eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
4.1هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 بدترین زمان تلویزیون دیدن کودکان ♻️ بدترین زمان دیدن کودکان، بلافاصله بعد از بیداری و لحظاتی قبل از خوابیدن است. 🔹طبق پژوهش‌های انجام شده بر روی و کودکان، مشاهدهٔ تلویزیون در سنین قبل از مدرسه به خصوص زیر دو سال، باعث کاهش عملکرد صحیح مغز، حافظه‌ی‌فعال و و توجه کودکان می‌شود. ‌ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 دلانه‌ی یاشاییش(زندگی) داستان جذاب و پر پیچ و خم یک مهربانو 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
#یاشاییش 152 ناراحت از حرف فروغ خانوم کارامو سریع به یه جایی رسوندم دوش گرفتم لباس عوض کردم هنوز ه
153 بیرون کار داشتم به سام گفتم:من باید برم جایی با من میای گفت:نه بابا کلی کار دارم تو برو، از خونه زدم بیرون،،، یکی دو ساعت بعد که برگشتم دیدم سام یه گوشه از حیاط رو صندلی نشسته و انگار بدجور تو فکره رفتم سمتش وگفتم:چندتاش غرق شده اونقد تو فکر بود که منظورمو نگرفت:نگاهم کرد و گفت:چی گفتی؟ گفتم:نه بابا انگار همش غرق شده، چته تو!؟ گفت:هیچی یه کم کلافه ام دیدم انگار نمیخواد حرفی بزنه بیخیالش شدم،، از زبان پروانه... ناهار رو بیرون سفارش داده بودند و خیلی کاری نبود یه سری زدم به ملیحه خانوم که توی آشپزخونه بود گفت:چرا اومدی میخواستی پیش گل پسرت بمونی گفتم:میرم، فقط انگار کسی از اینکه من بچه دارم خبر نداشت ؛ همونجور که مشغول بود گفت:والا بدری جون خیلی به بقیه راجع بهت توضیح نداد گفت:مهم اینکه دختر خوبی هستی و به دلش نشستی بدری جون هم که یه حرفی بزنه کسی رو حرفش چیزی نمیگه؛ فقط میدونستند جدا شدی،چیزی شده مگه!؟ گفتم:نه اما همه تعجب کردند نگاهی به من کرد و گفت:میدونی چرا خب هزار ماشاالله اصلا بهت نمیاد حتی ازدواج کرده باشی چه برسه به اینکه بچه داشته باشی؛ لبخند تلخی زدمو گفتم:مصیبت بهم ساخته، سر سفره ی ناهار غیر از فامیل چندتا از همسایه ها و فامیلای بدری سادات هم بودند، بعد از ناهار با سپهر و مریم رفتیم تو اتاقم تا هم سپهر استراحت کنه هم با مریم کمی حرف بزنم میون اون همه بدبختی و اتفاق بد تو زندگیم مریم مثل یه فرشته بود که خدا فرستاده بودش تا من خیالم از سپهر راحت باشه به صورتش که نگاه میکردم هیچی جز مهربونی تو چهره اش نداشت شده بودیم مثل دو تا خواهر و این برای آرامش سپهر هم عالی بود و همین منو خیلی خوشحال میکرد طرفای عصر جشن تو حیاط خونه شروع شد و تا سر شب هم طول کشید آخرای جشن بود که مریم گفت:دیگه باید برگرده خونه تا دم در همراهیشون کردم و موقع سوار شدن به سپهر گفتم:به حرف مریم جون گوش کن و پسر خوبی باش و وقتی برگشتم تو حیاط دیدم سام داره میاد سمت در حیاط؛چاره ای نداشتم که از کنارش بگذرم اما برعکس همیشه که تا منو میدید حرفی میزد اینبار بی تفاوت از کنارم گذشت، با خودم گفتم:خداروشکر کاش مادرش هم اینجا بود و میدید؛ دلم نمیخواست اینجور رفتارا آرامشم رو خراب کنه رفتم سمت ساختمان مسعود داشت با پسر یکی از فامیلای بدری سادات حرف میزد و بلند میخندید؛ تو دلم گفتم:زغنبوت چه خبره!!اما بلافاصله به خودم نهیب زدم خب بخنده، اخلاقت خیلی بد شده ها پروانه، حالا اونبار یه بدرفتاری کرد و تموم شد رفت، دوباره با خودم گفتم:حالا چی شده نظرت عوض شد.. 🌼🌼🌼🌼🌼
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ❤️🙏 سلام به همه اعضای گروه انشالاحال دل همه خوب باشه خواستم از خواهری که توصیه کردن سوره عادیات روزیادتلاوت کنیم تا قرض هامون زود ادا بشه تشکرکنم خیلی موثربودخداخیرتون بده حاجت روا باشد انشالا🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ❤️ 🔴 رسم ظالمانه نشان دادن جهیزیه... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 یک خاطره قدیمی ارسالی اعضا 🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
#خاطره_قدیمی قسمت_چهارم به محض اینکه بابا صدام کرد،،،ایستادم…..بابا بطرف من حرکت کرد که مامان هم پش
قسمت_پنجم باورم نشد و گفتم:حتما اشتباه میکنی…. دوستم گفت:نه اشتباه نمیکنم ….دختر اکبر آقا دوست خواهرمه…..هفته ی پیش با یه اقای دکتر عقد کرد….خدایی هم حقش بود ازدواج موافقی داشته باشه چون خواهرم خیلی ازش تعریف میکنه،…… دوستم همچنان داشت حرف میزد و توضیح میداد اما گوشهای من انگار چیزی نمیشنید جز این جمله ،؛؛دادنش به یه دکتر؛؛….. خیره شده بودم به انتهای کوچه و اون جمله مرتب توی گوشم اکو میشد….. اصلا نمیتونستم باور کنم….دنیا برام تیره و تار شد و سرمو انداختم پایین و به دوستم گفتم:تو شوهرشو دیدی؟؟؟ دوستم گفت:من که ندیدم اما خواهرم میگفت که خیلی جوون برازنده و خوش هیکل و شیک پوشیه و خیلی هم بهم میاند…… در حال حرف زدن بودیم که یهو در خونه ی همون دختر باز شد و ما سه نفر سریع یه کم از اونجا فاصله گرفتیم….. قلبم به شدت میزد و دلم میخواست ببینم کی از خونه میاد بیرون…..؟؟؟؟برگشتم و زیرزیرکی یه نگاهی کردم و دیدم بله خودش بود….. خیلی دلم میخواست که حتما یه بار دیگه ببینمش که موفق شدم…..اسم اون دختر رو از طریق خواهر دوستم فهمیدم که سیمین هست…. سیمین از در اومد بیرون و پشت سرش هم نامزدش همون اقا دکتر……واقعا از هر نظر قابل تحسین بود….سیمین و نامزدش در حال بگو بخند از خونه اومدند بیرون و سوار ماشینی که همون اطراف پارک شده بود شدند….. دیگه جای درنگ نبود و باید برمیگشتم خونه چون با دیدن ماشین آقا دکتر انگار آب سردی روی سرم ریخته شد….. از دوستام تشکر کردم و با حال بد و‌پکر برگشتم سمت خونه…..دوستام هی صدا کردند و گفتند:یهو چی شد به تو؟؟؟وایستا؟؟ بی توجه به دوستام سرمو انداختم پایین و رفتم….مسیر اون کوچه تا خونمون اون روز بنظرم خیلی طولانی اومد…. با خودم گفتم:وای چرا نمیرسم؟؟؟چرا؟؟؟خدا جون چرا آخه؟؟؟تو که میدونستی من در طول ۲۰سال زندگی ازت فقط همین دختر رو میخواستم….. این حرفهارو توی دلم به خدا گفتم و اشک توی چشمم جمع شد….وقتی دیدم ممکنه با کوچکترین تلنگر گریه کنم زود مسیرمو بسمت مسجد تغییر دادم…… داخل مسجد اینقدر نشستم تا اذان مغرب شد و نماز رو خوندم و برگشتم خونه….. تا رسیدم خونه و مامان منو دید سریع متوجه ی حالم شد و گفت:حسین!!؟؟؟چی شده پسرم؟؟؟؟؟؟ بی حوصله تر از این حرفها بودم که بشینم برای مامان توضیح بدم پس گفتم:مامان!!من میخواهم فردا برگردم جبهه….. مامان متعجب گفت:چی؟؟؟تو که تازه رسیدی؟؟؟چرا میخواهی برگردی؟؟؟ نمیخواستم واقعیت رو بهش بگم و دلتنگی به جبهه رو بهونه کردم و گفتم:هدف این بود دیداری داشته باشم و حالا میخواهم برگردم….. انگار همه یه جورایی متوجه شده بودند که چی شده؟؟؟آخه قبل از رفتن به جبهه همه جا جار زده بودم که اولین مرخصی که برگردم میرم خواستگاری و زن میگیرم…. اونشب اصلا میلی به غذا نداشتم و به اصرار بابا فقط دو لقمه خوردم و رفتم توی اتاقم….. چند دقیقه بعد مامان اومد پیشم و گفت:مامان جان!!!هیچ وقت توی سرنوشتی که خدا برات رقم میزنه چرا نیار!!…راضی باش به رضای خدا چون اون صلاح مارو بهتر میدونه…… حرفی نزدم و فقط گوش کردم….. مامان مکثی کرد و ادامه داد:اگه از خدا چیزی خواستی و بهت نداد،بدون که مصلحت و خیر تو در چیز دیگه ایی هست…..اگه دلت میخواهد که برگردی جبهه و فکر میکنی اینجوری ارومتر میشی ما مخالفتی نداریم….میتونی برگردی…… حرفهای مامان یه کم ارومم کرد…..مامان راست میگفت شاید تقدیر من باید جور دیگه ایی رقم میخورد…… با خودم گفتم:شاید من توی جبهه شهید بشم و خواست خدا این بوده که سیمین مسیرش از من جدا و زندگی بهتری داشته باشه….. اینطوری شد که فردا صبح زود برگشتم منطقه……… ادامه دارد…… 🌼🌼🌼🌼🌼
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تمام دانستنی های زگیل تناسلی ✌️✅ این ویدیو رو برای همه ارسال کنید که هم اطلاعاتشون درست بشه در مورد شیوع این مشکل و راه های انتقال و چند تا راهکار درمانی عالی گفتم که مشکلتون رو رفع میکنی 😍✌️ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تمام دانستنی های زگیل تناسلی ✌️✅ این ویدیو رو برای همه ارسال کنید که هم اطلاعاتشون درست بشه در مورد شیوع این مشکل و راه های انتقال و چند تا راهکار درمانی عالی گفتم که مشکلتون رو رفع میکنی 😍✌️ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام دانستنی های زگیل تناسلی ✌️✅ این ویدیو رو برای همه ارسال کنید که هم اطلاعاتشون درست بشه در مورد شیوع این مشکل و راه های انتقال و چند تا راهکار درمانی عالی گفتم که مشکلتون رو رفع میکنی 😍✌️ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88