ملکـــــــღــــه
#یاشاییش ترسیدم به بهانه ی بشقابا خودمو ازش دور کردمو گفتم: فرقی که نداره بذار الان جمع کنم ولی حم
#یاشاییش
عصبانیت از حرفهای مادر حمید و مادرم و ناراحتی از رفتار غیر منطقی حمید با هم وجودمو گرفته بود هنوز بیست و چهار ساعت نگذشته بود از عقدمون و این همه اتفاق افتاده بود نمیدونستم باید چیکار کنم و به کی دردمو بگم حس میکردم ازدواجم اشتباه بوده با خودم گفتم: کاش الهه اینجا بود تا باهاش حرف میزدم نمیتونستم تلفنی هم بهش حرفی بزنم چون مادرم میفهمید دو روزی گذشت دچار حسهای دوگانه ای شده بودم با خودم فکر میکردم نکنه حمید درست بگه خب من زنشم اگه با من راحت نباشه با کی باشه خودمو بخاطر برخوردم مقصر میدونستم جوری شده بود که با هر صدای زنگ تلفنی خدا خدا میکردم حمید باشه مادرم یکی دو باری سراغ حمید رو ازم گرفته بود چون دلم نمیخواست حرف بیافته دست مادرم بهش گفتم این دو _سه روزه کار داره سعی میکردم سرمو ی جوری گرم کنم از طرفی سارا هم سرما خورده بود و الهه به خونمون سرنزده بود تا بتونم حرفمو بهش بزنم،
مادرم مدام میرفت و میومد و میگفت:حالا کلی هم باید جاهاز بخریم خدا شانس بده از راه نرسیده میری میشینی سر سفره ی آماده یکی خونه ساخته برات یکی هم جاهازت رو جور میکنه تا اینکه یه روز بعدازظهر حاضر شد و گفت: بره بازار پارچه بخره برای دوختن لحاف تشک به سرم زد به الهه زنگ بزنم و موضوع رو بگم اما نمیدونستم چطوری بگم مادرم که رفت پریسا رو فرستادم تو حیاط و زنگ زدم به الهه و سربسته بهش موضوع زو گفتم:الهه زد زیر خنده و گفت:ای بابا من گفتم، حواست باشه اما نه اینکه اینجوری کنی باش نتونستم به الهه بگم اصلا نمیفهمید داره چیکار میکنه و منم ترسیده بودم الهه گفت:خب دیگه کاریه که شده اما مطمئن باش دلش تنگ میشه و بر میگرده اما تو هم یه کم مهربونتر باش باهاش گناه داره خب گفتم باشه و تلفن رو قطع کردم،
نمیدونستم چیکار کنم از حمید شماره ای نداشتم که بهش زنگ بزنم و حتی اگرم داشتم بخاطر رفتار بدش دلم نمیخواست من پیش قدم باشم فقط تو این فکر بودم اگه از حمید خبری نشه چی باید به مادرم بگم
مادرم طرفای غروب برگشت خونه تازه اومده بود که تلفن زنگ خورد پریسا گوشی رو برداشت و اومد تو حیاط و گفت:پدر آقا حمید زنگ زده ضربان قلبم تند شد با خودم گفتم:نکنه قضیه به گوش خانواده اش رسیده مادرم رفت سراغ تلفن و منم اومدم تو راهرو تا بشنوم چی میگند نتونستم از جوابهایی که مادرم میداد چیزی بفهمم تا اینکه مادرم گوشی رو گذاشت و صدام کرد با دلهره جلو رفتمو گفتم: بله گفت:برو حاضر شو پدر حمید زنگ زده دعوتت کنه خونشون با تعجب به مادرم نگاه کردم و گفتم:پدر حمید!؟ گفت: پس پدر من!؟...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃🍃🍃🍃🌼🍃🍃
#پاسخ_اعضا ...❤️
سلام بر دوستان عزیزم
در مورد خانمی که مادر نامهربانی دارند عزیزم اگه شوهرتون آدم خوبیه هیچ وقت کاری نکنید که ازتون ناراحت بشه تمام دنیا رو داشته باشید اندازه ی یک آزار شوهر نمی ارزه حتی اگر مادر خیلی خوبی هم داشته باشید از هر لحاظ باز به یک دل شکستن شوهرت نمی ارزه اگه مادرت اموال پدر خدا بیامرز رو حیف و میل میکنه ازش شکایت کن اگه اموال به اسمش نباشه راحت میشه سهم تون رو ازش بگیری میتانید با خواهر و برادراتون هماهنگ کنید یاشما شکایت کنید اونا هم
از این قضیه ناراحت نیستند که چیزی گیرشان بیاد
هیچ وقت هم عذاب وجدان نگیرید وقتی شما مشکل مالی دارید چرا باید به فکر شما نباشه واقعا این از انسانیت به دوره
امیدورام موفق باشی به حقت برسی🌺🌺🌺🌺
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🌼🍃
نگهبان درب فرودگاه اهواز از ورود او به داخل ممانعت کرد، او بدون اهانت به نگهبان.
برگشت و در آن گرمای سوزان حدود نیم ساعت روی جدول نشست.
به بنده حقیر - مسؤل وقت فرودگاه- اطلاع دادند دم درب مهمان داری.
رفتم و با کمال تعجب شهید عباس بابایی را دیدم که راحت روی زمین نشسته. پس از سلام عرض کردم جناب بابایی چرا تو این گرما اینجا نشستی.؟
خیلی آرام و متواضع پاسخ داد.
این نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است. و شما نمی توانی وارد شوی. منهم منتظر ماندم. مانع پرواز نشوم.
در صورتیکه شهید بابایی فرمانده معاون عملیات وقت نهاجا بودند.
نه به نگهبان اهانت کرد.
و نه خواستار تنبیه او. بلکه از من خواست که نگهبان را مورد تشویق قرار دهم.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🌼🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
🔴 پاسخ مرحوم کافی به زن بیحجاب
آقای کافی نقل می کردند:داشتم میرفتم قم، ماشین نبود، ماشین های شیراز رو سوار شدیم. یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود،اون موقع هم که روسری سرشون نمی کردن هی دقیقه ای یکبار موهاشو تکون می داد و سرشو تکون می داد و موهاش می خورد تو صورت من.
هی بلند می شد می شست، هی سر و صدا می کرد.می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه.
برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به منو خانمم که کنار دست من نشسته (خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش) گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟
بردار یکی بشینه.نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه!
گفتم: این خانم ماست. گفت: پس چرا اینطوری پیچیدیش؟ همه خندیدند. گفتم: خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید. بلند گفتم: آقای راننده! زد رو ترمز.
گفتم: این چیه بغل ماشینت؟ گفت: آقاجون، ماشینه! ماشین هم ندیدی تو، آخوند؟! گفتم: چرا؟! دیدم. ولی این چیه روش کشیدن؟ گفت: چادره روش کشیدن دیگه! گفتم: خب، چرا چادر روش کشیده؟ گفت: من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم، چه می دونم چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن ، انگولکش نکنن ، خط نندازن روشو ...
گفتم: خب، چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟ گفت: حاجی جون بشین تو رو قرآن. این ماشین #عمومیه! کسی چادر روش نمی کشه! اون #خصوصیه روش چادر کشیدن! "منم زدم رو شونه شوهر این زنه
گفتم: این خصوصیه، ما روش چادر کشیدیم".
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
🍃🌼🍃
یاس هستم
@Yass_malake
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
سلام وعرض ادب خدمت شما خواهری که تو تبریز دنبال یه دکتر پوست بودن #دکتر_قندچی خیییییلی خوبه من خودم بعد از کلی دکتر ازایشون به نتیجه رسیدم
•
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
13.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط اونایی که گریشـ.ـون گرفت و نتونستن بخونن🥲
احساسی ترین محتـ.ـوایی که امروز دیدیم
با پدر و مادر خود با مهربانی رفتار کنیم♥️
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
🔴زن ذلیل جاش تو بهشته!(آیتالله مجتهدی)
✍آقایون توجه کنن؛این کار باعث بیشتر شدن محبت بین شما و همسرتون میشه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#رسوایی نمیگم نذاریم جدا بشن اگه صلاح نباشه نمی تونیم جلوشون رو بگیریم اما حال و روز این دو تا جوون
#رسوایی
بحث اصلی به کل یادشان رفته بود و حالا سیبل همه روی من و بارداری دروغینم بود .
تنهاکسی که به جز عمران بی تفاوت طی می کرد، بهزاد بود .
البته اگر مشت شدن دستش و سرخی چشمانش که سعی در پنهان کردنش داشت را ندید می گرفتم .
در جواب سوال زیر گوشی سمیرا فقط سر به زیر شدم و آن ها این حرکتم را بنای
خجالت گذاشتند اما کدام خجالت من بیشتر عصبی بودم و با درک لحظه به لحظه ی حرف های عمران درونم آشوبی بزرگ جوانه می زد .
که فردا روز جواب این جمع را قرار بود چه بدهم، آخر بچه کجا بود؟
مردک مغرور نمی توانست بگوید نمی خواهم از زنم جدا شوم .
حتما باید خودش را محق می کرد و جوری نشان می داد که من ارزشی ندارم و او برای بچه ی نداشته اش بال بال می زد .
فضای خفگان آور را نمی توانستم تاب بیاورم .
توران خانم و نفس های کشدارش هم از یک سو اضافه شده بود، با بلند شدن سمیرا و
هول و ولایش برای رساندن لیوانی آب به مادرشوهرش از جمع دور شدم و وارد سرویس بهداشتی شدم .
دستان خیسم را برای بار چندم زیر گلویم کشیدم. بدنم تب داشت و دود از کله ام بلند می شد. از سکوت احمقانه ام حرصم گرفته بود. باید دماغش را به خاک می مالیدم و می پرسیدم کدام بچه؟
توهماتش بیش از اندازه بود .
نفس عمیقی کشیدم و در را باز کردم .
با بیرون آمدنم رو در روی بهزاد و آرزو شدم .
بهزاد عقب تر بود و قصد ورود به اتاق را داشت که با دیدنم ایستاد .
آرزو اوضاع را درک می کرد که در را پشت سرش بست و ما را تنها گذاشت .
زیر چشمی قدم هایش را که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد را نگاه می کردم .
مقابلم ایستاده بود و من هنوز چشمانم به جوراب سفیدش بود .
-انقدر قابل نمیدونی که خبر بدی داریم دایی میشیم؟ اتفاقی باید بفهمیم نه؟
من و منی کردم و انگشت شستم را با تمام توان روی انگشت اشاره ام فشردم .
-اینطوری نیست داداش.
دست زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا کشید .
-دلخوش نباش بهش من این پسره رو خوب میشناسم، تو خودتو زدی به کوری وگرنه اون همه جوره پای انتقام مسخرش وایستاده و کوتاه نمیاد .
با حرف بهزاد وجودم خالی شد. وای از عمرانی که هیچ کارش دلخوش و دلگرمم نکرده
بود تا حالا بر سر بهزاد بکوبم و بگویم او مرا می خواد خیلی بیشتر از شمایی که هم
خونم هستید .
لب تر کردم .
-باشه داداش حق با توعه
چیزی جز این نمی شد بگویم، اصلا نداشتم که بگویم .
چانه ام را رها کرد و دست پشت گردنش کشید .
-حق با منه که میگم چشاتو وا کن احمق نباش .
با چشمانی که اشک درونشان نیش می زد، راه رفته اش را نگاه کردم. دلیل این همه عصبانیت بهزاد از چه بود؟ از این که عمران گفته بود باردارم؟ یا نگران من بود !
با سر و صدایی که می آمد کنجکاوانه به سوی پذیرایی رفتم .
توران خانم باز هم خودش را به غش کردن زده بود و کبری خانم و سمیرا دورش ایستاده بودند .
البته گمان نمی کردم این بار هم فیلم بازی کند چرا که چهره اش حسابی رنگ پریده
شده بود .
عمران بی تفاوت و علی کمی عصبانی به نظر می رسیدند، کنار عمو نشستم که او سرش را کنار گوشم کشید .
-خوبی عموجان؟
با پر شالم مشغول شدم .
-ممنون عمو خوبم .
این بار آرام تر گفت :
-مبارک باشه .
گونه هایم از چیزی که صحت نداشت سرخ شد و زبانم برای هیچ حرفی یاری نکرد که عمو بی هوا تکانی خورد و این بار با جدیت گفت :
-عباس میگفت تو خیابون تصادف کردی، چیریت نشده که؟
توران خانم به هوش آمده بود و از قرار معلوم باز هم با نقش بازی کردن میخواست کارش را پیش ببرد .
-دروغه، عمران بگو دروغه !
گوش هایم از حرف های او پر بود، رو به عمو کردم .
-نه عمو چیزی نشد، یکم دستم خراش برداشت .
تسبیحش را در دست دیگرش داد و لبخند پدرانه ای چهره اش را پوشاند .
-خداروشکر عموجان، تو یادگار برادرمی نمیذارم کسی اذیتت کنه .
حرف های عمو هم رو به تکراری شدن می رفت که با صدای تقریبا بلند علی همه به
او نگاه کردند .
-این بازی ها رو تمومش کنید، الان تو اون اتاق دو تا جوون دارن سر زندگیشون حرف میزنن و شما جای این که یک بار درست تصمیم بگیرید و عاقلانه عمل کنید بازم دارید بحث و جدل می کنید؟
تماما منظورش به مادرش بود چرا که باز نسنجیده صحبت می کرد .
با کشیده شدن دستم توسط عمران از جا بلند شدم...
به قلم پاک #حدیث
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼