eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.9هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 درددل های خودمونی... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 درددل های خودمونی... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاس جون همیشه به خوشی باشی. پیام دوستان رو خوندم که نوشته بودن سن وسال مهم نیست عقل و درک و شعور مهمه تو زندگی زناشویی و اینکه گفته بودن پیاده روی بریم به خودمون برسیم با دوستان مون بیرون بریم و.... خوب عزیزم منکه شوهرم نمیزاره چی ۱۳ سال تفاوت سنی داریم اصلا درکی از زندگی نداره فقط دنبال پول جمع کردنه من خیلی تو زندگیم عذاب میکشم هرموقع تصمیم میگیرم که شوهرمو نمیتونم عوض کنم خودمو عوض کنم دوهفتس میرم پیاده روی صبح ساعت ۷ونیم خیلی حالم خوبه وقتی بیرونم با خوشحالی میام خونه باخودم میگم الان میرم شوهرمو بیدار میکنم یه صبحونه خوب کنار هم میخوریم ولی وقتی میام شروع میکنه به غر زدن یعنی چی همش میری پیاده روی و فاتحه میخونه تو حالم 😔😔این از این با دوستم میرم بیرون بهم میگه تو رفیق باز شدی به درد زندگی نمیخوری اصلا به فکر زندگیت نیستی 😢 من چکار کنم با این مرد حسرت به دلم مونده برم بازار برای خونم خرید کنم چیزی برای خونه میخواد بخره خون به جگرم میکنه در هفته فقط یه بار برنج درست میکنم چون نمیخوره قرمه سبزی و قیمه سالی یکی دو بار بیشتر درست نمیکنم خیلی حرف تو دلمه از دست این مرد خسته شدم به مرگم راضی شدم پول تلفن ۱۱هزارتومن اومده با من غرغر میکنه چه خبره اینقدر پول اومده😔😭 یه پسر دارم کلاس دومه برای صبحونش موندم چی بزارم بخدا همیشه استرس غذا درست کردن دارم چیزی نمیخره انتظار داره من معجزه کنم  ۳۰سالمه ولی دلم ۶۰ساله شده دیگه کم اوردم خانما قدر شوهراتونو بدونین اگه هرچی میخوایین براتون میخرن واجازه میدن بخرین برای همتون خوبی وخوشی ارزومندم برای منم دعا کنین🌹 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
باران میگوید گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
من فقط از عشقم به يه ادم بي وفا گفته بودم ولي حالا معلوم نبود از من چي به گوش ميلاد ميرسيد..و يا شاي
با همه حرفا و همه تلاشا دلم اروم نبود…هر لحظه انگار يادم ميوفتاد كه چه اتفاقي افتاده حالم بد ميشد … اون شب تا اخر محيا كنارم موند و همه سعيشو كرد كه حال منو خوب كنه …منم سعي كردم حتي شده الكي بهش نشون بدم كه خوبم … خلاصه اون روز هم گذشت و گاهي رامين پيام ميداد و مثل يه دوست باهام حال و احوال ميكرد…ازش كينه اي به دل نداشتم ..چون اون مقصر نبود…چند روزي بود كه ماني حالش خوب نبود…اصلا سرحال نبود..حال و روزش منو نگران ميكرد … بالاخره يكي از روزها حس كردم حالش داره هي بدتر ميشه …بي حال خوابيده بود و همش بهم ميگفت درد داره ..قفسه سينش درد ميكرد …منم ديگه نميدونستم چيكار كنم …واسه همين زنگ زدم به باباش …دلمم نميخواست نگرانش كنم واسه همين به ارومي گفتم -احمد اقا ماني يكم حال نداره …ميشه لطفا يه سر بيايد خونه … گفت كه خودشو فوري ميرسونه …منم كنار ماني نشستم …سعي كردم باهاش حرف بزنم تا يكم حالش جا بياد …ولي خوب اصلا خال خوبي نداشت …احمد اقا خيلي زود خودشو رسوند و همراه خودش دكتر هم اورده بود …فوري اومدن توي اتاق…و من كنار وايسادم …دكتر چند تا سوال ازم پرسيد و مشغول معاينه شد … بعد از چند دقيقه به احمد اقا نگاهي كرد و گفت +بايد ببريدش بيمارستان …اين حال بدش احتمالا براي قلبش هست …بايد نوار قلب گرفته بشه … با شنيدن اين حرف قلبم شروع كرد تند زدن …اصلا دلم نميخواست واسه ماني اتفاقي بيوفته …دلم ميخواست ميتونستم كمكي بهش كنم …ولي بيچاره تر از اين بودم كه حتي كاري ازم بربياد…دلم با ديدن چهره بي حالش به قدري ميسوخت كه دوست داشتم بشينم و زار بزنم …دكتر و احمد اقا داشتن حرف ميزدن راجع به وضع ماني ، و ماني با همون بيحاليش زل زده بود به دهان اينا…فوري خودم رو بهشون رسوندم ، سعي كردم با نهايت ادب رفتار كنم و گفتم -ميشه خواهش كنم بريد بيرون صحبت كنيد؟! و با چشم و ابرو به ماني اشاره كردم كه با خيلي دقت داشت به حرفاشون گوش ميداد …تازه به خودشون اومدن و از اتاق رفتن بيرون …نشستم كنار ماني و دستشو توي دستم گرفتم و شروع كردم اروم پشت دستش رو نوازش كردن و باهاش حرف زدن: -ماني پسر خوشگلم ، من مطمئنم ، كه تو خوب ميشي…تو هم بهم قول بده كه قوي باشي و زودي خوب بشي… خيلي بيحال بود و فقط با سر تكون دادن حرفامو تاييد ميكرد … منم سعي كردم فقط باهاش حرفاي خوب بزنم كه روحيش رو از دست نده … 🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 قدیما اینطوری نبود ... برای همه چیز بیشتر وقت میذاشتن ، برای خونواده ، فامیل ، رفقا اگر برای کسی اتفاقی میفتاد به شب نکشیده همه کنارش بودن نه مثل الان که بچت رو هم با تو اشتباه میگیرن شاید بعضی کارا سخت تر بود اما با ارزش مثلا برای رفع دلتنگی تا پای باجه تلفن باید کلی وقت صرف میکردی راه میرفتی سکه خرج میکردی آخه میدونی اون وقتا حتی دلتنگیا هم قیمتی بود حیف از قدیمها که تو قدیم موندن. روزگاااارتون خوش گذرا💛💚♥️ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاسی جوونم ,هر جا هستی دعا میکنم به خواسته دلت برسی بخاطر کانال خوبت😘🌹 ۱۳ ساله که ازدواج کردم و این همیشه یادم میفته کلی میخندم😁با آقایی رفته بودیم شورت بخریم ,من داشتم نگاه میکردم به جنسش🙄,یه دفعه از کشش گرفتم با دودستم ,یه دفعه رها شد و دستم خورد به شکم آقایی😅آقایی گفت آخ شکمم😲فروشنده یه نگاه ,یه نگاه آقایی😐من و آقایی زدیم زیر خنده😘😂الان وقتی شورت میخریم همسرم میگه شکم درد میگیرم😅😅ممنونم از کانال خوبتون و آرزوی سلامتی 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 💞جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت. از هم جداشدیم. شب به تخت خوابم رفتم. به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود... مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم... روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم. در آن نوشتم: شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است. آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟ به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست... پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام داده‌ام. وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد... یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید... اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید و بر او رحمت و درود بفرستید. ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 پیشنهاد معنوی اعضا سلام خدمت یاسی جون و تمام خواهرای مجازیم در پی صحبتای خواهری که گفته بودن به خاطر خساست همسرشون در هفته فقط یه بار برنج میخورن بگم که یه ختم هست یه خانم سادات داده خیلی ها ازش نتیجه گرفتن اینجا به اشتراک میزارم شاید مشکل خیلی ها باشه ان‌شاالله به امید خدا و لطف چهارده معصوم گره از زندگیتون باز بشه آیه ۲۹و۳۰اسراء ۱۴مرتبه آیه ۹حشر ۳مرتبه آیه ۲۶آل عمران ۷مرتبه آیه ۱۲۸نساء ۳مرتبه سوره قدر مرتب بخوانید هدیه ۱۴معصوم هر روز تا نتیجه بخوانید 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 عشق یک طرفه.. 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 عشق یک طرفه.. 🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍂🍃 سلام من الان سی ونه سالمه ویه دختر چهارده ساله ویه وپسر ده ساله دارم . کلاس دوم راهنمایی بودم که اصلا مفهوم عشق وعاشقی رو نمیدونستم چون توی یه خانواده ی پرجمعیت بزرگ شده بودم . پنج دختر وسه پسر ودختر وسطی پدر زحمت کش کارگر ومادر خاندار . توی اون شلوغی خانواده من گم شده بودم نه بچگی میکردم ونه از عشق وعاشقی چیزی میدونستم . با خانواده ی مادری رفت وآمد بیشتر داشتیم دختر خاله های هم سن وسال هم چندتا بودیم . یه وقتای که میرفتیم خونه خالم پسرهاشون رو کم می دیدم یروز جمعه تابستان بود رفته بودیم خونه ی خالم که خالم به مامانم گفت دخترت برای پسره منه قولش رو به کسی ندی . واین یه جمله کل دوران نوجوانی منو تغییر داد . یعنی یه عشق یطرفه دروجود من انداخت .کاش خالم هیچ وقت اون حرف رو نمیزد . کل شب وروز وماه وسالم شد دوست داشتن این پسر خالم ولی همش یه طرفه بود.همصحبتم فقط خواهرم بود که یه دوسال ازم بزرگتر بود چه شبها که تادیر وقت باها خواهرم درمورد پسر خاله حرف زدم گریه ها کردم ازعشقم وعلاقه ام باخواهرم دردودل میکردم .ففط کافی بود یجایی خاله اینا باشن به اجبار مامانم رو راضی میکردم که ماهم بریم اونجا تا بلکی پسر خاله مو ببینم و وقتی باهزار تا بدبختی میرفتیم یا پسر خالم نیومده بوده اونجا یا اومده بوده زود رفته بوده .ومن میموندمو یه دنیا حسرت . ولی باز هم امید داشتم برای مهمانی بعدی . تا اینکه سه سال ازاون ماجرا گذشت ومن بزرگتر شدم وشده بود 15سالم وپسر خالم چند وقتی میشد که رفته بود سربازی از ماجرای علاقه ی من به پسر خالم دختر اون یکی خاله که همسن هم بودیم هم باخبر شده بود دیگه کانال ارتباطی که ازش خبر برام میاورد شده بود دختر خالم .یادش بخیر چه روزایی داشتیم .دیگه دلتنگی ودوری وندیدن های پسر خالم بدجور داغونم کرده بود تااینکه دیگه دلمو زدم به دریابه خواهرم گفتم برو به پسر خاله بگو که من دوستش دارم ومامانت گفته من رو برای تو انتخاب کرده. دیگه خواهرم یه روز توی یه مراسم فوت پدر بزرگمون یه عصرجمعه که از سر خاک برگشتیم بهش گفت .وپسر خالم درکمال نا باوری بهش گفته بود به خواهرت بگو من اصلا علاقه ای بهش ندارم وبزرگترها برای خودشون دوختن وبریدن .من دختری ازخانواده ی کم جمعیت میخوام بگیرم دختر اول خانواده باشه وچندمورد دیگه که هیچ کدوم باشرایط من جور درنمیامد . وقتی خواهرم اومد پیشم اول نمیگفت چی گفته وقتی التماسش کردم که هرچی گفته بگه بهم .تمام حرفهاشو بهم زد دنیا رو سرم خراب شد .دستو پام یخ کرد سرانگشتام یخ کرد دیگه فرو ریخته بودم .یه عشق چند ساله رو توی دلم پرورش داده بودم حالا باچی مواجه شده بودم .بغض کردم گریه کردم خورد شدم . دیگه بعد او ن روز هیچ هدفی نداشتم نه برای درس نه برای مدرسه برای هیچی .اگرم جایی میدیدمش دیگه نگاهشم نمیکردم خلاصه بگذریم بایدکسی به سرش اومده باشه تا حال منو میفهمید . سال بعدش رفتم دبیرستان تا اینکه یه روز خواهرم بهم گفت پسر خاله رو بایه دختر توی خیابون دیده حالا نگو دوست دخترش بوده حسی بهش نداشتم ولی نمیدونم چرا بهم ریختم باشنیدن این حرف .دیگه گذشت وگذشت من دیپلم گرفتم وایشون میرفت خواستگاری . یه روز خالم به مامانم گفت دختر خوب سراغ نداری برای پسرم میخوام ومامانم درکمال ناباوری آدرس دختر برادر همسایه مون رو داد و دقیقا همون خصوصیاتی که چند سال پیش گفته بود که دختر خانواده کم جمعیت ودختر بزرگ خانواده باشه . خالم ایناخواستگاری رفتن پسر رو هم بردن وخیلی با سرعت عقدشون انجام شد . مراسم عقد رو توی خونه گرفتن ومن با دلی پر از غم شاید حسرت شاید کینه وشاید هیچ کدوم ازاینا رفتم به مراسم عقد کسی که عشقش سالها دردلم جوانه کرده بود وجاخوش کرده بود . خواهرم چون خودش عقد کرده بود ودرگیر مسایل عروسی خودش بود به مراسم عقد پسر خالم نیامد .ودختر خالم که ازتمام حس وحال من باخبر بود توی مراسم عقدکنان منو وقتی دید منو درآغوش گرفت فقط بهم گفت اون لیاقت عشق ودوست داشتن تو رو نداشت ومن آروم آروم فقط گریه کردم . وقتی پسر خالم وهمسرش رو روی صندلی کنار هم دیدم قلبم به درد اومد با خودم میگفتم مگه من چه عیبی داشتم که مورد انتخابی تو نبودم بغض امون منو بریده بود فقط خوبیش به این بود توی اون شلوغی هیچ کس اشک های گاه به گاه منو نمیدید .وقتی حلقه ازدواج دست هم میکردن قلبم.آتش میگرفت ازحسرت .وقتی کیک دردهان هم می گذاشتن انگار مایع داغ دردهانم میرختن .واااای چه لحظات بدی گذروندم توی اون مراسم عقد . هرچه بود تمام شد وکتاب عشق من بسته شد .دیگه هیچ حسی بهش نداشتم .یه وقتایی دلتنگش میشدم ولی دیگه چه فایده اون ازدواج کرده بود . تا اینکه زمان عروسیش رسید .روز عروسی دیگه خاموش شده بودم دیگه هیچ حسی نداشتم .دیگه از دلم بیرونش کرده بودم بخاطر همین روز عروسی وشبش رو خیلی آروم تر از روز عقد شون بودم . به سال نکشیده بچه شونم دنیا اومد
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 عشق یک طرفه.. قسمت دوم 🍃🍃🍂🍃