ملکـــــــღــــه
#آرامش من هیچ وقت ازت جدا نشدم,فقط شادو جوری برنامه ریزی کرد که من از تو جدا شدم و اون مهر طلاق ر
#آرامش
-من اگه یک سال سختی رو به جون خریدم,فقط به دو دلیل بود. اول,باید میفهمیدم اون کسی که پشت پرده است کیه,اون نفوذی ای که بینتونه کیه که انقدر دقیق اطلاعات میده و تموم در ها رو به روی من بسته. تو پسم زده بودی و من متوجه شدم با اون مدارکی که به دست همایون و آون پست فطرتی که هنوزم نمیدونم کیه رسوندم, باعث شدم مهم ترین اتوهایی که ازشون داشتی رو ازت بگیرم و اینکه متوجه شدم همایون و اون حروم زاده دارن روی یه پروژه محرمانه کار میکنن. یه نقشه چندین ساله بوده که انگار از وقتی باهم همکاری می کردن,موفق شدن انجامش بدن. یه گروهک سری توسط اون ها تاسیس شده و طبق چیزی که تو این مدت متوجه شدم با همکاری چند تا از گروه های دیگه که فعلا دقیق نمی دونم کیا هستن,قصد دارن یه اتفاق خیلی مهم انجام بدن,اونا هیچ اطلاعاتی به من نمیدن و منو کاوه به سختی پیدا کردیم فقط فهمیدیم با اون گروه قصد دارن چند وقت بعد یه کاری بکنن که به تو مربوط میشه. و دلیل دومم,پناه. اگه من پیشت می موندم,باید برای هميشه قید پناه رو می زدم. چون توسط آون نفوذی هم من,هم پناه نابود می شدیم. ما میشدیم نقاط ضعفت و من شاید نابودی خودم رو تحمل می کردم اما اگه بلایی سر پناه و تو بیادنابود می شدم. من رفتم تا بفهمم پشت پرده تموم این قصه ها کیه. این آدم هر کسی که هست,دشمنی خیلی خیلی بزرگی با تو داره که انقدر سری و مخفی داره عمل می کنه, من دخترم رو توی دل خطر بردم و از همایون و داریوس به عنوان کاور استفاده کردم تا امنیت دخترم رو تضمین کنم. اونا باعث شدن تا آرامشی برای دخترم و تو بخرم. پس تا وقتی متوجه ماجرا نشدم,خودت رو کامل به ندونستن می زنی و بعد می تونی دخترت رو بگیری و زندگی کنی و هر بلایی خواستی سر من بیاری. از چشم هاش خون می بارید و خشم درون وجودش شعله می کشید و من حتی اهمیتی بهش ندادم. حامی برای من تموم شده بود...وقتی با ایزابلا وارد رابطه شد برای من تموم شده بود. نگاه آخری به چشماش کردم و خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و من رو مقابلش کشید و با
جنون گفت:
-حق نداشتی باهام بازی کنی,حق نداشتی اینجوری بازیم بدید.
حس خفگی هر لحظه تشدید می شد و من از این چهارچوب پر از امنیتش متنفر بودم. می ترسیدم, از خودم می ترسیدم که حرفی از قلب زخمیم بزنم. تکونی خورده و سعی کردم بازوم رو از دستش بیرون بکشم:
-ولم کن,بخاطر نجات عزیزام کردم,کسی که این وسط نابود شد منم, نه تو. پس انقدر واسه من ادای زخم خورده ها رو در نیار. دستش رو پس زدم اما رهام نکرد و با چشم های تنگ شده ای گفت:
-صبر کن ببینم,نکنه فکر می کنی قربانی این بازی تویی؟با این فداکاری احمقانه ات فکر می کنی قربانی ای؟فکر می کنی فقط به تو سخت گذشته؟
کلافه بودم و هوایی حس نمی کردم. عطرش داشت بهمم می ریخت:
-ولم کن حامی,دستم از سرم بردار فقط.
-جواب منو بده.
خدایا چرا نمی فهمید؟؟؟ چرا نمی فهمید من دارم له میشم؟چرا نمی فهمید من دارم از چهار چوب آغوشش زجر می کشم؟ چرا؟؟؟ بغض بدی داشتم اما من قصد باریدن نداشتم, ورجه وورجه کردم و سعی کردم از حصارش بیرون بیام و با دردمندی گفتم:
-ولم کن لعنتی,دست از سرم بردار.من لج بودم اما حامی سرسخت تر از این حرف ها بود. محکم من رو گرفت و من به سیم آخر زده و با صدای بلندی جیغ کشیدم:
-و لممممممم کن,دست از سرم برداررررررر. ولممممم کن لعنتییی. اشک به چشمام نیشتر می زد و من واقعا تو لبه پرتگاه بودم,بازوم رو محکم تر گرفت و با صدای بلندی گفت:
-تو چه مرگته؟تویی که این بازیو انداختی از چی شاکی ای؟تو چته آرامش؟منو ببین...باتوام.
وقتی دست دراز کرد تا چونه ام رو بگیره من مثل یک روان پریش هیستیریک جیغ زدم و ازش فاصله گرفتم:
-بهم دست نزن,نگام نکن,آره ،آره من طلبکارم من نابود شده این قصه ام. من ازت متنفرررررررم. و بالاخره دستاش از روی بازوم رها شد که من این بغض یک ساله رو شکوندم و با هق هق,خیره در چشماش گفتم:
-چرا دست از سرم بر نمی داری؟می دونی من تو این یه سال چی کشیدم؟می دونی وقتی فیلم تو و ایزابلا رو دیدم چه بلایی سرم اومد؟می دونی وقتی دیدم انقدررررر راحت برگه طلاق رو امضا کردی و حتی یه بارفقط یه بار نیومدی دنبالم چقدر غرورم شکست؟می دونی شب و روز چقدر گریه می کردم؟می دونی پناهو یه مدت نمی تونستم بغل کنم؟می دونستی وقتی پناهو با اون چشمای روشنش می دیدم شکسته می شدم؟می دونی هر بار که پناهو بو می کردم چقدر قلبم ترک بر می داشت؟تو می فهمی حال منو؟من داشتم ذره ذره اب می شدم,من داشتم کنار مرد هایی که ازشون متنفر بودم زندگی میکردم
بعد از ظهر دوپارت میفرستم که حبران دیروز بشه.
ادامه دارد ...
❤️❤️
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
😕🥹چقدر آدمها، راحت حالِ همدیگرو بد میکنن!!...وَ چه زیبا گفت جناب مولانا:«بَدی مکن که درین کشتزار زود زوال به داس دَهر همان بدروی که میکاری...!»
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 تجربه زیبایی برای خانمی که سبزه بود 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#تجربه_اعضا
#ایده_زیبایی
سلام یاس عزیزم .لطفا پیام منو بزار کانالت
حرف من با اون خانومی که گفتن پوستشون سبزه وهمیشه دوست داشتن چه دخترشون چه خودشون سفید باشن .
دوستای عزیز لطف کردن ماسکای زیادی معرفی کردن ولی بعضی از ماسکا از نظر به صرفه بودن و وقت گیر بودن نمیشه برای بدن استفاده کرد .مثلن عسل یا ماست خیلی خسته کننده برا پوست بدن استفاده بشه وبه صرفه هم نیست .ومطمعنم اون خانوم پوست سفید منظورشون فقط صورت نبود پوست بدنم ملاکشون بود چون گفتن لباس به پوست سفید بیشتر میاد ..
من دوتا ماسک به ایشون یاد میدم که استفاده کنن انشاله نتیجه بگیرن هم برا خودشون هم دخترشون .
زعفرون وشیر .که یه مقدار شیر مثلن نصف استکان با یه کوچولو زعفرون رو سماور دم کنن .به صورت اسپره یا پنبه به پوستشون بزنن .هم میشه به پوست بدن زد هم صورت .کثیف کاریم نداره میتونن نشورنشم ...یا اگه خاستن با دستمالم میتونن بعد نیم ساعت پاکش کنن .
بعدی یکم جعفری رو ساطوری کنن بعد بزارن داخل گلاب یع دوساعت بمونه .بعد از یه توری پارچه ای ردش کنن به صورت اسپره یا با پنبه به بدنشون بزنن تو روز چند بار .وتا چند روز میتونن در یخشال هر دورو نگه دارن .وبه اندازه درست کنن که حیف نشه .
به جرات میتونم بگم که پوستشون چند درجه روشنتر میشه .
واینکه بعد از نماز هفت مرتبه یا جمیل به دستشون فوت کنن وبه صورتشون بکشن
وسعی کنن تو خونه به نیت روشن شدن پوستشون داعم الوضو باشن .
واخرین راهکار .هرشب میتونن پاکسازی کنن به نیت روشن شدن پوستشون .
مثلا بگن خدایا شکرت که پوست من بسیار سفید وروشن است
ویه تسبیح یا هر چقدر خاستن بگن استغفرلله .شکرلله .
امیدوارم به خواسته قلبیشون برسن .دوست دارم یاس گلی ❤️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#عجایب
▪️شاید باور نکنید ولی این موزاییکهای روم باستان هست که زیر یک تاکستان در ورونای ایتالیا دفن شده بود، بنا به گفته کارشناسان این موزاییکهای زیبا متعلق به قرن ۱ میلادی هستند!
فقط تصور کنید چه آثار عجیبی در سراسر دنیا دفن شده که ما از دیدنشون محروم هستیم!
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
12.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
👍عزیزان لذت دنیا کسی برد،که هم بخشید و هم پوشید و هم خورد...👌🌺🌺
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#رسوایی بود. آقا بهروز یک بار سراغش را گرفت و وقتی گفتم خواب است دیگر پی اش را نگرفت . سمیرا سف
#رسوایی
کاش می توانستم از او بگریزم، او خطرناک بود و من ساده ... چادر را بی دقت روی سرم
انداختم که مقابلم ایستادو با دو انگشت چادر را جلوتر کشید .
-جلو اون یارو حواست به خودت باشه .
طره موی بیرون زده از شالم را نیز با وسواس به داخل زد. بین خودمان بماند مور مور
می شدم از آن گرمایی که با هر لمسش در بدنم جریان پیدا می کرد. با تشر مغزم به
خودم آمد؛ واقعاً چه بلایی سرم آمده بود چرا این گونه می شدم !
دستش را کنار زدم .
-خودم درست می کنم .
پشت سرش به راه افتادم .
صدای سمیرا که قربان صدقه ی ماهان می رفت، از اتاق می آمد .
چند گامی عقب تر از عمران بودم که سرعتی به گام هایم بخشیدم اما از شانس نداشته
ام، چادر زیر پایم گیر کرد و کم مانده بود پخش زمین بشوم که دستم را گرفت .
-هول نشو من جایی نمیرم همین جام !
پشت چشمی برایش نازک کردم و صاف ایستادم .
پایین رفتیم، هم قدمش بودم .
اگر یک روز در گذشته به این فکر می کردم که مردی جز عباس کنارم بایستد، یقینا
دیوانه می شدم اما اکنون فقط طپش قلبم بود که خودش را به رخم می کشید .
احوال پرسی عمران با فهمیه خانم و شوهرش و سامان گرم بود اما زمانی که دست دردست دراز شده ی ساسان گذاشت هر دو با نگاهشان برای یکدیگر خط و نشان
کشیدند .
کنار کبری خانم نشستم که سراغ مهسا و سمیرا را گرفت. سر پایین سامان با شنیدن
نام مهسا بالا آمد و این را منی دیدم که منتظر واکنشش بودم .
-الان میان .
مهسا، سمیرا را مامور خبر رسانی اش کرده بود، ترجیح دادم دخالتی نکنم و با یک
کلمه سر و ته قضیه را هم بیاورم .
-الان میان .
عمران مقابلم کنار علی نشست .
همه مشغول خوردن غذا بودند که سمیرا آمد. ماهان در آغوشش بود. بلافاصله با
رسیدنش به جمع حرف های مهسا را تکرار کرد که هر کس واکنشی نشان داد .
لیوان آب که کنار بشقابم قرار گرفت، دست دراز شده ی عمران توجه ام را جلب کرد .
پس حواسش بود که مدام به پارچ آبی که کنار دست علی بود نگاه می کردم .
لب های کش آمد و او بی تفاوت مشغول غذا خوردنش شد .
نفس هایم تند شده و خون به صورتم دوید .
این مرد غیر قابل پیش بینی بود. نه به آن نگاه های خیره اش و نه به این بی تفاوتی
اش...
تا شام تمام شد، همه عزم رفتن به مسجد کردند. میانشان تنها من بودم که مشغول جمع کردن سفره بودم. کبری خانم نیز برای راضی کردن مهسا رفته بود اما با قیافه ای
عبوس بازگشت. بعد از مهسا من دومین نفری بودم که نرفتنم را اعلام کردم .
چرایش را سمیرا می دانست و خودش رفع و رجوع اش کرد. عمران نیز بی حرف روی
مبل نشسته بود و تکاپوی بقیه را نگاه می کرد، البته بماند که وقتی گفت او نیز نمی
رود طعنه ی مادرش را به جان خرید . بجز ساسان و سامان همگی از خانه بیرون
رفتند .
آن دو برادر گوشه ی دیگر سالن به پشتی تکیه داده بودند و از قرار معلوم برای رفتن
اصرای نداشتند .
به تنهایی در آشپزخانه مشغول جابه جایی ظرف ها و تلنبار کردنشان کنار سینک بودم
که مهسا پایین آمد .
-بهار صبر کن کمکت کنم .
دوشا دوش یک دیگر در حال شستن ظرف ها بودیم که عمران وارد آشپزخانه شد .
-بهار چایی هست؟
از روی شانه نگاهی به سماور انداختم .
-آره .
به اپن تکیه داد تا چایی برایش ببرم. به تلافی بی تفاوتی اش سرشام، من نیز پشت به
او مشغول آب کشی ظرف ها شدم .
سامان بود که به جمع مان اضافه شد و با لحنی گرفته گفت
به قلم پاک #حدیث
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
📖داستان کوتاه
💔قلب شکسته
ﺧﺎﻧﻤﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﺬﺭﺍ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﻋﺰﯾﺰﻡ ...
ﺍﺯﻫﻤﺎﻥ ﺣﺮﻓﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﻬﺎ ﻣﯿﺸﻨﻮﻧﺪﻭ ﻗﺪﺭﺵ
ﺭﺍﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻨﺪ ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﺵ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ .. ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺍﻡ
ﻣﯿﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ : ﻣﮕﺮ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟
ﯾﮏ ﺷﺐ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮﺩ،ﯾﺎﺩﻟﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ ،ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻣﻔﺼﻞ
ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ،ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ
ﻧﺪﺍﺭﻡ،ﻣﻦ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺭﻓﺎﻩ ﺗﻮﺳﺖ ﻭﻟﯽ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﺎﻧﻨﺪﮐﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﭽﺴﺒﯽ ...
ﮔﻔﺖ ﮐﺎﺵ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﻤﯿﺸﺪﯼ
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻩ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻢ،ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍﮐﻨﻪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ
ﻧﺒﺎﺷﯽ ...
ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ ..
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺸﮑﺶ ﺯﺩ،ﺑﺮﻕ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﯾﮏ ﺁﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ
ﺷﺪ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺳﯽ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ
ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ...
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ
ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ،ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﺭﻫﺎﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﺑﺎ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻗﺒﻞ
ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ،ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ
ﺯﻥ ﺩﻧﯿﺎﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﯽ ﺭﻭﺣﯽ ﺯﺩ ...
ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯾﻢ .. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻋﻤﯿﻖ
ﺑﻮﺩ،ﺍﺻﻼ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪﻡ ...
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺏ
ﺁﺭﺍﻣﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ...
ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺍﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ
ﺭﺍ ﻫﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻡ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﻣﮕﺮ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺩﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ
ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ...
ﻣﮕﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ
ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﺶ ﺑﺎﯾﺴﺘﺪ ؟ !!
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪ،ﺩﭼﺎﺭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﻟﺒﺎﺱ ﺭﻧﮕﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻡ ﺍﺯ
ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺍﻣﺎﺩﺭﻇﺎﻫﺮ،ﻧﻪ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻡ،ﺍﻣﺎ
ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻭﻗﺘﺶ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ..
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﻭﺑﺮﺍﻩ ﺷﺪ ،ﺣﺎﻻ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﺿﻌﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺖ ...
ﻣﻦ ﺍﻣﺎ ... ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﻣﻦ
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ...
ﺑﻌﺪ ﻣﺮﮔﺶ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ،ﮐﺸﻮﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ
ﮐﺮﺩﻡ ،ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ،ﭘﺎﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺟﻮﺍﺏ
ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﺶ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﺁﻭﺍﺭ ﮐﺮﺩ، ...
ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ،ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ
ﻣﻦ ﻧﮕﻮﯾﺪ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻧﺸﻮﻡ ...
ﺁﻧﺸﺐ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺧﺒﺮ ﭘﺪﺭ ﺷﺪﻧﻢ ﺭﺍ
ﺑﺪﻫﺪ ...
ﺣﺎﻻ ﻫﺮﺷﺐ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ
ﺍﻭ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻟﺨﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ
ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ... ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﻟﯽ
ﻣﯿﺸﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺍﺯ ﺗﭙﺶ ﻣﯽ ایستد !
✍ سامان رضایی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#درخواست_راهنمایی
دیگه خسته شدم،بریدم
من چهارساله ازدواج کردم، عین این چهارسال از خانواده همسرم بدرفتاری،دخالت اذیت و تحقیر و بی مهری دیدم و وقتی به همسرم میگم، اون میگه همینه که هست . جالب اینه که با خود همسرم هم خیلی بد رفتار میکنن شبیه خدمتکارشون باهاش امر و نهی میکنن و تحقیرش میکنن این برام سنگینه چون عاشق همسرمم از طرفی همسرم در جواب این بدرفتاریا بهشون امتیاز بیشتری میده مثلا محل زندگی مونو اورده تحت نظارت مادرش نزدیک اونا و ماشین مونو داده بهشون و...
من توی یه شهر غریب با یه بچه زندانی یه چهاردیواری کوچیک پر از جک و جونورم که اطرافم بیابونه و همسرم وقت نمیذاره جایی بگیره برای زندگی مون چون پدرش مدام زنگ میزنه و ازش کار میخواد.
هیچکدوم هم از ناخانواده اش راهمون نمیدن خونشون!
محبتش داره از قلبم بیرون میره ازبس بهم توهین کرده و بی عرضگی نشون داده...
چیکار کنم برای اینده بچه ام بهتر باشه؟
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88