*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام .تو رو خدا این چالش خیانت رو دیگه نذارید به قول اون دوستمون ما خودمون فکرمون مریضه دیگه با این چیزهایی که میخونیم چقد حساستر میشیم....اما اون خانمی که گفتن من سراغ گوشی شوهرم نمیرم با حالی که میدونم شاید تو اینستا شیطونی هایی هم کنه، خیلی ریلکس برخورد میکنم خودم و دخترم با هم خوشیم. خاستم بهش بگم خوشبحالت که اینقدر روحیت خوبه چطوری رو خودت کار کردی که واقعا به این درجه رسیدی که اینقدر خودتو دوس داری ..واقعا چقدر دوس داشتم مثل این دوستمون باشم اینقدر زود رنج و حساس نباشم واقعا عذاب اوره
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🔴⚫️ ️آيا مي دانيد چرا به حضرت فاطمه معصومه سلام الله عليها، كريمه اهل بيت مي گويند؟
🔵 یکي از القاب #حضرت_معصومه (سلام الله علیها) «كريمه اهل بيت» است. اين لقب بر اساس رؤياى صادقانه يكى از بزرگان، از سوى اهل بيت به اين بانوى گرانقدر داده شده است. ماجراى اين رؤياى صادقانه بدين شرح است :
🔴 مرحوم آيت اللّه سيّد محمود مرعشى نجفى، پدر بزرگوار آيت اللّه سيد شهاب الدين مرعشى (ره) بسيار علاقه مند بود كه محل قبر شريف حضرت صدّيقه طاهره (س) را به دست آورد. ختم مجرّبى انتخاب كرد و چهل شب به آن پرداخت. شب چهلم پس از به پايان رساندن ختم و توسّل بسيار، استراحت كرد. در عالم رؤيا به محضر مقدّس حضرت باقر(ع) و يا امام صادق (ع) مشرّف شد.
امام به ايشان فرمودند:
«عَلَيْكَ بِكَرِيمَةِ اَهْلِ الْبَْيت ِ.»
يعنى به دامان كريمه اهل بيت چنگ بزن . ايشان به گمان اينكه منظور امام (ع) حضرت زهرا(س) است، عرض كرد: «قربانت گردم، من اين ختم قرآن را براى دانستن محل دقيق قبر شريف آن حضرت گرفتم تا بهتر به زيارتش مشرّف شوم.»امام فرمود: «منظور من، قبر شريف حضرت معصومه در قم است.» سپس افزود:«به دليل مصالحى خداوند مى خواهد محل قبر شريف حضرت زهرا(س) پنهان بماند؛ از اين رو قبر حضرت معصومه(س) را تجلّى گاه قبر شريف حضرت زهرا(س) قرار داده است. اگر قرار بود قبر آن حضرت ظاهر باشد و جلال و جبروتى براى آن مقدّر بود، خداوند همان جلال و جبروت را به قبر مطهّر حضرت معصومه(س) داده است.»مرحوم مرعشى نجفى هنگامى كه از خواب برخاست، تصميم گرفت رخت سفر بر بندد و به قصد زيارت حضرت معصومه (س) رهسپار ايران شود. وى بى درنگ آماده سفر شدو همراه خانواده اش نجف اشرف را به قصد زيارت كريمه اهل بيت ترك كرد.
📚 كريمه اهل بيت، ص٤٣، با تلخيص و تصرّف
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
021 4489 1032
کلینیک سجاد (حکیم خیراندیش)
سلام یاس گلی
ایام به کام
بنده خدایی بودن که گفته بودن خواهرشون بیمار هستند و شماره حکیم خیر اندیش رو می خواستن،این شماره ی کلینیکشون.
آدرس هم:پونک،بلوار پونک،امامزاده عینعلی زینعلی،بزگراه اشرفی اصفهانی ،جنب زیارتگاه کلینیک هستش
البته تهران هستش
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
17.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 موشن گرافیک آشنایی با زندگی حضرت معصومه سلام الله علیها
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
ارسالی اعضا
❌هشدار😱😱😱
😮مراقب تغدیه خودمان باشیم تا کودکانمان هم تغذیه سالم داشته باشند🌹
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#گلاب ۹۰ _ عه اقا شما اینجایین ..من ناهارتونو بردم اتاق ترنج خانم اخمای الوند رفت توهم و من با عص
#گلاب
۹۱
+ برام مهم نیست هر چی نباشه تو اربابی حق داری هر کار دلت میخواد انجام بدی!!
_ گلاب انقدر خیره نباش ..
+ من که چیزی نگفتم
_ همینکه جوابمو میدی روانیم میکنی ..هیچکس جرئت نداره با من اینجوری حرف بزنه دختر
+ ببخشید دیگه باهاتون حرف نمیزنم
کلافه و عصبی از جاش بلند شد
_ من کار مهمی با ترنج داشتم مجبور شدم برم
+ بعد از اینکه برای من تنها غذا اوردن یادت افتاد کار مهمی باهاش داری
_ اره
لب گزیدم و چیزی نگفتم
الوند کلافه نگاه دیگه ای بهم انداخت و از اتاق رفت بیرون .انقدر نآمید و خسته شده بودم که همونجا زدم زیر گریه و انقدر گریه کردم تا کم کم گیج شدم و خوابم برد
***
با تکونای دستی چشم باز کردم
+ گلاب ..گلاب خوبی؟
از لای پلکای نیمه بازم مامان و دیدم
_ چی شده؟
+ پاشو دختر الان چه وقته خوابه؟ تو باید بگی چی شده این چه وضع اتاقه؟
_ مامان خستمه خوابیدم
+ چرا اینجا بهم ریخته اس .ناهار نخوردی!؟
_ نه
+وای وای دعوا کردی با الوند اینجا چخبره؟
_ نه مامان اخه کی جرئت داره با خان دعوا کنه ..فقط سرم درد میکنه
+ خیله خب پاشو بشین بگم برات یک چیزی بیارن
ناچار بلند شدم و نشستم .مامان به سختی از جاش بلند شد یک دستشو گذاشته بود پشت کمرش و دست دیگه اش و از دیوار گرفت و یا علی گویان خودشو کشید بالا
_سر شما اصلا اینجوری نشدم ها نمیدونم چه مرگمه
لبخندی بهش زدم که بلند شد و از اتاق زد بیرون .
صداش میومد که داشت به طیبه میگفت بیاد اتاق و مرتب کنه . نگاهی به سفره وسط اتاق که دورش مگس جمع شده بود انداختم و سری تکون دادم .تنبل شده بودم.
از جام بلند شدم رفتم سمت بیرون هوای تازه که بهم خورد نفس عمیقی کشیدم .خبری از الوند نبود اما همه زنا رو ایوون جمع شده بود و داشتن پچ پچ میکردن بی حوصله عقب کرد کردم سمت خونه معلوم نبود اینبار موضوع بحثشون کدوم بدبخت بیچاره ای بود
یک گوشه نشستم که طیبه اومد تو اتاق
یک لیوان شیر گرم داد دستم و مشغول جمع کردن سفره شد باز با یاداوری ظهر اخمام رفت توهم
طیبه که از اتاق رفت بیرون ضربه ای به در خورد و گلبهار بعدم زر تاج سرشون اوردن تو
_گلاب
+بیاین تو
اومدن تو و زری در و پشت سرشون بست
_سلام چرا نیومدی بیرون؟
+سلام حوصله نداشتم چی شده
زری با خنده گفت
_برات یک خبرایی داریم که به حوصله بیای.
متعجب نگاهشون کردم
_چخبرایی؟
اومدن جلو و نشستن رو به روم زری با خنده گفت
_کاش میومدی بیرون و خودت میشنیدی
کلافه گفتم
+میگین یا نه
گلبهار و زری نگاهی به هم انداختن و زدن زیر خنده
زری سری تکون داد و گفت
_صبر کن من برات بگم مربوط به ترنجه...
❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
⭐️خــــــ🌸ـــــدا
🌸تنها اسمی است کہ
⭐️هر کجا صدایش زدم
🌸گفت: جـانم!
⭐️هیچوقت هیچکسو
🌸جـز خـدا صدا نکنید
⭐️امیدوارم محتاج هیچکس
🌸جـز خــدا نباشید
🌸شبتون معطر به عطر خدا
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
.#رسوایی آمد و این بار صریح تر گفت: خانمی با شما بودما . سمیرا کالسکه را به حرکت در آورد و دستم
#رسوایی
سمیرا بی تفاوت شانه ای بالا انداخت .
-خرید .
گفت و راهش را کشید و رفت. سد راهم بود و من نیز قصدی نداشتم که مانند صبح بی
محلی کنم. دوستم نداشت دیگر اجبار که نبود...
-بیخبر رفتی !
چادر را از سرم باز کردم. به لباس های شیک و مرتبش نگاه می کردم و دلم بی قرارانه
اعتراف می کرد که او زیادی از حد نفس گیر و جذاب بود.
-صبح خونه نبودی که بگم .
سری تکان داد. زبانش را به لپش فشار می داد .
-گوشی نداشتم که خبر بدی؟
این بار نگاهم را بالاتر کشیدم به ته ریشش که کمی بیشتر شده بود.
-فکر کردم مثل همیشه جواب نمیدی !
او سوال می پرسید و من طعنه می زدم. یک کف دست مرتب باید برای خودم و این
جسارتم می زدم .
-چیزی هم خریدی؟
این بار بی قصد و غرضی پاسخ دادم اما او هنوز داغ آن طعنه ها و کنایه ها در جانش
بود .
-نه پول نداشتم که قدمی جلو آمد و سر خم کرد تا تحکم کلماتش را به رخم بکشد اما باز هم من قدمی
عقب رفتم و دوری کردم .
-یه کارت برات گذاشته بودم خونه، رمزشم داده بودم بهت می بردیش، حرف انداختنت
از چیه؟
حق داشت یکی از کارت های اعتباری اش را داده بود تا زمانی که به مطب دکتر می
رفتم
استفاده کنم و بیشترین ولخرجی من از آن کارت و موجودی اش همان چند بسته قرص
ضد بارداری بود که هر که می دید گمان می کرد قرار بود تولیدات این دارو قطع شود
که
من این چنین احتکار می کردم .
در سکوت منتظر بودم کنار برود که نرم بازویم را گرفت و جلو کشید .
-بهار؟
با هین بلند سمیرا سرش را بی میل عقب کشید. سییل نگاهش من بودم و جوری محو
چشمانم بود که گویی اصلاً غرغرهای سمیرا را نمی شنید .
-عمران دیونه شدی؟ حیاطه ها، حاج عمو جلو دره خوب شد آیفون در و باز نکرد آخه ...
با فاصله گرفتنم دست عمران داخل موهایش رفت و بی آن که برگردد و به سوی در
رفت. سمیرا با شیطنت صورتم را رصد می کرد. تحمل او و گرمی که در جانم افتاده بود
را نداشتم، فرار را بر قرار ترجیح دادم و به سوی خانه رفتم.سینی چای را بین مهمان ها چرخاندم .
کبری خانم با لبخند رضایت و آقا بهروز نیز با تحسین نگاهم می کرد.
مرد پا به سن گذاشته و اخمویی که روی زمین نشسته بود، دستش را روی زانوی بالا
آمده اش گذاشت .
-خب کو این پسر؟
قندان ها را روی زمین گذاشتم و از میان مهلکه ای که گرفته بودند، گریختم .
-میاد دایی اسحاق .
ایستادم و از روی شانه پیرمردی را که آقا بهروز دایی اسحاق صدایش کرده بود نگاه
کردم . شبیه تصوراتم بود . کلاه روی سرش، کت سیاه و نسبتا بلندش، عصای فاخر و
تسبیح دانه درشتش . اگر آن ابروهای گره کرده اش را نداشت می توانستم بگویم بد
نیست اما آن گره کور میان ابروهای سپیدش تجربه و سرسختی اش را نشان می داد .
عمران در پی عماد رفته بود و احسان که آن روز در حیاط ضرب شصت عماد را چشیده
بود با دماغی پانسمان شده کنار پدرش به پشتی تکیه داده بود .
سمیرا ماهانی که در آغوشش شیر می خورد را تکان داد.
-خدا خیرت بده بهار، این ماهان مثل عموهاش خوب بلده اذیت کنه هر بار مهمون بوده
تو این خونه این بچه منو زمین گیر کرده .
نق می زد و مادرانه چندتار موی ماهان را از روی پیشانی اش کنار می زد .
سینی را روی کابینت گذاشتم و پچ پچ وار گفتم: چرا اومدن؟
به قلم پاک #حدیث
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88