eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.7هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکـــــــღــــه
چشم، اگه قرار بر این شد که وفا بیاد خونه ی شما حتما زود میارمش...بعد با هوتن دست داد.... خیلی از پ
باشه، پس رفتن به خونه ی النا هم منتفیه، می مونه فقط انیس خانم که فکر نمی کنم دیگه با این یکی مشکلی داشته باشی. سعید عصبی سرش رو تکون داد و با لبخند پر از خشمی گفت: -وفا! آخه من با تو چی کار کنم؟ حیف که واسه یه مدتی باید محدودیت های منو تحمل بکنی و گرنه لیاقت تو همون هرمز لا ابالی و غول پشنه، اگر اسمم روت نبود و مسئولیت به گردنم نبود همین الان می بردمت خونه ی انیس خانم که همون شبانه آقا هرمز محترم و چشم پاک ببردت تو مغازه اش و به قول خودش با دست پختش حسابی ازت پذیرایی بکنه. با حرف های سعید به شدت عصبانی شد و در حالی که چهره ی زیبا و افسون گرش با ته آرایشی که از عصر باقی مونده بود دلربا تر و جذاب تر به نظر می آمد به سعید چشم دوخت و گفت: -آقا سعید، من اون جاهایی رو که به ذهنم می رسید بهت گفتم، حالا توهین هات رو هم نشنیده می گیرم و فکر می کنم که اصلا حرفی نزدی. دیگه هم دوست ندارم در این مورد باهات بحث بکنم. با تموم کردن حرفش با خشم از روی مبل بلند شد و با هیکل فتنه انگیز و تراشیده اش از مقابل نگاه سوزاننده و ستایشگر سعید گذشت و به آشپزخانه رفت .برای خودش توی لیوان چای ریخت و همون جا روی صندلی پشت میز غذا خوری نشست. سعید که دوباره با دیدن او همه ی اراده و قدرتش رو از دست داده بود و تمام بدنش از درد عشق و اجبار به سکوت تیر می کشید به سختی از روی مبل بلند شد و به آشپزخانه رفت. روبروی او نشست. بدون توجه جرعه ای از چای داغش رو خورد و دوباره لیوان رو روی میز گذاشت. سعید دستش رو دراز کرد و در چین برداشتن لیوان چای او بهش گفت: -پاشو برای خودت یه چای دیگه بریز. او متعجب از کار سعید گفت: - من یه کم از اون چای رو خوردم، بذار برات یکی دیگه شو بریزم. سعید در حالی که لب های بی تابش رو روی جای رژ لب وفا که روی لیوان باقی مونده بود می ذاشت با لحن تب داری گفت: - اتفاقا دوست دارم همین چایی رو که تو یه کمیش رو خوردی رو بخورم. او که متوجه لحن داغ و سوزاننده ی سعید شده بود بدون هیچ حرفی از روی صندلی بلند شد و برای ریختن چای برای خودش رفت. دوباره روی صندلی نشست و به سعید که آروم و بی صدا چایش رو می خورد نگاه کرد. سعید که تقربیا حالت عادیش رو به دست آورده بود بدون مقدمه گفت: -فردا تو هم همراه من میایی، این طوری خیالم راحت تره، پرواز واسه ی عصر ساعت هفته، اگه فردا نتوانستم برای ناهار بیام خودت آماده می شی تا عصر بیام دنبالت تا بریم فرودگاه. خوشحال از این که باز هم می تونست کنار سعید باشه و در واقع نمی تونست و طاقت نداشت که دوریش رو تحمل بکنه با تظاهر به بی تفاوتی گفت: -باشه هر طور که تو صلاح می دونی منم همون کار رو می کنم. ادامه دارد... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 نسل هتل نشین!!! سی سال پیش، دخترهای خانه صبح ها زود بیدار میشدند تا قبل از مدرسه رفتن همه جای خانه را رفت و روب کرده باشند و بعد اجازه داشتند راهی مدرسه شوند و پسرها بايد يا صبح زود يا عصر نان و مايحتاج خانه را خريد مي كردند و كارهاي مردانه را به كمك پدر خود انجام مي دادند. حالا با نسلی مواجهیم که صبح که بیدار می شوند انگار از هتل خانه شان خارج میشوند! چون که والدینش به عنوان مستخدمین "هتل خانه " همه جا را رفت وروب خواهند کرد. و با يك تلفن همه چيز درب خانه مهياست. نسلی که در برابر اتاقی که در آن میخوابد و خانه ای که در آن زندگی میکند وظرفی که در آن غذا میخورد احساس مسئولیت ندارد آیا در آینده برای خانواده اش و یا در برابر سرزمینی که از آب وخاک آن بهره مند است حس مسئولیت خواهد داشت!!! برای این نسل سرزمین هم چون هتلی است که میتوان خورد وخوابید وریخت وپاشید؛ از مواهب طبیعی آن بهره مند شد و بعد اگر باب میل نبود آن را ترک کرد. سرزمین هم مثل خانه برای این نسل، هتل است. بدون احساس مسئولیت نسبت به این آب و خاک و سرزمین اجدادی... کمی به خود بیاییم و تکانی به خودمان واین نسل هتل نشین بدهیم. فردای این سرزمین نیازمند تک تک فرزندان ماست 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 اینقد قشنگ صحبت میکنه هرکسی بشنوه دلش ضعف میره مخصوصا اونجا که میگه: این دنیای کوچک و هفت میلیارد آدم! یعنی تو باور میکنی؟ شمرده‌ای؟ کی شمرده است؟ جز سیاست مدارها دیدی کسی آدم بشمرد؟ باور نکن نارنجی، باور نکن سبز آبی کبود من! باور کن همه‌ی دنیا فقط تویی بقیه تکراری‌اند..^^ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام عزیز ممنونم از کانال بسیار اموزنده و خوبتون خواستم یک درد ل یا گله نمیدونم اسمشو دوستان چی میزارن بکنم من یک زن داداش دارم که اصلا انگار ما رو نمیشناسه هر دو سه سالی خونش اگر بریم یک دو سه ساعت سریع برمیگردیم متاسفانه اخلاق صفر و بچه هاشم جوری هستن وقتی ما رو میبینن انگار هفت پشت غریبه هستی البته مقصر برادر خودمم هست ولی به خدا وندی خدا نه ما خواهر شوهرا نه مادرم حتی یک بار تو زندگیش دخالت نکردیم خواستم بگم تو رو خدا زن برادرا یکم با خونواده شوهر حوب رفتار کنین اخه بدجنسی تا چه حد اینم بگم زن داداشم وقتی به ما میرسه فقط نیش و کنایه چند سال پیش سرطان سینه گرفت سینش و برداشتن خیلی براش دعا کردیم دیدنش رفتیم ولی اگه ما مریض بشیم یک زنگ نه به مادرم نه بهما نمیزنه حتی عید و تلفنی هم تبریک نمیگه واقعا ادم از این رفتارا خیلی ناراحت میشه نمیدونم چرا اینقدر ما خدا رو فراموش کردیم وهر جور دوست داریم رفتار میکنیم 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ✅سلام یاس عزیزم منم دوست دارم خاطره عروسیمو بگم شوهرم اصلا درکم نکرد به خاطر استرسی که داشتم نوازشم نکرد به من میگفت تو دختر نیستی حتی بعد از اینکه کار ما تموم شده بود با چشم خودشم دید بازم به من تهمت زد مال من ارتجاعی هم نبود به دوستانی که میگن شوهراشون به خاطر عدم خونریزی شب زفاف انگشتونو بریدن میگم قدرهسراشونو بدونن خیلی دلم پره از دست شوهرم 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃 حکمت خوشبختی... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃 حکمت خوشبختی... 🍃🍃🍂🍃
از اعضای کانال سلام با عرض ادب به یاس خانوم و اعضای کانال ملکه... این داستان ک میخوام براتون تعریف کنم برای ۳ سال پیش، من الان ۱۷ سالمه و متاهلم. این داستان برای ۱۴ سالگیم هستش. داستان از اونجا شروع میشه ک وقتی من ۱۳ سال و سه چهار ماه داشتم یک روز با دخترداییم خونمون تنها بودیم . میخواستم برا دوستم زنگ بزنم ولی از شانسم یک شماره رو اشتباه گرفتم یک پسر جواب داد. به اسم رضا اولش ک جواب داد هنگ کرد بعد گفتم همراه فلانی گفت ن و من قطع کردم. ولی بعدش دختر داییم گفت دوباره زنگ بزن اذیتش کنیم. دوباره تکرارو گرفتم اینم بگم ک من موبایل نداشتم از تلفن خونه زنگ میزدم.زنگ زدم و گفتم مگه تو اسمت فلان نیست گفت ن گفتم اع مگ تو ماشینت ۲۰۶نبود.چرامیزنی زیر همه چیز. بعد خندید گفت خانم دروغم چیه ماشینم کجاست. گفتم باشه و خدافظی کردم. این شد یک بهانه، ما از همین طریق باهم دوست شدیم. اون ده سال از من بزرگ تر بود ولی خیلی پسر خوبی بود می‌گفت اولین بار که با یک دختر اشنا شدم. اینم بگم ک همشهری نبود ازیک شهر دیگ بود ولی نزدیک بود مثلا از شهر ما تا شهر اونا۳ ساعت راه بود تقریبا. ما هرروز باهم تلفنی حرف می‌زدیم روزی دوسه ساعت شایدم بیشتر. دوستی ما همینجوری گذشت تادوماه. اون همه خونوادش خبر داشتن از وجود من. قرارشدکه بیاد شهرمون هموببینیم.من اصلا دل تو دلم نبود هرچی ب من گفت لااقل یک عکس بده ببینمت میگفتم نه.... اون حتی بدون اینکه منو ببینه اومد شهرم پیشم.من کلاس تقویتی داشتم آدرس دادم گفتم بیااین آدرس من کلاسمو میپیچونم. خودم ک گوشی نداشتم دوستم داشت تو مدرسه.باگوشی اون براش زنگ زدم گفتم از شانسمون امروز تو مدرسه جلسه هست واسه دبیرا من کلاس هشتم بودم. خلاصه باهزار ترفند دوستام منو بردن بیرون .رفتم دیدم با دوستشه سوار شدیم رفتیم یکم دور زدیم بعد یک جای خلوت پیداکرد دوستش رفت بیرون منو رضا تنها موندیم کلی حرف زدیم ، می‌گفت دوستم می‌گفت اون حتما پسر و تورو سرکار گذاشته ک حتی یک عکسم بهت نداده. خلاصه گذشت شاید سه ساعت شد پیشش موندم بهم گفت: دوست دارم ،گفت تا وقتی ندیده بودمت مطمعن نبودم ک بگمت یانه ولی الان مطمئنم . گفت تاخانومم نشدی قول میدم ک بهت دست نزنم. اولین دیدار با گفتگو به پایان رسید. خلاصه با کلی دلتنگی ازهم جداشدیم چون گفتم ک راهش دور بود خودشم ماشین نداشت ک بیاد سختش بود هی اون همه راه رو بدون ماشین بیاد. خلاصه خدافظی کردیم منم از همونجا تاکسی گرفتم رفتم خونه .وقتی رسیدم دیدم کسی خونه نیست دوباره زنگ زدم گفت دل تنگت میشم معلوم نیست باز کی بیام.این رابطمون هرروز هرروز بیشتر میشد ومن عاشقتر عین بقیه پسرا نبود واقعا دوسم داشت. دوباره اومد پیشم بازم من کلاسمو پیچوندم ورفتم پیشش.همینجوری هرچندماه میومد دوستیمون دیگ شده بود نه ماه. ودلتنگیمون بیشتروبیشتر میشد. می‌گفت میام زود خواستگاریت، منم دوستش داشتم میگفتم توروخدا زودبیا. خونواده منم یکم تعصبی بودن وخیلی سخت میگرفتن.من چادری بودم هرجایی نمیتونستم برم، گوشی نداشتم . حتی حق لاک زدن نداشتم اگ یک لاک می‌خریدم اونم قایمکی .بعد که بابام میفهمید اونو مینداخت تو سطل زباله خیلی بدش میومد. ازاین چیزا حتی من یک رژ نداشتم..... ادامه دارد... داستان های واقعی و آموزنده در کانال ملکه 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃 حکمت خوشبختی... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃 حکمت خوشبختی... 🍃🍃🍂🍃
از اعضای کانال رضا همش اسرار داشت ک ب مامانم بگم واسه خونتون زنگ بزنه قضیه ماروبگه. اینم بگم من هم باخواهربزرگش صحبت کرده بودم هم مامانش. ولی من میترسیدم میگفتم نه هنوز زوده نگو. میترسیدم چون میدونستم ک بابام اجازه نمیده بارضا ازدواج کنم ،چرا چون راه دور، چون کار درست حسابی نداره. من بابام خودش کارمند . این گذشت تاتولد ۱۴ سالگیم خواست بیاد پیشم تایکساعت از راه رو هم‌ اومده بود ولی ماشین خراب شده بودگفت من با اتوبوس بیام گفتم ن نیا بزار باشه تونستی بعدا بیا .اونشب گفت یک چیزی بگمت گفتم بگو گفت بیا تموم کنیم. وقتی اینجوری گفت قلبم اومد تو دهنم گفتم چرااخه. چیشد اون دوستت دارم ها ماحتی اسم بچمونم انتخاب کرده بودیم . خخخ وقتی خیلی حرف می‌زدیم باهم می‌گفت بهت بگم من دوستدارم سرویس خوابمون فلان رنگ باشه ها. خلاصه گفت اینجوری برای توسخته من نمیتونم زود به زود بیام پیشت گفتم عیب نداره من همینجوری میخامت همینکه می‌دونم دوسم داری کسی تو زندگیت نیست برام خیلیه. خلاصه ازاین قضیه یکی دوماه گذشت من به خواهربزرگم قضیه رضا رو گفتم .(ماسه تا بچه ایم دوتاخواهر باخودم ویک برادر. خواهرم اونموقع متاهل بود نامزد بودش ) اولش که گفت ب مامان میگم کلی التماس کردم ک نگه گفتم بهت اعتماد کردم ک گفتم.بعد بیخیال شد دوهفته بود میگذشت ک یک روز همسایه روبه رویمون اومد خونمون ب مامانم گفت غروب خونه اید. واسه امر خیر میخوام بیام. منم اصلادل تودلم نبود این همسایمون ۳ تا پسر داره پسربزرگش همسن رضا بود ینی ۲۴سالش بود. این گذشت بعدازظهرم شد نیومد.ب رضاگفتم ک همسایمون اومده این حرفوزده گفت بیخیال بابا باتو چیکار داره حتما واسه دخترخاله آت میاد.اخه دوتا دخترخاله دارم ک یکیش یک سال ازمن بزرگ یکیشم دوسال ‌من ب اون خیال بیخیال شدم.تاصبح‌روز بعد دیدم ازتو حیاطمون صدا میاد رفتم از پنجره ببینم کیه دیدم همون همسایه مونه. داره راجب من حرف میزنه واسه خواستگاری .استرس گرفتم مامانم می‌گفت ن کوچیکه وفلان ولی اون خیلی اسرار داشت اسم پسرش مجید گفت نه مجید یکسال ک میخاد دخترتو بخاطر سن کمش جلو نیومدیم گفت حتی من ب مجیدم گفتم کوچیکه ولی گفته عیب نداره خودم مواظبشم و فلان.... مامانم اومد بالا من گفت ک چی گفته . گفتم خودم شنیدم گفت نظرت چیه گفتم: نه ، گفت واسه چی گفتم نمیخام بیخیال شد تا بابام اومد خونه بابامم راضی بود می‌گفت موقعیتش خوبه ولی گفت بازم هرچی تو بگی اگ نظرمارو بخای میگیم قبول کن امامن بدون اینکه فکر کنم میگفتم ن نمیخام چون رضارو میخاستم. این گذشت تا غروب مامانم ب خواهرم گفته بود که منوراضی کنه تواشپزخونه حرف می‌زدیم مامانم هی می‌گفت چرا میگی ن اونکه موقعیتش خوبه توروهم ک دوستداره. بعدخواهرم گفت خب شاید یکی دیگه رو میخواد شاید یکی دیگه رو دوستداره. هوف تااینوگفت مامانم گفت نخیر غلط کرده همین مونده دیگ ابرومونو ببره اگ بابابفهمه میکشتش اینوگفت هم من ساکت شدم هم خواهرم. به رضاگفتم، گفت قشنگ فکراتو کن منم هستم دوست دارم ولی میخام باعقل تصمیم بگیری گفت من خوشبختی تورو میخوام نه بدبختیتو گفت نمیخوام بخاطر من بگی ن ک بعد فرداکه ازدواج کردیم بگی توکار نداری بخاطرت فلان کرد خواستگارمو رد کردم. گفتش من عاشقتم خوب فکراتو بکن من تایکماه دیگ میام بجنورد باخانودمم میام .میام واسه خواستگاری... گفتم الان بیا گفت الان موقعیتشو ندارم خواهرش داشت طلاق می‌گرفت گفت کارای اونو کنم میخوام یه ماشینم بخرم ک اومدم لااقل بابات ببینه ک یک ماشین دارم بتونم یجوری راضیش کنم گفتم باشه خبر میدمت باخواهرم و دخترخاله هام رفتیم بیرون. اوناکلی باهام صحبت کردن ک موقعیت این خوبه شغل داره ماشین داره پول داره پسرخوبیه.ولی رضا چی هیچی نداره کلی حرف زدن گفتن فراموش میکنی اینو اینا واسه دوروزه زود فراموش میشه. خلاصه بعد کلی حرف منوراضی کردن گفتم باشه به رضا خبر دادم ک میخام جواب بدم اولش اصلا جواب نداد بعد چند لحظه گفت خوشبخت بشی خوشبختیت آرزومه و کلی ازاین حرفا ادامه دارد... داستان های واقعی و آموزنده در کانال ملکه 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃 حکمت خوشبختی... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃 حکمت خوشبختی... 🍃🍃🍂🍃
از اعضای کانال خلاصه بعدکلی حرف با گریه ازهم خدافظی کردیم. به همسایه جواب دادیم ک بیان. البته من گفتم ن اول بیاد باهاش حرف بزنم، اومدن حرف زدیم باهم عمویه مجیدم بود گفت حالا که جوابش مثبته امشب همه قرارارو بنویسید فردا برن آزمایش کار خیرو معطل نکنید. صبح شد رفتیم آزمایش استرس داشتم اینقد استرسم زیاد بود نتونستم آزمایش ادرارو بدم ... اومدیم خونه مادر مجید اومد گفت پس بزار صیغه کنیم خیالمون راحت باشه . همون شب خواستگاری ک گفتم جوابم بله است مامانش منو بغل کرد گریه کرد گفت خداروشکر نمردمو عروسمو دیدم آخه مامانش سرطان سینه داشت... خلاصه گفتن صیغه مامانم اینام قبول کرده بودن فقط من بودم رفتم تو اتاق گریه کردم. واسه اینکه پشیمون شده بودم ک بله دادم می‌تونستم قبل اینکه صیغه کنن بگم ن ولی هووف دلم سوخت واسه خانوادم ک اینقد خوشحال بودن، واسه مامانش . گفتم بیخیال عادت میکنم ب نبود رضا ب مجیدم عادت میکنم دوسش داشته باشم، داییم طلبه بود اومد مارو صیغه دائم کرد. اولش خوشحال بودم بعدش هرچی ب رضا فکر میکردم پنچر میشدم. شب شد خیلی داغون شدم خیییلی بد مجید به من پیام میداد. واسم گوشی خریده بود.پیامای عاشقانه میداد ولی دریغ از اینکه یکدونشو جواب بدم. استرس ودلهره داشتم خواهرم می‌گفت جوابشو بده ، میگفتم بعدا میدم ولی نمیخواستم جواب بدم... ما می‌خواستیم صبحش بریم شمال مسافرت خلاصه شبو با کلی دلهره خوابیدم تا صبح، صبح ک پاشدم دیگ مطمعن بودم پشیمونم، نمیتونم من. ما پنج صبح حرکت کردیم ک بریم شمال تمام راه رو هیچی نخوردم فقط ب بیرون نگاه میکردم و بی صدا اشک میریختم.حرص می‌خوردم جوش میزدم گریه میکردم واسه رضا تازه فهمیدم اگه یک روز صداشو نشنوم دیونه میشمم تازه فهمیدم ک چقد دوسش دارم برام عین بقیه نیست...رسیدم ی جای واسه صبحونه مامانم گفت چیشده چرا رنگت پریده، بازم هیچی نگفتم، خیلی اصرار کرد.گفتم، همه چیو گفتم، پشیمون شدم ولی واسه شما هیچی نگفتم مامانمم گریه کرد گفت هیچی به بابات نگو فعلا .. من بازم هیچی نخوردم تا رسیدیم بابلسر دیگ داشتم ازحال میرفتم ازبس گریه کردمو هیچی نخوردم وحرص خوردم. منوبردن بیمارستان سرم وصل کردن یکساعت بیمارستان بودم ولی من بازم همینجوری روتخت بیمارستان گریه میکردم. رفتیم ویلایی ک از طرف اداره به بابام داده بودن ما قرار بود چهار روز اونجا بمونیم.. اون چهار روز به من کوفت شد. کل چهار روزو گریه میکردم ازبس گریه کرده بودم چشام باز نمیشد همش میگفتم نمیخوام یکاری کنید. میگفتن میخای ابرمونو ببری. هه من بخاطر دل اونا قبول کردم ولی اونا فقط بفکر ابروشون بودن هرشب میرفتم کناردریا گریه میکردم ،خیلی گریه میکردم دیگ اصلا داغون شده بودم .یکی ازهمون روزا همینجوری تو ساحل نشسته بودیم بابای مجید زنگ زد که ما تالاررزرو کردیم و مهموناتونو مشخص کنید. منم از این ور بال بال می‌زدم ک بگین ولی هیچی نمیگفتن. بازم گریه کردم رفتم خونه‌ دیگ دلم طاقت نیاورد واسه رضا زنگ زدم. خودش جواب نداد خواهرش جواب داد گفت مبارک باشه ازدواج کردی. اصلا جواب ندادم فقط گفتم رضا هست گفت نه رفته مغازه. گفت چیزی شده چرا صدات اینجوریه گریه کردی هیچی نگفتم گفتم فقط رضا اومد بگو برام زنگ بزنه کارش دارم. یکساعت شد رضا زنگ زد. نتونستم جواب بدم چون مامانم اینا خونه بودن. پیام دادم بهش و همه چی رو بهش گفتم . گفتم نمیتونم بدون تو ، فک میکردم فراموشت میکنم، ولی نمیتونم. کلی چت کردیم اون شب یکم آروم شدم گفت میام دنبالت بریم از اینجا تا اوضاع آروم شه. میایم مجبورن راضی شن بازم گفتم نه آبرو خونوادم چی. خلاصه ما برگشتیم و اینا اومدن دنبالم ک بریم تو محوطه. خرید عروسی من نمی‌رفتم نمیخواستم ک برم ولی بازم منو بزور راضی کردن ک بریم... همه چیز واسم خریدن بهتریناشو ولی چه فایده ... ادامه دارد... داستان های واقعی و آموزنده در کانال ملکه 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88