eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.9هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 فال حافظ... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 فال حافظ... 🍃🍃🍂🍃
🏛 فال حافظ روزانه 💖شنبه 4 آذر 1402💖 🌾فال حافظ امروز متولدین : می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از این بر در میکده می کن گذری بهتر از این در حق من لبت این لطف که می‌فرماید سخت خوب است ولیکن قدری بهتر از این 💞تعبیر: همیشه کارهایتان را یمه کاره رها می کنید و به آخر نمی رسانید. هر چند که فکر و اندیشه تان بسیار عالیست و نتیجه ای بس موفقیت آمیز دارد ولی ناامیدی بر شا چیره شده و بی صبرید. به هنر و عقل خودتان رجوع کنید که روزگار موفق تر از تو به خود ندیده است. کارتان را به آخر برسانید که نتیجه ای بس عالی در پی دارد. 🌾فال حافظ امروز متولدین : دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم از دل تنگ گنهکار برآرم آهی کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم 💞تعبیر: دل به دریا زده اید. برای جبران کارهای گذشته حاضرید هر اقدامی بکنید. زمانی وجدانتان راحت می شود که همه کارها را سر و سامان دهید. مشکلات زندگی باعث شده تا سرتان به سنگ بخورد. تصمیم بگیرید برای رسیدن به مقصود کاری کنید که همه انگشت به دهان بمانند. حالا دیگر خوب و بد را تشخیص می دهید. 🌾فال حافظ امروز متولدین : کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد محقق است که او حاصل بصر دارد چو خامه در ره فرمان او سر طاعت نهاده‌ایم مگر او به تیغ بردارد 💞تعبیر: به هر کسی که ظاهر عالی و خوب داشت اعتماد نکنید. حرف های زیبا و با ادب او شما را تحت تاثیر قرار ندهد. در اصل طبل توخالیست. به حرف و نصیحت کسی گوش کنید که واقعا" برایتان دل می سوزاند و با تجربه تر از شماست. دلتان می خواهد به یک سفر بروید برایتان خوب است. 🍀فال حافظ امروز متولدین : گر چه ما بندگان پادشهیم پادشاهان ملک صبحگهیم گنج در آستین و کیسه تهی جام گیتی نما و خاک رهیم 💞تعبیر: گنج بزرگی در کنارتان هست که نسبت به آن بی اهمیتید. آنقدر مغرور شده اید که به اطراف و زیر پای خودتان نگاه نمی‌کنید. همنشینی با دوستانتان را غنیمت بدانید و از خواب غفلت بیدار شوید. دشمنی را کنار بگذارید تا بتوانید پیروز شوید و به مقاصدتان برسید. 🍀فال حافظ امروز متولدین : ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی دردمندان بلا زهر هلاهل دارند قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی 💞تعبیر: بی گدار به آب می زنید و بدون فکر کاری انجام می دهید که باعث از بین رفتن دار و ندارتان می شود کسانی به شما با چشم امید رجوع می کنند انصاف نیست که آنها را از خودتان برانید. جلوه هایی از حاجات بر شما نمایان شده است از خدا بخواهید تا کامل شود. از سر صدق و وفا دعا کنید. 🍀فال حافظ امروز متولدین : نکته‌ای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین 💞تعبیر: شما فکر می کنید این چند صباح زندگی را باید خوش بود و خوشگذراند. هر قدر که به شما می‌گویند فکر آینده هم باشید می گویید هستم ولی غافلی. روزی می‌رسد که دیگر از عیش و طرب سیر شده‌اید که دیگر آه در بساط ندارید پس سرکش نباشید از زور قوت بازویتان الان استفاده کنید وقت برای خوشی زیاد است. 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاسی جون اول یه تشکری کنم از کانال خییلی خوبتیاسی جون فردا تولدمه ومن ۲۴ ساله میشم همیشه موقع تولدم دلم میگیره چون نه چشنی میگیرم نه کسی سورپرایزم میکنه.همیشه دوست داشتم که بدون اینکه استرس داشته باشم راحت برای تولدم دوستامو دعوت کنم یا فامیلارو ولی هرگز پیش نیومده یعنی معلوم نمیشه که اون روزواز این بابت خیلی ناراحتم امسالم دلم میخاست خودم کیک بگیرم وچند نفر از دوستامو دعوت کنم که الان یه هفتس مریض شدم وهیچ کدوم از دوستام وفامیلا اصلا نمیدونن تولدمه ومن خودم به زور دارم جعمشون میکنم. اما امسال کوتاه نمیام حتی اگع یه هفته از تولدمم گذشته باشه جشن میگیرم برای اولین بار که تو دلم نمونه 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام عزیزم ممنون بابت همه زحمتاتون یک سوال داشتم از عزیزان من دخترم ۱۵ سالش هست و لاغر از ۴۵ کیلو بیشتر نمیشه دکتر خوب تغذیه هر کدام از عزیزان سراغ دارن به من معرفی کنند من ساکن شهرری هستم 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 مواظب گفتارتان باشید سلام یاس عزیزم خیلی ممنونم واسه کانال عالی وبی نظیرت از صمیم قلب آرزوی موفقیت براتون دارم🙏🙏🙏 خواهش میکنم توی کانالتون بزارید. خواستم درد دلی کنم با شما خواهرای عزیزم دختر من با دختر خواهرم همسن هستن وتوی یه مقطع تحصیلی درس می‌خواندند دختر از لحاظ درسی ضعیف بود ولی دختر خواهرم خیلی درس خوان تا بچه هامون دیپلم گرفتن خواهر زاده ام امسال واسه کنکور داره می‌خوانده ولی دخترم در چیزی که مورد علاقه اش است خیلی تلاش کرده وماشالله به موفقیت خیلی عالیه رسیده الحمدالله😍😍😍🙏 ولی سال‌های گذشته که آخر سال میشد بحث کارنامه وکی قبول شده وکی معدلش چند شده خیلی داغ بود ویه رقابتی بین دختر من وخواهر زاده بود دخترم هرسال قبول میشد ولی با معدل خوبی ولی خواهر زاده م با معدل بالا توی جمع خانوادگی خواهرم و دخترش گیر میدادن کارنامه رو بیار توی جمع بچه م ومسخره میکردن شیرینی میخریدن وشادی ومسخره کردن دخترم منم لبخند میزدم ولی از درون جیغ میزدم وناله میکردم وگریه قلبم تیکه تیکه میشود از همه بدتر دختر معصوم وعزیزم فقط به من نگاه می‌کرد منم بهش امید میدادم و بهش میگفتم مطمئنم که تو موفق وبهترین میشوی 😭😭 الان درسته تلاش میکنن درس می‌خواند یا این ذکرهای رو می‌خواند ولی خدای هم هست مطمئنم باشن باید جواب دلهای شکسته و زخمهای که هنوز هم التیام نگرفته رو باید جواب بدن دیگران رو خوار کردن کار خوبی نیست وهیچوقت فراموش نمیشه. چیزی های رو که گفتم یه ذره از دریا بی مهری خواهرم بچه ش وحتی شوهرش بود توی هر جمعی فقط میخواستن بچه م رو از لحاظ روانی به هم بریزن 😭😳😳ولی بازم خدای من وبچه م خیلی بزرگتر از اونها ست هیچوقت براش آرزوی موفقیت نمیکنم چون سوختم وساختم 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام منم یادیه سوتی هام افتادم شبای قدربود قراربود اماده بشم اقایی شب بیاددنبالم ببره منو مسجد چون بارداربودم وماهای اخر گفت اخرای مراسم بروکه اذیت نشی منم میخواستم بنویسم که اماده ام بیا دنبالم .اشتباهی نوشتم امامزادم بیادنبالم اونم طفلی کلی راه ورفته بودامامزاده وپیام دادبیابیرون .منم ازخونه اومدم بیرون ولی اقانبود زنگش زدم که پس کجایی گفت بیرونم دیگه بیا گفتم منم بیرونم نمیبینمت گفت کجای امامزاده ای .وقتی اینوگفت قاطی کردم که امامزاده کجابود من دم درخونم گفت خودت پیام دادی امامزاده ام وقتی رفتم توپیاما تازه فهمیدم چه خبره وچه سوتی دادم .😂 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃🍃 داستان زری و سرنوشت.... 🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃🍃 داستان زری و سرنوشت.... #واقعی #پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍃🍂🍃
🚩 زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می کردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه. نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت: حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم: همه میدانند. گریه کرد و گفت: به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت: دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس فریاد می زد که می کشمش. من زری را با رفیقِ ...بیشرفش می کشم. باید بگویی که این نامرد که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس فریاد می زد: مادر، من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم، نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم، بعد فاسق را، بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود... این داستان ادامه دارد و همه روزه در کانال ملکه پیگیر باشید. 🍃🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃🍃 داستان زری و سرنوشت.... 🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃🍃 داستان زری و سرنوشت.... #واقعی #پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍃🍂🍃
🚩 قسمت ابتدایی این داستان را می توانید با کلیک کردن بر روی هشتگ زیر مطالعه نمایید: زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان – مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت: دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است. ننه سلطان به رسول گفت: ننه حالا تو به ده برو، من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام فاسق بی شرفی این شکم صاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت: نمی دانم کیست، چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه گفت: ننه احتمالاً این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد محله (محله مرغ فروش ها ) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد. کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی ۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که آبرویمان رفت. ملا نباتی به سلطان گفت: در خانه را باز کن، پای دخترت سوخته، باید ببریمش دکتر. رسول فریادزد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم. حتماً با چند تا شعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند شد و گفت: ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند. من هر سال در تعزیه عاشورا نقش داشتم، امسال به خاطر این بی آبرویی نقش را از من گرفتند. گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از من ۴۰۰ تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت... 🍃🍃🍂🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃🍃 داستان زری و سرنوشت.... 🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃🍃 داستان زری و سرنوشت.... #واقعی #پیشنهاد_مدیر 🍃🍃🍃🍂🍃
دو قسمت ابتدایی این داستان را می توانید با کلیک کردن بر روی هشتگ زیر مطالعه نمایید: ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت: خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت: شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم. به شما چه؟ ملا گفت: آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟ شما نادان ها که می خواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته، تازه این شعرها را هم من یادش دادم. عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت: ملا، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده. ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است. عباس گفت: دروغ می گویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت: برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی. ملا گفت: سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند. رسول گفت: به ده می روم ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم می کشم. عباس دوباره داغ کرد و گفت: می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت: تو دیگر خفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن. عباس به رسول می گفت: تو اصلاً داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی، به شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می گردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت: عباس کلاهت را بالاتر بگذار. همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت: ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم. تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تو اصلاً به فکر شکم صاحب مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را ۵۵ تومان کمتر خریده اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت: همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می کنم. ملا گفت: بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید. عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی کلاً آبرویمان رفت. ملا گفت: من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت: آقا رسول، شما بیا برو به سرخانه و زندگیت، ما همسایه¬ها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین اقا و زار زار گریه میکرد و میگفت ابرویمان رفت.با این بچه حرامزاده چه کنیم؟حسین اقا گفت رسول اقا بگذار خیالت را راحت کنم از هر ده تا ادم یکیش حرامزادست ولی هیچکس نمیداند چون هیچکس سر وصدا نکرده است.شما با سروصدای خودتان باعث ابروریزیتان شده اید.این دختر هم که اسم طرف را نمیگوید ببریدش یک جای دیگر تا بزاید.بچه اش را هم بگذارید سر راه.رسول از خانه زد بیرون و رفت و من تا دو سال بعد رسول را ندیدم.رسول به ده رفت دار و ندارش را فروخت و از یزد رفت.گویا در یزد نو خوزستان کشاورزی میکرد.سالهای سال انجا ماند و در سال ۱۳۷۸ همانجا مرد.بالاخره هر روز یکی زری را کتک میزد.یک روز دایی هایش می امدند و او را میزدند.یک روز چند تا برادر دیگرش او را میزدند و زری روز به روز زردتر میشد و شکمش گنده تر.زن ها انواع معجون ها را درست میکردند و به خوردش میدادند تا بچه سقط شود ولی شکم زری بزرگتر میشد.یک روز از خانه زری سر و صدا شنیدم دویدم پشت بام.دیدم زری لب باغچه خانه شان دارد استفراغ میکند.میگوید مادر جگرم سوخت.دارم میسوزم.تنم درد دارد میسوزد بخدااین دوا از سیخ داغ عباس بدتر است.مادرش گفت هر کس مواظب خودش نیست باید هم بسوزد.هیچکس توی خانه شان نبود.سلطان بود و زری ... 🍃🍃🍂🍃