیه الکرسی 🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🍃اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ
منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🍃
🍃لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🍃
🍃اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُوا
أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🍃
❤️الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم❤️
⚜️ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜️
🌺 اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ. 🌺
❤️❤️
ملکـــــــღــــه
#رسوایی البته که طعنه های زن عمو قرار نبود تمام شود . پدر کشتگی اش با من سر چه بود آخر؟ خودش خواس
#رسوایی
عروسک را روی پایم گذاشتم و کمی گردنم را بالا کشیدم .
-خان جون این تلنازه ها کجا پیداش کردی؟
به سختی روی زمین نشست .
پا درد لعنتی، چقدر خان جونم را آزار می داد .
کمی تعلل کرد و نفسش را با آه بیرون داد .
-انبار خونه ی عموت بود، پیش جهازیت .
قورت دادن آب دهانم در آن لحظه تنها واکنشم بود. درک آن که خان جون صدای تپش
های قلب زبان نفهمم را می شنید، دشوار نبود .
به صراحت خودم را به کوچه ی علی چپ زدم .
-من این کارتن و ببرم؟
به روی خودش نیاورد، گذاشت که بگذرد و نمک روی زخم های قلبم نپاشد .
-اون پسره...
لبی تر کردم وبا کمی شرم و نگاه دزدیدن نام عمران را گفتم .
-آره مادر همون شوهرت، پسر ناخلف پرویز، اذیتت نمی کنه؟
به جان پرز های موکت افتادم. اذیت؟ !
-آدم بدی نیست خان جون، فقط نمی دونم چرا انقدر مطمئنه که بابا محمود قاتله
پدرشه .
حالا او بود که جواب سر بالا داد یا شاید هم من آن گونه فکر کردم دورش کن مادر، از این فکرا و ماجراها دورش کن و زندگیتو بساز .
با صدای زهرا خانم خان جون ناچار بلند شد .
-شب بمون مادر حرف زیاد مونده تو دلم بهت بگم چراغ خونم...
قامت خمیده اش را از پشت نگاه کردم و دلم لرزید از فکر آینده ای که خان جون در آن
نبود .
هر چه در این اتاق می ماندم بیشتر و بیشتر ناراحتی و غصه به سراغم می آمد .
***
شال را روی شانه ام انداختم با خنده تکه ی دیگری از سیب زمینی را به دهانم گذاشتم .
آقا جعفر و عمو بهروز آشپزی را عهده داشتند و حالا زهرا خانم نیز به جمعشان پیوسته
بود و سیب زمینی سرخ می کرد .
بیکار ترینشان من بودم که حالا کنار زهراخانم مشغول ناخونک زدن بودم .
از برادرانم خبری نبود و طبق گفته ی خان جون تا پخش کردن نذری قرار بود خودشان
را برسانند. ساعت از ده و نیم گذشته بود و کارها تقریبا تمام شده بود . عمه لیلا سینی
چای را مقابل زهرا خانم گرفت .
-دستت درد نکنه از صبح کلی تو زحمت افتادی .
بی بی فاطمه به جای زهرا خانم پاسخ داد .
-کار کردن تو مجلس آقا امام حسین لیاقت می خواد دخترم، بی حکمت نیست که
تونستیم برای کمک بیایم فاطی خانم و نوه ی بی بی به خانه بازگشتند و حالا فقط خودمان مانده بودیم .
بی بی و زهراخانم هم از خودمان بودند و کنارشان غریبی نمی کردیم .
سردی هوا هم نتوانسته بود راهی خانه مان کند. همگی در حیاط نشسته یا ایستاده بودند
و عمو جعفر و آقا بهروز کم کم محیای کشیدن غذا ها می شدند .
با توقف ماشینی مقابل در، استکان چای را درون سینی گذاشتم و از روی چهارپایه بلند
شد .
زهرا خانم نیز زیر اجاق را خاموش کرد و با ذکر صلوات آخرین سیب زمینی ها از را
ماهیتابه در آورد و داخل قابلمه ریخت .
بهنام و عباس دوشا دوش هم وارد حیاط شدند و بلافاصله بعد از آن ها نیز ماشین بهزاد
جلوی در پارک شد .
هر سه کمی بعد ظرف غذاهای یک بار مصرف غذا را کنار عمو گذاشتند و سلام کردند .
زن عمو نرگس و عروسش هم به حیاط آمده بودند و زن عمو چهار چشمی مرا می پایید .
با تاسف سری برایش تکان دادم و حتی برای احوال پرسی هم جلو نرفتم و خودم را
مشغول کردم .
بهنام با دیدن دستی که وبال گردنم شده بود، مرا به گوشه ای کشاند.
-دستت چیشده؟
حواس زن عمو شش دانگ به ما بود. چشم از او گرفتم و مشغول بازی با بوته های
خشک
به قلم پاک #حدیث
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🌸🍃
✨﷽✨
#ایده_معنوی_مجرب
✅رمز وسعت رزق
یکی از اذکاری که مداومت بر آن، برکت و روزی را در زندگی انسان جاری میکند این ذکر شریف است:
اللَّهُمَّ بَارِكْ لِمَوْلَانَا صَاحِبِ الزَّمَان
خداوندا، به مولای ما صاحب الزمان برکت بده
اما قصّهی این ذکر نورانی چیست؟
امام حسین علیهالسلام غلامی داشتند به نام «صافی» که خدمتکار باغ ایشان بود.
روزی حضرت، با چند تن از دوستانشان وارد باغ شدند
از دور دیدند صافی زیر یک درخت نشسته و مشغول غذا خوردن است.
امام برای اینکه صافی از غذا خوردن نیفتد خودش را پشت درختی پنهان کرد .
صافی یک قرص نان را دو نیم میکرد
نصفش را خودش میخورد و نصفش را به سگ نگهبان باغ میداد.
وقتی غذا خوردنش تمام شد، دستهایش را بالا برد و شکر خدا را بجای آورد و بعد برای مولایش امام حسین علیهالسلام از خدا برکت خواست.
امام حسین علیهالسلام تا این صحنه را دیدند جلو رفتند و صافی را صدا زدند...
پرسیدند:
چرا غذایت را با این سگ نصف کردی؟
صافی گفت:
این سگ، سگ شماست. منم غلام شما. با هم سر سفره شماییم.
حضرت گریهاش گرفت. بعد فرمود:
تو را در راه خدا آزاد کردم. هزار دینار هم به تو هدیه میکنم.
صافی گفت:
اگر من آزادم، دلم میخواهد خادم باغ شما باشم.
حضرت فرمود:
«... باغ را با هر آنچه در آن است، به تو بخشيدم؛
فقط این دوستانم آمدهاند میوه بخورند.
آنها را به خاطر من، مهمان کن.
خدا به خاطر این خوشاخلاقى و ادبت، به تو بركت بدهد!».
صافی گفت:
اگر این باغ مال من شده، من آن را وقف دوستان شما میکنم.
📚مقتل خوارزمي: ج ۱، ص ۱۵۳.
📚مستدرك الوسائل: ج ۷، ص ۱۹۲.
👈 این روایت نشان میدهد اگر انسان در زندگی قلبا خودش را مدیون الطاف امام زمانش بداند و هرگاه نعمتی به او میرسد، پس از شکر خداوند، با این حالت قلبی برای امامش از خدا برکت بخواهد، خدا درهای رزق را به رویش باز خواهد کرد.
بنابراین چه زیباست زندگی خود را با ذکر «اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان» پیوند بزنیم.
خصوصا در زمانهایی که رزق جدیدی نصیب ما میشود، مثل:
سر سفره غذا
هنگام رسیدن به سود و درآمد و دریافت حق الزحمة و...
هنگام دیدن نعمتهای خداوند
هنگام شنیدن خبرهای خوش
و.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
#آلزایمر ✅
سلام وعرض احترام
برای خانومی می نویسم که پدرشون آلزایمر گرفته ونیاز به خانه سالمندان دارن،
یک خانه سالمندان سمت آتشگاه هست به اسم حکیم البته اگر اسمش عوض نشده باشه،دولتی،خیلی دوندگی داره وباید به آدرستون بخوره
اگر پی گیری کنید برای دولتی حتما بازرس منزل بیمار رو میبینه واز همسایه ها شرایط اقتصادی رو هم میپرسه،حتی شرایط اقتصادی پسر خانواده اگر خوب باشه،دولتی تعلق نمیگیره،و وظیفه پسر هست برای نگه داری پدر وحتی برادر
من اینارو که عرض میکنم راهش رو، برای برادر شوهرم رفتیم که دولتی بزاریم ،حتی پدرشوهرم رو هم دادگستری فردیس ،کانال،بردیم که ببینه سنشون زیاده(۹۱ سال بودن)ودیگه توانایی نگهداری ندارن،قاضی دیدن وتایید کردن
برادر شوهرم خیلی آروم بودن وآزاری نداشتن،فقط سال ۹۵ شروع کردن از خونه بیرون رفتن و دوروز سه روز پیداش نمیکردن،پدر شوهر ومادرشوهرم سنشون بالا بود وبندگان خدا دیگه زورشون نمیرسید مانع بشن،وتو آپارتمان سروصدا میکرد،
تا اینکه من و جاریم دنبال کاراشون رفتیم تا همسرامون از کار نیفتن برای پیدا کردنش وباز دوباره میرفت، یک شب سرد زمستون بیرون مونده بود وکلا راه رو گم کرده بود،تا زندان کچویی رفته بود واز سرما کبود شده بود،یه راننده خیر خواه آورده بود سمت فردیس
البته حتی اگر خصوصی هم گذاشتید حتما هر هفته سر بزنید
متاسفانه یکبار دیگه هم برادر شوهرم این حالتا دست داده بود بهشون وپدر شوهر ومادرشوهرم قصد رفتن مکه داشتن ،ما هم خصوصی گذاشتیم،تقریبا یک ماه ونیم تو خصوصی بود....
#ادامه_در_پست_بعد 👇👇
#تجربه
#مشاوره
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88