*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاس عزیزم،خانمامنم خیلی غمگین بودم.امسال۴۰ساله میشم.دیگه از زندگی ناامیدبودم نه راه پس داشتم نه راه پیش.تنهاهمدمم کانال خوب شمابوداماهمش حسرت میخوردم که چرامن ازدواج نکردم ومیگفتم بازخوش بحال شماهاکه همسردارید.امافروردین امسال بالاخره خدای بزرگ مهربون دعای منم شنیدوبعداز ده سال به عشقم رسیدم.نمیدونیدچه حال خوبی دارم حالاکه این سطرهارومینویسم اشک شوق ازچشمام جاریه😍.خواستم شماهم درحس خوبم شریک باشیدوبدونیدکه خداهیچوقت بنده هاشوفراموش نمیکنه فقط رسیدن به بعضی خواسته هانیازبه صبرو زمان داره.ممنون که خوندید🙏😘❤️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 درک کردن ... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
دقت كرده ايد ؟ فلانى دوست مان دارد ، اما كنار كسى كه درك مان ميكند حال بهترى داريم . جوانان مثال واضح اين موضوع هستند . هيچ كس آنها را بيشتر از پدر و مادرشان دوست ندارد ، اما آنها ميان دوستان خود حال بهترى دارند ، چون توسط دوستان خود درك ميشوند . يا همچنين در روابط عاطفى ، محو صورت و تيپ يكديگر ميشويم و به راحتى وارد رابطه ميشويم ، اما كمترين درك را از تفكر يار نداريم ! همين موضوع ، باعث ميشود جز در مواقع واجب ، از يكديگر فاصله بگيريم و همين فاصله هاى موقتى به مرور به فاصله اى دائمى تبديل ميشوند . حال چه بايد كرد ؟ كسى كه دوست مان دارد ، ما را دوست دارد زيرا كنار ما حال خودش بهتر است . كافيست كمى با او هم فكر نباشيم ، چه ميكند ؟ قهر ! دورى ! در بهترين حالت ميگويد تو درست ميگويى و چند ساعتى كارى به كار ما ندارد ! ميبينيد ؟ دوست داشتن دقيقا همين است و هرگز باعث نميشود حال آدم به معناى واقعى كلمه خوب باشد . من براى رهايى از چنين فضايى ، كه بسيار كودكانه و كلافه كننده است ، يك روش خاص را انتخاب كردم :
كسى را كه به او ميلى دارم ، درك كنم و كسى كه ميل مرا دارد ، مرا درك كند . زيرا درك كردن ، بهترين شكل دوست داشتن است . حال در اين ميان ، براى كسى ميميرم يا كسى براى من جان ميدهد ! تكليف چيست ؟ نهايت احترام را براى يكديگر قائل شدن و يك دوستى ساده . نميشود براى كسى بميرم اما هيچ دركى از او نداشته باشم ! نميشود كسى براى من جان دهد اما ثانيه اى تفكر مرا درك نكند ! آخر چنين روابطى چه ميشود ؟ حاضر ميشويم جان را بدهيم اما از آن رابطه خلاص شويم ... ! رها كنيد دوست داشتن هاى كودكانه را ، رها كنيد عادت هاى از سر تنهايى را . به سمت درك شدن و درك كردن قدم برداريد ، تا متوجه شويد زندگى چقدر جذاب و خواستنى ميشود ...
👤 #سهيل_شهابى
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 کم فروشی... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
کم فروشی
💞چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم. پس از انتخاب شیرینی، برای پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم. آقای صندوقدار مردی حدودا ۵۰ ساله به نظر می رسید. با موهای جوگندمی، ظاهری آراسته. هنگام وزن کردن شیرینی ها، اتفاقی افتاد عجیب غریب! اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم.
آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد. یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها (Net Weight) را به دست آورد.
سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کرد و خطاب به من گفت: ۲۸۰۰ تومان قیمت شیرینی به اضافه ۵۰ تومان پول جعبه می شود به عبارتی ۲۸۵۰ تومان!
نمی دانم مطلع هستید یا خیر؟ ولی بیشتر شیرینی فروشی های شهرمان، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند.
اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید در ذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول!
رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم: چرا این کار را کردید؟!
ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم. سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت: وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی
پرسیدم: «یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را…» حرفم را قطع می کند: «چرا! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم… »
و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو.
چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه:
«امان از لحظه غفلت که شاهدم هستی»
راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری، کم فروشی تحصیلی، گاهی حتی کم فروشی عاطفی، کم فروشی در عبادت، کم فروشی انسانی، روزنامه خواندن در ساعت کاری و گشت و گذارهای اینترنتی و...
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 تو را با دیگری دیدم...😔قسمت پنجم پیشنهاد مدیر👌حتما بخوانید 🍃🍃🍂🍃
#تورا_با_دیگری_دیدم
#قسمت_پنجم
اومدم خونه،بچه ها خونه بودن!
مادرت نتونسته بود نگهشون داره،میبینی؟
فقط جلوی تو ادای مادر بزرگه مهربونو در میاره!
پسره پرسید شام چی داریم؟
گفتم چیه؟ننه بزرگت شام نداشت بهتون بده؟
از تو یخچال یه چیزی بردارین!
چشاشون گرد شده بود!
چی به سر مامانه اشپزشون اومده بود؟
گفت چی بخوریم؟
رفتم کنار اوپن از ظرف میوه موز برداشتم و داشتم میخوردم،
گفتم نمیدونم یه چیز پیدا کن!موز بخور! دوتا موز پرتاب کردم سمتشون!
موز میوه محبوب توعه!همیشه باید تو خونه باشه،
من کی نشستم یه دل سیر موز خوردم؟کی جلومو گرفته بود؟خود احمقم!من احمق با ایفای نقش زن صرفه جو!زن کد بانو! زن بساز!
اصلا لجم در اومد یه موز دیگه خوردم!
موزا تموم شده بود
بچه ها نگام میکردن،دوتا لیوان شیر ریختم،قرص خوابمو نصف کردم تو هر دوتا ریختم!هم زدم و دادم بخورن!
گفتم موزاتونو بخورین برین بخوابین.
مثل دوتا موش ترسیده بودن!
رفتن خوابیدن!و چه زود خوابشون برد.
شالمو باز کردم
یه قرص برداشتم بخورم!
ولی پرتش کردم نمیدونم یه جایی تو هال افتاد
از وقتی پدرم مرد بیشتر شبها قرص میخوردم!
به خاطر تو به خاطر بچه ها و به خاطر مادرت که واسه اینکه زیاد به پدرم سر نزنم خودشو دایم به مریضی میزد،نتونستم مراقب پدرم باشم،
مادرم ناتوان شده بود و من کمکش نکردم!
خواستم عروس نمونه باشم مادر نمونه باشم همسر نمونه باشم
دختر خوبی برای پدرم نبودم!
حالا این عذاب وجدان از صدقه سر تو و خاندانت نمیزاره شبا راحت بخوابم!
همش قیافه ناراحت پدرم رو میبینم تو اوج مریضی!
قرص که میخورم خواب نمیبینم!
امشب نه! امشب باید بیدار باشم،
🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام امیدوارم حال دلتون خوب باشه،،میخواستم به این دوست خوبم بگم چرا خودتو اینقدر ناراحت میکنی به این فکر کن که لیاقت تورو نداشته میفهممت وخیلی هم درکت میکنم چون همین اتفاق واسه منم پیش اومد ۱۴ سالم بود پسر خالم واسم نامه نوشت که منو میخواد و عاشق منه من این عشق تو خودم پرورش دادم اینقدر که عاشقش شدم چند باری نامه داد بهم ولی من هیچ وقت به روش نمیوردم که دوستش دارم ولی از نگاهام و حرفام معلوم بود دلم پیشش گیره ،چندسالی گذشت هر وقت میدیدمش تپش قلب میگرفتم ولی پا پیش نزاشت بخاطرم نیومد خواستگاریم خواهر بزرگتر از خودم تو خونه بود اونو بهونه کرد نیومد خواستگاریم منم تو خودم گفتم شاید یه حس بچگی بود و تموم شده تمام نامه هاشو پاره کردم این عشق تو خودم کشتم و با شوهرم ازدواج کردم با تمام بالا و پایین زندگیم ولی الان خوشبختم شاید بعضی وقتا حسرت زندگی شو میخورم چون چند سال بعد از من ازدواج کرد زنش الان خونه داره بهترین ماشین داره بهترین امکانات داره ولی بازم اگه به گذشته به زمان عقب بر میگشتم بازم شوهرمو انتخاب میکردم چون شوهرم پاک بود اهل دوستی و دوست دختر نبود مثل خودم ،ولی اون پیش من از دوست دختراش ،از رابطه هاش میگفت،،پس شماهم فراموشش کن عزیزم انشاالله انتخابای بهتر میاد سراغت مطمئن باش گلم، خودتو بخاطر یه اشتباه هیچ وقت ناراحت نکن واقعا راست میگن هر کی به اندازه لیاقتش انتخاب میشه پس لیاقت شما خیلی زیاده چون پاک دامنی و نجیب
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#ایده_معنوی
سلام یاسی جونم ممنون از قلمت زیبات که هممون اسیر کیمیا جان کرده
امیدوارم که حال همه ی دوستان مجازیم خوب باشه😍
من یه دو سه روزی میشد ک یه مشکل واسم پیش اومده بود اصلا حال دلم خوب نبود خیلی دل شکسته بودم به هر دری میزدم باز نمیشد واقعا دیگه امیدمو از دست داده بودم امشب که خیلی دلم شکسته بود اتفاقی به یه ذکری برخوردم قربون آقام ابوالفضل بشم اینقدر دلم شکسته بود با چشمای پر از اشک شروع کردم ۱۳۳ مرتبه ذکر یا کاشِفَ الکَرب عَن وَجهِ الحُسَینِ اِکشِف کَربی بِحَقِ اَخیکَ الحُسَین علیه السلام گفتم در کمال ناباوری بعد یکی دو ساعت مشکلم حل شد اصلا باور نمیکردم😍خواهرای گلم شما هم امتحان کنید مطمئن باشید قمر بنی هاشم هیچکس و دست خالی برنمیگردونه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#مهربانی
ﻋﺼﺮ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺯﯾﺒﺎ، ﯾﮏ ﻭﻛﻴﻞ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭ ماشین ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ، ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻋﻠﻒ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﺘﺎﺛﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﺗﺎ ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﻮﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ " ﭼﺮﺍ ﻋﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯾﺪ؟"ﻣﺮﺩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ، " ﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﭘﻮﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ. ﻣﺠﺒﻮﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﻋﻠﻒ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ."
ﻭﮐﯿﻞ ﮔﻔﺖ: "ﺷﻤﺎ میتواﻧﯿﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ."
" ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻭ ﺩﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ. ﺁﻧﻬﺎ ﺯﯾﺮ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ."
ﻭﻛﻴﻞ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: "ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭ" ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﻔﺖ: "ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﯿﺎ."
ﻣﺮﺩ ﺩﻭﻡ ﺁﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ ﻫﻢ ﯾﮏ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﺷﺶ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭﻡ!"
ﻭﻛﻴﻞ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: "ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﻭﺭ". ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﻛﻴﻞ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:"ﺁﻗﺎ، ﺷﻤﺎ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﺴﺘﻴﺪ. ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺳﭙﺎسگزﺍﺭﻳﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ میبرید.
ﻭﻛﻴﻞ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: "ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﺮﺳﻨﺪﻡ. ﺷﻤﺎ ﻋﺎﺷﻖﺧﺎﻧﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺷﺪ؛ ﻋﻠﻒ ﻫﺎﯼ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﺪﻭﺩ ﻳﻚ ﻣﺘﺮ ﺑﻠﻨﺪﻱ ﺩﺍﺭﻧﺪ"
🔴محبت خیلی از آدما همينجوريه. فقط وسایل کهنه ی دور انداختنیشونو حاضرن ببخشن‼️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 لاکو... 🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
با هیجان گفتم : فائزه خانم سلام من امیرم , سوگند حالش خوبه ؟
چرا تلفنشو خاموش کرده ؟
گفت : سلام آقا امیر ...نه بابا چه خوبی داره ؟ خوب پدرش فوت کرده گوشیش خاموشه چون حوصله نداره با کسی حرف بزنه ....
گفتم : با منم حرف نمی زنه ؟ میشه گوشی رو بهش بدین ؟
گفت : نه آقا امیر ..خوابه ...
گفتم : عیب نداره بیدارش کنین,, فکر کنم بدونه من نزدیکم خوشحال بشه ..
پرسید : نزدیک ؟ یعنی کجا ؟
گفتم توی اتوبان کرج گیر کردم به زودی میرسم ...
گفت : والله ...چی بگم ؟ ..اجازه بدین یکم دیگه بخوابه ...چشم بهش میگم ...شما تشریف بیارین من بیدارم ...
گفتم : فائزه خانم به سوگند بگین من با مادرم اومدم ..
مکثی کرد و گفت : با مادرتون ؟ واقعا ؟ باشه چشم آقا ...قدمشون روی چشم ...
مامان گفت : امیر شبی نریم خونه ی مردم ؛؛دیر وقته بزار صبح ؛؛ زاورا شون نکن ..
گفتم شما لاکو رو نمیشناسی چقدر مهربونه ؟..
حتما الان زنگ می زنه و منتظره ..آره اگر بفهمه من با شما اومدم خیلی خوشحال میشه ..
اما ما همینطور توی ترافیک مونده بودیم و لاکو زنگ نزد ..
دوباره خودم زدم ..فائزه خانم گفت : چی بگم والله خودتون بیاین می فهمین من منتظرم شام هم آماده کردم چیزی نخورین ...
دلم شور افتاده بود ...تنها فکری که می کردم این بود که لاکو حالش اصلا خوب نیست که به من زنگ نزد...
ساعت دو رسیدیم پشت در خونه ...
داشتم از ماشین پیاده میشدم که زنگ بزنم در باز شد...به اطراف نگاه کردم شاید لاکو رو ببینم ..نبود ..
درو باز کردم تا ماشین رو ببرم توی خونه اما چشمم دنبال اون بود فائزه خانم اومد توی ایوون ..
ماشین رو بردم تو ..با خودم گفتم : حتما حالش خوب نیست ..قرص خورده و خوابیده ..
مامان گفت : امیر هیچ خبری نیست؛ من فکر می کردم الان اینجا قیامتی به پا باشه مگه امروز صبح دفن نکردن چرا کسی توی خونه اش نیست ؟
گفتم : نمی دونم مامان پیاده شو..
فائزه خانم اومد جلو و سلام و تعارف کرد و مامان رو با خودش برد توی خونه ...
من جلوتر رفتم و همه جا رو نگاه کردم هیچ کس نبود ..
نگاهی به اتاق پدرش انداختم ..
یک میز که روش هفت سین پهن کرده بودن و تخت خالی ..پرسیدم فائزه خانم سوگند کجاست ؟ چرا هیچ مراسمی نیست ؟
گفت : مراسم خونه ی شیرین خانم بود از سر خاک همه رفتن اونجا ..
شما بفرمایید راحت باشین الان شام رو میارم ..و براتون تعریف می کنم ..
یکم اجازه بدین ...
پرسیدم : حالش خوب بود ؟
گفت : آره ...همون طوری بود که شما رفتین؛؛ دختر بیچاره دیگه حالی براش نمونده ..خوب برای پدرشم خیلی ناراحت بود ..
یکم خیالم راحت شد و پرسیدم سوگند هم رفته اونجا ؟
جوابی نداد فکر کردم از توی آشپزخونه صدای منو نشنیده ....
مامان رفت دستشویی و برگشت و گفت : امیر ما امشب نریم اونجا فردا بریم..
گفتم : آره خوب الان برم چیکار؟ همه خوابن ....
آروم در گوشم گفت : ببین با آدم چیکار می کنی ؟ دارم از خجالت میمیرم جلوی این خانم ...
گفتم : براشون کار می کنه ..ناراحت نباش ..
فائزه خانم یک خوراک گوشت درست کرده بود و منم خیلی گرسنه بودم شروع کردم به خوردن و پرسیدم .. خب برام تعریف کنین چی شد ؟ سوگند می دونه من اومدم ؟
گفت : بله حدس می زد که بیاین ..
گفتم : حدس می زد ؟ شما بهش نگفتین ؟ می دونه با مامانم اومدم ؟
گفت : نه خیر ...آقا امیر خودتون رو خسته نکنین ...
سوگند همین دوساعت پیش پرواز کرد رفت دبی ....
مثل این بود که سقف روی سرم خراب شد ..
لقمه توی دستم خشک شد و در حالیکه بی اختیار بغض گلوم فشار می داد گفتم : چی گفتین ؟ دبی ؟همین دوساعت پیش ؟
گفت :بله ؛؛ پیش از اینکه شما زنگ بزنین رفته بود فرودگاه ...
🍃🍃🍃🍂🍃