ملکـــــــღــــه
:خانم جون با غضب گفت .ببين چطوری يک شيشه دربست رو از بين بردين ها. اينو می گن شوخی بی مزه - :امير
خلاصه، به خانه رسيديم. همه نگران و چشم به راه بودند. آقاجون و محترم خانم و خانم جون يکصدا می گفتند که با اين
«.اوضاع، ديگر برنامه باشد برای هفته ی بعد. ولی محمد، محکم و قاطع گفت: »نه، شما برين. من پيشش می مونم
مامان و آقاجون نه خيالشون راحت بود که بروند نه رويشان می شد بگويند »نه« بحث درگرفته بود و هرکس چيزی می
گفت. سرانجام آقا رضا با خنده گفت: »والا به خدا، به اين ها اين طوری بيشتر خوش می گذره. نگران چی هستين؟!«
.همه خنديدند و بالاخره با اصرار محمد راهی شدند
توی حياط روی تخت نشسته بوديم که خداحافظی کردند. مادر و خانم جون آخر از همه با دل نگرانی و کلی سفارش رفتند
«!و امير قبل از اينکه در را ببندد، به شوخی گفت: »محمد ناراحت نباش، عوضش بچه داريت خوب می شه
دلم می خواست کله اش را بکنم. تقصير او بود که نتوانستم بروم. يکدفعه دلم گرفت. دلم می خواست من هم بروم. با خود
«.گفتم »خوش به حالشون. حالا به اون ها چقدر خوش می گذره
:درد پا را بهانه کردم و دوباره بغض کردم. محمد در حالی که با دقت توی چشم هايم نگاه می کرد، گفت
!راستش رو بگو، به خاطر پايت ناراحتی يا اينکه نشد بری؟ -
:مثل بچه ها لب برچيدم و گفتم
.می خواستم برم -
:خنديد و دستم را توی دست هايش گرفت
اگه قول بدم خودم ببرمت کافيه؟ -
کی؟ -
هر وقت تو بگی، من فقط قول می دم اگه يک روز از عمرم هم مونده باشه خودم ببرمت تا اين دالان بهشت رو ببينی، -
خوبه؟! حاالا ديگه اخم هات رو باز می کنی؟
ادامه دارد...
🍃🍃🍂🍂🍃
✅ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺫﻫﻦ ﺷﻤﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﺫﻫﻦ ﺷﻤﺎ
ﺟﻬﺎﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﻃﺮﺡ ﺭﯾﺰﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ
🔶️ﺍﮔﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺳﺨﺖ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ , ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺑﺪﯼ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ
ﺍﮔﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﯾﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ
ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ
🔶️ﺫﻫﻦ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ,
ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﯿﺪ
🍃🍃🍃🌾💞💞
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام خسته نباشید به همه عزیزان گروه روزتون خوش انشاءالله راستش من هم از شما یاس خانم عزیزم سوالی داشتم راستش من حدود چهل ساله با همسرم زندگی میکنم من همیشه تو خوشی ونا خوشیهاش کنارش بودم اواخر زندگیمو ن با خانواده بودم بچه هامون آنجا به دنیا آمدن بعد از جدایی از خانواده همسرم همیشه ظهر وشب خونه مادرشون بودن الان فقط شام میاد خونه محل کارش کنار خونمونه ولی ظهر ها خونه نماید ناراحت میشم ولی هر وقت مریض میشه میاد خونه همین که خوب میشه بازم نمیاد بهش میگم شده هفتهای دو بار بیا خونه راستش بهت احتیاج دارم ولی نمیاد فقط میگه خیلی دوستت دارم راستش بیماریهایی جور با جوری میگیره میاد خونه به محض خوب شدن بازم نمیاد جدیدا از اینکه منزلمان کنار محل کارش قرار گرفته از این کارش اذیت میشم نمی دونم چه کار کنم
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#همسرداری
💞از ابراز محبت نسبت به یکدیگر دریغ نکنید
❣ابراز محبت به موقع در زندگى مشترک، نشاط و طراوت و علاقه را به دنبال خواهد داشت و به پایداری زندگی شما کمک فراوانی خواهد کرد..
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام بریاس و دوستان خوبم...امیدوارم حالتون عالی باشه.توروخدا اگر میشه راهنماییمکنید.من ۳۳ سالمه.یه چشمم تنبل هست.و نمره ضعیفیش ۱/۵
و چشم دیگه ام هم۲/۵ ضعیفه. ولی خداروشکر این چشمم. تنبل نیست.قبلا نمره ضعیفی چشم سالمم کمتر بود.ولی داره به مرور هی بیشتر میشه.(چشم تنبلم به نوعی یه چشم ظاهری هست توی صورتم.دید نداره.و در حد یه حاله خییلی کمرنگ دید داره)خییلی زیاد دکتر رفتم.میگن چشم تنبل اصلا اصلا درمانی نداره. و فقط درمانش تا ۷ سالگی هست.که از سن من گذشته...مادرم تعریف میکنه که از ۱ سالگی عینک میزدن برام و چون بچه بودم و نمبیزاشتم.عینک روی چشمم بمونه.اونو با کِش از پشت میبستن..ولی جه فایده 🙈دکترم نگفته بود که جشم سالممو ببندن و متاسفانه متاسفانه چشم تنبل من درمان نشد..بخدا از این موضوع خییلی ناراحتم.احساس میکنم به مرور دید همون یه چشم سالمم هم داره کمتر و کمتر میشه.تورخدا اگر کسی دکتری؛ درمانی چیزی بلده بهم بگه...خیلی اذیتم بابت این موضوع..دید یک چشمی خیلی بده..درضمن ما خوزستان(دزفول) زندگی میکنیم.دعاهاتون مستجاب🙏
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا 🌺❤️
سلام یاس جان
من خیلی وقته تو کانال هستم واقعا کانال خوبی هستش
من نوشته خانمی که سه تا فرزند دارن والان باردارن رو نخوندم ولی جواب یکی از خانوما رو خوندم گفتم پیام منم بهش بگین
عزیزم من ۱۳ساله از این دکتر به اون دکترمیرم واسه بچه دارشدن وشدیدا بچه دوست دارم چون خودم تو خانواده پرجمعیت بودم همیشه میگم بزارین بچه زیاد داشته باشین
من آرزومه جیغ جیغ یه بچه تو خونم باشه😔😔
حالا اگه نمیخوای بده من😍😊
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
باران میگوید
گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
صداي خندم بلند شد… يكمي گذشت كه همه اهالي خونه ، دونه دونه اومدن ديدنم…يكي از يكي نگران تر و اشفته ت
چون همه مطلع بودن از وضعيتم ، به سرعت خودشون رو بهم ميرسوندن…دكتر اومد و بعد از معاينه گفت كه فوري اتاق عمل رو اماده كنن…
با شنيدن اين حرف استرس همه جونم رو گرفت…
ترسيده نگاهي به ميلاد انداختم لبخندي بهم زد و با فشار دادن چشماش ، دلم رو قرص كرد…ميدونستم كه بايد سزارين بشم ، و اينم ميدونستم كه دكتر قلبم اجازه بيهوش كردنم رو نداده … قرار بود كه با بي حسي ، سزارين انجام بشه و بچم رو دنبا بيارن…
دردم لحظه به لحظه شديد تر ميشد…تمام تنم خيس عرق بود..به نفس نفس افتاده بودم …ميلاد نگران و اشفته سعي داشت منو اروم كنه …ديگه هيچ كنترلي روي خودم نداشتم …زدم زير گريه ..خدارو صدا ميكردم …خيلي فوري كارام رو انجام دادن …راهي اتاق عمل شدم …جلوي در ميلاد بوسه اي به پيشونيم زد و گفت
+منتظرتم مامان كوچولو…
وارد اتاق عمل شدم …ترس، نگراني، استرس، درد …حس هايي بود كه همه رو با هم داشتم تجربه ميكردم …به هوش بودم و همه صداهارو ميشنيدم و اين واسم يكمي ترسناك بود …دكتر قلبم هم بالاي سرم بود …چون به علت استرس هر لحظه ممكن بود خطري تهديدم كنه …سعي داشتن با حرف زدن باهام حواسم رو پرت كنن …ولي خوب من حواسم پيش دكتري بود كه، كه پشت پرده اي كه جلوي چشمم كشيده بودن ، مشغول بود…بي حسي اثر كرده بود و من ديگه چيزي حس نميكردم …هر لحظه به دكتر قلبم نگاهي ميكردم و ميگفتم
-پس چرا تموم نميشه …
فكر كنم حدودا ١٠ باري اين جمله رو تكرار كردم …
تپش قلبم شديد شده بود …دكتر مشغول شده بود به وارد كردن داروهايي توي سرم…و مدام تشويقم ميكرد به اينكه اروم باشم…
نميدونم چقدر گذشته بود ، كه صداي گريه بچم توي اتاق بلند شد..با شنيدن صداي گريش ، اشك از چشمام روون شد …خيلي فوري اوردنش سمت من …دخترم رو توي بغلم گذاشتن و با بوييدن عطر خوشش ، قلبم اروم شد…تمام دردام اروم شد …تمام سختي هاي اون ٩ ماه فراموشم شد و من مادر شده بودم …مادر دختر زيباي خودم …سفت توي اغوشم نگهش داشتم …بوسيدمش ..بوييدمش و تند تند خدارو شكر كردم …دختركم چشمهاش باز بود و زل زده بود بهم …نگاهم به نگاهش افتاد و يه لحظه حس كردم ميلاد داره نگاهم ميكنه …لذت بخش ترين حس دنيا رو تجربه كردم در اغوش گرفتن ثمره عشقمون رو…
همونجا توي اتاق عمل ، نگاه دخترم كردم و قسم خوردم ، كه تمام كمبود هايي كه خودم داشتم رو براي دخترم جبران كنم …
دختر نازم رو ازم جدا كردن ، ميخواستن امادش كنن ..
عمل تموم شده بود ..هنوز اثر بي حسي بهم بود…ميدونستم كه اثر بي حسي بره قطعا بخيه هام درد ميگيرن…
🍃🍃🍂🍃