eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.5هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
4.2هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاس جانم امیدوارم همیشه خوب باشی😙توکانال درباره رفتاره هاے دوران کودکے اعضاخوندم باهاشون بدرفتارے شده یادشون مونده خواستم بگم مادرهربچه بایدرفت آمدبچه اشوکنترول کنه که طرف(خاله.عمه.زن عمو.زن دایی.....) اذیت نشه مثلاًمن باخانواده همسرم زندگے میکنم خواهرشوهرم هم بامازندگے میکنه بچه اش هم سن بچه منه هروقت هرساعت دلش بخوادمیادمیره چه ۷صبح باشه چه ۱۲شب خلاصه چندباربه مامانش تذکردادم امافایده نداشت فقط پشت سرم حرف بدزدن یاگفتن خونه بابامونه ناراحتے برواگه موقعیت داشتم میرفتم اما😔حالامن مجبورمیشم هروقت اذیت میکنه ازخونم بیرونش کنم خودمم ناراحت میشم اماچاراے ندارم دوستشم دارم میدونم توذهنش میمانه توروخدایکم رعایت حال دیگرانم بکنیم 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان زندگی من 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
1⃣سلام منم خیلی دوس دارم داستان زندگیموبگم.دومین فرزندازخانواده ای ضعیف بدنیااومدم.زندگی خوبی نداشتی
2⃣نشونش دادیم هرچندخیلی بیعرضه ترازاین حرفابودهزارتاکاربهش دیدب روش نیاورد میترسیدبگه چون خانوادش شربودن.چندباردادگاهی شدن باززنش پشیمون میشدبیااشتباکردم.خونه جداگرفت رفت باباموول کردبایه عالمه قرضوبدهی.منم همچنان مشروط میشدم حوصله درس نداشتم.تواین حین یروزامتحان داشتم رفتم درخونه همسایمون دروزدم داییش دروبازکردی لحظه مات موندگفتم ب فلانی میگی بیادمث ادمای منگ فقط منونگامیکردصداش زدازش پاککن گرفتم رفتم ولی همش باخودم میگفتم این چرااینجوری بود.یمدت مزاحم تلفنی داشتیم هیچی نمیگفت من برمیداشتم یه اسم اشتبامیگفت.یروززنگ زدهمه بودن من جواب دادم اسمموگفت موندم چی بگم گوشیوگذاشتم ولی ذهنم درگیرش شده بود.دخترهمسایمون اومدگفت داییم دیوانت شده همش اسمتومیاره شماره خونتونوازروفیش  تلفنتون برداشته فقط جوابشوبده توروخدامن موندمودنیایی فکرچی میشه چیشدک ازمن خوشش اومده اون ک ۲سال ازمن کوچیکتره خلاصه درگیرش شدم بازخواهرزادشوفرستادشمارتوبهم بده منم بعدازکلی فکرواصراربهش دادم شروع شدپیام میدادجواب میدادم ابرازعلاقه میکردچرادروغ بگم منم ازش خوشم میومدازشهرشون میومدفقط ب امیداینکه منوببینه یک دیقه ازتوپنجره یایک دیقه جلودرانگاردنیاروبمن میدادن وقتی صداماشینش میومدمادرم خواهرام کمکم بوبرده بودن ازدرس خوندن ودانشگاه فقط مشروط شدنشوداشتم دوستام همه تموم کردن من همچنان درجامیزدم.خیلی دوسش داشتم بی نهایت من که یکباردلم شکسته بوددوس نداشتم یه تجربه تلخ دیگه داشته باشم.هرچی میگفت گوش میدادم خلاصه وضعیت خونمون خیلی نابسامان بودبطوری ک من کاردرمنزل میکردم کرایه خونه میدادم ازاونطرفم خرج داداشم بامابودیروزمیومدروغن نداشت یروزگوشت خلاصه همه ازهم اززندگی ناامیدشده بودیم.یروزظهربابام گفت نظرتون چیع جم کنیم بریم تهران موندیم چی بگیم کسی خبرازدل من نداشت ک این تصمیم یعنی چشیدن طعم تلخ شکست وجدایی همه گفتن بریم ازاین وضعیت ک بدترنمیشه.خوابوخوراکموازم گرفتن یروزبهش گفتم بابام میخادجم کنه ماروببره تهران اول ب شوخی گرفت دیددارم جدی میگم خیلی ناراحت شدگریه کردگفت من مادرموراضی کرده بودم بیادخاستگاری بااینکه فاصله زیاده ول راضیشی کردم الان چیکارکنم اون گریه من گریه داغون بودم.یروزوسایلوجم کردیم ماشین اوردزنگ زدم ک بگم من رفتم بیاببینمت اومدباماشینش ردشددرحالیکه گریه میکرددنیاروسروخراب شدطاقت نیاوردم شروع کردم ب گریه😭😭نمیتونستم ازشهری ک ی عمراونجابزرگ شده بودم زندگی کرده بودم دل بکنم.اومدیم خیلی سخت بودغربت خیلی تلخه بافامیلام رفتم سرکارباهاش حرف میزدم میگفت مادرم راضی نمیشه عروس راه دوربگیره.بابابام رفتیم شهرستان دنبال کاردانشگاه من توراه زنگ میزدم انتن نمیداددنیاروسرم خراب شدرفتم شهرستان  نرفتم دنبال کاردانشگام برگشتم باخودم میگفتم من بخاطراون رفتم اونم ک گوشیش خاموشه یا انتن نمیده.باکوله باری ازغم برگشتم رفتم سرکارم بهم زنگ زد ک تصادف کردم امامن باورنکردم داشت کمرنگ میشدتوذهنم.تااینکه یه خانم اومدسرکارهمون روزاول ازمن براخواهرزادش خاستگاری کردخندیدم چون تازه ازهوای شهرستان داشتم بیرون میومدم.بادوستام بیرون میرفتم لباس قشنگ میپوشیدم میگفتم میخندیدم فضام عوض شده بود.دوستم فرداش اومدسرکاربازم پیشنهاددادعروس مابشوجواب ندادم.همون روزگفت من نمیام  سرکاربرام سخته.شمارموگرفت ک من براش تسویه کنم هرروززنگ میزدبلاخره یروزگفت 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاس عزیز ازاین متن خیلی خوشم اومد اگه میشه بزارین کانال🙏🌹 🍀گفت: خیلی برام وحشتناکه! گفتم: چی وحشتناکه؟ گفت: میدونی؟ اگه تورو پیدا نمی کردم، اگه تورو نمی‌دیدم، الان من تووی چه حالی بودم؟ گفتم: دیوونه ای بخدا، این فکرا چیه میکنی؟ گفت: نه جدی! همیشه از این میترسم اگه عاشقت نمی‌شدم چی میشد؟ صورتمو به سمتش برگردوندم و آهسته بهش گفتم: اونوقت خودم عاشقت می‌شدم.. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاس جون  خوشحالم که بلاخره ایدی تو پیدا کردم بابت کانال ملکه یک دنیا ممنون 😍😍تمام مطالب رو تک به تک میخونم واقعن عالی ومفید وپرانرژی 😍یه درخواستی داشتم درمورد افزایش قددخترم بپرسم خانواده شوهرم ازنظر نسبت به بقیه درحدمتوسط هستن نگرانم  دخترم 12 سالشه ونسبت به همکلاسی هاش یه کم قدش کوتاه تره  میترسم پریود بشه و رشد قدش متوقف بشه 😔هرکی مطلبی  یا تجربه ای یا کلیپ ورزشی کششی  داره برام بفرسته چون تو کانال های دیگه رفتم  هزینه تمرینات ورزشی زیاد میگن  اگه راهنماییم کنید ممنون میشم 😍❤️🌷 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
❤️❤️ #جدایی_مهناز_و_محمد .بله، بليت ها را امروز می گيرم، بهش بگين منظور مادر بليت های مشهد بود.
❤️❤️ ديدنش آن قدر ناغافل بود و دور از ذهن و عجيب که مثل آن روز در خانه امير، مغزم را از کار انداخته بود و زبانم بند .آمده بود .آرام گفت: سلام نتوانستم جواب بدهم. فقط روی مبل، کنار پريا ولوشدم. نزديک شد، نگاهی به پريا که داشت شير می خورد کرد و با لبخند :پرسيد دختر مريمه؟ .مثل آدم های لال با چشم های از تعجب گرد شده، فقط سرم را تکان دادم .گفت: چقدر قشنگه خم شد و دست هايش را بوسيد. همين موقع مريم با عجله وارد شد و او هم بدتر از من خشکش زد. محمد اما، گرم و دوستانه، سلام و احوالپرسی کرد. مريم در حالی که به زور خودش را جمع و جور می کرد دائم نگاه پرسشگر و متعجبش .از من به محمد و برعکس خيره می شد :محمد گفت بايد ببخشيد مريم خانم، من بايد با گل و شيرينی می اومدم. هم ازدواج، هم محل کار، هم اين کوچولو. متاسفانه عجله داشتم .ايشالافرصت بعدی :بعد رو به من که هنوز گيج و مبهوت نگاه می کردم،گفت !می شه يک ليوان آب به من بدی؟ به سختی از جا بلند شدم. وقتی برگشتم، داشت از اتاق بيرون می آمد و از قيافه مريم فهميدم، قضيه را، هر چه که بوده، به :او گفته و ازقرار معلوم آب بهانه بود. آب را خورد، از مريم خداحافظی کرد و رو به من گفت .بيرون منتظرم، فقط عجله کن با همه گيجی و بهت زدگی ام از اين که هيچ برای رسمی حرف زدن سعی نمی کرد، احساس رضايت و خوشحالی کردم و :سريع رو به مريم کردم که خودش بدون سوال گفت ... مهناز مثل اين که مادر ثريا حالش خيلی بد شده، محمداومده !ناخودآگاه گفتم: مرده؟ .سرش را تکان داد و اضافه کرد: امير گفته شناسنامه ش پيش توست .وای خدايا، آخر هم نرفتم ملاقات. بی چاره ثريا ياد روز مرگ پدرم افتادم و اين که ثريا غير از اين مادر کسی را نداشت و خودم که اين قدر سر در گريبان بودم که اين چند روز بالاخره نرفته بودم ملاقات. با خود گفتم الان ثريا چه حالی دارد؟ و من چطور توی صورتش نگاه کنم؟ :بی اختيار اشکم سرازير شد. ياد چهره مظلوم و دردکشيده زهرا خانم افتادم که با صدای مريم به خودم اومدم .مهناز، زود باش، چرا همين طور وايسادی، محمد بيرون منتظره !کيفم را برداشتم و خواستم با عجله بروم که باز گفت:شناسنامه روبرداشتی؟ شناسنامه پيش من نبود. چون برای تعويض همراه شناسنامه های خودمان فرستاده بودم. فقط قبض پستخانه بود. قبض را .برداشتم و دويدم :مريم صدا زد .به من زنگ بزن بگو تشييع چه موقع است تا منم بيام .باشه، خداحافظ ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
❇️ تقویم نجومی 🗓 دوشنبه 🔸 ۱۷ اردیبهشت / ثور ۱۴۰۳ 🔸 ۲۷ شوال ۱۴۴۵ 🔸 ۶ می 2024 🌓 امروز قمر در «برج حمل» است. ✔️ مناسب برای امور زیر است: بنایی امور زراعی دیدار با قاضی امور تجاری مطالبه حقوق خرید کردن ختنه آغاز درمان ارسال کالا آغاز کسب و‌ کار صید امور مربوط به حرز 🚘 مسافرت مکروه است. 👶 زایمان نوزاد حشر و نشر خوبی با مردم دارد. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه 🔹 امشب (شب دوشنبه) فرزند حافظ قرآن گردد. ان‌شاءالله 💇‍♂ اصلاح سر و صورت باعث پشیمانی می‌شود. 🩸 حجامت، خون‌دادن باعث ایمنی از ترس می‌شود. 🔵 ناخن گرفتن روز مناسب و دارای برکات خوبی است از جمله قاری و حافظ قرآن گردد. 👕 بریدن پارچه روز بسیار مناسبی و موجب برکت می‌شود. 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب دوشنبه) دیده شود، تعبیرش طبق ایه ۲۷ سوره مبارکه «نمل » است. ﴿﷽قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین﴾ جاسوسی خبری بیاورد و خواب بیننده درصدد تفحص بر آید که خبر راست است و معلوم شود خبر درست بوده است. به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید 📿 وقت استخاره از طلوع فجر تا طلوع آفتاب از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ از ساعت ۱۶ تا عشای آخر(وقت خوابیدن) 📿 ذکر روز دوشنبه «یا قاضی الحاجات» ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه «یا لطیف»، موجب یافتن مال کثیر می‌گردد. ☀️ ️روز دوشنبه متعلق است به: 💞 علیه‌السلام 💞 علیه‌السلام اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 رحمت الـهی بــه وســعــت، آسـمــان‌هــا پــهــن است الـــهـــی کـــه دلــتــان بـوسه‌گـاه خورشیـد چشمتان ستاره بـاران دلــتــان كـهـكـشــان نـــور گونـه‌هـاتـان بوسه‌گـاه خــدا 💫💫     🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
❤️🍃🍂 داستان آرامش.... ❤️🍃🍂
ملکـــــــღــــه
❤️❤️ #آرامش سری تکون داد و بعد همراه هم از اتاق خارج شدیم. پارسا به محض خروجمون برگشت و نگاهمون
❤️❤️ وقتی متوجه رابطه من و حامی شد قسمم داد کلامی به حامی حرف نزنم..دوست نداشت من چیزی بگم. معتقد بود پارسا اگه بخواد میتونه خودش مشکلش رو حل کنه و اگه من این وسط چیزی به حامی بگم فکر میکنه پارسا رو در معذوریت قرار داده. بیتوجه به اصرار های باران و رها و نیلی.سه لیوان خوش رنگ چای ريختم. بوسی برای تک تکشون فرستادم و از آشپزخونه بیرون زدم. نگاهم به چایی های خوش رنگ بود. هنوز پیچ سالن رو رد نکرده بودم که صدای مسیح رو شنیدم. -رییس آرامش سراغ داریوس رو میگیره. دهنی برای مسیح کج کرده و خواستم قدم بعدی رو بردارم که با جمله حامی ایستادم. -چیزی که بهش نگفتی؟ یعنی چی؟چیو به من نگفتن؟کارم خیلی زشت بود اما نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم. پشت ستون قایم شده و گوش سپردم. قبل از اینکه مسیح بتونه حرفی بزنه حامی با صدای بی خیالی گفت: _ولش کن. و بعد گفت: -از پروژه نیلوفر بگو, مسیح چند لحظه ای تردید کرد اما بعد مشغول توضیح دادن شد. چی شده بود؟ چرا حرفشون رو نصفه رها کردن؟ گوش وایسادن فایده ای نداشت بنابراین از پشت ستون بیرون اومده و با گیجی سمتشون رفتم. سینی رو روی میز قرار داده و با فکری درهم روی مبل نشستم. نگاه مسیح به حامی و نگاه حامی میخ صورت من بود. نتونستم خوددار باشم بنابراین با جدیت رو به مسیح کردم و گفتم: -داریوس چیزیش شده؟ سکوت!! نگاهی به حامی کرد و با لبخند گفت: _هه چرا همچین فکری میکنی؟ از نگاه خیره حامی حس خوبی نداشتم اما نمی تونستم مانع آشوب دلم بشم. داریوس دوست و رفیق بچگی من بود و حامی میدونست مثل برادرم دوسش دارم. قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم حامی با صدای دورگه ای گفت: -فال گوش وایسادن رو ترک میکنی. لعنتی فهمیده بود. انکار بی فایده بود بنابراین با خیره سری گفتم: -مسیح چیو به من نگفته؟چه بلایی سر داریوس اومده مگه؟ -به تو مربوط نیست. عصبی و نگران روی مبل تکونی خوردم و گفتم: -یعنی چی؟داریوس کجاست؟چرا جواب تلفنامو نمیده؟ سکوتشون رو اصلا دوست نداشتم. با ترس و نگرانی گفتم: -توروخدا بگید چی شده آخه؟ کجاست؟ لرزیدن لبام و حس وحشتی که به سراغم اومد باعث شد با ناچاری به حامی نگاه کنم. خدایا من ترس از دست دادن داشتم. من تک تک اعضای خانواده ام رو از دست داده ام. داریوس دوست و رفیق و برادر من بود...چه بلایی سرش اومده؟ تموم تلاشم رو کردم ارتعاش صدام رو کنترل کنم بنابراین با حرص سر مسیح فریاد زدم: _ داریوس کجاست؟ اما قبل از اینکه مسیح بتونه حرفی بزنه صدای فریادش مثل سیلی به صورتم کوبیده شد. _گریه نکن. اشک از گوشه چشمم چکید و لب و بدنم لرزید و با حرص نگاهم کرد و گفت: -نلرز..نلرز گفتم. لبم رو محکم گاز گرفتم و دسته های مبل رو فشار دادم و با صدای خفه ای گفتم: -داریوس کجاست؟ آشفته بازاری بود... مسیح سکوت کرده.من مشوش و حامی...حامی یک خشم آشکار بود, نگاه پر از نگرانی ام رو به اون ظالم دوخته و از فریادی که سرم کشیده بود دلگیر بودم. زمستان چشماش رو به من بخشید و قبل از اینکه مسیح فرصت حرف زدن پیدا کنه با غیض گفت: _بیا اتاقم, و مقابل چشمای ترم بالا رفت. مسیح مطمئن سری تکون داد و من بی وقفه به سمتش حرکت کرده و چند دقیقه بعد وارد اتاقش شدم. متزلزل گفتم: -چرا نگفتی؟ بی انصاف حتی نگاهمم نمیکرد. اين تاری چشم و سوزش قلبم باعث شد با ناراحتی بگم: -باتوام،منو نگاه کن. اما حتی ذره ای تکون نخورد و همون طور صامت نگاهش رو از پنجره به باغ دوخت. دستی به گوشه های چشمم کشیدم و با دلخوری گفتم: -خیلی بی انصافی,تو حق نداشتی ازم پنهانش کنی. تو حق نداشتی موضوع به این مهمی رو بهم نگی. توح.. -حق داشتم و هر غلطی بخوام میکنم و نه تو و نه گنده تر از توام نمیتونه جلومو بگیره. دستای لرزونم رو مقابل دهانم گرفتم و با چشمای پر به چشمای حرصیش نگاه دوختم و گفتم: -تو چته؟مگه اسیر گرفتی؟من برده توام مگه؟اون تنها شخصیه که از خانواده و گذشتم برای من باقی مونده..با کدوم منطق منو ازش دور کردی؟گناهمون چیه؟ مشت شدن دست هاش رو دیدم اما با غرش گفت: -لال شو آرامش. خدایا باورم نمیشد. داریوس تو یه ماموریت آسیب دیده و پاش شکسته بود و این ظالم حتی به من نگفته بود...کسی که مثل برادرم بود رو با منطق احمقانه اش از من گرفته بود. داریوسی که نیاز به کمک داشت رو از من دور کرده و کلامی به من نگفته بود..اصلا درکش نمیکردم. از شدت حرص تموم تنم می لرزید مقابل چشماش دست به جیب برده و تلفنم رو بیرون کشیدم . بخاطر بغض و چمبره زده اشک ها پشت پلکم کمی تار می دیدم. پیامکی با مضمون "کار واجب دارم داریوس "براش فرستادم. -داری چه غلطی میکنی؟ بی توجه به صدای خشمگینش.آیکون مخاطبین رو لمس کردم. نفس هام بخاطر بغض درون گلوم کشدار شده بود. شماره اش رو پیدا کرده و همین که خواستم لمسش کنم غرید. ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake