*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام به یاسی جون
کانالتون مثل ماه میدرخشه
من ایتارو به خاطر کانال شما دارم
یه چیزی در مورد دختر یا پسر شدن جنین میخاستم بگم
خانمها xxهستن واقایون xy
اون yاقااگه با x خانم لقاح بگیره بچه پسر میشه یعنی در این حالت ۱ به ۳
خانمها چرا خودتونو دست کم میگیرین.
همین که خداروشکر میتونین یه فرزند بیارین خودش دنیاییه.مگه خود مردا از زن و در اصل از دختر به وجود اومدن یعنی از مادر زاییده شدن.من خودم دختر وپسر دارم واقعا برام هیچ فرقی ندارن پدرشون هم میخاد درآینده ارث رو مساوی تقسیم کنه .
یه خاطره بگم بچه های دختر عمم جفت پسر هستن شوهرش اومد پیش من کلاس بزار مثلا ما بچه هامون هر دوتا پسر هستن گفت اره بچه مرد باید مرد باشه
در جوابش گفتم خود شما مردی ولی از زن به وجود اومدی پدرت تنهایی نتونست تو رو بیاره
دختر کی میده پسر کی میده؟
انشالله اونایی که بچه دارن خدا بزاره اونایی که بچه ندارن خدا بده.🤲
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان زندگی ارسالی اعضا ازدواج زورکی 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
زندگی من
سلام وقتتون بخیر دوستان
خوشحالم ک دوستای گلی مثل شما پیدا کردم
با خوندن داستان زندگی هاتون منم دلم خواست داستان زندگی مو براتون تعریف کنم
من ۲۲ سالمه بچه ی دوم یه خانوده ی ۶ نفره ام دوتا داداش دارم و یه خواهر
نمیشه گفت بچگی خوبی داشتم چون من اصلا بچگی نکردم ۱۱ سالم بود که مادرم کارای خونه و اشپزی کردن رو بهم نشون میداد ک انجام بدم میگفت یاد بگیری خوبه و دیگه بزرگتر ک شدی همه چی بلدی از دوازده سالگی چنتا خواستگار داشتم و خود پدرمادرم رد کرده بودن، من عاشق درس خوندن بودم شاگرد ممتاز بودم حتی برای تیز هوشان هم ازمون دادم و قبول شدم اما نزاشتن ک برم
ی شب که داشتیم شام میخوردیم یکی از اقوام بابام بهش زنگ زد باهم صحبت ک میکردن بین حرفاش میگف دخترم کوچیکه هنوز اما دختر خودتونه میتونین بیاین تا نشون براش بیارین همینو ک شنیدم دنیا رو سرم خراب شد هیچکس از من چیزی نپرسید نگفت میخوای یا نمیخوای اینم بگم من بیش از حد دختر خجالتی و کم رویی بودم و هستم الان دارم رو خودم کار میکنم بهتر شدم ی خورده🥺 پدرم ی تقویم رومیزی داشت دورش خط کشیده بود ک فلان روز تاریخ نامزدی دخترمه من تو عالم بچگی اونو خط زدم و نوشتم من نمیخوام ازدواج کنم اینجوری نکنین بامن 😢نمیدونم مامانم اونو دیده بود یا بابام اما مامانم اومد بهم گف براچی همچین چیزی نوشتی نبینم رو حرف بابات حرف بزنی ها فامیل باباتن میخوای ابروی باباتو ببری و تموم): منو نامزد کردن با یه مردی ک ۱۲ سال از خودم بزرگتر بود
من دیگه نتونستم حرفی بزنم کم حرف بودم کم حرف تر شدم کسیو هم نداشتم ک باهاش دردودل کنم دیگه هیچ شور و شوقی نداشتم با اون مرد هم نه حرفی میزدم نه چیزی یه سال ب همین منوال گذشت تا ب مادرم گفته بود اجازه نمیدم درس بخونه دیگه همون ی ذره امیدی هم ک داشتم از بین رفت تا این ک کم کم میگفتن باید عقد کنید همینکه شنیدم این حرفا رو میزنن ی دفتر خاطره داشتم توش نوشتم توروخدا اینکارو بامن نکنید کس دیگه ای رو نمیخوام اما اینو نمیخوام دوستش ندارم و هرچی تو دلم بود و نوشتم
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 زندگی من سلام وقتتون بخیر دوستان خوشحالم ک دوستای گلی مثل شما پیدا کردم با خوندن دا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
من هفت تا خاله دارم یکی ازشون ک ازدواج هم کرده بود اون شب خونمون بود اومد دفتر خاطره رو از دستم قاپید برد و خوندش گفتم شاید اگه بخونه کمکم کنه اما نه زهی خیال باطل
رفت و با مامانم اومدن هوار شدن رو سرم ک این بازیا چیه درمیاری الان میخوای آبروی خانوادتو ببری عقد کنی مهرش ب دلت میوفته هرچی گفتم نمیخوامش بخدا قبول نکردن و گفتن اگه چیزی بگی خودت میدونی حتما کسیو زیر سر داری گفتم نبخدا اینطوری نیس،، القصه اون شب اندازه ی صدسال گذشت ب من جشن گرفتن عقد کردیم بازم داستان همون بود تا اینکه متوجه شدم داره خیانت میکنه ایندفه اینو گفتم ب مادرم گفتم من اینو نمیخوام اونم نمیخواد داره خیانت میکنه بگو بزار تمومش کنیم تو عقد راهمون جدا بشه نزاشتن دیگه هیچ امیدی نداشتم سرنوشت کثافتمو سپردم دست خدا ببینم چی میخواد برام رقم بزنه ی سال بعد عروسی کردیم و منو بردن ب یه شهری ک خانوادش اونجا بود باید خیلی دور بود کلی راه بود تا محل زندگی خانوادم ۱۴ ساله بودم خام و بی تجربه فقط اشپزی و خونه داریم خوب بود اونم بخاطر مامانم بود تو همون اوایل فهمیدم به به گل بود ب سبزه نیز آراسته شد هم خیانت میکنه و ب شدت چشم چرونه درحدی ک ب نزدیکای خودشم چشم داشت در این حد کثافت بود هم اینکه از مجردی اعتیاد داره با رفیقاش میکشیده و کسی بما چیزی نگفته
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان زندگی ارسالی اعضا ازدواج زورکی 🍃🍃🍂🍃
بهش گفتم زیر بار نرفت بعدم بخاطر بدهی هایی ک داشت بیشتر واحد بالای پدرمادر من زندگی میکردیم بخاطر این میگم خام و بی تجربه و نادون بودم ک من حتی روش های جلوگیری و بلد نبودم کسی ام نبود ک برام توضیح بده😢 اما خب خیلی کم رابطه داشتیم من با خودم فک میکردم اینا ک تو نامزدی نزاشتن بهم بزنم بعد ازدواج ک اصلا نمیزارن تو همون حین باردار شدم و یه پله بدبختیم بالاتر رفت نمیدونستم خودم ک بدبخت بودم خدا بچه براچی بهم داد که ی بدبخت ب دنیا اضافه بشه همون موقع ها شوهرم هم مواد میکشید وهم میفروخت نمیدونستم چیکار کنم هرکاری کردم بچه تو همون یکی دوماهگی از بین بره چیز سنگین برمیداشتم از پله خودمو انداختم نشد ک نشد هفت ماهم بود فهمیدم با یکی از خاله هام ک تازه مجرد شده بود داره بهم خیانت میکنه خودم پیاماشو دیدم طرفم خالم بود نمیشد کاری کنم ابروی خانوادم میرفت دیگه باهاش کاری نداشتم بچم ک بدنیا اومد ی دختر تپلی و خوشگل که همدمم شد
تو شهر غریب با دخترم بیشتر وقتا تنها بودیم یا شهرای دیگه بود ک مثلا کار کنه یا خونه ی خانوادش بود ن خرجی میداد ن چیزی ،ی روز ک درحال کشیدن شیشه بوده با رفیقاش تو ماشین مامورا میگیرنش و تحویلش میدن کمپ زنگ زد ک الکی گرفتنم بیا رضایت بده بیام بیرون با پسر داییش رفتیم جلوی چشم خودم کیت اعتیاد ازش گرفتن سه نوع مواد مصرف کرده بود گفتم ب همین خیال باش رفتم خونه هرچی خانوادش گفتن بیاریمش بیرون از کمپ ی کلام گفتم نه بزارید بمونه داداش بزرگش از تصمیمم حمایت کرد پدرم اومد دنبالم خانوادش انقد التماس کردن ب بابام ک نه نبرش بابامم منو نبرد با خودش موندم اونجا تنها ی قرون خرجی نداشتم با بدبختی یه ماه و گذروندم اومد بیرون همون داستان بود بعد یکی دوماه بازم مصرف میکرد تا اینکه دیگه توهم میزد بمن تهمت میزد ک با کسی رابطه داری برو پرینت سیم کارت بگیر یبار دیگه صبرم لبریز شد گفتم میرم پرینت خط هارو میگیرم اما بعد اون جدا میشیم گفت باشه منم تورو نمیخوام اون زمان دخترم ۸ ماهه بود خودمم ۱۷ ساله پرینت خط هارو با مادرم رفتم گرفتم زنگ زدم اومد کوبوندم تو صورتش ساکشو دادم دستش انداختمش بیرون خونه از بابام
بعد اون هرچقدر ریش سفید فرستاد بزرگ فرستاد ک اشتباه کردم گفتم نه سه سال تمام دنبال طلاق دویدم تا اخرش خدا کمکم کرد ک طلاقمو بگیرم
الان تقریبا پنج ساله ک جدا شدم خداروشکر🥰 دخترم حدودا شیش ساله شده خانوادم از گل نازک تر بهش نمیگن هرچی بخواد براش فراهمه راستش خواستگارای خوبی دارم اما فعلا ازدواج نکردم اون کثافت هم ۵ سال تمام اصلا نیومده دخترشو حتی یبارم ببینه الان مدتیه ب پدرم زنگ میزنه ک میخوام بچه رو ببرم پیش خودم یه بارم اومد ببینه دخترم همش گریه میکرد واصلا پیشش نرفت بامنم سه روز قهر بود ک چرا منو فرستادی برم اونو ببینم همش میگه منو نفرستی من اونو دوس ندارم 🥺😭دلم آشوبه بخدا برای بچم خانوادش اصلا شرایط اینو ندارن بچه منو بزرگ کنن نمیدونم چیکار کنم دس از سر بچم برداره حالا اگه دخترم راضی بود اشکالی نداشت اما دوس نداره بره
توروخدا برام دعا کنین خداکاری کنه بسلامتی دخترم پیش منو خانوادم بمونه بخدا که من رو چشمام بزرگش میکنم برام دعا کنین روسفید بشم و عاقبتم بخیر بشه منم برا همتون دعا میکنم✨
ممنون ک هستین خیلی سبک شدم حرف زدم
انشالله ک همیشه همتون سلامت باشید تندرست و خوشحال 😘
پایان
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یادمه زمستون اون سال هوا خیلی سردبود سوزش دست وصورتو میبرید تومغازه بودم یه آقایی که ازسروضعش معلوم بود کارگرهس اومدیه کلاه زمستونی پسندکرد وبه قیمت خیلی کمتر میخاست به قیمت خرید که من راضی نشدم بفروشم خیلی التماس کرد که سردمه همین که پاشو ازمغازه گذاشت بیرون جلوی در ازاین نایلون ضخیمهازده بودیم سرمانیاد خواستم اونو بزنم بالا نمیدونم چجوری رفت توچشمم خیلی دردداشت خلاصه مجبورشدم برم مرکزاستان چون قرنیه چشمم خراش برداشته بودچقدخرج کردم یادتون باشه وقتی کسی ازتون کمک خواست مثل من سنگدل نباشین پشیمونم
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
✅سلام یاس عزیز خوبید سلامتید
میشه لطف کنید از عزیزان مشهدی داخل کانال بپرسین که کسی بی بی سلیمانی رو میشناسن؟
برای بارداری میخام
و شماره یا آدرسی هم اگه دارن بزارن
بغیر ایشون دیگه مشهد کسی میشناسن یا نه ؟؟
خیلی ممنونم
✅سلام من چند سالی هست دندونام مصنوعی هست
ولی بعد یه مدت بین دندونام قهوه ای شده
یه رگهای سیاه هم رو لثه های دندون مصنوعی هست کسی تجربه داره که چطور سفید کنم ؟
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
ارسالی آنلاین نظر اعضا
سلام یاس جان
خانمی که نگران بود شوهرش دختر پنج ساله اش را ازش بگیره میخواستم بگم:
تا هفت سالگی حضانت دختر با مادره و بعد از اونم اگر پدر مدعی شد خانم مدارک اعتیاد و دستگیری های شوهر را ارائه کنه دادگاه و درخواست حضات دخترش را مطرح کنه
بر فرض محال هم اگر حضانت را به ایشون ندادن، چون سن قانونی بلوغ دختر ۹ سالگیه میتونه بعد از ۹ سالگی خودش انتخاب کنه با مادر بمونه و پدر هم نمیتونه اجبارش کنه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
اون وقتا که ماشین لباسشویی نبود تو هر خونه ای یه تشت قرمز پیدا میشد که مادرامون رخت ها رو توش میشستن... چه تو سرما و چه تو گرما....
#نوستالژی😍
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 نظر اعضا درباره خانومی که دختری به فرزندی گرفتن .... 🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام به یاس خوشگلمون
راجع به مشکل ایشون بگم که بهتره حرف روانشناس پرورشگاه رو گوش کنن ..پدر مادر در هر صورت باید به بچه بگن بچه خودشون نیست چون آینده رو نمیشه پیش بینی کرد تا بچه هستن راحت قبول میکنن ولی وفتی بزرگ بشن دیگه نمیشه کاری کرد ..اطراف خودمون هم بوده که بچه موقع جوانی فهمیده پرورشگاهی بوده نابود شده بهترین بچه در زمان نامزدیش تبدیل شده به بدترین وخلافکارترین بچه .بهتره با تفکر لازم پیش برن چه ایرادی داره بچه متوجه بشه که پدر مادر واقعیش نیستن ممکنه یک درصد آینده یه نفراز اقوام باهاشون مشکل پیدا کنه و به بچه حقیقت رو بگن .اون موقع بد مصیبتی پیش میاد.
یه نمونش از اقوام دور یه عروس تو خانوادشون بعد سالها زندگی با همسرش بنا به دلایلی تصمیم به جدایی گرفتن تهدید این عروس بوده راحت طلاقم ندیدن به بچه این خانواده میگم که پرورشگاهی هستی مادر چند ماه تنش داشت که خداروشکر تو این مورد اختلاف زن وشوهر حل شد ولی یک درصد فکر کنین حل نمیشد .پسرخاله خودم بچه عمویش بود تو بچگی متوجه شد خیلیم راحت قبول کرد .
مامان الهام هستم 🌺
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#جدایی_مهناز_و_محمد حقيقت اين بود که می ترسيدم. از اين که آن حرف ها حقيقت داشته باشد، می ترسيدم و م
❤️❤️
#جدایی_مهناز_و_محمد
.اين بار آن دو از ته دل خنديدند و من دلم نيامد ورقه را دور بيندازم
فردای آن روز کنار ورقه تاريخ آن جمعه را نوشتم و گذاشتم زير شيشه ميز کارم، توی مهد کودک، تا هر وقت چشمم به
آن می خورد به خودم دلداری بدهم. از آن به بعد اين شد يک رمز بين ما. هر وقت بحثمان می شد و نرگس می خواست به
:خاطر به قول خودش کم عقلی مرا مسخره کند، به طعنه می گفت
!ديدی يوسف گمگشته، باز نيامد به کنعان؟
:من هم هميشه خندان می گفتم
!گفته بود می آد! نگفته بود که کی می آد! گفته بود؟
زمستان از راه رسيد. برخلاف انتظار، آزيتا و شوهرش زودتر راهی شدند. چون از طريق اقامت مهندس پارسا در
انگليس می توانستند زودتر کارهايشان را روبراه کنند، ولی نرگس کارش بيشتر طول می کشيد و به احتمال زياد اواخر
.زمستان يا اوايل بهار می رفت که برای من همان دو سه ماه هم غنيمت بود
روز خداحافظی از آزيتا و رفتنش، بار ديگر به ياد رفتن زری افتادم. بعد از سال ها دوباره با همان شدت برای رفتن
دوستی که بی نهايت برايم عزيز بود، اشک می ريختم. شايد يک هفته طول کشيد تا حالم کمی جا بيايد و بدون اين که به
.زبان بياورم، پيشاپيش برای رفتن نرگس هم عزا گرفته بودم
برای همين روزتولد 42 سالگی ام جزو خاطرات تلخم است. همان وقت ها علی هم که درسش تمام شده بود،رفت سربازی
و به عنوان افسر وظيفه به مشهد اعزام شد و اين باعث بی قراری و گريه زاری مدام مامان توی خانه بود که تا حالا هيچ
کداممان از او جدا نشده بوديم. ازطرف ديگر، برای خريد محلی که برای مهد کودک اجاره کرده بوديم احتياج شديدی به
پول داشتم. برای همين ناگزير ماشينم را فروختم و اين برای من که ماشين برايم مثل خانه ای متحرک شده بود و کار راه
.انداز بود خيلی سخت بود
کشمکش با مادرسر مسئله ازدواج هم که روز به روز شديدتر می شد و حالا با نبودن علی و تنهايی مادر، ديگر از خانه
هم نمی توانستم فرار کنم. ثريا هم به خاطر بيماری زهرا خانم و نبودن جواد که از طرف شرکت آقای ارجمند مدام در
سفر بود، نمی توانست مثل گذشته زياد به خانه ما بيايد. پس من می ماندم و مادر و بی قراری هايش برای علی و آينده
خودم. حالا که مجبور بودم وقت بيش تری توی خانه باشم تازه به تغييراتی که مادرکرده بود پی می بردم. بعد از مرگ
پدر انگار مادر آن صبوری و تحمل هميشگی را نداشت،به کوچک ترين بهانه ای ناراحت می شد و گريه می کرد و آخر
سر هم به اين نتيجه ميرسيد که اگر پدرم زنده بود، اوضاع اين طور نمی شد. بعد با التماس سر و ته هر موضوعی را به
:ازدواج من می کشيد و مدام می گفت
ادامه دارد....
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
صدای حق
سلام همیشه ازروی دلتنگی دست دخترمو میگرفتممیرفتم خونه مادرم سعی میکردم عصرهابرم که نگن واسه خوردن اومدی ولی بازم خواهروبرادرم متلک بارم میکردن گفتم بیرونماه محرمه ملت چایی غذا نذری میدن اونوقت شمافک میکنین من بخاطر چای اومدم خونتون یه بار داداشتم سر یه گوشت خوردن منو انداخت بیرون فحشم داد به مادرمم که گله میکردم بدتر چندبار ازخونش بیرونمکردوطرفداری خواهربرادرمو میکرد باچه غروری خیلی دلم شکسته بود هم پیش دخترم شرمنده بودم بخاطر همچین خونواده ای هم زارمیزدم گریه میکردم که من کسیو ندارم فقط خونه اینا میرم باهام همچین میکنن الان وضعشون طوری شده که خودشون به یه لقمه نون محتاجن همش میان ازمن قرض میخان خوشحال نیستماازوضعشون ولی اون تهمتهایی که بهم زدن توهینها الان سرخودشون اومده والان خواهرم مادرمو خونش راه نمیده که توواسه خوردن میای خونم یادتون باشه خدا صدای حق رو زودتر میشنوه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#تجربیات_شخصی_من
سلام به همه ی دوستان عزیز خواستم یه #ماسک عالی واستون معرفی کنم هم خنک کننده اس هم روشن کننده..خیار و سیب زمینی رو تو مخلوط کن بریزین قشنگ آبشونو بگیرید بعدش میتونید بهش چن قطره آبلیمو ویا گلاب اضافه کنید و تو فریزر بزارید هر موقع خواستین درش بیارید بمالید به صورتتون خیلی نشاط بخشه میتونید تو قالبای یخ کوچولو بریزید خیلی عالیه
🚨فقط مواظب باشین یخ با پوست تماس پیدا نکنه داخل پارچه نازکی بذارین واسه تابستون
#ایده_زیبایی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
تقویم نجومی اسلامی
👈 یکشنبه 👈2 اردیبهشت /ثور 1403
👈12 شوال 1445 👈21 آوریل 2024
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوبی برای همه امور خصوصا امور زیر است:
✅خواستگاری و عقد و عروسی.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅خرید و فروش.
✅دکان باز کردن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅جابجایی و نقل و انتقال.
✅مسافرت.
✅و شکار خوب است.
👼 مناسب زایمان و نوزاد عمری طولانی دارد.
🚘مسافرت : سفر خوب و سلامتی و خیر در پی دارد.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز:قمر در برج میزان است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است :
✳️فروش جواهرات.
✳️خوردن نوشیدنی ها و معجون دارویی.
✳️و آغاز درمان و معالجه نیک است.
🔵امور کتابت حرز و بستن و نماز آن خوب است.
👩❤️👨مباشرت امشب:
فرزند حافظ قران گردد.
⚫️ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث هیبت و شکوه می شود.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری،باعث سلامتی می شود.
😴😴تعبیر خواب.
خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 13 سوره مبارکه رعد" است.
یسبح الرعد بحمده و الملائکه من خیفته...
و چنین استفاده میشود که چیزی باعث ملال خاطر خواب بیننده گردد و صدقه بدهد تا برطرف شود و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
⭐️نیایش شبانگاهی🙏
🌼پروردگارا دستانم بسوی توست
⭐️نگاهم به مهربانی و کرم توست
🌼با تو غیر ممکنها ممکن میشود
⭐️نا ممکنهای زندگیام را ممکن بفرما
🌼که باخدای بیهمتایی چون تو
⭐️معجزه زندگی جان میگیرد
🌼الــهــی آمـیـــن🙏🏻
🌙شبتون قشنگ عزیزان مثبت اندیش
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#آرامش **حامی شکستن قانون ها..خطر شکسته شدن رو حس میکردم. قانون من امشب با آرامش شکسته شده بود.
❤️❤️
#آرامش
_پس برات مهم نیست؟
_شاه منم قوانینو من میسازم هر موقع بخوام خراب میکنم...من با هر کس مطابق رفتارش برخورد نمیکنم کنم هر جور که دلم بخواد رفتار میکنم چون من اونا رو کنترل میکنم..رفتار من کنترل گره،نه اونا...پس؛ هیچی نمیتونه برام مهم باشه!!!
سر تکون دادم و گفتم:
_عجیبه..پس هیچی برات مهم نیست؟
با قاطعیت گفت:
_نه،چون من حواسم پرت نمیشه.
از پشت میزش فاصله گرفت و سمت پنجره رفت. دستاش رو دو طرف بدنش حائل کرد و ایستاد. طوطی وار حرکتش رو تکرار کردم. هر دو به فضای باغ سرما زده نگاه دوختیم. سکوت کرده و حرفی نمیزدیم که با یادآوری عکس هایی که اون روز با پارسا گرفته بودم گفتم:
_بذار گوشیمو بیارم یه چی بهت نشون بدم. ازش فاصله گرفته و سمت میز رفتم. چند قدم بیشتر دور نشده بودم که موهام از پشت به نرمی کشیده شد و قبل از اینکه بخوام بفهمم چی شده کش موهام شل شد و موهام دورم ریخت. مبهوت برگشتم و به اویی که با جدیت نگاهم میکرد چشم در چشم شدم. کش موی بنفش رنگم رو جلوی چشمم گرفت و گفت:
_وقتی اینجایی دیگه موهاتو نمی بندی..اخطار اول و آخرم.
و بی توجه به من مبهوت.کش موم رو روی کنسول پرت کرد. همچنان مات نگاهش میکردم که تلفنش زنگ خورد. از جیب کتش تلفنش رو بیرون کشید و نگاهی به صفحه اش انداخت و قطع کرد. خواستم حرفی بزنم که گفت:
_میمونی تو اتاق تا بیام...حتی فکر پایین اومدنم از سرت پرت میکنی بیرون.
گیج نگاهش کردم که با قاطعیت از کنارم رد شد و بیرون زد. لعنتی...چه خبر بود؟ سمت پنجره رفتم و از دیدن داریوس,لبخند شیطنت آمیزی زدم. فکر خطرناکی داشتم اما دوست داشتم امتحانش کنم..کش موهام رو محکم تر کشیدم و به آرومی از راه پله پایین رفتم. پله سوم رو که رد کردم متوجه اش شدم. داخل سالن نشسته و مشغول صحبت بودن. با دیدن حالت نشستنشون لبخندی زدم...خودشه. داریوس پشت به من و راه پله نشسته اما اون دقیقا مقابل سالن نشسته و اگه دوتا پله دیگه پایین می اومدم کاملا متوجه من میشد. کارم ریسک بود اما شدیدا دوست داشتم امتحان کنم. قلبم کمی تند تند می تپید اما هیجان بهم غلبه کرد و بعد از کشیدن چند نفس عمیق آروم و با لبخند از پله پایین رفتم. کفشام رو در آورده بودم که صدایی ایجاد نکنه. وقتی پله بعدی رو هم رد کردم توی دیدرس قرار گرفتم. قلبم گومب گومب صدا میکرد..نگاهی به چهره اش انداختم و اصلا متوجه من نبود. دستی به موهای عصیانگرش کشید و همین که سر بلند کرد.نگاهش به من افتاد و ماتش برد و این چیزی بود که میخواستم!
**حامی
آنچنان خون درون رگهام یخ بست که فکر کردم بدنم از کار افتاد..لعنتی قصد داشت چه غلطی بکنه؟ روی مبل خشکم زده بود و حتی نمیتونستم تکون بخورم. تا چشمامون باهم تلاقی کرد لبخند مکش مرگمایی زد و بعد غیرقابل ترین کار ممکن رو انجام داد. چشمکی زد و بعد دستای کوفتیش رو سمت موهاش برد و من روی مبل تکون سختی خوردم. از حالت تکیه ام بیرون اومدم و جدی نشستم. داریوس کاغذ قرار داد رو مقابلم گذاشت و همون طور که سرش پایین بود گفت:
-ببینید رییس. من کاملا بررسیش کر...
نمیشنیدم..فقط درگیر موج موهایی شدم که از کش موهای اون لعنتی بیرون زد و بعد تموم صورتش رو احاطه کرد. خدایا... لبخند دلبرانه ای زد و تموم موهای فرش رو به سمت چپش هدایت کرد ونیم رخش رو با موهاش پوشش داد و با دلبر ترین حالت ممکن لباش رو غنچه کرد و بوسه ای فرستاد. دستام رو مشت کردم اخم غلیظی بین دو ابروهام افتاد. از دیدن اخمام. خنده شیرینی کرد و چشمکی زد. داریوس کاغذ دیگه ای رو مقابلم گذاشت و بی توجه به معرکه ای که پشتش راه افتاده بود گفت:
-مثل اينکه قبل از ما شرکت فروغی هم برای ثبتش اقدام کرده اما خب...
حتی نمی تونستم به کاغذ ها نگاه کنم و تموم حواسم پی اون موهای افشون گیر کرده بود. سرم رو بالا گرفتم و بهش اخمی کردم و با چشم و ابرو بهش اشاره کردم هر چه سریعتر از اینجا بره. اما با افسونگری خندید و بعد بوسه ای برام فرستاد و ابروهاش رو با حالت سرتقانه ای بالا فرستاد..,.خداا؛مسیح..داشت چه کوفتی اتفاق می افتاد؟ داریوس با دستش به اوراق اشاره کرد و گفت:
-اینجا تو بند شش شرایط ما رو نوشته تموم ضوابط رو بر..
تمرکزم به صفر رسیده و نمیتونستم فکر کنم. نمیتونستم مغزم رو جمع و جور کنم...وای آرامش.اگه دستم بهت برسه خدا هم نمی تونه به فریادت برسه...وحشی...ضربه کاریش وقتی بود موهاش رو رها کرد و با زیباترین حالت ممکن سرش رو به چپ و راست تکون داد و گیسوان رنگ شبش به زیبایی در هوا رقصید... حس میکردم دارم از شدت خشم میمیرم... لبخند روی لبش مثل خار به چشمم می رفت و اون پرتاب موهاش دیوانه ام کرده بود. داریوس بالاخره سرش رو بالا گرفت اما سریعا نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
_ادامه بده, آرامش از شدت خنده قرمز شده و من با چشمای عصیانگرم نگاهش کردم. بچرخ تا بچرخیم.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 وَتَوَلَّىٰ عَنْهُمْ وَقَالَ يَا أَسَفَىٰ عَلَىٰ يُوسُفَ وَابْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ ﴿۸۴﴾
🔸 آن گاه یعقوب (از شدت حزن) روی از آنها بگردانید و گفت: وا اسفا بر فراق یوسف! و از گریه غم چشمانش سفید شد و سوز هجران و داغ دل بنهفت.
💭 سوره: یوسف
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
|انرژی خوب رو ارسال کن🤚🥰|
✨برای شروع روزتون براتون آرزو میکنم
🌺عشـــق باشد و یک دنیــــــا ســـــلامـتی
✨و امضــــای خدا پای تمـــــام آرزوهــــــــاتون
🌺روزتـــــــون زیبـــــــا و درپــــــناه حق باشـــــــید
✨خدایا شکرت که هستی ودلــمان خوش است به بودنـــت
🌺خدایا شکرت که مسیر رسیدن به خواسته هایمان را نشانمان میدهی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
📖 داستان کوتاه
"بسیار سفر باید تا پخته شود خامی ...
بدانیم که برای موفق شدن تنها باسواد بودن کافی نیست!!
باید اطلاعات و تجربه کافی کسب کرد..."👌
چوپانی را فرزندی بود زیرک و کاردان...
این پسر به پدر در (احصاء) شمارش و آمارگیری از گوسفندان کمک میکرد.
هر غروب پسر گوسفندان را میشمرد و چند و چون کار را به پدر گزارش میداد تا پدر از نتیجه کارش با خبر شود.
تا اینکه پسر بزرگ شد و به دنبال کسب مدرک راهی شهر شد...
بعد از چند سال تلاش و کوشش و جد و جهد بالاخره پسر باسواد شد و به خدمت پدر بازگشت.
پدر در کمال مسرت روزی از او خواست تا باز در شمارش گوسفندان به او کمک کند؛ فرزند هم با تمام اشتیاق قبول کرد.
گوسفندان وارد آغل شدند، اما گویی کار پسر به انجام نرسیده بود، چون معلوم بود که هنوز نتوانسته آنها را بشمرد.!!
به همین دلیل از پدر خواهش کرد که بار دیگر گوسفندان را برگرداند و از نو وارد آغل کند؛ ولی مثل این که پسر نتوانست برای بار دوم و... بار... هم موفق شود و نصفِ شب شد.!
پدر که تا آن موقع حوصله کرده و چیزی نگفته بود از کوره در رفت و با عصبانیت از پسرش پرسید:
قبلاً بار اول گوسفندان را دقیق می شمردی و آمارش را به من تحویل می دادی، اما الان تا نصفِ شب هم از عهده این کار بر نیامدهای؟!
علت چیست؟!
پسر گفت:
قبلاً که با سواد نبودم و ضرب و تقسیم و توان نمیدانستم کله گوسفندان را میشمردم...
اما الان با سواد شدهام، پای گوسفندان را میشمرم و تقسیم بر ۴ میکنم ولی نمیدانم چرا جور در نمیآید...!!
👈 نتیجه!
گاهی انسان به علت داشتن "یک سری اطلاعات سطحی" فکر میکند که با این اطلاعات باید تمام سوالات را جواب دهد یا آنها را به گونهای پیچیده و در هم کند!!
اما دوستان عزیز همیشه به یاد داشته باشیم که؛ هر سوال جواب آسانی دارد و نیازی نیست آن را "عجیب و غریبتر" کنیم.!
چون شما بارها "تجربه" کردهاید که جواب سوالات بعد از حل آنها چهقدر آسان بوده است..."
* پس یادمان باشد؛ "علم و سواد" قدمی است رو به جلو، نه پیچیده کردن دانستههای قبلی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88